eitaa logo
کانال خاطرات شهدایی.🌷🌷🌷
298 دنبال‌کننده
7.7هزار عکس
2.3هزار ویدیو
57 فایل
شهدا را به خاک نسپارید به یاد بسپارید شهادت چشمه آب حیات است که شهید ازآن می نوشد و جاودانه می ماند با معرفی کردن کانال مارو دراین راه یاری کنید.....🌷🌷 https://eitaa.com/katrat👈ایدی کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم رب الشهدا ؟ رواے سید مجتبے حسینے وقتی وارد هئیت شدم دیدم خواهر رضا (محمدی) داره با خانم جمالی حرف میزنه یاامام حسین خودت کمکم کن بعد نیم ساعت رضا با چهره که توش ناراحتی موج میزد وارد حسینه شد شنیدم عباس یکی از دوستامون بهش میگه :حتما قسمت نبود آقا مخلصتم خخخخ🙈🙈 یعنی خانم جمالی گفته نه شب که رفتم خونه بعد از شام رفتم مزار شهدا قصد مزار شهید خودم هاشم صمدی بود اما قلبم و پاهام منو به سوی مزار شهید خانم جمالی برد ابوالفضل ململی گوشیم از جیبم درآوردم و روی مداحی سپر حامد زمانی پلی کردم آقا ابوالفضل به خدا عشقم پاکه واقعا واسه ازدواج میخامش تو مرام ما بچه هئیتی ها نیست بی دلیل با نامحرم هم صحبت بشیم کمک کن بعداز یه ربع به سمت مزار پدر خانم جمالی راه افتادم شهید محمد جمالی سلام حاج آقا فردا مادرم زنگ میزنه منزلتون برای امرخیر اما قبلش میخاستم دخترخانمتون از شما خواستگاری کنم تا ساعت ۱۲شب مزارشهدا بودم وارد خونه شدم فهمیدم همه خوابم دیروز صبح بعداز ماجرای سلام و علیک محمدی با خانم جمالی به هزار یک مصیبت تونستم به خواهرم بگم که برای ازدواج به خواهر حسین فکر میکنم زنگ بزنن خونشون زمانی که داشتم با خواهرم حرف میزدم فکر کنم از خجالت ده بار مردم و زنده شدم آخرسرم خواهرم گفت حتما به مامان میگه امروز سر شام مامان یهو گفت مجتبی جان فردا زنگ میزنم خونه خانم جمالی اینا غذا پرید گلوم از خجالت پیش پدرم آب شدم بعد از شام واقعا روم نمیشد تو خونه بمونم هم اینکه دلم آرامش میخاست برای همین راهی مزار شهدا شدم الانم که ساعت یک نصف شبه واقعا خوابم نمیبره پاشدم وضو گرفت زیارت عاشورا خوندم بعدش حدود ساعت ۱/۳۰بود قامت برای نماز شب بستم ساعت ۲:۴۵دقیقه است بخوابم که صبح باید بریم معراج الشهدا سیاه پوش کنیم باید حتما باخانم جمالی هم صحبت کنم نویسنده :بانو.....ش بامــــاهمـــراه باشــید🌹
بسم رب الشهدا ؟ رواے رقیه حسین:بچه ها حاضرید؟ بریم ؟ من و حسنا:بله نزدیکهای معراج الشهدا بودیم که گوشیم زنگ خورد فرحناز بود -الو فرحناز:سلام علیکم خواهر جمالی کجای خانم؟ -مرگ نزدیکیم فرحناز:خیلی ممنون از محبت همزمان با قطع کردن مکالمه گوشی حسین زنگ خورد چشم حاجی تا یه ربع دیگه ناحیم یاعلی بچه ها من شمارو میرسونم معراج خودم باید برم ناحیه حسنا:حسین خبری شده؟اعزامی ؟😢😢😢 حسین :نمیدونم خانم حسنا طفلک ناراحت آروم گرفت حسین داداش مارو دم در معراج پیاده کرد خودش رفت ناحیه وارد حیاط معراج الشهدا شدم دوستای صیمیم تو حیاط بودند پانداهای من (فرحناز، مطهره، محدثه) من عاشق عروسک پاندام 🐼🐻 یادش بخیر یه بار چه غوغایی کردم سر این عروسک خرس خخخخخ داشتیم معراج کار میکردیم که مطهره با یه خرس واردشد، منم که هیجانی 😂😂😂 جیغ جیغی گذاشته بودم که نگو آخرسرم یهو دیدیم حسین جان و آقای حسینی هنگ رفتار من برای همین هرکس دوست دارم یا بهش میگم پاندا یا کوفته داشتم میرفتم سمت پانداهای خوشگلم که صدای آقای حسینی مانع شد آقای حسینی:خانم جمالی -سلام بله آقای حسینی:بابت رفتاردیروزم بازم عذزمیخام -دیگه مهم نیست آقای حسینی:دلیلش تا عصر متوجه میشید چشام گرد شد یعنی چی دلیلشو تا عصر میفهمم سرمو انداختم پایین و جوابشو دادم -امیدوارم قانع کننده باشه یاعلی نویسنده :بانو....ش بامــــاهمـــراه باشــید🌹
🌸🕊 💌 ◽️پدرم! وقتی رفتی، دلم گرفت💔، آخر با تو می‌شد به پیشباز صنوبرها رفت و پرستوها را تا دیار نور بدرقه کرد. با تو می‌شد تا آن سوی پرچین دلها رفت و عشق خدائی را زیباتر دید. با تو دلم چه آرامش غریبی داشت.😔 ◽️بگو ای مسافر نازنینم! بگو برای دیدن تو باید از کدام کوچه گذشت؟! آری! تو شهادت🕊 را بر ماندن ترجیح دادی، چرا که روح بلند تو نمی‌توانست در این دنیای خاکی بماند.🌱 ◽️خوشا به حالت ای بابای عزیزم که به قافله حسین(ع) پیوستی و از علائق دنیا گذشتی. خوشا به حالت که این دنیا نتوانست تو را در قفس تنگ خویش محبوس نماید، نگاهت نگاه عشق و فداکاری است.💔 مدافع‌حرم 🌹
°•{دانش‌آموز ۱۴ ساله 🍃🌹}•° ◽️خدایا! تو می‌دانی که من در این بیابان سرد و خموش، همچنان می‌گردم و برف‌های نشسته بر زمین را با دست‌هایم کنار می‌زنم تا لاله‌ای که است را پیدا کنم و بتوانم راهی به سوی آن پیدا نموده و پایم را از زنجیر زندگی دنیوی آزاد نمایم وحیات اخروی را برای خود بر گزینم... 🌹
{مدافع حرم 🍃🌹}•° جواد عشق شدید به داشت♥️. همیشه گوشزد می‌کرد کشورهای دیگر به کشور ایران خیلی حسادت می‌کنند چون ولایت فقیه ما مانند چتری بر سر همه گسترده است✨ و همگی اتصال به آن دارند و این سایه اتحاد و همدلی موجب می‌شود آن اتفاقی که در کشور عراق و سوریه می‌باشد و قوم‌های مختلف درگیر هستند در کشور ایران به وجود نیاید.👌 🕊}•°
شهیدی که هرهفته سرقبر مادرش را میزند‼️‼️ 🍃هر سال روز مادر که می شود خواب می بینم سیدمهدی روی سرم گلاب می پاشد، هدیه ای به من می دهد و پیشانی ام را می بوسد.😘 ✨هر هفته پنج شنبه ها بر سر مزارش می روم و هنگامی که قبرش را می شویم، ناگهان از دِل قبر سید مهدی مرا صدا می زند و چند بار می گوید: - مامان!🌹 سه بار این کار را انجام می دهد. سرم را روی قبر می گذارم و با سیدمهدی دردِ دل می کنم.💔 سید مهدی غزالی
🌹بسم رب الشهدا والصدیقین🌹 🔻شهادت مامور نیروی انتظامی در ایرانشهر استواریکم امیرمختار جعفری در درگیری با اشرار شهر فلوجه از توابع شهرستان ایرانشهر به رسید.🕊 شهید جعفری متولد ۱۳۷۰ ساکن ساری و اهل روستای شبکلا منطقه کلیجانرستاق ساری بود 🌹
الهـــــی شکـر 🌹 با عنایت شهید حکیم حسینی و حضرت زهرا (س) ایشون چادری شدن 😍 لازم به ذکر هست که بگیم ایشون سومین نفر از اعضای کانال هستن که به واسطه‌ی شهدا شدن🌸 ان‌شاءلله روز به روز خبرای بیشتری به دستمون برسه
💔👇 راستش ماجرای شهید سیدحکیم حسینی ب قبل برمیگرده ک نمیخواستم وارد جزییات شم اما بخاطر اینکه شاید تاثیرگذار باشه(ان شا۶الله)تعریف میکنم...حدودا ۴سال پیش بود ک خواب آقا امام زمان عج رو دیدم(جزئیاتش بماند) ک باعثه تغییر کلی من از ظلمت ب نور شد الحمدالله...بعد اون دیگه ب ولایت فقیه اعتقاد پیدا کردم و مطیع امر رهبر عزیزمون شدم خداروشکررر...دیگه آرایشم کم شد و حجاب میکردم و مانتو بلند میپوشیدم اما همچنان ب مد میگشتم و تو مهمونیای خونوادگی با تونیک و شلوار گشاد و شال(بماند ک همه تو فامیل ازین تغییر من تعجب کرده بودن!)...تقریبا از خودم راضی بودم ک بفاصله یک سال از خواب اول، خواب دوممو دیدم: خواب دیدم آقا ظهور کرده و عده ای حدودا ۲۰نفر از فرماندهان آقا ک خیلی ساده بودن از نظر پوشش (ببخشید مثل کارگرا و فقرا لباس پوشیده بودن 😔) بدون هیچ تشریفاتی ک برای بررسی و اوضاع مردم کرج وارد شهرمون شدن!بنظر میومد هرکدوم از ی کشورن! شهید سید حکیم حسینی تو ردیف اول با ی کت مشکی چرم(کهنه)با همین قیافه ک تو عکسشون دیدم 😭 همشون وارد منزل ما شدن و من با تونیک شلوار و شال رو صندلی نشسته بودم ک نامه ای بمن دادن ک کل صفحه سفید بود،فقط پایین ص سمت چپ مهر و امضا امام مهدی😢 بود...با اشاره متوجم کردن ک آقا از این مدل حجاب شما راضی نیستن😔😢 و ۲مورد دیگه ک در مورد همسرم و زندگی شخصیم بود! بعد این خواب من دیگه شدم ی آدم دیوونه تو فامیل!دیگه آرایش نکردم و تو مهمونیا هم با مانتو گشاد و بلند و پوشش کامل موها...تا اینکه چنروز پیش تو کانال بطور تصادفی عکس شهید عزیز رو دیدم و ساعتها گریه کردم و قسم خوردم ک باید بهترین شم و طبق وصیت شهید گرانقدر مدافع چادر حضرت زهرا(س)شم...امیدوارم لایق باشم😔...لطفا شمایی ک داری این مطالبو میخونی،اگه میخوای تغییری تو ظاهر و باطنت بدی تا دیر نشده شرو کن ،مطالعه کن تحقیق کن،نماز اول وقت ...شک نکنید ک رهبری بازوی امام زمان عج هستن😢...خواهش میکنم تا دیر نشده توشه جمع کنید ...التماس دعا🙏
ان شاءالله که بتونیم در این ثواب سهیم باشیم
دوستان خودرو دعوت کنید از مطالب ارزشمند شهدایی استفاده کنند در این ثواب عظیم سهیم باشید
التماس دعا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#پنجشنبه_است_و ياد_درگذشتگان😔 🍃🌼اَللّهُمَّ اغفِر لِلمُومِنینَ وَ المُومِنَاتِ وَ المُسلِمینَ وَ المُسلِمَاتِ اَلاَحیَاءِ مِنهُم وَ الاَموَاتِ ، تَابِع بَینَنَا وَ بَینَهُم بِالخَیراتِ اِنَّکَ مُجیبُ الدَعَوَاتِ اِنَّکَ غافِرَ الذَنبِ وَ الخَطیئَاتِ وَ اِنَّکَ عَلَی کُلِّ شَیءٍ قَدیرٌ بِحُرمَةِ الفَاتِحةِ مَعَ الصَّلَوَاتِ 🌼🍃 🙏التماس دعا 🙏 پنجشنبه و یاد آوری خاطره‌ های به جامانده😔 پنجشنبه و چشم انتظاری عزیزان سفر کرده😔 🍃🌼برای شادی روح مسافران آسمانی هدیه ای به زیبایی #فاتحه_و_صلوات بفرستیم🙏🌼🍃
☁️🌞☁️ ⭕️می‌دونید درحال حاضر بچه علی‌نقی ، کیه؟؟ 🌸علی‌نقی، كاسب مؤمن و خیری بود كه هیچ‌گاه وقت نماز در مغازه پیدایش نمی‌کردند. در عوض این معلم قرآن در صف اول نماز جماعت مسجد دیده می‌شد. 💢یك عمر جلسات مذهبی در خانه‌ها و تكیه‌ها به راه‌انداخته و كلی مسجد مخروبه را آباد كرده بود ولی از نعمت فرزند محروم بود ... 🍃آن‌هایی كه حسودی‌شان می‌شد و چشم دیدنش را نداشتند، دنبال بهانه می‌گشتند تا نمكی به زخمش بپاشند ..! آخر بعضی‌ها عقده پدر او را هم به دل داشتند؛ پیرمردی كه رضاخان قلدر هم نتوانسته بود جلسات قرآن خانگی او را تعطیل كند ..! 🌺علی‌نقی راه پدر را ادامه داده بود اما الان پسری نداشت كه او هم به راه پدری برود. به خاطر همین همسایه كینه‌توز، بهانه خوبی پیدا كرده بود تا آتش حسادتش را بیرون بپاشد؛ درب را زد. علی‌نقی آمد دم درب ... مردك به او یك گونی داد و گفت: «حالا كه تو بچه نداری، بیا این‌ها مال تو، شاید به كارت بیاید». 💔علی‌نقی در گونی را باز كرد، ۱۱ تا بچه گربه از توی آن ریختند بیرون ..! قهقهه مردك و صدای گریه علی‌نقی قاطی شد ... كنار در نشست و دستانش به دعا بلند و گفت «ای كه گفتی بخوانیدم تا اجابت‌تان كنم ..! اگر به من فرزندی بدهی، نذر می‌كنم كه به لطف و هدایت خودت او را مبلغ قرآن و دینت كنم». ✨خدایی كه دعای زكریای سالخورده را در اوج ناامیدی اجابت كرده بود، ۱۱ فرزند به علی‌نقی داد كه اولین‌شان همین حاج آقا محسن قرائتی است ...
بسم رب الشهدا ؟ به بچه ها نزدیک شدم فرحناز :رقیه پر میبنم که دارم تک تکتون رو مزدوج میکنم -فرحناز😳😳چی میگی؟ فرحناز:برادر حسینی باتو مزدوج میشه -بروبابا دیونه فرحناز:اگه شد چی ؟ -اگه نشد چی؟ فرحناز اگه شد من برات یه انگشتر حدید میخرم -شرط بندی؟😳😳😳 خاک عالم فرحناز:نه خیرم هدیه حسنا:بچه ها بیاید میخایم کار شروع کنیم سیه پوش شدن حسینه تا ساعت ۱ظهر طول کشید آقای حسینی گفت ناهار میخرم همه بخورید بعد برید دیگه تا ما برسیم خونه ساعت ۲/۲۵دقیقه شد تا وارد خونه شدیم مامان:رقیه برات خواستگار زنگ زده -هان ؟ چی؟ خاستگار؟ مامان: بله خاستگار تو ۱۹سالته دیگه باید ازدواج کنی -مامان من قصد ازدواج ندارم 😢😢 مامان: حداقل بپرس کیه شاید نظرت عوض شد -مگه فرقی هم داره مامان:‌بله داره -خوب کیه مامان:سیدمجتبی حسینی -😳😳حسینی مامان:‌حالا داری؟ -اجازه بدید فکرام کنم با پدر مشورت کنم چشم مامان:به حاج خانم گفت ۹شب زنگ بزنه جواب بده -چشم تو هنگ بودم وای خدا مگه میشه ؟🙈 نویسنده:بانو....ش بامــــاهمـــراه باشــید🌹
بسم رب الشهدا ؟ یه ذره استراحت کردم بعد پاشدم حاضر شدم برم پیش بابا یه مانتو آبی کاربونی پوشیدم و یه روسری فیروزه ای سرکردم بازم مثل همیشه چادرم همدم همیشگیموسر کردم این بار با ماشین خودمون رفتم درب ورودی مزار یه شیشه گلاب خریدم به سمت مزار بابا حرکت کردم درب گلابو باز کردم سلام بابایی دلم برات تنگ شده بابا ببین دخترت بزرگ شده براش خواستگار میاد بابا من آقامجتبی خیلی وقته میشناسم پسر خوبیه اگه واقعا عالیه من باهش خدایی میشم بیا بهم بگو بهش جواب مثبت بدم بابا چرا سفره عقد باید من از حسین اجازه بگیرم نه از تو بـــــــ😭😭ـــــــابـــــــ😭😭ـــــا تا ساعت ۶پیش بابا بودم بعدش رفتم وضو گرفتم و نماز خوندم ساعت ۷:۳۰بود رسیدم خونه -سلام مامان جونم ++سلام دخترم بهشون چی بگم؟ خندم گرفت از سوال مامانم _اخه مادره من بزار وارد شم بعد بپرس چقدر حولی آخه _باشه دختر خوشگلم حالا بگو -بگو بیان ++مبارک باشه برق شادی تو چشمای مهربون مامانی موج میزد نویسنده بانو....ش بامــــاهمـــراه باشــید🌹
بسم رب الشهدا ؟ رواے سید مجتبے حسینے مادرم میگفت ساعت ۹شب بیاد زنگ بزنه منزل خانم جمالی اینا دوباره بپرسه چیکار کنیم این چند ساعت به من بیچاره چندسال گذشت ساعت ۸شب بود که دیگه طاقتم تموم شد مادر ساعت ۸میشه زنگ بزنید🙈🙈 مادر ،در حالی که میخندید گفت:باشه عزیزم چقدر حولی😂 خجالت زده سرمو انداختم پایین مادر تلفن قطع کرد -مادر چی شد مادر:گفتن فردا ساعت ۹شب بیاید -😍😍🙈🙈 ساعت ۸:۳۰شبه داریم میریم خواستگاری یه دست گل مریم و نرگس خریدیم ضربان ❤️ بالای صدهزار میزنه بالاخره رسیدیم خونه خانم جمالی اینا فقط حسین و حاج خانم بودن بعد از سلام علیک وارد خونه شدیم حاج خانمـ :رقیه جان چای بیار خانم جمالی چای آوردن روم نمیشد سرمو بالا بگیرم راستش هیچ وقت چهرشونو درست ندیدم چند دقیقه بود نشسته بودیم همش درباره چیزای مختلف حرف میزدن حسین چند دفعه اومد باهام حرف بزنه که انقدر حول بودم هی میگفتم چی ؟هان؟😁 حسین نگاهم میکرد خندش میگرفت بالاخره رفتیم سر اصل مطلب😍 که مادر گفت حاج خانم با اجازه شما و حسین آقا بچه ها برن حرف بزنن حاج خانم :رقیه جان آقاسید راهنمایی کن یه ربع سکوت خانم جمالی حرفی ندارید -آقای حسینی اجازه عقد من با پدرمه اگه تاییدکنن من بهتون خبر میدم مونده بودم هاج و واج اگه شهید منو قبول نکنه چی واای خدایا خودت کمک کن😔 نویسنده :بانو....ش بامــــاهمـــراه باشــید🌹
بسم رب الشهدا ؟ روای رقیه به آقای حسینی گفتم که شرط من برای شنیدن و صحبت اصلی یا نه اصلا شرط ازدواجم با پدرمه و پدرم باید تاییدش کنه از اتاق خارج شدیم مادرآقای حسینی گفت که دهنمون شیرین کنیم ؟ -حاج خانم من ب آقاحسینی گفتم شرط ازدواجم رضایت پدرمه همین خونه تو سکوتی طولانی فرو رفت بعد از چند دقیقه آقای حسینی و خانوادشون رفتن بعد از رفتنشون مامان رو به سمتم کردو گفت: رقیه این چه حرفی بود یعنی چی رضایت پدرم -خانم رضایی محترم اون آقای که تو مزارشهدا خوابیده پدرمه پدری حتی مثل حسین و زینب یه بارهم آغوشش لمس نکردم حسرت آغوش پدر میدونی یعنی چی مامان اصلا پدر یعنی چی حالا حقمه باید بیاد مجتبی رو تایید کنه واگرنه به خود حضرت زهرا هیچوقت ازدواج نمیکنم فهمیدید با گریه دویدم سمت اتاقم عکس پدرمو برداشتم شروع کردم با حق حق باهاش صحبت کردن _ به خدا اگه برای ازدواجم نیای ازدواج نمیکنم 😭😭😭 با گریه خوابم برد خواب دیدم وسط مزارشهدا سفرعقدپهنه خودمم عروسم پدرم با لباس خاکی بسیج اومد سمتم دستم گرفت گذاشت تو دست سیدمجتبی بعد سرم بوسید گفت کوتاهی بابارو میبخشی رقیه جان دخترم هیچوقت پیشت نبودم اما ببین برای عقدت اومد من سیدمجتبی تایید کردم مبارکت باشه گریه میکردم آغوشش باز کرد رفتم تو آغوشش اشکای من و بابا هردو روان بود 😭😭😭😭😭 بابا خیلی دوست دارم سرمو بوسید منم دوست دارم بابا جان با گریه بلندشدم ساعت اذان صبح بود بابا فدات بشم عاشقتم رفتم پایین حسین و مامان با دیدن چشمای قرمز و پف کرده ای من متعجب شدن مادرم بانگرانی گفت: رقیه چی شده؟ بریده بریده گفتم مـــــ😭😭ا مان _جانم عزیزم _بابا بابا اومد خوابم سید مجتبی تایید کرد مامانم بابام تو عقدم بود مامان آغوشش باز کرد سکوت مادر و گریه های من نویسنده :بانو....ش بامــــاهمـــراه باشــید🌹