#زیباترین_سخنان_شهدا🌸
شهید هادی علی
دوستای #جوانان نکند در رختخواب #ذلت بمیرید😔
که حضرت علی علیه السلام در محراب #عبادت شهید شد.
ای جوانان مبادا که در غفلت بمیرید که امام حسین علیه السلام در میدان #نبرد شهید شد.
ای جوانان ، مبادا که در حال بی تفاوتی بمیرید که علی اکبر در راه حسین علیه السلام و با #هدف شهید شد😔
یاد شهدا با صلوات🌺
رمان
🌹نشانی عاشقی🌹
#قسمت_هفدهم
کیفم رو برمیدارم و به سمت در میرم بین راه نگاه گذرایی به بصیری و دوستش میندازم.
دسته ی دررو میکشم هنوز دررو کامل وانکردم که بصیری میگه
ــ تنهایی گم میشیا...
نگاه تک تک کسایی که تو کافه هستن به من هست.بیتوجه به حرفش از کافی شاپ بیرون میام.احتمال میدم که راه حرم مستقیم باشه.به راهم ادامه میدم.این کوچه ها و خیابونا همشون برام غریبن.
آسمون ابریه و بارون نم نم میزنه.پشت سر هم آیت الکرسی میخونم و دنبال گنبد میگردم.ازهرکس که میپرسم یا میگه خیلی دور شدم یا یه جوری ادرس میده که بدتر گیج میشم.راهی که رفتم رو دوباره برمیگردم.اما اینبار دنبال کافی شاپی که با لیلی رفتیم.
شدت بارون بیشتر شده و آب از سرو روم میچکه.پایین چادرم با مخلوطی از اب وـگل رنگ امیزی شده.دوست دارم بشینم روی زمین و شروع به گریه کنم.دلم ازگشنگی ضعف میره.چراغ های کافی شاپ رو ازدور میبینم.نیم ساعتی از رفتنم گذشته.خداخدا میکنم لیلی هنوز همونجا باشه.دستام رو که از سرما میلرزن محافظ دهانم میکنم تا شاید کمی گرم بشن...
خودم رو به کافه میرسونم.دررو باز میکنم و توی دهانه در می ایستم.اثری از لیلی نیست و لی بصیری و دوستش دقیقا جایی که من ولیلی نشسته بودیم نشستن...میخوام برم که یکهو نگاه بصیری به من میفته
بااینکه زیاد دل خوشی ازش ندارم ولی تو این شرایط ارزو میکردم که منو ببینه و به دادم برسه.که انگار ارزوم براورده شده.به سمتم میاد قدمی عقب ترمیرم.لبخندی میزنه ــ گفتم که گم میشی به خرجت نرفت
چادرم رو کمی جلو میکشم.
ــ میدونی از کدوم طرف میشه رفت حرم.
بصیری ــ یه لحظه همینجا وایسا الان میام.
پیش دوستش میره چیزی دم گوشش میگه و دوستش هم سرش رو تکون میده.
بعد به سمت من میاد.
ــ دنبالم بیا...
پشت سرش میرم .از گرسنگی چن باری سرم گیج میره و هر دفعه تا مرز افتادن هم میرم اما سریع خودم رو جمع میکنم.حس میکنم دیگه تاب و توان ندارم
به دیوار تکیه میدم و اروم سرم رو روش میزارم.کمی چشمام رو میبندم.همانا باز کردن چشمام و همانا نگاه متعجب نیما توی چشم من...
نگاهی عاجزانه بهش میکنم
ــ الان میمیرم...
ــ چرااینقد رنگت پریده.
روم نمیشه بهش بگم گشنمه.اخه من اگه میدونستم به خاطر لیلی قراره اینقد علاف شم شکم خالی نمیومدم بیرون.
سرم رو پایین میندازم
ــ فک کنم فشارم افتاده...
ابرویی بالا میندازه و از توی کیفش یه بسته بیسکوییت بیروت میاره و به سمتم میگیره آب از موهاش میچکه.
با ذوق بیسکوییت رو ازدستش میگیرم....
🌹رمان نشانی عاشقی🌹
#قسمت_هجدهم
مسیرم از نیما جدا میشه . به سمت در ورودی خواهران میرم وبعد وارد حرم میشم.با دیدن گنبد طلایی هوش ازسرم میپره.نیما روفراموش میکنم.باقدم های تند جلومیرم.آوازه ی نقاره خونه دلم رو میلرزونه.
آنقدر که اشک از چشمهام روون میشه.
دستم روبالامیارم تااشکام رو پاک کنم.!اما نه... این اشکها با بقیه ی اشکها فرق داره...از کجامعلوم شایدفردای قیامت همیین اشکا به دادم برسن...
انبوه جمعیت اجازه نمیده که وارد بشم.ازهمین رو دررو محکم میچسبم.از ته دل ضجه میزنم...وامام رضا روصدا میزنم.عقده این چندوقت بدجوری تودلم جاخشک کرده....
توی حال وهوای خودمم که دستی از پشت شونه هام رونوازش میده.به سمتش برمیگردم...
یه پیرزن خنده رو که چادر رنگ و رفته اش رودودستی چسبیده.
ــ کاری داشتی مادرجانـ؟
کنارم میشینه
ــ منم یه نوه ی سرطانی داشتم.شفاشو از همین اقا گرفتم
و با انگشت اشاره ضریح رونشون میده
لبخندی میزنم و سرم روتکون میدم
ــ ایشالا خدا درد توروهم درمون کنه...
ــ ها؟؟
لبخند پررنگ تری میزنه و ازجاش پامیشه...
منم شونه ای بالا میندازم و ازجام بلندمیشم.
وای خدا دوباره این بصیری گم شد...
البته به عبارتی من گم شدم.
دنبال نیما میگردم.بایدتوهمین صحن باشه اخه ازهمینجا اومدیم تو.
یه پسر با کاپشن طوسی و شلوار لی روی یکی ازفرش ها نشسته درحال سجده اس.
چقدشبیه نیما لباس پوشیده...
یک لحظه شک میکنم که اون باشه ولی منصرف میشم
نیما کجا و این کجا..
فک کنم نیما حتی نمازخوندن بلدنباشه...
میخوام برگردم که سرازسجده برمیداره...
از تعجب چشمام چارتا میشه.اینکه بصیریه.میرم سمتش
ــ نمازم که میخونی ...
از سرجاش بلند میشه و به طرفم میاد.
کفش هاش رو ازتوی پلاستیک درمیاره میندازه جلوپاش
ــ میدونی، تو سجده ام چی میگفتم
ــنه
خم میشه تاکفشش رو بپوشه
ــ از خداتورو میخواستم.
اخم هام روتوهم میکنم...
با قدم هلی بلند ازش دور میشم
یاســـمین مهرآتین
☆ بِسْمِ اللّٰهِ الرَّحْمٰنِ الرَّحیمْ ☆
♡دعای عهد♡
💠اَللّهُمَّ رَبَّ النُّورِ الْعَظیمِ،💠 وَ رَبَّ الْکُرْسِىِّ الرَّفیعِ،💠 وَ رَبَّ الْبَحْرِ الْمَسْجُورِ،💠 وَ مُنْزِلَ التَّوْراةِ وَالْإِنْجیلِ وَالزَّبُورِ،💠 وَ رَبَّ الظِّلِّ وَالْحَرُورِ،💠 وَ مُنْزِلَ الْقُرْآنِ الْعَظیمِ، وَ رَبَّ الْمَلائِکَةِ الْمُقَرَّبینَ، 💠وَالْأَنْبِیاءِ وَالْمُرْسَلینَ اَللّهُمَّ إِنّى أَسْأَلُکَ بوَجْهِکَ الْکَریمِ،💠 وَ بِنُورِ وَجْهِکَ الْمُنیرِ، وَ مُلْکِکَ الْقَدیمِ،💠 یا حَىُّ یا قَیُّومُ، أَسْأَلُکَ بِاسْمِکَ الَّذى أَشْرَقَتْ بِهِ السَّمواتُ وَالْأَرَضُونَ، 💠وَ بِاسْمِکَ الَّذى یَصْلَحُ بِهِ الْأَوَّلُونَ وَالْآخِرُونَ، 💠یا حَیّاً قَبْلَ کُلِّ حَىٍّ، وَ یا حَیّاً بَعْدَ کُلِّ حَىٍّ،💠 وَ یا حَیّاً حینَ لا حَىَّ، 💠یا مُحْیِىَ الْمَوْتى، وَ مُمیتَ الْأَحْیاءِ،💠 یا حَىُّ لا إِلهَ إِلّا أَنْتَ.💠
اَللّهُمَّ بَلِّغْ مَوْلانَا الْإِمامَ الْهادِىَ الْمَهْدِىَّ الْقائِمَ بِأَمْرِکَ،💠 صَلَواتُ اللَّهِ عَلَیْهِ وَ عَلى آبائِهِ الطّاهِرینَ،💠 عَنْ جَمیعِ الْمُؤْمِنینَ وَالْمُؤْمِناتِ فى مَشارِقِ الْأَرْضِ وَ مَغارِبِها،💠 سَهْلِها وَ جَبَلِها، 💠وَ بَرِّها وَ بَحْرِها، وَ عَنّى وَ عَنْ والِدَىَّ مِنَ الصَّلَواتِ زِنَةَ عَرْشِ اللَّهِ، 💠وَ مِدادَ کَلِماتِهِ، وَ ما أَحْصاهُ عِلْمُهُ،💠 وَ أَحاطَ بِهِ کِتابُهُ.💠 أَللّهُمِّ إِنّى أُجَدِّدُ لَهُ فى صَبیحَةِ یَوْمى هذا،💠 وَ ما عِشْتُ مِنْ أَیّامى عَهْداً وَ عَقْداً وَ بَیْعَةً لَهُ فى عُنُقى، 💠لا أَحُولُ عَنْها، وَ لا أَزُولُ أَبَداً.💠 اَللّهُمَّ اجْعَلْنى مِنْ أَنْصارِهِ وَ أَعَوانِهِ، 💠وَالذّابّینَ عَنْهُ، وَالْمُسارِعینَ إِلَیْهِ فى قَضاءِ حَوائِجِهِ، وَالْمُمْتَثِلینَ لِأَوامِرِهِ، وَالْمُحامینَ عَنْهُ،💠 وَالسّابِقینَ إِلى إِرادَتِهِ، وَالْمُسْتَشْهَدینَ بَیْنَ یَدَیْهِ.💠
اَللّهُمَّ إِنْ حالَ بَیْنى وَ بَیْنَهُ الْمَوْتُ الَّذى جَعَلْتَهُ عَلى عِبادِکَ حَتْماً مَقْضِیّاً، 💠فَأَخْرِجْنى مِنْ قَبْرى مُؤْتَزِراً کَفَنى،💠 شاهِراً سَیْفى، مُجَرِّداً قَناتى،💠 مُلَبِّیاً دَعْوَةَ الدّاعى فِى الْحاضِرِ وَالْبادى.💠 اَللّهُمَّ أَرِنِى الطَّلْعَةَ الرَّشیدَةَ وَالْغُرَّةَ الْحَمیدَةَ،💠 وَاکْحَُلْ ناظِرى بِنَظْرَةٍ مِنّى إِلَیْهِ، 💠وَ عَجِّلْ فَرَجَهُ، وَ سَهِّلْ مَخْرَجَهُ،💠 وَ أَوْسِعْ مَنْهَجَهُ، وَاسْلُکْ بى مَحَجَّتَهُ، 💠وَ أَنْفِذْ أَمْرَهُ، وَاشْدُدْ أَزْرَهُ، 💠وَاعْمُرِ اللّهُمَّ بِهِ بِلادَکَ ، وَ أَحْىِ بِهِ عِبادَکَ،💠 فَإِنَّکَ قُلْتَ وَ قَوْلُکَ الْحَقُّ:💠 ظَهَرَ الْفَسادُ فِى الْبَرِّ وَالْبَحْرِ بِما کَسَبَتْ أَیْدِى النّاسِ، 💠فَأَظْهِرِ اللّهُمَّ لَنا وَلِیَّکَ وَابْنَ بِنْتِ نَبِیِّکَ الْمُسَمّى بِاسْمِ رَسُولِک💠َ
حَتّى لا یَظْفَرَ بِشَىْءٍ مِنَ الْباطِلِ إِلّا مَزَّقَهُ، 💠وَ یُحِقَّ الْحَقَّ وَ یُحَقِّقَهُ،💠 وَاجْعَلْهُ اللّهُمَّ مَفْزَعاً لِمَظْلُومِ عِبادِکَ وَ ناصِراً لِمَنْ لا یَجِدُ لَهُ ناصِراً غَیْرَکَ،💠 وَ مُجَدِّداً لِما عُطِّلَ مِنْ أَحْکامِ کِتابِکَ،💠 وَ مُشَیِّداً لِما وَرَدَ مِنْ أَعْلامِ دینِکَ، 💠وَ سُنَنِ نَبِیِّکَ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ،💠 وَاجْعَلْهُ اللّهُمَّ مِمَّنْ حَصَّنْتَهُ مِنْ بَأْسِ الْمُعْتَدینَ،💠 اَللّهُمَّ وَ سُرَّ نَبِیَّکَ مُحَمَّداً صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ بِرُؤْیَتِهِ،💠وَ مَنْ تَبِعَهُ عَلى دَعْوَتِهِ،💠 وَارْحَمِ اسْتِکانَتَنا بَعْدَهُ ،💠 اللّهُمَّ اکْشِفْ هذِهِ الْغُمَّةَ عَنْ هذِهِ الْأُمَّةِ بِحُضُورِهِ، 💠وَ عَجِّلْ لَنا ظُهُورَهُ، 💠إِنَّهُمْ یَرَوْنَهُ بَعیداً وَ نَراهُ قَریباً، 💠بِرَحْمَتِکَ یا أَرْحَمَ الرّاحِمینَ.💠
سپس سه مرتبه دست بر ران راست خود میزنی و در هر مرتبه میگویی:
☆اَلْعَجَلَ، اَلْعَجَلَ؛ یا مَولای یا صاحِبَ الزَّمان☆ِ
☆اَلْعَجَلَ، اَلْعَجَلَ؛ یا مَولای یا صاحِبَ الزَّمان☆ِ
☆اَلْعَجَلَ، اَلْعَجَلَ؛ یا مَولای یا صاحِبَ الزَّمان☆
ِ
♡ اَللّهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرج♡
♢سلامتی مولا مون صاحب الزمانصلوات♢
⇦التماس دعا➣
1_12519061.mp3
2.07M
⚘:
💠 #دعای_عهد
✳️تغییر مقدرات الهی با مداومت بر خواندن دعای عهد...
🌸امام خمینی ره:
اگر هرروز (بعد از نماز صبح) دعای عهد خواندی، مقدراتت عوض میشود...
🌺🍃🌺🍃🌺🍃
🍃🌺🍃🌺
🌺🍃🌺
🍃🌺
🌺
#تفحص_عجيب_در_فكه
🌷نزدیک غروب مرتضی داخل یک گودال پیکر شهیدی را پیدا کرد. با بیل خاک ها را بیرون می ریخت. هر بیل خاک را كه بیرون می ریخت مقدار بیشتری خاک به داخل گودال برمى گشت. نزدیک اذان مغرب بود، مرتضی بیل را داخل خاک فرو کرد و گفت: فردا
برمی گردیم.
🌷صبح به همراه مرتضی به فکه برگشتیم، به محض رسیدن به سراغ بیل رفت. بعد آن را از خاک بیرون کشید و حرکت کرد!!! با تعجب گفتم: آقا مرتضی کجا می ری؟! نگاهی به من کرد و گفت: دیشب جوانی به خواب من آمد و گفت: من دوست دارم در فکه بمانم! بیل را بردار و برو.
📚 کتاب شهید گمنام
🌿
🌾
🌸
🌱 🌷🌷🌷🌷🌷
🌺🕊@katrat🕊🕊
🌴🍀 🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊
🍀🍃🌸🍃🌺🍃🌷🌿🍃🌷
#شهیدمدافع_حرم
محمدرضادهقان 🕊🌺
💠از هیچکس چیزی به دل نمیگرفت ، بدی دیگران رو فراموش میکرد و در مقابل؛ خوبیاشون رو به خاطر میسپرد😊
💠وقتی یکی با رهبر یا سپاه مخالف بود ، اصلا سکوت نمیکرد ولی طوری با زبان و بیانش برخورد و بحث میکرد که طرف مقابل تاثیر منفی نگیره و خودش هم جبهه ی خیلی معترض نمیگرفت.☝️
💠خادم الشهدا بود...
ترک محرمات و انجام واجبات... روی این موضوع با هیچکس شوخی نداشت.👌
💠خیلی با معرفت بود ، هر جای زیارتی هم که میرفت پیام میداد و یاد میکرد.🌺
💠تا جایی که میشد حرفش رو میزد.خیلی رک بود و با کسی رودربایسی نداشت. به زندگی و زندگی کردن خیلی امیدوار بود و لذت بردن از زندگی رو دوست داشت ولی اصلا از یاد مرگ غافل نبود.‼️
💠عاشق و سینه سوخته ی حضرت زینب سلام الله علیها بود و برای ظهور آقا صاحب الزمان (عج) #عمل رو انتخاب کرد👌 ، تا حرف!... و آخر هم زیر پرچم بیبی موند و شد یکی از علمداران ظهور
ماجرای گردان حنظله - فکه
یکی از حزن انگیزترین و حماسی ترین لحظات فکه ، 300تن از رزمندگان این گردان در کانالی محاصره شدند ، چند روز با تکیه بر ایمانشان به مبارزه ادامه دادند و به مرور بر اثر آتش دشمن و تشنگی مفرط شهید میشدند.
سعید قاسمی میگوید :
" ساعات آخر مقاومت بی سیم چی حاج همت را خواست.. صدای ضعیفی از آن سوی خط گفت همه رفتند .. باطری دارد تمام میشود و عن قریب عراقی ها می ایند تا مارا خلاص کنند...من هم خداحافظی میکنم. "
حاج همت که قادر به محاصره تیپ های تازه نفس دشمن نبود ، به پهنای صورت اشک می ریخت ،،، بی سیم را قطع نکن ..حرف بزن. هرچه دوست داری بگو
گفت :
" سلام ما را به امام برسانید از قول ما به امام بگویید همانطور که فرموده بودید حسین وار مقاومت کردیم، ماندیم و تا آخر جنگیدیم
🌹نشانی عاشقی🌹
#قسمت_نوزدهم
درو بازمیکنم.لیلی روی کاناپه خوابیده.باعصبانیت به سمتش میرم.کمی بهش خیره میشم و بعد بلند جیغ میکشم.
لیلی سریع ازسرجاش میپره
ــ چیــ...شده....
کیفم رو به گوشه ای پرت میکنم وبا قاطعیت به سمتش میرم
ــ میدونی چیشده...؟من امروز بزرگترین اشتباه عمرم روکردم
با چرخیدن من لیلی هم میچرخه
ــ من احمق به تو بیشعور اعتماد کردم
لیلی لبخندی میزنه و ازسرجاش پامیشه...
لیلی ــ روشنا ... توخیلی مومنی؟
ــ منظور؟
ــ اخه این پسره مثه پروانه داره دور تومیچرخه گناه داره.میدونی چقد دوستت داره...
من ــ لیلی تو اینو نمیشناسی... به خدا داره ادای مظلوما رو درمیاره...
لیلی روی زمین میشینه و به دیوار تکیه میده
ــ اتفاقا من نیماروبهتر ازهرکس میشناسم.
با تعجب نگاهش میکنم
ــ تو؟
لبخندی میزنه و به زمین خیره میشه
ــ اره من...
میدونی روشنا من از سوم دبیرستان بانگار خواهر نیما دوستم.نیما و نگار باهم دوقلو هستن و هردوشون لیسانس زبان دارن.بعدهم باهم اومدن دانشگاه هنر،یه خواهربرادر به تمام معنا هستن
روبه روش میشینم
ــ من نمیدونستم...
ــ یه حرفی میزنم بین خودمون بمونه،من همون وقتی که بانگار دوست شدم وقتی رفتم خونشون و نیما رو دیدم ،احساس کردم نیمارودوست دارم.خیلی ازش خوشم میومد...،دوسال صمیمیتم رو بانگارحفظ کردم .فقط بخاطر اینکه نیمارو دوست داشتم...
ــ هنوزم دوستش داری....؟
ــ دوسالی گذشت و من یه نگاه محبت امیزم از نیما ندیدم...چن بار خواستم خودم بهش بگم اماهربار یه حسی تووجودم بهم اجازه نداد...
گذشت و گذشت تا اینکه یه خاستگار برام اومد
اسمش مهدی بود .مهندس عمران...خیلی درامدش بالا بود.پدرم گفت که تنها کسی که ممکنه من باهاش خوشبخت بشم فقط مهدی هست... با خودم گفتم آخرین تلاشمو میکنم اگه نیما بازهم بهم توجه ای نکرد.باهمین مهدی ازدواج میکنم.وقتی جلوی نیما قضیه ی خاستگاری روگفتم و اون حتی نشنید...به مهدی جواب مثبت رو دادم...،اوایلش زیاد ازش خوشم نمیومد همش به نیما فکرمیکردم اما بعد ازیکی دوماه فهمیدم اون علاقه فقط یه هوس بود هوسی که روزها وروزها بادیدن نیما تجدید میشد و درنتیجه قلبم روپرکرد.
با مهدی که نامزد کردم فهمیدم چقدر عشق دوطرفه لذت بخشه...فهمیدم دوست داشتن نیما چه حماقتی بود...
لبخندی روی لبهام میشینه
ــ الان مهدی کجاس؟
دست چپش رو بالا میاره حلقه ای که انگشتش روپوشنده برق میزنه.لبخندم پررنگ تر میشه
دستش رو جلومیاره و دست منو محکم میگیره
ــ روشنا باورکن نیما تورودوست داره من اینو از چشماش فهمیدم....،وقتی که التماس میکرد باهات صحبت کنم وقتی باشو ق و علاقه دربارت صحبت میکرد میتونستم برق عشقو توی چشمش ببینم
یاسمین مهرآتـــین
#نشانی_عاشقی
#قسمت_بیستم
به سمت خونه میرم و ساکم رو روی کولم جابه جا میکنم.هنوز یک روزهم از برگشتنم نگذشته دلم برای مشهد تنگ شده...
خودم اینجام ولی دلم اونجا....
زنگ رومیزنم.در بازمیشه...؛باخوشحالی وارد خونه میشم.مامان توی راهرو وایساده با لبخند به من خیره میشه.به سمتش میرم و خودم روتوی بغلش میندازم.
ــ خوش گذشت دخترم؟
ــ اوهوم ولی خیلی زود گذشت
من رواز آغوشش بیرون میاره
ــ همه ی مسافرتا همین هستن گلم؛
ــ ولی مشهد یه چیز دیگه اس
منو به سمت حموم هل میده ومیگع
ــ سریع برو یه دوش بگیر امشب مهمون قراره برامون بیادا
به سمت حمام میرم
ــ حالا کی قرار هست بیاد؟
ــ خاستگــار...
با تعجب به سمتش برمیگردم
ــ چیـــــ ؟
ــ وا خب گفتم که خاستگار ...
★★★
چایی رو جلوی همه میگیرم
و بعد کنار روناک میشینم.نمیدونم چرا بی اختیار این پسره روبا نیما مقایسه میکنم.
وتوی هرمقایسه نیما ازاون سرتر بود...
فکرم همش پیشه اون هست.
به تک نک اعضای خانواده اشون نگاه میکنم.از هیچ کدومشون خوشم نمیاد.ادمای پر زرق و برق که بامن زمین تا اسمون فرق دارن.
وقتی مامان گفت قراره برام خاستگار بیاد یک لحظه فکر کردم شاید نیما بخواد بیاد...
یک ساعتی میگذره و بلاخره اوناهم تصمیم میگیرن دل از اینجا بکنن.
تا دم در بدرقه اشون میکنیم.
بعد از رفتنشون یک راست به سمت اتاقم میرم
موبایلم روبرمیدارم و شماره ی لیلی رومیگیرم...
اگه به لیلی بگم شاید اونم به نیما بگه...
بوق اول که میخوره لیلی جواب میده.
لیلی ــ عــــلو
ــ منتظرم بودی؟
صدای خنده های لیلی ازپشت گوشی بلند میشه
لیلی ــ لابد منتظرت بودم.چه خبر...
ــ برام خاستگار اومده😐
ــ چه خوبـــــ
توقع نداشتم لیلی همچین حرفی بزنه ....
ــ میدونی لیلی ازش خوشم نمیاد
ــ چه بــد
ــ کوفت...
ــ خب کاری نداری؟؟
ـــ واااااااااا لیلی!
ــ چیه مگه نمیخوای به نیما بگم که برات خاستگار اومده...
اعصابم ازحرفاش خورد میشه....
ــ نه خیر!!
ــ خب پس نمیگم
ــ حـ..الـــا اگه بگیــ..م عیبی نداره ...
ــ نه بابا بگم که چی بشه.
ــ ببین لیلی اعصاب منو خورد نکن بهشم بگو....
ــ پس میگم خودت گفتی....
ــ لیـــــــلی
ــ باشه بابا
من ــ خدافظ
ــ حالا قهر نکن...
ــ قبلا فکرمیکردم توکرم داری ولی حالا میفهمم تو خودت کرمی
ــ دلت میاد؟
ــ اره... کاری نداری؟
ــ واه واه چقد تخس
ــ خدافظ...
ــ بروبابا
یاسمـــین مهرآتین
•••
#شـھیـــــد شدن دلـــــ♡ مےخواهد
دلے آنقدر قوے که بتواند بریده شود از همه تعلقات ...
دلے که آرام له شود زیر پایت، به وقت بریدن و رفتن ...
و شـھـــ🌷ــدا "دلدارِ بـے دل" بودند....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
من بال و پر شهید را میبوسم ......😭😭😭
التماس دعا
❤️این فیلم را ببینید و به خانواده شهدا هدیه بدهید آنقدر نشر دهید تا جهانی شود