😍#لبخندهاےخاڪی😂😂
💥پس کو این در لامصّب
بچهها یکییکی از خواب میپریدند بالا. داد میزدند: های مُردم! و شکماشونو میگرفتند و میدویدند طرف توالتها.
ده تا توالت بود و جلوی درِ هرکدامشون دهبیست نفر ایستاده بودند تو نوبت. سروصداشون مقرّو پر کرده بود. کسی هم که از توالت میاومد بیرون، شکمشو میگرفت و میدوید ته صف.
#اکبرکاراته هم مسموم شده بود که یکدفعه از خواب پرید بالا. داد زد: های مُردم! های خراب کردم! و دوید بهطرف ته سنگر.😂
یکدفعه پردهای را که دم سوراخ کولر آویزان بود، زد کنار و خواست بره بیرون که با صورت و سینه محکم خورد به دیوار سنگر. داد زد: آخ مُردم! و به خودش پیچید. پرده را کشید و گفت: پس کو این درِ لامصّب؟ ای خدا، عراقیها مسموممون کردند و حالا هم در سنگر رو محکم گرفتهاند! و بعد دوباره پرده را میکشید و میگفت: بچهها، پس کو این در لامصّب؟ 😂
عابدینی گفت: هی، آقای مسموم! در اون طرفه. این سوراخِ کولره!😂
اکبر کاراته -که به خودش میپیچید- گفت: خاک بر سرت کنند! حالا که خودمو خراب کردم میگی در اون طرفه؟ بعد، از خنده ریسه رفت و دوید بهطرف در.
پس کو این در لامصّب...😂😂😂
#دلتون_شاد و #لبتون_خندون
🍂اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج🍂
#ثواب_نشر_مطالب_هدیه_به_امام_زمان_عج
🔸پسر جوانی بیمار شد. اشتهای او کور شد و از خوردن هر چیزی معدهاش او را معذور داشت.
حکیم به او عسل تجویز کرد.
🔹جوان میترسید باز از خوردن عسل دچار دلپیچه شود لذا نمیخورد.
حکیم گفت : بخور و نترس که من کنار تو هستم.
جوان خورد و بدون هیچ دردی معدهاش عسل را پذیرفت.
🔸حکیم گفت : میدانی چرا عسل را معده تو قبول کرد و پس نزد و زود هضم شد؟
جوان گفت: نمیدانم.
حکیم گفت : عسل تنها خوراکی در جهان طبیعت است که قبل از هضم کردن تو ، یکبار در معده زنبور هضم شده است.
🔹پس بدان که عسل غذای معده توست و سخن غذای روح توست. و اگر میخواهی حرف تو را بپذیرند و پس نزنند و زود هضم شود، سعی کن قبل سخن گفتن، سخنان خود را مانند زنبور که عسل را در معدهاش هضم میکند، تو نیز در مغزت سبک سنگین و هضم کن سپس بر زبان بیاور!👌
❤
مي گويند
خداوند داستان ابليس را تعريف کرد ،
تا بداني که نمي شود به عبادتت ،
به تقربت و به جايگاهت اطمينان کنی!
خدا هيچ تعهدي براي آنکه
تو هماني که هستی بمانی ، نداده است
شايد به همين دليل است که
سفارش شده وقتی حال خوبی داری
و مي خواهي دعا کني ،
يادت نرود عافيت و عاقبت بخيری بطلبی
پس به خوب بودنت مغرور نشو
که شيطان روزی مقرّب درگاه الهی بود
دوستان مهربانم عاقبت بخیری
┄┅┅✿💠❀💖❀💠✿┅┅┄
🌿چند بار پیش آمد وقتی عکسهای سوریه اش را نشان میداد، از او خواستم یکی دو تا عکس به من بدهد اما هیچ وقت نداد. میگفت: "تا امروز یک فریم عکس از بچه های سپاه در سوریه منتشرنشده. بگذار منتشر نشود."❗️
یکی از عکس هایی که خیلی اصرار کردم به من بدهد، عکسی بود که بعد از عملیاتشان در منطقه حجیره و پاکسازی مناطق اطراف حرم حضرت زینب علیرغم وجود تروریستها با لباس نظامی در صحن حرم گرفته بود🌺
کیف کرده بود که با لباس نظامی توانسته داخل حرم عکس بگیرد. میگفت خیلی دوست داشت که هرجور شده در حرم حضرت زینب یک عکس بالباس نظامی بگیرد.☺️ بالاخره با تمام محدودیت هایی که برای ورود به حرم با لباس نظامی وجود داشته، به عشق حضرت زینب دل را زده به دریا و چندنفری بالباس رفته بودند داخل. 😍
بعد از شهادتش، نگاه به این عکس کوهی از حسرت روی دلم می گذارد. یک عمر زیارت عاشورا را لقلقه زبان کردیم و در پیشگاه امام حسين و اولاد و اصحابش ادعا کردیم که «ياليتنا کنامعکم» و به زبان گفتیم لبیک یا حسین💔 و این اواخر باز هم با ادعا گفتیم «کلنا عباسک یا زینب» و در گفتنمان ماندیم که ماندیم...😔
#شهید_محمودرضا_بیضائی❣
🕊 شهادت درگمنامی . . .
مدتي بعد نيروهاي عراقي از دشتهاي اطراف آبادان عقب نشيني کردند. به همراه يکي از نيروها به سمت جاده خاكي رفتيم. من دقيق مي دانستم که شاهرخ کجا شهيد شده. سريع به آنجا رفتيم. خاكريز نعل اسبي را پيدا كردم. نفربر سوخته هم سرجايش بود. با خوشحالي شروع به جستجو كرديم. اما خبري از پيكر شاهرخ نبود. تمام آن اطراف را گشتيم. تنها چيزي که پيدا شد کاپشن شاهرخ بود. داخل همه چاله ها را گشتيم. حتي آن اطراف را کنديم ولي !
دوستم گفت: شايد اشتباه مي کني گفتم: نه من مطمئنم، دقيقاً همينجا بود. بعد با دست اشاره کردم و گفتم: آنطرف هم سنگر بعدي بود که يکنفر در آنجا شهيد شد. به سراغ آن سنگر رفتيم. پيکر آرپي جي زن شهيد داخل سنگر بود. پس از كلي جستجو خسته شديم و در گوشه اي نشستيم.
اثري از پيکر شاهرخ نيافتيم. اوشهيد شده بود. شهيد گمنام. از خدا خواسته بود همه را پاك كند. همه گذشته اش را.
شادی روحش صلوات
#سالگرد_شهادت_شاهرخ_ضرغام
🕊
#طنز_جبهه😉
چفیه یه بسیجی رو از دستش قاپیدن
داد میزد: آهـــــای... سفره، حوله، لحاف
زیرانداز، دستمال، ماسڪ، ڪلاه
ڪمربند، جانماز، سایه بون، ڪفن باندزخم، تورماهی گیریم...
همـــــه رو بردن!!!
شادی روحشون ڪه دارو ندارشون همون یه چفیه بود صلوات🥀
#التماس_دعای_تفڪر❕
#چفیه🌴
🍃🌹
کانال خاطرات شهدایی.🌷🌷
💥قسمت یازدهم💥 #علیرضا_نوری از بچه های لشکر نجف اشرف بود. چند روزی بود که توی #سوریه شهید شده بود. ب
💥قسمت دوازدهم💥
#زندگینامه #شهیدحججی
دو هفته قبل از #اعزام محسن بود که رفتم آزمایشگاه و فهمیدم باردارم.😊
خیلی خوشحال شد. می خندید و بهم می گفت: "ببین زهرا، اگر شهید شدم، ولی مرد برات گذاشتم ها. این مرد هواتو داره."😇
لبخندی زدم و گفتم: "خب، شاید دختر باشه."
گفت: "نه پسره. اصلا وقتی رفتم سوریه از حضرت زینب علیها می خوام که پسر باشه."
روزی که محسن رفت سوریه، خیلی دلم شکست.
خیلی گریه کردم. رفتم توی اتاقم و تا توانستم ناله زدم.
همان موقع کاغذ و خودکار ای برداشتم برای #امام_حسین علیه السلام #نامه نوشتم.
به آقا نوشتم: "آقاجان.منتی ندارم سرتون. اما من محسنم رو سالم فرستادم،باید هم سالم بهم برگردونی ما بچه توی راهی داریم. این بار محسن برگرده،دفعه بعد شهید بشه!"😲
.
از سوریه برام زنگ زد و گفت: "خانم، میخوان ما رو برگردونن. دارم میام #ایران."😇
از خوشحالی بال درآوردم می خواستم جیغ بزنم.😍 فردا پس فرداش دوباره بهم زنگ زد گفت:" تهرانم. دارم میام سمت نجف آباد." ذوق زده بهش گفتم: "محسن می خواهیم تو کوچه برات بنر بزنیم."😉
فکر میکردم خوشش میاد و خوشحال میشود یکدفعه لحنش تغییر کرد.😶
گفت: "نکنین این کارو خانم. اگه بیام ببینم بنری یا پارچه ای زده اید و مردم چیزی از سوریه رفتن فهمیدهاند از همون مسیری که اومدم برمیگردم."😔 میدانستم توی این جور چیزا محکم و روی حرفش می ایستد. تند تند گفتم: " باشه باشه. هرچی تو بگی."😉😇
بنر را نزدیم.
فقط برایش یک گوسفند قربانی کردیم. 🙃 گوشتش را هم دادیم به فقرا.🤩💝
💢
همین که پایش را توی خانه گذاشت و سلام و احوالپرسی کرد شک کردم که اتفاقی برای گوش هایش افتاده‼️🤨
میگفتم: " خوبی محسن؟" الکی و بی ربط جواب میداد: "منم دلم براتون تنگ شده بود!"🤔
همانجا فهمیدم بله. کاسه ای زیر نیم کاسه است.
تا اینکه یک #فرمانده اش را دعوت کرد خانه.
آن بنده ی خدا هم یکهو سوتی داد و جلوی همه ما گفت: "محسن یادته اون موقع که تانکت موشک خورد؟ خدا بهت رحم کردها. "😅👌🏻
ما همه کپ کردیم. نفسمان بند آمد.
تانک محسن و موشک‼️
یک دفعه محسن #دستپاچه شد حسابی رنگ به رنگ شد.
نمیخواست ما چیزی درباره مجروحیتش بدانیم. 😔نمی خواست بفهمیم که شنوایی یکی از گوشه هایش را را از دست داده.می دانست اگر بویی از این مسئله ببریم، دیگر نمی گذاریم به سوریه برود. 😭💙
پ.ن: سلام رفقا..از اونجایی که قرار بر این بود که فقط بخش هایی از کتاب #حجت_خدا رو بذارم، واسه همین دیگه ماجراهای که تو سوریه واسه آقا محسن پیش اومد رو نمیذارم😊
پس اگه دوست داشتین کامل بخونین کتابش رو تهیه کنید..یاعلی
کانال خاطرات شهدایی.🌷🌷
💥قسمت دوازدهم💥 #زندگینامه #شهیدحججی دو هفته قبل از #اعزام محسن بود که رفتم آزمایشگاه و فهمیدم باردا
💥قسمت سیزدهم💥
بهم گفت: "زهرا. خانومم. بیا اینجا پیشم بشین."
رفتم کنارش نشستم. کوله اش را باز کرد.👀 دست کرد توی آن و یک عالمه #صدف بیرون آورد. گفت: "اینها را از سوریه برا تو آوردم خانم."😍
دوباره دست کرد توی کوله. اینبار قطعه چوبی را درآورد.🤔دیدم روی آن چوب،یک قلب و یک شمع حکاکی کرده. خیلی ظریف و قشنگ.😌
پایینش هم نوشته: "همسر عزیزم دوستت دارم."😍👌🏻
قطعه چوب را به من داد و گفت: "زهرا، یه روز تو لاذقیه کنار دریا ایستاده بودم. دلم حسابی برات تنگ شده بود. دلم پر می زد برا اینکه یه ثانیه تورو ببینم.😔
رفتم روی تخته سنگ ایستادم. نگاه کردم به دریا و شروع کردم باهات حرف زدن. باور می کنی؟"😇😢 سرم را تکان دادم. دوباره گفت:" یه بار هم از تانک بیرون اومدم نشستم رو برجک تانک. اونقدر دلم برات تنگ شده بود که همین جور شروع کردم به گریه."😔
بعد نگاهی بهم کرد و گفت:"زهرا، یه چیزی را می دونستی؟"
گفتم: "چی؟" گفت: "اینکه تو از همه کس برام عزیزتری."
آرام شدم. خیلی آرام. 😌💙
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
چند ماهی گذشت. فروردین ۹۵ بود. بچه مان به دنیا آمد. علی کوچولومان.😍
پدر و مادرم گفتند: "خوب خداروشکر. دیگه محسن حواسش میره طرف بچه و از فکر و خیال سوریه بیرون میاد."😌
همان روز بچه را برداشت و برد #اصفهان پیش #آیت_الله_ناصری که توی گوشش #اذان و #اقامه بگوید.😇
ما را هم با خودش برد. آقای ناصری که اذان و اقامه در گوش علی گفت محسن رو کرد بهشان و گفت: "حاج آقا، شما پیش خدا روسفیدید. دعا کنید من شهید بشم."
حاج آقا نگاهی به محسن کرد و گفت:" ان شاءالله عاقبت بخیر بشی پسرم."
تا این را شنیدم با خودم گفتم: "نخیر این کله اش داغه. حسابی هوایی یه."😑
فهمیدم نه زخمی شدن سال پیشش،او را از سوریه سرد کرده نه بچه دار شدن الانش.
حتی یک درصد هم فکر اعزام مجدد از سرش نیافتاده بود.🤦🏻♀️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
از وقتی از #سوریه برگشته بود، یکی دیگر شده بود. خیلی بی قرار بود.
بهم می گفت: "زهرا. دیدی رفتم سوریه و #شهید نشدم؟"😔 بعد می گفت: "می دونم کارم از کجا می لنگه. وقتی داشتم میرفتم سوریه،برای اینکه مامانم ناراحت نشو تو فکر نره، چیزی بهش نگفتم. می دونم. می دونم مادرم چون راضی نبود من شهید نشدم."😔
لحظه سکوت میکرد و انگار که کسی با پتک کوبیده باشد توی سرش، دوباره میگفت:" زهرا نکنه شهید نشم و بشم راوی شهدا اونوقت چه خاکی تو سرم بریزم؟"😭
دیگه حوصله ام سر برده بود. بس که حرف از شهادت می زد. دیگه به این کلمه #آلرژی پیدا کرده بودم. 😑🤦🏻♀️
🚨شال سفید برگردن داماد و دختر حسن #روحانی حاشيه ساز شد!☝️
🔹بعد از رنگ بنفش روحانی که مردم را با تحریمهای گسترده و تورم چند صد درصدی مواجه کرد، دختر و داماد روحانی از رنگ سفید رونمایی کردند!
🔹ايا بعد از روحانی بازهم بايد منتظر فرايند فريب مردم و فتنه انگيزی توسط داماد روحانی باشيم؟!
#انتخابات_مجلس
#درست_انتخاب_کنيم
شهادت زیباست🕊☝️
🌟السلام علیک یا صاحب زمان 🌟:
#تلنگر
اولین زنجیری که #شیطان انسان را با آن به بند میکند، باز داشتن زبان او از #ذکر است، زیرا هنگامی که زبان در بند شود، دیگر اعضا نیز تسلیم میشوند:
؛...✵...؛
﴿اسْتَحْوَذَ عَلَيْهِمُ الشَّيْطَانُ فَأَنسَاهُمْ ذِكْرَ اللَّهِ...﴾ [مجادله: ۱۹]
« #شیطان بر آنان چیره شده و
#ذکر_الله را از یادشان برده
•┈••✾🍃🍂🍃✾••┈
بسم رب الصابرین
#قسمت_سی_دوم
#ازدواج_صوری
از بنر اینا چندوقتی گذشت که هی واژه مدافعین حرم از تلویزیون تکرارشد
آخرش پس از تحقیق فهمیدیم یه سری حرامزاده میخوان به حرم
بی بی حضرت زینب بی احترامی کنن
شیعه هم هنوز نمرده دختر علی(ع) باز به اسارت بکشن
بچه های اعزام میشن برای دفاع از حرم میگن مدافعین حرم
تازه داشتم این خبر رو درک میکردم
که خبر شهادت یکی از همشهریام کل شهر قزوین برداشت
"""رسول پورمراد"""""
بنر عکسش تو خیابان دیدم شوکه شدم
وای خدایا چقدر جوان بود
الهی بمیرم برای خانواده اش
چند هفته بعد از شهادت
""""شهید رسول پورمراد """""
یکی از پاسدارهای ناحیه امام حسن مجتبی به نام
""""حمید سیاهکلی مرادی """" به شهادت رسیدن
خداوکیلی من داشتم دیوانه میشدم
تو مراسم تشیع شهید ،از خانمشون یه برخورد دیدم خیلی جوان بودن
منو خواهرام پوریا داداشم بهاره همه باهم رفته بودیم تشیع شهید
برام سخت بود باور این اوضاع
مگه میشه یه انسان بتونه انسان دیگه ایی رو بکشه و از این کارش شاد باشه
خدایا داره جهان به کجا میرسه😭
خودت امامون رو بفرس زمین پرشده از سیاهی😭😭😭😭
نویسنده بانو.....ش
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
🌹
بسم رب الصابرین
#قسمت_سی_سوم
#ازدواج_صوری
روزها ازپس هم میگذشت
امتحان میان ترم حوزه و دانشگاه باهم شروع شدن
تحقیق حوزه ،نقاشی ها که باید تحویل میدادم
روزها میگذشتن و شاید من فقط برای ناهار وشام از اتاق خارج میشدم
روزهایرخسته کننده ایی بود 😰
روزهای آخر هم رسید
و ما راهی مشهد شدیم
دلم پربود توان اینکه مسئول بشم نداشتم
قبل از رفتن همین جا به وحید گفتم پسرخاله لطفا مسئول خواهرا بشه
اونم چون میدونست مشهد رفتنی چقدر به آقا محتاجم
قبول کرد
با اتوبوس راهی مشهد شدیم
منو سارا پیش هم نشسته بودیم
سرم تکیه دادم به شیشه و اشکم جاری شد
سارا دستش رو شانه ام فشرد :پری چی شده ؟
-هیچی
دلم گرفته سارا
دلم کربلا میخواد
سارا:الهی عزیزم
ان شالله میری
اونم دونفره 😍😍
-مسخره این چه حرفیه
توام با دعا کردنت
ازدواج کنم چه بشه 😒😒😖😖
سارا:ما ازدواج کردیم چی شده؟
-شماها تو برنامتون ازدواج بود
من اصلا تو برنامم ازدواج نیست
سارا: وا😳😳😳
-والا
من آرزومه تا آخر عمر کنیز این دستگاه باشم
سارا:پری خیلی مسخره ای
یعنی تو ازدواج کنی
دیگه نمیتونی تو هئیت و پایگاه و خیریه فعال باشی؟
مگه من الان متاهل نیستم تازه حسن خودش هم قدمه و تشویقم هم میکنه
-باشه بابا 😖😖
اه نمیزاره یه دودقیقه ادم تو خودش باشه😢
نام نویسنده: بانو......ش
ادامه دارد..
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
🌹
بسم رب الصابرین
#قسمت_سی_چهارم
#ازدواج_صوری
روای صادق عظیمی
ما راهی مشهدیم
پایتخت دلها
اما دلم داغون بود
داشتم میرفتم پیش آقا شکایت
تو اتوبوس وحید دستش زد سرشونه ام گفت:
صادق کشتی هات غرق شده
-وحید خودم غرق شدم
وحید:ناراحت نباش واگذارکن به خود بی بی
حتما دل پدرت نرم میکنه
-ای بابا وحید
من واقعا پدرمو نمیتونم درک کنم
اون موقعه ک جنگ ایران-بعث بود با اونکه تازه یه سال بود ازدواج کرده بود و یه بچه چندماه توراهی داشته رفته جنگ
اما الان منو اجازه نمیده
😔😔😔😔😔
وحید:غصه نخور داداش
بعداز ۱۵-۱۶ ساعت رسیدیم مشهد
بعداز غسل زیارت چفیه سبز لبنانیم و جانمازم برداشتم برم حرم
ورودی باب الجواد چفیه انداختم رو شونه هام
داخل صحن شدم
بعداز زیارت تو صحن جامع رضوی قامت بستم نماز خوندم
سلام که دادم یه گوشه صحن یه خواهری دیدم که چفیه سبزلبنانی روی چادرش بود
سریع زیر لب ذکر استغفرالله ..... گفتم
اما همین که اون خواهر چهرش برگشت سمت من متعجب شدم 😳
نام نویسنده:بانو.......ش
ادامه دارد..
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
🌹
#حرف_دل
اگه میخوایم شبیه شهدا بشیم
باید مثل اونا عمل کنیم
دلیل اینکه شهدا انتخابمون کردن هم همینه
اینکه ما رو شبیه خودشون کننن😉
#نگاهشون_به_اعمال_ماست