🕊زیارتنامه ی شهدا🕊
🌹🌱🌹🌱اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ،فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم🌹🌱🌹🌱
🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊
#شادی_روح_شهدا_صلوات
#الله_اکبر
ای شهید
درود بر تـو ...
ڪہ معارف دینت را
در صحنه پیڪار آموختی
و به آن عمل کردی و مصداقِ
" السابقـون السـابقون " شدی ...
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
#صبحتون_بخیـــــر
#دلاتـــــون_شھـــــدایـــــے
#روزتون_معطر_با_عطر_و_بوی_شهدا
📜 #حدیث_روز
🌸♥️ امام صادق (علیهالسلام) :
🌱 با نعمتهاى پروردگار به خوبى رفتار كنيد
👈🏻و بترسيد كه (براثر كفران) آن نعمتها از شما گرفته شود
👈🏻 و به ديگران داده شود.
👈🏻بدانيد هيچ نعمتى از كسى منتقل نشد كه به اين آسانى به او بازگردد.
🌸♥️ امیرالمومنین امام على (علیه السلام) :
🌱 كمتر مىشود كه نعمتى به انسان پشت كند و سپس بار ديگر بازگردد.
📚 کافی ج4 ص38 ح3
شيرزنِ عربِ خوزستانی "مجيده نگراوى" كه در زمانِ جنگ با وجودِ همسرِ نابینا ۶ سرباز و افسرِ عراقی را در عملیاتِ آزادسازیِ سوسنگرد (۲۶ آبان ۱۳۵۹) با زیرکی و به تنهایی خلعِ سلاح كرده و به اسارت درآورده بود، دیروز درگذشت.
روحش شاد🥀
#یادش_باصلوات
#یاصادقِ_آلِ_عبا_ع_ادرکنی
🖤ما مدعیانِ عشقِ صادق (ع) هستیم...
🏴جیره خورِ مکتبِ حقایق هستیم...
🖤صد شکر که شیعه زاده گردیدیم و،
🏴صد شکر به جعفریه لایق هستیم...
شهادت مام جعفر صادق(ع)تسلیت باد
🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿
💠متن زیارت امام جعفر صادق علیهالسلام💠
🕯بسم الله الرحمن الرحيم🕯
السَّلامُ عَلَيْكَ أَيُّهَا الإِمَامُ الصَّادِقُ.
السَّلامُ عَلَيْكَ أَيُّهَا الوَصِيُّ النَّاطِقُ.
السَّلامُ عَلَيْكَ أَيُّهَا الفَاتِقُ الرَّاتِقُ.
السَّلامُ عَلَيْكَ أَيُّهَا السَّنَامُ الأَعْظَمُ.
السَّلامُ عَلَيْكَ أَيُّهَا الصِّرَاطُ الأَقْوَمُ.
السَّلامُ عَلَيْكَ يَا مِفْتَاحَ الخَيْرَاتِ.
السَّلامُ عَلَيْكَ يَا مَعْدِنَ البَرَكَاتِ.
السَّلامُ عَلَيْكَ يَا صَاحِبَ الحُجَجِ وَالدَّلالاتِ.
السَّلامُ عَلَيْكَ يَا صَاحِبَ البَرَاهِينِ الوَاضِحَاتِ.
السَّلامُ عَلَيْكَ يَا نَاصِرَ دِينِ اللَّهِ.
السَّلامُ عَلَيْكَ يَا نَاشِرَ حُكْمِ اللَّهِ.
السَّلامُ عَلَيْكَ يَا فَاصِلَ الخِطَابَاتِ.
السَّلامُ عَلَيْكَ يَا كَاشِفَ الكُرُبَاتِ.
السَّلامُ عَلَيْكَ يَا عَمِيدَ الصَّادِقِينَ.
السَّلامُ عَلَيْكَ يَا لِسَانَ النَّاطِقِينَ.
السَّلامُ عَلَيْكَ يَا خَلَفَ الخَائِفِينَ.
السَّلامُ عَلَيْكَ يَا زَعِيمَ الصَّالِحِينَ.
السَّلامُ عَلَيْكَ يَا سَيِّدَ المُسْلِمِينَ.
السَّلامُ عَلَيْكَ يَا كَهْفَ المُؤْمِنِينَ.
السَّلامُ عَلَيْكَ يَا هَادِيَ المُضِلِّينَ.
السَّلامُ عَلَيْكَ يَا سَكَنَ الطَّائِعِينَ.
وَالسَّلامُ عَلَيْكَ وَ عَلَى العَبَّاسِ عَمِّ رَسُولِ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَآلِهِ وَرَحْمَةُ اللَّهِ وَبَرَكَاتُه✨
بسمـ رب الشهدا♥️
#تنها_میان_داعش
#قسمت_دهم🦋
💟 عباس و عمو با هم از پلههای ایوان پایین دویدند و زنعمو روی ایوان خشکش زده بود. زبانم به لکنت افتاده و فقط نام حیدر را تکرار میکردم.
عباس گوشی را از دستم گرفت تا دوباره با حیدر تماس بگیرد و ظاهراً باید پیش از عروسی، رخت عزای دامادم را میپوشیدم که دیگر تلفن را جواب نداد.
💟 جریان خون به سختی در بدنم حرکت میکرد، از دیشب قطرهای آب از گلویم پایین نرفته و حالا توانی به تنم نمانده بود که نقش زمین شدم.
درست همانجایی که دیشب پاهای حیدر سست شد و زانو زد، روی زمین افتادم و رؤیای روی ماهش هر لحظه مقابل چشمانم جان میگرفت.
💟 بین هوش و بیهوشی بودم و از سر و صدای اطرافیانم تنها هیاهویی مبهم میشنیدم تا لحظهای که نور خورشید به پلکهایم تابید و بیدارم کرد.
میان اتاق روی تشک خوابیده بودم و پنکه سقفی با ریتم تکراریاش بادم میزد. برای لحظاتی گیج گذشته بودم و یادم نمیآمد دیشب کِی خوابیدم که صدای #انفجار نیمهشب مثل پتک در ذهنم کوبیده شد.
💟 سراسیمه روی تشک نیمخیز شدم و با نگاه حیرانم دور اتاق میچرخیدم بلکه حیدر را ببینم. درد نبودن حیدر در همه بدنم رعشه کشید که با هر دو دستم ملحفه را بین انگشتانم چنگ زدم و دوباره گریه امانم را برید.
چشمان مهربانش، خندههای شیرینش و از همه سختتر سکوت #مظلومانه آخرین لحظاتش؛ لحظاتی که بیرحمانه به زخمهایش نمک پاشیدم و خودخواهانه او را فقط برای خودم میخواستم.
💟 قلبم بهقدری با بیقراری میتپید که دیگر وحشت #داعش و عدنان از خجالت در گوشه دلم خزیده و از چشمانم بهجای اشک خون میبارید!
از حیاط همهمهای به گوشم میرسید و لابد عمو برای حیدر به جای مجلس عروسی، مجلس ختم آراسته بود. بهسختی پیکرم را از زمین کندم و با قدمهایی که دیگر مال من نبود، به سمت در رفتم.
💟 در چوبی مشرف به ایوان را گشودم و از وضعیتی که در حیاط دیدم، میخکوب شدم؛ نه خبری از مجلس عزا بود و نه عزاداران!
کنار حیاط کیسههای بزرگ آرد به ردیف چیده شده و جوانانی که اکثراً از همسایهها بودند، همچنان جعبههای دیگری میآوردند و مشخص بود برای شرایط #جنگی آذوقه انبار میکنند.
💟 سردستهشان هم عباس بود، با عجله این طرف و آن طرف میرفت، دستور میداد و اثری از غم در چهرهاش نبود.
دستم را به چهارچوب در گرفته بودم تا بتوانم سر پا بایستم و مات و مبهوت معرکهای بودم که عباس به پا کرده و اصلاً به فکر حیدر نبود که صدای مهربان زنعمو در گوشم نشست :«بهتری دخترم؟»
💟 به پشت سر چرخیدم و دیدم زنعمو هم آرامتر از دیشب به رویم لبخند میزند. وقتی دید صورتم را با اشک شستهام، به سمتم آمد و مژده داد :«دیشب بعد از اینکه تو حالت بد شد، حیدر زنگ زد.» و همین یک جمله کافی بود تا جان ز تن رفتهام برگردد که ناباورانه خندیدم و بهخدا هنوز اشک از چشمانم میبارید؛ فقط اینبار اشک شوق!
دیگر کلمات زنعمو را یکی درمیان میشنیدم و فقط میخواستم زودتر با حیدر حرف بزنم که خودش تماس گرفت.
💟 حالم تماشایی بود؛ بین خنده و گریه حتی نمیتوانستم جواب سلامش را بدهم که با همه خستگی، خندهاش گرفت و سر به سرم گذاشت :«واقعاً فکر کردی من دست از سرت برمیدارم؟! پسفردا شب عروسیمونه، من سرم بره واسه عروسی خودمو میرسونم!» و من هنوز از انفجار دیشب ترسیده بودم که کودکانه پرسیدم :«پس اون صدای چی بود؟»
صدایش قطع و وصل میشد و به سختی شنیدم که پاسخ داد :«جنگه دیگه عزیزم، هر صدایی ممکنه بیاد!» از آرامش کلامش پیدا بود فاطمه را پیدا کرده و پیش از آنکه چیزی بپرسم، خبر داد :«بلاخره تونستم با فاطمه تماس بگیرم. بنزین ماشینشون تموم شده تو جاده موندن، دارم میرم دنبالشون.»
💟 اما جای جراحت جملات دیشبم به جانش مانده بود که حرف را به هوای عاشقی برد و عصاره احساس از کلامش چکید :«نرجس! بهم قول بده #مقاوم باشی تا برگردم!»
انگار اخبار #آمرلی به گوشش رسیده بود و دیگر نمیتوانست نگرانیاش را پنهان کند که لحنش لرزید :«نرجس! هر اتفاقی بیفته، تو باید محکم باشی! حتی اگه آمرلی اشغال بشه، تو نباید به مرگ فکر کنی!»
💟 با هر کلمهای که میگفت، تپش قلبم شدیدتر میشد و او عاشقانه به فدایم رفت :«بهخدا دیشب وقتی گفتی خودتو میکُشی، به مرگ خودم راضی شدم!» و هنوز از تهدید عدنان خبر نداشت که صدایش سینه سپر کرد :«مگه من مرده باشم که تو اسیر دست داعش بشی!»
گوشم به #عاشقانههای حیدر بود و چشمم بیصدا میبارید که عباس مقابلم ظاهر شد. از نگاه نگرانش پیدا بود دوباره خبری شده و با دلشوره هشدار داد :«به حیدر بگو دیگه نمیتونه از سمت #تکریت برگرده، داعش تکریت رو گرفته!»...
ادامــــــه دارد....
✍🏻نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
بسمـ رب الشهدا♥️
#تنها_میان_داعش
#قسمت_نهم🦋
💟 برای اولین بار در عمرم احساس کردم کسی به قفسه سینهام چنگ انداخت و قلبم را از جا کَند که هم رگهای بدنم از هم پاره شد.
در شلوغی ورود عباس و حلیه و گریههای کودکانه یوسف، گوشه اتاق در خودم مچاله شده و حتی برای نفس کشیدن باید به گلویم التماس میکردم که نفسم هم بالا نمیآمد.
💟 عباس و عمو مدام با هم صحبت میکردند، اما طوری که ما زنها نشنویم و همین نجواهای پنهان، برایم بوی #مرگ میداد تا با صدای زهرا به حال آمدم :«نرجس! حیدر با تو کار داره.»
💟 شنیدن نام حیدر، نفسم را برگرداند که پیکرم را از روی زمین جمع کردم و به سمت تلفن رفتم. پنهان کردن اینهمه وحشت پیش کسی که احساسم را نگفته میفهمید، ساده نبود و پیش از آنکه چیزی بگویم با نگرانی اعتراض کرد :«چرا گوشیت خاموشه؟»
همه توانم را جمع کردم تا فقط بتوانم یک کلمه بگویم :«نمیدونم...» و حقیقتاً بیش از این نفسم بالا نمیآمد و همین نفس بریده، نفس او را هم به شماره انداخت :«فقط تا فردا صبر کن! من دو سه ساعت دیگه میرسم #تلعفر، ان شاءالله فردا برمیگردم.»
💟 اما من نمیدانستم تا فردا زنده باشم که زیر لب تمنا کردم :«فقط زودتر بیا!» و او وحشتم را بهخوبی حس کرده و دستش به صورتم نمیرسید که با نرمی لحنش نوازشم کرد :«امشب رو تحمل کن عزیزدلم، صبح پیشتم! فقط گوشیتو روشن بذار تا مرتب از حالت باخبر بشم!»
خاطرش بهقدری عزیز بود که از وحشت حمله #داعش و تهدید عدنان دم نزدم و در عوض قول دادم تا صبح به انتظارش بمانم. گوشی را که روشن کردم، پیش از آمدن هر پیامی، شماره عدنان را در لیست مزاحم قرار دادم تا دیگر نتواند آزارم دهد، هر چند کابوس #تهدید وحشیانهاش لحظهای راحتم نمیگذاشت.
💟 تا سحر، چشمم به صفحه گوشی و گوشم به زنگ تلفن بود بلکه خبری شود و حیدر خبر خوبی نداشت که با خانه تماس گرفت تا با عمو صحبت کند.
اخبار حیدر پُر از سرگردانی بود؛ مردم تلعفر در حال فرار از شهر، خانه فاطمه خالی و خبری از خودش نیست. فعلاً میمانَد تا فاطمه را پیدا کند و با خودش به #آمرلی بیاورد.
💟 ساعتی تا سحر نمانده و حیدر بهجای اینکه در راه آمرلی باشد، هنوز در تلعفر سرگردان بود در حالیکه داعش هر لحظه به تلعفر نزدیکتر میشد و حیدر از دستان من دورتر!
عمو هم دلواپس حیدر بود که سرش فریاد زد :«نمیخواد بمونی، برگرد! اونا حتماً خودشون از شهر رفتن!» ولی حیدر مثل اینکه جزئی از جانش را در تلعفر گم کرده باشد، مقاومت میکرد و از پاسخهای عمو می فهمیدم خیال برگشتن ندارد.
💟 تماسش که تمام شد، از خطوط پیشانی عمو پیدا بود نتوانسته مجابش کند که همانجا پای تلفن نشست و زیر لب ناله زد :«میترسم دیگه نتونه برگرده!»
وقتی قلب عمو اینطور میترسید، دل #عاشق من حق داشت پَرپَر بزند که گوشی را برداشتم و دور از چشم همه به حیاط رفتم تا با حیدر تماس بگیرم.
💟 نگاهم در تاریکی حیاط که تنها نور چراغ ایوان روشنش میکرد، پرسه میزد و انگار لابلای این درختان دنبال خاطراتش میگشتم تا صدایش را شنیدم :«جانم؟» و من نگران همین جانش بودم که بغضم شکست :«حیدر کجایی؟ مگه نگفتی صبح برمیگردی؟»
نفس بلندی کشید و مأیوسانه پاسخ داد :«شرمندم عزیزم! بدقولی کردم، اما باید فاطمه رو پیدا کنم.» و من صدای پای داعش را در نزدیکی آمرلی و حوالی تلعفر میشنیدم که با گریه التماسش کردم :«حیدر تو رو خدا برگرد!»
💟 فشار پیدا نکردن فاطمه و تنهایی ما، طاقتش را تمام کرده بود و دیگر تاب گریه من را نداشت که با خشمی #عاشقانه تشر زد :«گریه نکن نرجس! من نمیدونم فاطمه و شوهرش با سه تا بچه کوچیک کجا آواره شدن، چجوری برگردم؟»
و همین نهیب عاشقانه، شیشه شکیباییام را شکست که با بیقراری #شکایت کردم :«داعش داره میاد سمت آمرلی! میترسم تا میای من زنده نباشم!»
💟 از سکوت سنگینش نفهمیدم نفسش بنده آمده و بیخبر از تپشهای قلب عاشقش، دنیا را روی سرش خراب کردم :«اگه من #اسیر داعشیها بشم خودمو میکُشم حیدر!»
بهنظرم جان به لبش رسیده بود که حرفی نمیزد و تنها نبض نفسهایش را میشنیدم. هجوم گریه گلوی خودم را هم بسته بود و دیگر ضجه میزدم تا صدایم را بشنود :«حیدر تا آمرلی نیفتاده دست داعش برگرد! دلم میخواد یه بار دیگه ببینمت!»
💟 قلبم ناله میزد تا از تهدید عدنان هم بگویم و دلم نمیآمد بیش از این زجرش بدهم که غرّش وحشتناکی گوشم را کر کرد.
در تاریکی و تنهایی نیمه شب حیاط، حیران مانده و نمیخواستم باور کنم این صدای انفجار بوده که وحشتزده حیدر را صدا میکردم، اما ارتباط قطع شده و دیگر هیچ صدایی نمیآمد...
ادامــــــه دارد....
✍🏻نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
بسمـ رب الشهدا♥️
#تنها_میان_داعش
#قسمت_یازدهم🦋
💟 و صدای عباس بهقدری بلند بود که حیدر شنید و ساکت شد. احساس میکردم فکرش بههم ریخته و دیگر نمیداند چه کند که برای چند لحظه فقط صدای نفسهایش را میشنیدم.
انگار سقوط یک روزه #موصل و #تکریت و جادههایی که یکی پس از دیگری بسته میشد، حساب کار را دستش داده بود که بهجای پاسخ به هشدار عباس، قلب کلماتش برای من تپید :«نرجس! یادت نره بهم چه قولی دادی!»
💟 و من از همین جمله، فهمیدم فاتحه رسیدن به #آمرلی را خوانده که نفسم گرفت، ولی نیت کرده بودم دیگر بیتابی نکنم که با همه احساسم خیالش را راحت کردم :«منتظرت میمونم تا بیای!» و هیچکس نفهمید چطور قلبم از هم پاشید!
این انتظار به حرف راحت بود اما وقتی غروب #نیمه_شعبان رسید و در حیاط خانه به جای جشن عروسی بساط تقسیم آرد و روغن بین مردم محله برپا بود تازه فهمیدم درد جدایی چطور تا مغز استخوانم را میسوزانَد.
💟 لباس عروسم در کمد مانده و حیدر دهها کیلومتر آن طرفتر که آخرین راه دسترسی از #کرکوک هم بسته شد و حیدر نتوانست به آمرلی برگردد.
آخرین راننده کامیونی که توانسته بود از جاده کرکوک برای عمو آرد بیاورد، از چنگ #داعش گریخته و به چشم خود دیده بود داعشیها چند کامیون را متوقف کرده و سر رانندگان را کنار جاده بریدهاند.
💟 همین کیسههای آرد و جعبههای روغن هم دوراندیشی عمو و چند نفر دیگر از اهالی شهر بود تا با بستهشدن جادهها آذوقه مردم تمام نشود.
از لحظهای که داعش به آمرلی رسیده بود، جوانان برای #دفاع در اطراف شهر مستقر شده و مُسنترها وضعیت مردم را سر و سامان میدادند.
💟 حالا چشم من به لباس عروسم بود و احساس حیدر هر لحظه در دلم آتش میگرفت. از وقتی خبر بسته شدن جاده کرکوک را از عمو شنید، دیگر به من زنگ نزده بود و خوب میفهمیدم چه احساس تلخی دارد که حتی نمیتواند با من صحبت کند.
احتمالاً او هم رؤیای #وصالمان را لحظه لحظه تصور میکرد و ذره ذره میسوخت، درست مثل من! شاید هم حالش بدتر از من بود که خیال من راحت بود عشقم در سلامت است و عشق او در #محاصره داعش بود و شاید همین احساس آتشش زده بود که بلاخره تماس گرفت.
💟 به گمانم حنجرهاش را با تیغ #غیرت بریده بودند که نفسش هم بریده بالا میآمد و صدایش خش داشت :«کجایی نرجس؟» با کف دستم اشکم را از صورتم پاک کردم و زیرلب پاسخ دادم :«خونه.» و طعم گرم اشکم را از صدای سردم چشید که بغضش شکست اما مردانه مقاومت میکرد تا نفسهای خیسش را نشنوم و آهسته زمزمه کرد :«عباس میگه مردم میخوان #مقاومت کنن.»
به لباس عروسم نگاه کردم، ولی این لباس مقاومت نبود که با لبهایی که از شدت گریه میلرزید، ساکت شدم و اینبار نغمه گریههایم آتشش زد که صدای پای اشکش را شنیدم.
💟 شاید اولین بار بود گریه حیدر را میشنیدم و شنیدن همین گریه غریبانه قلبم را در هم فشار داد و او با صدایی که بهسختی شنیده میشد، پرسید :«نمیترسی که؟»
مگر میشد نترسم وقتی در محاصره داعش بودم و او ترسم را حس کرده بود که آغوش لحن گرمش را برایم باز کرد :«داعش باید از روی جنازه من رد شه تا به تو برسه!» و حیدر دیگر چطور میتوانست از من حمایت کند وقتی بین من و او، لشگر داعش صف کشیده و برای کشتن مردان و تصاحب زنان آمرلی، لَهلَه میزد.
💟 فهمید از حمایتش ناامید شدهام که گریهاش را فروخورد و دوباره مثل گذشته مردانه به میدان آمد :«نرجس! بهخدا قسم میخورم تا لحظهای که من زنده هستم، نمیذارم دست داعش به تو برسه! با دست #قمر_بنی_هاشم (علیهالسلام) داعش رو نابود میکنیم!»
احساس کردم از چیزی خبر دارد و پیش از آنکه بپرسم، خبر داد :«آیتالله سیستانی حکم #جهاد داده؛ امروز امام جمعه #کربلا اعلام کرد! مردم همه دارن میان سمت مراکز نظامی برای ثبت نام. منم فاطمه و بچههاشو رسوندم #بغداد و خودم اومدم ثبت نام کنم. بهخدا زودتر از اونی که فکر کنی، محاصره شهر رو میشکنیم!»
💟 نمیتوانستم وعدههایش را باور کنم که سقوط شهرهای بزرگ عراق، سخت ناامیدم کرده بود و او پی در پی رجز میخواند :«فقط باید چند روز مقاومت کنید، به مدد #امیرالمؤمنین (علیهالسلام) کمر داعش رو از پشت میشکنیم!» کلام آخرش حقیقتاً #حیدری بود که در آسمان صورت غرق اشکم هلال لبخند درخشید.
نبض نفسهایم زیر انگشت احساسش بود و فهمید آرامم کرده است که لحنش گرمتر شد و هوای #عاشقی به سرش زد :«فکر میکنی وقتی یه مرد میبینه دور ناموسش رو یه مشت گرگ گرفتن، چه حالی داره؟ من دیگه شب و روز ندارم نرجس!» و من قسم خورده بودم نگذارم از تهدید عدنان باخبر شود تا بیش از این عذاب نکشد...
ادامــــــه دارد....
✍🏻نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
بسمـ رب الشهدا♥️
#تنها_میان_داعش
#قسمت_دوازدهم🦋
💟 فرصت همصحبتیمان چندان طولانی نشد که حلیه دنبالم آمد و خبر داد امشب همه برای نماز مغرب و عشاء به مقام #امام_حسن (علیهالسلام) میروند تا شیخ مصطفی سخنرانی کند.
به حیدر که گفتم خواست برایش دو رکعت نماز حاجت بخوانم و همین که قدم به حیاط مقام گذاشتم، با خاطره حیدر، خانه خیالم به هم ریخت.
💟 آخرین بار غروب روزی که عقد کردیم با هم به مقام آمده بودیم و دیدن این گنبد سفید نورانی در آسمان نیلی نزدیک اذان مغرب، بر جراحت جالی خالی حیدر نمک میپاشید.
نماز مغرب و عشاء در فضای غریبانه و عاشقانه مقام اقامه شد در حالی که میدانستیم #داعش دور تا دور شهر اردو زده و اینک ما تنها در پناه امام حسن (علیهالسلام) هستیم.
💟 همین بود که بعد از نماز عشاء، قرائت دعای فرج با زمزمه گریه مردم یکی شده و به روشنی حس میکردیم صاحبی جز #صاحب_الزمان (روحیفداه) نداریم.
شیخ مصطفی با همان عمامهای که به سر داشت، لباس رزم پوشیده بود و بلافاصله شروع به سخنرانی کرد :«ما همیشه خطاب به #امام_حسین (علیهالسلام) میگفتیم ای کاش ما با شما بودیم و از شما #دفاع میکردیم! اما امروز دیگه نیاز نیست این حرف رو بزنیم، چون ما امروز با #اهل_بیت (علیهمالسلام) هستیم و از #حرم شون دفاع میکنیم! ما به اون چیزی که آرزو داشتیم رسیدیم، امروز این مقام و این شهر، حرم اهل بیت (علیهمالسلام) هست و ما باید از اون دفاع کنیم!»
💟 گریه جمعیت بهوضوح شنیده میشد و او بر فراز منبر برایمان #عاشقانه میسرود :«جایی از اینجا به #بهشت نزدیکتر نیست! دفاع از حرم اهل بیت (علیهمالسلام) عین بهشت است! ۱۴۰۰ سال پیش به خیمه امام حسن (علیهالسلام) حمله کردن، دیگه اجازه نمیدیم دوباره به مقام حضرت جسارت بشه! ما با خونمون از این شهر دفاع میکنیم!»
شور و حال #شیعیان حاضر در مقام طوری بود که شیخ مصطفی مدام صدایش را بلندتر میکرد تا در هیاهوی جمعیت به گوش همه برسد :«داعش با چراغ سبز بعضی سیاسیون و فرماندهها وارد #عراق شد، با خیانت همین خائنین #موصل و #تکریت رو اشغال کرد و دیروز ۱۵۰۰ دانشجوی شیعه رو در پادگان تکریت قتل عام کرد! حدود چهل روستای اطراف #آمرلی رو اشغال کرده و الآن پشت دیوارهای آمرلی رسیده.»
💟 اخبار شیخ مصطفی، باید دلمان را خالی میکرد اما ما در پناه امام مجتبی (علیهالسلام) بودیم که قلبمان قرص بود و او همچنان میگفت :«یا باید مثل مردم موصل و تکریت و روستاهای اطراف تسلیم بشیم یا سلاح دست بگیریم و مثل #سیدالشهدا (علیهالسلام) مقاومت کنیم! اگه مقاومت کنیم یا پیروز میشیم یا #شهید میشیم! اما اگه تسلیم بشیم، داعش وارد شهر میشه؛ مقدساتمون رو تخریب میکنه، سر مردها رو میبُره و زنها رو به اسارت میبَره! حالا باید بین #مقاومت و #ذلت یکی رو انتخاب کنیم!»
و پیش از آنکه کلامش به آخر برسد فریاد #هیهات_من_الذله در فضا پیچید و نه تنها دل من که در و دیوار مقام را به لرزه انداخت. دیگر این اشک شوق #شهادت بود که از چشمه چشمها میجوشید و عهد نانوشتهای که با اشک مردم مُهر میشد تا از شهر و این مقام مقدس تا لحظه شهادت دفاع کنند.
💟 شیخ مصطفی هم گریهاش گرفته بود، اما باید صلابتش را حفظ میکرد که بغضش را فروخورد و صدا رساند :«ما اسلحه زیادی نداریم! میدونید که بعد از اشغال عراق، #آمریکاییها دست ما رو از اسلحه خالی کردن! کل سلاحی که الان داریم سه تا خمپاره، چندتا کلاشینکف و چندتا آرپیجی.» و مردم عزم مقاومت کرده بودند که پیرمردی پاسخ داد :«من تفنگ شکاری دارم، میارم!» و جوانی صدا بلند کرد :«من لودر دارم، میتونم یکی دو روزه دور شهر خاکریز و خندق درست کنم تا داعش نتونه وارد بشه.»
مردم با هر وسیلهای اعلام آمادگی میکردند و دل من پیش حیدرم بود که اگر امشب در آمرلی بود فرمانده رشید #مدافعان شهر میشد و حالا دلش پیش من و جسمش دهها کیلومتر دورتر جا مانده بود.
💟 شیخ مصطفی خیالش که از بابت مقاومت مردم راحت شد، لبخندی زد و با آرامش ادامه داد :«تمام راهها بسته شده، دیگه آذوقه به شهر نمیرسه. باید هرچی غذا و دارو داریم جیرهبندی کنیم تا بتونیم در شرایط #محاصره دووم بیاریم.» صحبتهای شیخ مصطفی تمام نشده بود که گوشی در دستم لرزید و پیام جدیدی آمد.
عدنان بود که با شمارهای دیگر تهدیدم کرده و اینبار نه فقط برای من که #خنجرش را روی حنجره حیدرم گذاشته بود :«خبر دارم امشب #عروسیات عزا شده! قسم میخورم فردا وارد آمرلی بشیم! یه نفر از مرداتون رو زنده نمیذاریم! همه دخترای آمرلی #غنیمت ما هستن و شک نکن سهم من تویی! قول میدم به زودی سر پسرعموت رو برات بیارم! تو فقط عروس خودمی!»...
ادامــــــه دارد....
✍🏻
°•|💚🌍|•☆°
⇩↻∞°•
.
بیچاࢪھ ڪجا
ࢪود گࢪفټاࢪ!
°
خوشخوابیدے
اےشھید!..
حسودیممےشودبہخوابټ..🙃
ایݩخواب فࢪقداࢪد..
دعایمڪݩ...😔✋🏻
•
#شݕټوݩشھدایے🌙🌌
#اݪټماسدعاےشھادټ🦋🤲🏻
✋نیت کنید که مهمان امروز ما حاجت میــده, یا_زهرا_سلام_الله_علیها
🌷میزبان امروز ما👇
💗شهید_عباس_دانشگر_است😊
شهید مدافع حرم عباس دانشگر
هر کسی با هر شهیدی خو گرفت
روز محشر آبرو از او گرفت
ﺷﻬﯿﺪﻋﺒﺎﺱﺩﺍﻧﺸﮕﺮﻣﺘﻮﻟﺪ ۷۲ ﺑﻮﺩﮐﻪ ﻇﻬﺮ 20 ﺧﺮﺩﺍﺩﻣﺎﻩ 95 ﺩﺭ ﺳﻮﺭﯾﻪ ﺑﻪ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﺭﺳﯿﺪ ﻭ ﭘﯿﮑﺮﺵ 25 ﺧﺮﺩﺍﺩ ﺩﺭ ﺯﺍﺩﮔﺎﻫﺶ ﺳﻤﻨﺎﻥ ﺗﺸﯿﯿﻊ ﻭ ﺑﻪ ﺧﺎﮎ ﺳﭙﺮﺩﻩ ﺷﺪ.ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺗﻨﻬﺎ 40 ﺭﻭﺯ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺍﻋﺰﺍﻡ ﺟﺸﻦ ﻧﺎﻣﺰﺩﯼﺍﺵ ﺭﺍ ﺑﺮﮔﺰﺍﺭ ﮐﺮﺩﻩ بود.
#خاطرات_شهدا🌷
سوار بر هلی کوپتر در آسمان کردستان بودیم. دیدم #صیاد مدام به ساعتش نگاه میکنه وقتی علت کارشو پرسیدم گفت: الان موقع نمازه
بعدش هم به #خلبان اشاره کرد که همینجا فرود بیا، خلبان گفت: این منطقه زیاد امن نیست، اگه اجازه بدین تا مقصد صبر کنیم.
گفت: اشکالی نداره، ما باید همینجا #نماز بخونیم! هلی کوپتر نشست، صیاد با آب قمقه ای که داشت #وضو گرفت و به نماز ایستاد، ما هم به او اقتدا کردیم.
#دوستش می گفت:
صیاد در #قنوتش هیـــچ چیزی برای خودش نمی خواست، بارها می شنیدم که می گفت:
" اللهم احفظ قائدنا الخامنه ای "
بلند هم می گفت، از #ته_دل.
#شهید_صیاد_شیرازی🌷
#حجاب_عفاف🌷
🌹گوهر حیا🌹
نوع پوشش، می تواند تاثیر زیادی در حفظ و تقویت گوهر حیا و یا
نابودی آن داشته باشد. این اصل، تنها به خانم ها مربوط نمی شود،
بلکه آقایان نیز، هر چقدر پوشیده تر باشند، از حیای بیشتری
برخوردار خواهند بود. رابطه ی حیا و پوشش مانند رابطه ی شاخ
و برگ با ریشه ی درخت است.
ریشه ی درخت موجب به وجود آمدن شاخ و برگ و شاخ و برگ
موجب محکم شدن ریشه می شود، حیا، نیاز به پوشش را در وجود
شخص، پدیدار می کند و همچنین پوشش و حجاب موجب تقویت
و استحکام حیا می شود.
با این تو ضیحات، اگر کسی گفت من حجاب نمی خواهم، دل باید
پاک باشد، می گوییم، وقتی حجاب نباشد، حیا از بین خواهد رفت
و از فرد بی حیا، هر کار ناپسند و زشتی ممکن است سر بزند،
در نتیجه دل هم پاک نخواهد ماند.
#پویش_حجاب_فاطمی
یاد شهدا با صلوات🌹
#عنایت_شهیدان🌷
انگشتربهشتی🌹
خواب بودم وخواب دیدم؛ رویابودچقدروصف ناشدنی چه آرامشی کالبدم رامیگشودبرای نقل عنایت شهدائی...
چندروزی بودهمسرم برای انجام کاری قصدسفرکرده بودومن ودخترم خانه پدرم بودیم😔 دقیقا خاطرم نیست شایدسال1395بودوچندروزی بیشتربه مراسم پرفیض عرفه وعیدقربان نمانده بود🙏 وپدرم که به رسم هرساله گوسفندقربانی میکرد🐑 شب عیدقربان همسرم ازسفربازگشت وبخاطرراه طولانی خستگی اش مضاعف بود ومن خواهش کردم که ماهم برگردیم خونه ولی همسرم اصرارکه چرامیخواهی برگردی من خسته ام ومیخواهم استراحت کنم شمافعلا خونه پدر بمون وهروقت دوست داشتی بیاخونه ولی دلتنگ شوهرم بودم ونمی تونستم بیشترازاین دوریش وتحمل کنم😍 برای همین به خانه بازگشتم وقتی باهمسرم دیدارتازه کردم گفت مگه فرداعیدقربان نیست مگه نمیخواستی خونه پدرت باشی وبره امسال وازنزدیک ببینی وکمکشون کنی گفتم وقتی شمانبودی دلم نیومد منم نمیروم اشکالی نداره انشاالله فرصت بسیارهست انشاالله عمری بودسال بعد🙌 وگذشت شایدهمون شب عیدقربان وشایدهم شب بعدبودکه در عالم رویا دیدم شهیدی بسیارخوش چهره وزیبا که این همه زیبائی ونورویک جاندیده بودم به سمتم آمدوباتبسمی وصف نشدنی نگاهم کردوهدیه ای به من دادوآن هدیه یک انگشترخیلی زیبا بودآنقدرزیبا که هنوزبعدازگذشت چندین سال هنوزمیتوانم درذهنم مجسم کنم حتی چهره زیبای آن شهیدخوش سیرت را بعدازگذشت چندسال ازآن خواب پرحلاوت عکس شهیدعزیزی نظرم راجلب کردوبازیادآن رویا،انگشتروشهیدافتادم چهره ی شهیدی که درخواب دیدم بی شباهت به شهیدوالامقام جهادمغنیه نبود....
آری گذشت کردن ازدلخوشی های زودگذربهترین هارابرایمان رقم خواهدزدوخطابم به خواهران شهدائی🌷
ولایت پذیری همسرانتان راباجان ودل وبه قصدقربت انجام دهیدبه یقین چشمه های نورانی درروح زندگی بهشتی تان جاری میشود
بایادشهداصلوات🌹
مداحی_آنلاین_این_همه_جمعه_بدون_تو_ناصری.mp3
4.51M
⏯ #شور احساسی #امام_زمان(عج)
🍃این همه جمعه بدون تو نداره تاثیری
🍃هیشکی به فکر تو نیست تنها تو صحرا راه میری
🎤 #محمدرضا_ناصری
👌فوق زیبا
🌷 #جمعه_های_دلتنگی
🌷 #اللهم_عجل_لولیک_الفرج
سید رضا نریمانی.mp3
2.81M
سلام
این نوحه شهدایی خیلی قشنگه
امروز خیلی دلم پره
با این نوحه فقط اشکام می ریزه
بنده دلم پاره شده و انگار رشته
اشکم هم گسسته بی بهانه می ریزه
التماس دعا دارم از همتون
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یادداشت عارفانه شهید دکتر مصطفی چمران
🌷گرامیداشت سالروز شهادت فرمانده بصیر،دانشمند بزرگ و عارف جبهه ها دکتر چمران
یادشهید با ذکر پنج صلوات🌸🌺
✍ #خاطرات_شهدا
#همسر شهید چمران :
#وسط شب که مصطفی برای نماز شب بیدار میشد، طاقت نمی آوردم و میگفتم :
"بسه دیگه ! استراحت کن #خسته شدی "
او می گفت : " #تاجر اگر از سرمایه اش خرج کند بالاخره ورشکست میشود باید سود در #بیاورد که زندگیش بگذرد ، ما #اگر قرار باشد نماز شب نخوانیم ، ورشکست میشویم. "
اما من که خیلی #شب ها با گریه مصطفی بیدار می شدم کوتاه نمی آمدم و می گفتم :
" اگر اینها که اینقدر از شما #میترسند بفهمند این طور گریه میکنید...
#مگر شما چه معصیت دارید ؟ چه گناهی دارید ؟ خدا همه چیز به #شما داده، همین که شب بلند می شوید خود یک توفیق است "
آن وقت #مصطفی گریه اش هق هق می شد و میگفت : " آیا به خاطر این #توفیق که خدا داده اورا شکر نکنم ؟...
یاد شهدا با صلوات🌹🌷
#قرار شبانه کانال شهادت زیباست🌹
شهید مدافع حرم «بهرام مهرداد» متولد ۳۱شهریور ماه ۱۳۵۲ و ساکن تهران بود. او یکی از مستشاران زبده نظامی ایران در سوریه بود که برای دفاع از حریم عقیله بنی هاشم داوطلبانه به سوریه رفته بود و در این راه با انفجار خودرو اش توسط تروریست های تکفیری به شهادت رسید. او که فرمانده بسیج سابق حوزه ۲۵۷ شهرک ولیعصر(عج) بود، جوانان زیادی را جذب فعالیت های انقلابی و بسیجی کرد. در هیأت به صورت فعال مداحی میکرد و مراسم روضه های اهل بیت(ع) را با صدایش گرم میکرد. شهید مهرداد از دوستان نزدیک شهید جاویدالاثر مدافع حرم، مرتضی کریمی بود و از او دو فرزند دختر ۸ و ۲۰ ساله به یادگار مانده است. او در ۲۲تیرماه ۹۶ در تدمر سوریه به شهادت رسید و پیکر مطهرش در روز ۲۵ تیرماه ۹۶ در پایتخت تشییع شده و به خاک سپرده شد.
یاد شهدا با صلوات🌹