💠 هـدیه شهـید به فـرزنـدش
من از نوجوانی به موتورسیکلت بسیار علاقه داشتم و در منزل هم به خرید موتور بسیار پافشاری میکردم اما هیچکس مرا تحویل نمیگرفت تا اینکه یک روز به مزار پدر رفتم و از او خواستم برایم موتور بخرد، درست همان شب پدر را در خواب دیدم که من را به یک فروشگاه موتورسیکلت برد و برایم موتوری خریداری کرد و یک فقره چک به مبلغ یک میلیون و 380 هزار تومان نوشت و به مغازهدار داد.
بنیاد شهید برای خانوادههای شهدا سهامهایی خریداری میکرد و هنگامی که فرزندان شهدا بزرگ میشدند سود این سهامها را به آنها میداد، درست فردای شبی که خواب پدر را دیدم پاکتی از بنیاد شهید به منزل ما آمده بود و این پاکت متعلق به من بود، هنگامی که پاکت را باز کردم دیدم یک فقره چک به مبلغ یک میلیون و 380 هزار تومان در این پاکت بود که به من تعلق گرفته بود، این هدیه ارزشمندی بود که از طرف پدر دریافت کردم.
🌷شهید ابوالقاسم سلیمانی🌷
این مَردها رفتند ،
تا ما بچهها دورِ هم بمانیم ...
قد : نصف من کمتر
وزن: کمی بیشتر از پَر
سن : نصف سن من
ایمان: هزار برابر من
اخلاص: تا خودِ خدا
#بزرگ_مردان_کوچک
#دفاع_مقدس
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷خاطرهایازشهیدسیدحسنولی🌷
💬 كبوترعاشقروىجنازهشهید🕊
◽️شهيدسیدحسنولی بسیار به ڪبوتر و پرورش آنها علاقه داشت و به آنها عشق میورزید، خواهر این شهید بزرگوار میگويند: وقتے حسن دو دستش را باز میكرد ڪبوتران یک به یک روے دستانش مینشستند و وقتے شهید قرار بود به جبهه اعزام گردد این ڪبوتران تا بالاے اتوبوسے ڪه سید حسن با آن روانه مىشد رفته و برگشتند
◽️ظاهراً فهمیده بودند حسن قرار است شهید شود. بعد از خبرشهادت سید حسن به خانوادهاش، مادرش اصرار ڪرد دو ڪبوترش را با خود براے تحویل پیڪر شهید ببریم.
◽️مادرش میگفت: پسرم خیلے این ڪبوترها رادوستداشت،بنابراےن خانواده شهید وقتے داشتند براے تحویل پیڪر شهید روانه بنیاد شهید شهرستان آمل مىشدند دو ڪبوتر این شهید را هم با خود بردند،
◽️ یک ڪبوتر سفید و یک ڪبوتر مشڪے وقتے آنها به بنیاد شهید رسیدند و موقع تحویل جنازه رسید مادرش دو ڪبوتر را بر روے سینه شهید قرار داد وڪبوتر سفید به محض دیدن پیڪر بیجان شهید در دم جان داد و با شهید همراه گشت…😭
✍ راوی:مادر بزرگوارشهید
#شهدارايادكنيمباذكرصلوات🌷
☘☘☘☘🏴🏴🏴
◼️آجرک الله یعنے چه؟◼️
اےن روزها زیاد تو روضه ها میشنویم آجرک الله یا صاحب الزمان.... یعنے چی❓
🏴آجرک الله» یعنے خدا تو را اجر و پاداش خیر دهد.
اےن عبارت غالباً براے تعزیت و تسلیت گفتن به افراد مصیبت دیده و عزادار به ڪار میرود، چنانڪه در روایتے از زراره بن اوفے نقل شده است: «پیامبر اسلام(صلوات الله علیه ) مردے را ڪه فرزندش فوت ڪرده بود تعزیت داده و فرمود، آجَرَڪَ اللَّهُ وَ أَعْظَمَ لَڪَ الْأَجْر؛ یعنے خداوند تو را اجر خیر دهد و پاداش بزرگے به تو عنایت فرماید».
🏴آجرڪ الله یا صاحب الزمان فے مصیبت جدک الحسین علیه السلام
و آنگاه ڪه امام زمان عجل الله خود را نوحه خوان همیشگے وگریه ڪن هر شب و روز مصیبت هاے جد بزرگوارشان میداند و گریه ڪردن بر او را تا انجا ڪه به جاے اشک ، خون از دیده ببارد ،وظیفه خود میداند.
از آن واقعه قران ها میگذرد اما شعله عشق حسینے هم چنان در دلها فروزان است .
چرا ڪه به فرموده پیامبر صلے الله علیه واله
" از شهادت حسین علیه السلام حرارتے در قلبهاے مومنان است ڪه هرگز به سردے نمے گراید".
بیایےد هر روز به امام زمانمون این مصیبت بزرگ رو تسلیت بگیم.
◼️آجرڪ الله یا صاحب الزمان عجـل الله◼️
روضه های که قبول نشدن😭
✍ مرحوم سید علی اکبر کوثری روضه خوان امام خمینی (ره )میگه بعد از اتمام جلسه اومدم از دربمسجد بیام بیرون یکی از دختر بچه های محله اومد جلوم و گفت اقای کوثری برای ماهم روضه میخونی؟
گفتم: دخترم روز عاشوراست و من تا شب مجالس مختلفی وعده کردم و چون قول دادم باید عجله کنم که تاخیری در حضورم نداشته باشم. میگه هر چه اصرار کرده توجهی نکردم تا عبای منو گرفت و با چشمان گریان گفت مگه ما دل نداریم!؟
چه فرقی بین مجلس ما و بزرگترها هست؟
میگه پیش خودم گفتم دل این کودک رو نشکنم و قبول کردم و به دنبالش باعجله رفتم تا رسیدیم. حسینیه ی کوچک و محقری بود که به اندازه سه تا چهار نفر بچه بیشتر داخلش جا نمیشدند.
سر خم کردم و وارد حسینیه ی کوچک روی خاکهای محله نشستم و بچه های قد و نیم قد روی خاک دور و اطرافم نشستند. سلامی محضر ارباب عالم حضرت سیدالشهدا عرضه کردم
السلام علیک یاابا عبدالله...
دو جمله روضه خوندم و یک بیت شعر از آب هم مضایقه کردند کوفیان...
دعایی کردم و اومدم بلند بشم باعجله برم که یکی از بچه ها گفت تا چای روضه رو نخوری امکان نداره بزاریم بری ؛ رفت و تو یکی از استکانهای پلاستیکی بچه گانشون برام چای ریخت، چایی سرد که رنگ خوبی هم نداشت ، با بی میلی و اکراه استکان رو آوردم بالا و برای اینکه بچه ها ناراحت نشن بی سر و صدا از پشت سر ریختم روی زمین و بلند شدم و رفتم...
شام عاشورا (شب شام غریبان امام حسین) خسته و کوفته اومدم منزل و از شدت خستگی فورا به خواب رفتم.
وجود نازنین حضرت زهرا، صدیقه ی کبری در عالم رویا بالای سرم آمدند طوری که متوجه حضور ایشان شدم
به من فرمود؛ آسید علی اکبر مجالس روضه ی امروز قبول نیست. گفتم چرا خانوم جان فرمود؛
نیتت خالص برای ما نبود. برای احترام به صاحبان مجالس و نیات دیگری روضه خواندی فقط یک مجلس بود که از تو قبول شد و ما خودمون در اونجا حضور داشتیم، و اون روضه ای بود که برای اون چند تا بچه ی کوچک دور از ریا و خالص گوشه ی محله خواندی....
آسید علی اکبر ما از تو گله و خورده ای داریم!
گفتم جانم خانوم، بفرمایید چه خطایی ازم سر زده؟
خانوم حضرت زهرا با اشاره فرمودند اون چای من با دست خودم ریخته بودم چرا روی زمین ریختی!!؟
میگه از خواب بیدار شدم و از ان روز فهمیدم که توجه و عنایت اونها به مجالس بااخلاص و بی ریاست و بعد از اون هر مجلس کوچک و بی بضاعتی بود قبول میکردم و اندک صله و پاکتی که از اونها عاید و حاصلم میشد برکتی فراوان داشت و برای همه ی گرفتاری ها و مخارجم کافی بود.
بنازم به بزم محبت که در آن
گدایی و شاهی برابر نشیند...
#مارابه محرم برسانید_فقط
منبع؛ برگرفته از خاطرات مرحوم کوثری
🌹🌿باشهدا:
✅تاثیر نان حلال در زندگی ↪️
🔸عبدالحسین، اول در سبزی فروشی🌿 کار می کرد و مدتی هم در شیر فرو۸شی بود. اما زود از آنجا بیرون آمد
🔹مےگفت: سبزی فروش آشغال تحویل مردم می دهد و شیرفروش آب💧 قاطی شیر میکند و می فروشد!
🔸خیلیها به او گفتند که اگر این کارها را نکنی رشد نمی کنی! و او هم می گفت: نمیخواهم رشد کنم😕
🔹یک روز صبح از خانه بیرون رفت.
و شب که برگشت، متر بنّایی و کمی
وسایل خریده بود صبح رفت برای کار بنّایی
🔸وقتی آمد خیلی خوشحال بود! ده تومان مزد گرفته بود! به بچه نان🍞 که می داد، میگفت: از صبح تا الان زحمت کشیده ام! بخور! نان حلال است. بالاخره هم بنّا شد.
📚کتاب: خاکهای نرم کوشک
#شهید_عبدالحسین_برونسی🌷
ای شهدا روحتان شاد،یادتان گرامی وراهتان پر رهرو باد.آمین
جهت سلامتی وتعجیل درظهور آن امام عزیزو غریب، منجی دلهای خسته دلان ولی امیدوار، مهدی موعود وشادی ارواح پاک شهدا صلوات
اللهم صل علی محمد وآل محمد وعجل فرجهم
#من_حسینی_ام 🏴🏴
💫 | صَلَے اللّٰھُ عَلَی۟ڪ۟ یٰااَبٰاعَب۟دِاللّٰھ۟
🍀 صَلَے اللّٰھُ عَلَی۟ڪ۟ یٰا اَبٰاعَب۟دِاللّٰھ۟ |🍃
🌷|| صَلَے اللّٰھُ عَلَی۟ڪ۟ یٰا اَبٰاعَب۟دِاللّٰھ۟|| ✨
السلام علے من الاجابھ تحت قبتھ 💗.•
السلام علے من جعل اللھ شفاءفے تربتھ 💛.•
🔰همســر و بچــه های #حضــرت_عبــاس علیــه السلام چــه کســانی هســتند؟
🍃 لبابه زنی بسیار شایسته پاکدامن و از خاندانی شریف بود. او از بهترین زنان زمانه خود و از محبان امام علی علیه السلام بود.
لبابه از حضرت ابوالفضل (علیه السلام) پنج پسر و یک دختر بدنیا آورد.
حضرت عباس(علیه السلام) تنها با یک زن ازدواج کردند. او لبابه دختر عبیدالله بن عباس بود.
🍃لبابه در کربلا حضور داشت. یکی از پسران او بنام قاسم در کربلا شهید شد. خود او نیز اسیر شد. همراه با سایر اسرا زجر و شکنجه ها را تحمل کرد. پس از آزادی اسرا او به مدینه برگشت.
🍃لبابه روز و شب گریه می کرد چندان که بیمار شد و در سن ۲۸ سالگی از دنیا رفت.
(خدای رحمتش کند)
🍃فرزندان او مدتی توسط مادربزرگ پاکشان ام البنین سلام الله علیها تربیت شدند اما او هم دو سال بعد از واقعه کربلا از دنیا رفت و سرپرستی فرزندان به امام سجاد علیه السلام منتقل شد.
🍃گفتنی است هرگاه یکی از فرزندان حضرت عباس (علیه السلام) نزد امام سجاد (علیه السلام) می آمد، اشک بر گونه های حضرت جاری می شد.
#منبع: سید بن طاووس، اقبال الاعمال، ص ۲۸📚
#دانستنیهای_شیعی
#همسر_وفرزندان_حضرت_عباس
#لبابه
#استوری_مذهبی🌸
سلام آقای مهربون✨
منم همون نوکرتون
همونی که یه عمری با غصه داره سر میکنه
چخبرا با زحمتم
سر تا به پا خجالتم
نکنه کارم داره فاصلم رو بیشتر میکنه😔🙏🏻
📡 #جنـگ_نـرم
امروز لازم ترین و واجب ترین کار براے مقابله با جنگ نرم دشمن،بالا بردن سواد رسانه اے مردم است.
خیلی هاتو از من میپرسید،چه تخصص هایی لازمه کسب کنیم؟
یکی از تخصص های بسیار لازم براے هر شیعه اے،برای زیستن در اخر الزمان مسلط شدن به مبانی جنگ نرم و عملیات روانے است...
{استاد رائفےپور}
➣🏴
#پسـرانـهـ
مرد باش...❗️
بگذار دختران سرزمینت
در حضور تو احساس
امنیت و آرامش کنند
نه اینکه از هرزگےچشـ👀ـمانت
دلشون بلرزه و نفهمند
چطور خودشان را جمع جور کنند.
👆
✅ آقای خامنهای بگویید دیگر روضه حضرت قاسم (ع) نخوانند!
🔹پسرک فریاد میزد: «آقای رییس جمهور! آقای خامنهای! من باید شما را ببینم»
حضرتآقا پرسیدند: «چی شده؟ کیه این بنده خدا؟»
یکی از محافظین گفت:
«حاج آقا! یه بچه است, میگه از اردبیل کوبیده اومده اینجا و با شما کار واجب داره»
حضرتآقا میفرمایند:
«بذار بیاد حرفش رو بزنه وقت هست».
لحظاتی بعد پسرکی 12-13 ساله خودش را به حضرتآقا میرساند.
حضرت آقا میگویند: «سلام پسرم! حالت چطوره؟شما اسمت چیه؟»
پسرک نوجوان که با شنیدن گویش مادریاش انگار جان گرفته بود، با هیجان و به ترکی میگوید:
«آقاجان! من مرحمت هستم از اردبیل تنها اومدم تهران که شما را ببینم.»
حضرتآقا : «افتخار دادی پسرم صفا آوردی چرا این قدر زحمت کشیدی؟ بچهٔ کجای اردبیل هستی؟»
پسرک که حالا کمی لبانش رنگ تبسم گرفته بود میگوید: «انگوت کندی آقا جان!»
حضرتآقا میپرسند:
«از چای گرمی؟»
پسرک انگار هم ولایتی پیدا کرده باشد زود میگوید: «بله آقاجان! من پسر حضرتقلی هستم».
حضرتآقا میفرمایند: «خدا پدر و مادرت رو برات حفظ کنه.»
و پسرک میگوید:
«آقا جان! من از ادربیل آمدم تا اینجا که یک خواهشی از شما بکنم.»
حضرتآقا عبایش را که از شانه راستش سر خوره بود درست کرده و میفرمایند:
«بگو پسرم. چه خواهشی؟»
پسرک میگوید:
آقا! خواهش میکنم به آقایان روحانی و مداحان دستور بدهید که دیگر روضه حضرت قاسم (ع) نخوانند!
حضرتآقا میفرمایند:چرا پسرم؟
پسر نوجوان به یکباره بغضش ترکیده و سرش را پایین انداخته و با کلماتی بریده بریده میگوید:
«آقاجان! حضرت قاسم (ع) 13 ساله بود که امام حسین (ع) به او اجازه داد برود در میدان و بجنگد، من هم 13 سالهام ولی فرمانده سپاه اردبیل اجازه نمیدهد به جبهه بروم هر چه التماسش میکنم, میگوید 13 سالهها را نمیفرستیم, اگر رفتن 13 سالهها به جنگ بد است، پس این همه روضه حضرت قاسم (ع) را چرا میخوانند؟»
حضرت آقا دستشان را دوباره روی شانه او و میفرمایند: «پسرم! شما مگر درس و مدرسه نداری؟ درس خواندن هم خودش یک جور جهاد است»
پسرک هیچ چیز نمیگوید، فقط گریه میکند و این بار هق هق ضعیفی هم از گلویش به گوش میرسد.
🔸حضرتآقا وی را جلو کشیده و در آغوش میگیرند و رو به سرتیم محافظانش کرده و میفرمایند:
«آقای...! یک زحمتی بکش با آقای ملکوتی (امام جمعه وقت تبریز) تماس بگیر بگو فلانی گفت این آقا مرحمت رفیق ما است، هر کاری دارد راه بیاندازید و هر کجا هم خودش خواست ببریدش، بعد هم یک ترتیبی بدهید برایش ماشین بگیرند تا برگردد اردبیل، نتیجه را هم به من بگویید»
حضرتآقا خم شده صورت خیس از اشک پسرک 13 ساله را بوسیده و میفرمایند:
«ما را دعا کن, پسرم درس و مدرسه را هم فراموش نکن, سلام مرا به پدر و مادر و دوستانت در جبهه برسان»
و این پسرک 13ساله کسی نبود جز «شهید بالازاده»...
🔹آری! رفت و به آرزویش رسید... «شهادت»
🏴مسجد الزهراء سلام الله علیها
بسم رب المهدی
🔸گفتم:
اگر در کربلا بودم، تا پای جان،
در کنار امام حسین (علیه السلام)
می جنگیدم و دفاع می کردم و
جانم را نثارش می ساختم...
حیف که آن روز نبودم...
🔹گفت:
یکحسین(علیه السلام) زنده داریم!
نامش مهدی (عجل اللّٰه) است...
و هنوز تنها و غریب است!
تا کنون برایش چه کرده ای؟
🔸سکوت، سخت بر زبانم سنگینی می کرد!
راست میگوید!
امام حسین (علیه السلام) #امام_زمان کوفیان بود و
امام مهدی (عجل اللّٰه)
#امام_زمان ما...
-------------------------------
ما هم یک حسین (علیه السلام) داریم!
و نیاید آن روزی که
همچون کوفیان راهیِ قتلگاهش کنیم...
#حواسمان_باشد...
#تلنگر
#محرم
#امام_حسین_ع
#امام_زمان_عج
〰〰〰🏴🏴〰〰
YEKNET.IR - vahed 1 - shabe 5 moharram1399 - mojtaba ramazani.mp3
4.2M
🔳 #واحد سوزناک #محرم
🌴نگاه کن عمه جون عمو رفته از حال
🌴دست من رو ول کن شلوغ شد تو گودال
🎤 #مجتبی_رمضانی
☀️ #دختران_آفتاب ☀️
🔸قسمت٢٩
- فكر ميكنم بدونم! احتمالاً به خاطر قضاياي ديروز تو اتوبوسه. احساسم به من ميگه كه توي اين بحث و جدل ها، راحله از دست عاطفه دلخور شده، ثريا و سميه هم كه از طرف ديگه با هم مشكل دارند.
- جدي ميگي!
- متاسفانه آره و اين وضعيتيه كه اصلاً خوشايند نيست. اگه ما هم بخوايم اين وضعيت رو قبول كنيم و بهش تن بديم، ممكنه بدتر از اين بشه و اختلافات بيشتر بشه.
- حالا بايد چي كار كرد؟
در حالي كه انگار با خودش حرف ميزد، گفت:
- همه اين اختلافها ناشي از سوء تفاهمه. بايد اين سوء تفاهمها برطرف بشه. پس بايد اونها دوباره كنار همديگه جمع بشن. با هم حرف بزنن. با هم زندگي كنن. تا حرف همديگه رو بفهمن. اون وقت سوء تفاهمها از بين ميره.
گفتم: « البته اگه بيشتر نشه! »
فاطمه ديگر معطل نكرد. اول رفت به طرف اتاق راحله و فهيمه و ثريا. من هم رفتم. دم در ايستادم. دو تا تقه زد به در:
- يا الله! صاحبخونه! اجازه هست؟
صداي راحله گفت:
- بفرمايين! منزل خودتونه!
رفتيم تو. فاطمه گفت:
- به به! مبارك صاحبش باشه انشاءالله! به سلامتي! ميبخشين ما بدون دسته گل اومديم ديدن! گلفروشيها اعتصاب كرده بودند. ميگفتن يه گل مريم اومده، بوش مشهد رو گرفته!
ثريا همان طور كه لباس هايش را ميگذاشت توي ساك، اول لبخندي زد كه فقط من ديدم. بعد همان طور كه سرش پايين بود، گفت:
- پس چرا ما بوش رو نمي شنويم؟
فاطمه سرش را كج كرد:
- آخه شما گريپين. والا اون گل الان همراه منه، مگه نه مريم؟
راحله گفت:
- بله! حتما ً همين طوره، شماها خودتون گلين. حالا چرا ايستادين؟ بشينين ديگه!
فاطمه نگاهي به در و ديوار كرد:
- باشه! چشم. ولي به نظر ميآد اين خونه يه كم براي شما سه نفر بزرگ باشه ها.
ثريا برگشت طرف ما:
- مريم هست. اگه شما هم بياين ميشيم پنج تا!
- اين اتاق براي پنج نفر كوچيكه. براي چهار نفر مناسبه. از طرف ديگه، من قراره برم تو سالن بالا؛ طبقه دوم. مقر فرماندهي اونجاست. آخه از اون جا آدم به همه جا مسلط تره. به نظر من، شماها هم بياين با من و مريم بريم اون بالا. البته دو نفر ديگه هم بايد باهامون بيايند تا تعداد درست بشه. اين جا رو هم ميديم به چهار نفر ديگه!
ثريا گفت:
- باشه!
فوراً بلند شد و دو تا چمدانش را هم بلند كرد. فهيمه و راحله نگاهي به همديگر كردند. فهيمه گفت:
- يعني ما بايد دوباره اين دنگ و فنگ و زلم زيمبو رو برداريم بياريم بالا؟
راحله هم بلند شد:
- زياد سخت نگير فهيمه! وقتي فاطمه خانم حرف ميزنن: كلمه «نه» بهش نگو.
فاطمه برگشت طرف من. چشمكي زد و خطاب به آنها گفت:
- خيلي ممنون! البته ميبخشين تو زحمت افتادين ها. پس شما برين بالا، من و مريم هم تا چند دقيقه ديگه ميآييم. بايد دو نفر ديگه رو هم پيدا كنيم.
راحله دم درگاه برگشت طرف ما:
- البته...!
و بعد پشيمان شد. حرفش را
خورد. سرش را تكاني داد و رفت. آنها كه رفتند فاطمه گفت:
- حالا نوبت گروه بعديه. پيش به سوي سنگر بعدي.
فصل ششم
رفتيم تو اتاقي كه عاطفه و سميه بودند. فاطمه فقط يك تقه به در زد و رفت داخل. من هم رفتم. عاطفه ما را كه ديد كف زد:
- به به! به به! باد آمد و بوي عنبر آمد خوش اومدين.
سميه چشم غره اي به عاطفه رفت.
ادامه دارد....
•┈┈••✾•☀️•✾••┈┈•
رمانهای عاشقـــــ مذهبی ــانه
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
☀️ #دختران_آفتاب☀️
🔸قسمت٣٠
- عاطفه محرّمه ها!
عاطفه فوراً كف زدن را قطع كرد. فاطمه رو به عاطفه كرد:
- عاطفه وسايلت رو جمع كن بريم سالن بالا. تو هم همين طور سميه.
سميه گفت:
- چرا؟!
- براي اين كه اين اتاق كنار آشپزخانه است، مال گروه تداركاته.
سميه از جايش تكان نخورد:
- پس ميريم تو يه اتاق ديگه. فاطمه برگشت طرف سميه:
- بقيه اتاقها پرن. فقط اون سالن بالا جا هست. من و مريم هم ميريم اون جا. زودتر بلند شين، وسايلتون رو جمع كنين. بچههاي تداركات معطلن!
اينها را چنان جدي و قاطع گفت كه يعني ديگر كسي بهانه نياورد. نديده بودم فاطمه اين قدر خشن و محكم حرف بزند. مطمئن بودم سميه ديگر جرئت بهانه آوردن ندارد. ولي مثل اينكه اشتباه كرده بودم.
- من ديدم كيها رفتند تو اون سالن. بي خودي سعي نكن منو بكشي اون بالا فاطمه. من حال و حوصله اش را ندارم!
فاطمه كه داشت به سمت در ميرفت، دوباره ايستاد و برگشت طرف سميه:
- حال و حوصله چي چي رو نداري؟
سميه سرش را پايين انداخت.
- حال و حوصله سرو كله زدن با اينها رو!
- اينها كه ميگي با ما دوست و رفيقند. ميخوايم يه هفته با همديگه زندگي كنيم.
- ممكنه تو با اونها دوست و رفيق باشي، به خودت مربوطه! ولي من نمي تونم با كساني كه دين رو مسخره ميكنن يا مرتب با رفتارهاشون منو آزار ميدن، زندگي كنم.
- تو چي داري ميگي سميه؟ خودت متوجه هستي؟
سميه بالاخره سرش را بلند كرد:
- نمي دونم! شايد باشم. شايد هم نباشم! فقط ميدونم ما اعتقاداتي داريم به نام دين. اين اعتقادات خيلي براي من مهمن. اصلاً براي من در حكم خود زندگيه. من حاضر نيستم به هيچ قيمتي اونها رو از دست بدم.
فاطمه هنوز خونسرد بود:
- اون اعتقادات، اعتقادات همه مونه! كسي قصد نداره اونها رو ازت بگيره.
- چرا! بعضيها اين كار رو ميكنن. ممكنه خودشون قصد اين كار رو نداشته باشن، ولي در عمل، نتيجه كارهاشون همينه!
- يعني چي؟
- يعني اين كه بعضي هاشون با نوع سوال كردن و بحث كردنشون، با ايجاد شبهه تخم شك و ترديد و دو دلي رو تو دل آدم ميكارن. قداست بعضي اعتقادات رو تو وجود آدم ميشكنن. خودت هم ميدوني كه ما توي دانشگاه از اين جور آدمها زياد داريم. حرف هاشون رو شنيديم. جواب هم داديم. هيچ فايده اي هم نداشته. هي سوال ميكنن، هي سوال ميكنن. از زمين و زمان. خدا و پيغمبر، قرآن و ائمه، از همه چي ايراد ميگيرن. مقدساتمون! ائمه مون و بعضي شخصيتهاي ديني مون رو لگد مال ميكنن و ميرن. بعضيهاي ديگه هم هستند كه فقط تو شناسنامه هاشون مسلمونن. تو عمل به هيچي توجه ندارن، يعني اومدن زيارت! ولي ظاهر و رفتار و حركاتشون به همه چي ميخوره، به جز زائر!
صداي سميه از حد معمولش بالاتر رفته بود. عصبي شده بود. يكهو بغض گلويش را گرفت:
- ميبيني فاطمه؟! ميبيني چطور بهمون دهن كجي ميكنن! مسخرمون ميكنن! ما انقلاب نكرديم كه حالا يه عده اسلام رو اين طوري زير سوال ببرن! بگن كه اسلام مال هزارو چهارصد سال پيش بود و حالا بايد بعضي قوانينش عوض بشه. ما جنگ نكرديم كه يه عده خون شهدامون رو پايمال كنن. با رفتارهاشون آزارمون بدن. تو فكر ميكني اونها نمي دونن كه ظاهرشون و حركات جلفشون ما رو ناراحت ميكنه؟! فكر ميكني اونها نمي دونن كه دارن دل ما رو ميشكنن؟ چرا ميدونن! ولي با اين حال توجهي نمي كنن، يعني هويت ما رو نديده ميگيرن؛ يعني وجود ما رو انكار ميكنن، يعني هيچ ارزشي براي ما قايل نمي شن. ميگن آزادي! ولي هيچ اهميتي براي آزاديهاي ما قايل نمي شن!
نمي دانستم حق با سميه است يا نه. فقط ميفهميدم سميه هم براي دلخوري از وجود ثريا در اردو، دلايلي دارد. حالا دليل بعضي از مقاومت هايش را در مقابل حرفهاي راحله ميفهميدم.
- ولي من نمي خوام اعتقاداتم رو تو معبد اونها قرباني كنم. من نمي تونم ساكت بنشينم تا اونها به من و اعتقاداتم توهين كنن. ميفهمي فاطمه؟! نمي تونم! نمي تونم!
فاطمه چيزي نگفت. ساكت بود و خونسرد. به اين همه آرامش غبطه ميخورم. سميه حرف هايش كه تمام شد، خيره شد به فاطمه، به چشمهاي فاطمه و بعد يكهو ساكت شد و خاموش، مثل آبي كه بر آتش بريزند. انگار چشمهاي فاطمه لولههاي آب آتشفشاني باشد و آتش دل سميه را آرام كرده باشد. وجود آتشفشاني سميه ناگهان آرام شد. خاموش شد و بعد خجالت زده سرش را پایین انداخت .
فاطمه با زحمت آب دهانش را قورت داد. سيبك گلويش چند دور بالا و پايين رفت. انگار چيزي گلويش را غلغلك ميداد و او مردد بود آن را بيرون بريزد و يا باز هم در درون خودش زنداني كند. چيزي مثل يك بغض. از دست كه و به چه خاطر را نمي دانم! بالاخره تصميمش را گرفت...
ادامه دارد....
•┈┈••✾•☀️•✾••┈┈•
رمانهای عاشقـــــ مذهبی ــانه
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
•••🌼•••
·•·•·•·•·•·•·•·•·•·•·•·•·•·•·•·•·•·•·•·•·•
#قرار_عاشقی⏳
#شب_جمعست_هوایت_نکنم_میمیرم
#شبهاے_حرم ♥️
〖شبهاےجمعہ🌿°دلممےگیره😔
دلمبراےدیدن👀حـرممےگیره💫〗
『شبهاےجمعہ💔پردرمیارَم🕊
ازخــاڪبینالحرمیݩ💚سردرمیارم🌱』
·•·•·•·•·•·•·•·•·•·•·•·•·•·•·•·•·•·•·•·•·•·•·•
شبتون حسنی🌹
Reza Narimani - Pasho Ali Akbaram.mp3
19.45M
🎼 پاشو علی اکبرم
🎤نریمانی
..
سلامے بی جواب
از جانب خوبان نمیماند
به سمت کربلا هر صبح
میگویـم ؛ سلام آقـا..
السَّلامُ عَلَیْکَ یا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَی الاَْرْواحِ الَّتی حَلَّتْ بِفِنائِکَ عَلَیْکَ مِنّی سَلامُ اللهِ اَبَداً ما. بَقیتُ وَبَقِیَ اللَّیْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّی لِزِیارَتِکُمْ،
اَلسَّلامُ عَلَی الْحُسَیْنِ وَعَلی عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَعَلی اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَعَلی اَصْحابِ الحسین
چه نمازی بشود جنت اعلا وقتی.
تو مپذن شوی و شیخ جماعت پدرت
#شاهزاده_علےاکبر