eitaa logo
کانال خاطرات شهدایی.🌷🌷
295 دنبال‌کننده
7.9هزار عکس
2.4هزار ویدیو
57 فایل
شهدا را به خاک نسپارید به یاد بسپارید شهادت چشمه آب حیات است که شهید ازآن می نوشد و جاودانه می ماند با معرفی کردن کانال مارو دراین راه یاری کنید.....🌷🌷 https://eitaa.com/katrat👈ایدی کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
صبحتون_شهدایی چگونه بگذرم ... از سیم خاردارهای نَفْسی ؛ که شما را از من گرفته است باید گذشت از این دنیا به آسانی
حاج اسماعیل دولابی: چشمـت ڪه اسیــر دنیـا شده اگـر از دنیـا دست بردارد، آقــا را میبیند، خلاصه نگو آقـا غایب است ... 👌تــو نمیبینی ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔴 #کبد_چرب چیست و چگونه ایجاد می شود ؟ ♻️ کبد چرب در 20 سال اخیر معضل بزرگ سلامت جامعه شده است ، که علت اصلی آن پرخوری و کاهش فعالیت بدنی افراد است . ✅برای بهبود کبد چرب اولین قدم #اصلاح_سبک_زندگی فرد می باشد . 🔻عامل مهم در بهبود بیماران کبد چرب 👇 🔸سر وقت غذا خوردن 🔹تشنه نماندن 🔸پرهیز از پرخوری 🔹پرهیز از درهم خوری 🔸پرهیز از نوشیدن آب ومایعات سرد و یخ 🔹پرهیز از مصرف مایعات تا دوساعت بعداز صرف غذا ❗️دم کرده ی کاسنی شاهتره در فرهنگ عامیانه یک درمان توصیه شده است اما دوستان عزیز مصرف بی رویه و بی اندازه هر نوع داروی گیاهی ، ممکن است باعث بروز عوارض ناخوشایند برای فرد شود . ✅بهترین راه ، #ورزش روزانه است ، و اصلاح سبک غذا خوردن خصوصا #آهسته_جویدن و #زیاد_جویدن سردسته ی توصیه های درمانی برای مبتلایان کبد چرب است . دقت کنید 👇👇👇 🔻یادمان باشد عامل اصلی بروز #کبد_چرب مصرف #شیرینی های صنعتی و بد جویدن غذا و آب سرد و یخ نوشیدن است، نه چربیها . پس به اندازه و درست غذا بخوریم .
🔴 💠 خانم‌ها باید بدانند طبق آموزه‌های دینی، نَفَس آنها، و نیّات ایشان هنگام پختن بر روی طعم آن و اثرگذاری آن بر ، نقش دارد. 💠 هر روز پختن غذای خود را به یکی از اهل بیت علیهم السلام کنید تا برکات آن را مشاهده کنید. 💠 به هنگام طبخ غذا، زبانتان مشغول و ذکر خدا باشد. از خدا بخواهید توان و نیرویی که از این غذا در بدن اهل خانه ایجاد می‌شود در راه عبادت، خدمت به دیگران، خدا و غیر گناه صرف شود. 💠 از خدا بخواهید از ذکر و دعایی که هنگام پختن این غذا بر زبان جاری می‌کنید ایجاد و علاقه‌ی جدید بین شما و همسرتان باشد. 💠
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✅شهیدی که بعد از شهادت شخصی را که منکر اهل بیت بود را برای نماز شب از خواب بیدار کرد‼️👇👇   مادرشهید: یک مورد اتفاق افتاد که برای خودم نیز بود و برای دیدنش نیز به شیراز رفتم. آن جوان را در یک یادواره ای که برای محمدرضا در شیراز گرفته بودند,دیدم. با اینکه دو ماه از اتفاقی که برایش افتاده بود, وقتی من را دید فقط گریه می‌کرد💔😞 او تعریف می‌کرد: که فردی 32 ساله هستم که تا پانزده سالگی بچه‌ای پاک و طاهر بودم و قرآن‌خوان و نماز خوان و اهل مسجد بودم🙂 به سبب آشنایی با دوستان از راه به‌در شدم و 17 سال خدا و ائمه را شدم و هیچ چیز را قبول نداشتم و هر گناهی که بگویید از من سر زده است😔  اسم من بود بعد از آنکه آن اتفاق برایم افتاد یک اسم عجیب و غریب برای خود گذاشتم و بعد از آن اتفاق حتی پدر و مادرم من را عاق کرده بودند و از خانه خود بیرون کرده بودند😞😞😞 یک شب نزدیک اذان صبح دیدم یک جوانی مرا صدا می‌زند 😳«حاج مصطفی پاشو وقت نماز است» من بلند شدم و نشستم و خیلی متعجب شدم و دوباره خوابیدم,😐دوباره آن پسر به خوابم آمد و گفت «حاج مصطفی پاشو یک ربع به اذان مانده, پاشو نماز بخوان»😊✋🏼 این را که گفت بلند شدم و چهره‌اش به دلم نشست🙂❤️ 10 روز در اینترنت دنبال این شخص بودم که بعد پیدایش کردم و با او آشنا شدم😍💔 آن جوان می‌گفت: محمدرضا آنقدر بر روی من اثر گذاشته که با همه آن دوستانم قطع رابطه کردم و از همه گناهانم توبه کردم و به خاطر توبه‌ام و مال‌های حرامی که کسب کرده بودم, تمام زندگی‌ام را فروختم تا مال‌های حرام از زندگی‌ام بیرون برود👌💔 و حقوق ضایع شده را به صاحبانش بازگردانم و حتی برای جلب یک رضایت 4،5 بار به مازندران رفتم تا حق ضایع شده را بازگردانم.🙂 ____ +ان شاءالله از این نگاه ها شهدا به ماهم بندازند😊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم رب الشهدا و الصدیقین رزمنده جانباز مدافع حرم محمد جعفر حسینی (ابوزینب) به جمع شهدای مدافع حرم پیوست.
صلی الله علیک یا زینب الکبری سلام الله علیها جانباز مدافع حرم عمه جان زینب(س) بعداز تحمل رنج جراحات بسیار به دوستان شهیدش پیوست.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻خاطرات طنز 🔹 و خریدن تخم مرغ از مدافـع حـرم مسعود مقتدر پیشنهاد دانلود @katrat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‍ ‍ ‍ 😌 تو هواپیما فقط فکرم درگیر زندگی جدیدم بود.دلم نمیخواست کم بیارم.چه توکار،چه تو زندگیم. هواپیما که نشست رو زمین ایران کمربندمو باز کردم و هدفونمو انداختم دور گردنم.به تیپ مامان نگاه کردم.شلوار قهوه ای با یک مانتو کوتاه شیری و شال نازک سفید. باخودم گفتم یعنی تو ایران گیر نمیدن این شکلی بیای بیرون؟ شونه هامو بالا انداختم و همراه مامان ازهواپیما پیاده شدیم‌.چمدونامون رو تحویل گرفتیم و از سالن فرودگاه بیرون اومدیم.جلو فرودگاه پر بود از تاکسی های زرد رنگ که منتظر مسافر بودن. مامان یکیشو انتخاب کرد و سوار شد.راننده چمدون ها رو گذاشت صندوق عقب و پشت فرمون نشست. _خب کجاتشریف میبرین؟ مامان خیلی خلاصه جواب داد:ونک‌. راننده چشمی گفت و راه افتاد.زبان فارسیم به لطف مامان عالی بود اما خب غلط غلوط زیاد داشتم. همه جای تهران برام عجیب بود.تصور من از ایران اینی نبود که میدیدم.یک شهر بزرگ و آلوده باماشین های بزرگ و کوچیک که مثل مور و ملخ ریخته بودن تو خیابونا.برج آزادی بزرگ که به نظرم هیچ جذابیتی نداشت‌.دخترای مانتویی و جذاب،چیزی از دخترای فرانسه کم نداشتن فقط یک شال نیم وجبی انداخته بودن رو سرشون.پس حالا فهمیدم که تیپ مامان خیلیم بختر از اوناست و کسی هم بهشون گیر نمیده.چراغ قرمزای خسته کننده و بازارای شلوغ.سرمو تکیه دادم به صندلی و چشامو بستم،چقدر خسته کننده‌. ماشین که نگه داشت پیاده شدیم و مامان پول راننده رو حساب کرد.چمدون به دست جلو عمارت بزرگی ایستاده بودیم‌.کم نمیاورد ازخونه پدریم.شایدم بزرگ تر بود. نمیدونستم اینجا کجاست.حوصله سوال و جوابم نداشتم.بریم ببینیم چه خبره. مامان زنگ رو زد و در بدون معطلی بازشد. رفتم داخل خونه.حیاط بزرگ و وسیعی که جون میداد توش مهمونی و پارتی راه بندازی‌.یک طرف حیاط استخر بود و طرف دیگه اش فضای سبز.دوتا ماشین مدل بالا هم گوشه حیاط پارک بود. دنبال مامان رفتم تا به در ورودی رسیدیم. درباز شد و خانم مسنی اومد بیرون.مامان رو بغل کرد و گفت:واااای شیرین،چقدر دلم برات تنگ شده بود دخترم.نمیدونی تو این سال های دوریت به ما چی گذشت! خانم مسن که فهمیده بودم مادر مادرمه تیپ جوون پسندی زده بود.کت و دامن خاکستریش با موهای دودیش تناسب زیبایی داشت.چهره دل نشینی داشت و ازهمون اول جذبش شدم. بعد که از مامانم سیر شد،نگاهی به من انداخت و گفت:اومممم تو باید کارن باشی پسرم مگه نه؟؟ سری تکون دادم که جلو اومد و سفت بغلم کرد.داشتم خفه میشدم. زیرگوشم حسابی خوشحالی کرد. _ماشالله هزار ماشالله آقایی شدی برای خودت.چقدر دوست داشتم ببینمت پسرم.وای خدا باورم نمیشه نوه گلمو تو بغلم گرفتم. بعد که ولم کرد گفتم:سلام. خندید وگفت:وای ببخشید یادم رفت سلام به روی ماهت عزیزدلم.خب دیگه بیاین تو زود باشین سالار منتظرتونه. قیافم کج شد.سالار؟سالار دیگه کیه؟حتما بابابزرگه!هوف چه مزخرف. رفتیم تو و با راهنمایی های گرند مادر نشستیم رو مبل های سلطنتی.مامان،شالش رو درآورد و گفت:چرا انقدر خشک برخورد میکنی؟ پوزخند مسخره ای زدم و گفتم:نیست شما ازشوق اشک جلو چشمات جمع شد. چشم غره ای به من رفت که یعنی بدش اومده ازحرفم. بابیخیالی پا روی پا انداختم که مادربزرگ اومد و همراهش دخترجوانی که برامون شربت آورد.بدون تشکر شربت رو برداشتم و یک جرعه نوشیدم. مامانبزرگ شروع کرد به حرف زدن:خب چه خبرا؟خوبین؟سفر راحت بود!؟ مامان جواب سوالای کلیشه ایش رو داد و منو راحت کرد 🍃 بامــــاهمـــراه باشــید🌹
‍ ‍ ‍ 😌 مادربزرگ رو کرد به من وگفت:خیلی خوشحالم که اینجایی کارن جان.خیلی منتظرت بودم و ذوق داشتم تنها نوه دختریم رو بعد ۲۹سال از نزدیک ببینم.همه اتاقم پر شده از عکسای بچگیت.فکر نمیکردم انقدر آقا و با وقارشده باشی.مطمئن باش پدربزرگت از دیدنت خیلی خوشحال میشه درست مثل من. بعدش هم خندید.من که اینطور حرف زدن رو بلد نبودم تنها به لبخندی اکتفا کردم.کاش زودتر این بابابزرگه بیاد مابریم استراحت کنیم بابا خسته شدم تو این دود و دم تهران. بالاخره خان سالار تشریفشون رو آوردن و همگی برای ادای احترام بلندشدیم. مردی حدودا۷۰ساله با موهای جوگندمی و کت شلوار رسمی‌،عصا به دست طرفمون اومد. اول مامان رو درآغوش گرفت و گفت:خوش اومدی دخترم.خیلی وقته منتظرتم. مامان هم لبخندی زد وگفت:ممنون آقاجون.دلم براتون تنگ شده بود. پس بگو..این بی احساسی رو از مادرم به ارث بردم.اونوقت میگه چرا انقدر خشک رفتار میکنی.از شدت هیجان تو بغل باباش داره سکته میکنه هه‌. خان سالار سمت من اومد و اول نگاهی به قدوبالام انداخت. سلامی کردم و دستمو دراز کردم . لبخند کوچکی کنج لبش شکل گرفت. _کارن کوچولو بالاخره اومدی. جلو اومد و بغلم کرد‌.اه متنفرم ازاین احوال پرسیای ایرانیا.چه مدلشه آخه فرت و فرت همو بغل میکنن بعدشم ماچ و بوس راه میندازن؟ یکم که بغلم کرد،عقب رفت وگفت:آقایی شدی برای خودت‌‌. _مرسی دستشو گذاشت رو لبم و گفت:هیش..از امروز کلمات خارجی به دهنت نمیاد تو این خونه متوجهی؟ زیر بار حرف زور رفتن برام مشکل بود برای همین گفتم:سعی میکنم‌. وقتی کنارم نشست حس خوبی نداشتم.به همه از بالا نگاه میکرد و فکر میکرد تو هرچیزی میتونه دخالت کنه.امامن اومدم اینجا تااین فکر مزخرفو ازسرش بیرون کنه. بعد صحبتای عادی و تعارفات اجازه دادن بریم استراحت کنیم.اتاق من طبقه بالا بود برای همین کولمو برداشتم و با تشکر از پله ها بالا رفتم.جمعشون خشک و جدی بود و منم ازاین جمعا بیزار بودم. اتاق جمع و جوری بهم داده بودن که نصف اتاق خودمم نمیشد.یک تخت یک نفره یورمه ای با کمد و آینه دراور و یه قالیچه گرد وسط اتاق‌. کولمو انداختم کناری و رو تخت ولو شدم.دکمه های اول پیراهنمو باز کردم و دستامو زیر سرم گذاشتم. من امکان نداره اینجا زندگی کنم.از خونه ای که همه چیزش قانون داره بدم میاد.من به راحتی و ازاد بودن عادت کردم و هرگز این عادت رو ترک نمیکردم.باید با مامان حرف بزنم که بریم یک جای دیگه پیدا کنیم. اینطوری اگه اینجابمونیم ساعتای ورود و خروجمو با بابابزرگ باید هماهنگ کنم. 🍃 بامــــاهمـــراه باشــید🌹 @katrat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#خـــاطرات_شهدا یک روز ابراهیم را در بازار دیدم که دو کارتن بزرگ روی دوشش بود ! گفتم ، آقا ابراهیم برای شما زشته !!! ، این کار بار برهاست نه شما ! ، نگاهی کرد و گفت ، نه این برای خودم بهتره ، مطمئن میشوم که هیچی نیستم !! گفتم ، کسی شما رو اینطور ببینه خوب نیست ، تو ورزشکاری و.... ابراهیم خندید و گقت ، ای بابا ، همیشه کاری کن که خدا تو رو دید خوشش بیاد نه مردم... #شهیدابراهیم_هادی 📕 سلام بر ابراهیم #یاد_شهدا_با_ذڪر_صلوات #کمی_با_شهدا 🥀🕊 #اللهم_عجل_لوليك_الفرج
🔻🔻🔻 🔴 پیکرش پس از ۱۶ سال سالم بود 🔺 ◽️ در جریان عملیات کربلای ۴ به اسارت دشمن درآمد. او با بدنی مجروح اسیر می‌شود و به‌ خاطر شدت جراحات او را در بیمارستان بستری می‌کنند. پس از چند روز در حالی‌که هنوز بدن محمدرضا از جراحت زخمی بود، او را به می‌برند. وضعیت جسمانی شهید شفیعی مناسب نبود و نیاز به عمل جراحی داشت ولی عراقی‌ها توجهی به سلامتی‌اش نداشتند. چند روزی که در اردوگاه بود درد زیادی کشید و در آخر از عوارض جراحت در غربت و تنهایی به رسید. ◽️در مدت ۱۱ روز از زمان اسارت تا شهادتش محمدرضا دست عراقی‌ها بود و بسیار شکنجه شد و درد کشید. ◽️صلیب سرخ که از شهادت محمدرضا آگاه می‌شود، مسئولان بعثی را موظف می‌کند برای او قبری در شهر در نظر بگیرند. ◽️پس از ۱۶ سال پیکر این رزمنده قمی تفحص می‌شود و به کشور می‌آید. اما نکته عجیب اینجا بود که پس از گذشت ۱۶ سال شهید شفیعی صحیح و سالم از خاک بیرون آمده بود. محمدرضا در تاریخ ۱۴دی ماه ۱۳۶۵ شهید شد و در تاریخ ۴مرداد ماه ۱۳۸۱پیکرش به کشور بازگشت. 🔺صدام گفته بود این جنازه نباید به این شکل به ایران برود. پیکر پاک را سه ماه در آفتاب گذاشتند تا شناسایی نشود، ولی جسد مانده بود. حتی روی جسد پودر مخصوص تخریب جسد ریختند که خاصیتش این بود که استخوان‌های جسد هم از بین می‌رفت ولی باز هم جسد سالم مانده بود. ◽️وقتی گروه جنازه محمدرضا را دریافت می‌کردند، سرهنگ عراقی که در آنجا حضور داشته گریه می‌کرده و گفته: ما چه افرادی را کشتیم! ◽️مادر شهید، مرحومه فاطمه نادری درباره سلامت پیکر پسرش می‌گوید: « دو فرق در سرش داشت و همیشه به او می‌گفتم محمدرضا تو دو تا می‌گیری. تا او را دیدم گفتم قربانت بروم تو یک زن هم نگرفتی. آنجا فرق سرش کاملاً مشخص و دندان‌های شکسته‌اش به‌خوبی قابل مشاهده بود. فقط کبود بود. دندان‌هایش به این دلیل شکسته بود که به او می‌گویند به ا(ره) فحش بده و او هم نمی‌دهد و به صدام فحش می‌دهد. گفته بود می‌دانم می‌شوم پس چرا به امام فحش بدهم که آنجا او را کتک می‌زنند و چند تا از دندان‌هایش می‌شکند. هم همانطور پاره بود. کفنش خونابه داشت.» ◽️مراسم باشکوهی برایش برگزار شد و همرزمش پیکر شهید را در قبر گذاشت. حاج حسین بعد‌ها به مادر شهید می‌گوید: «شما می‌دانید چرا بدن او سالم است؟» مادر شهید پاسخ می‌دهد: «از بس ایشان خوب و باخدا بود.» ولی حاج حسین حرف‌های مادر شهید را اینگونه کامل می‌کند: ◽️«راز سالم ماندن ایشان در چهار چیز است: هیچ وقت ایشان ترک نمی‌شد؛ مداومت بر داشت؛ دائماً با بود و اینکه هر وقت خوانده می‌شد، ما با اشکمان را پاک می‌کردیم ولی ایشان با دست اشک‌هایش را می‌گرفت و به بدنش می‌مالید و جالب اینکه وقتی برای ما آب می‌آوردند، ایشان آب را نمی‌خورد و آن را برای غسل نگه می‌داشت.» 🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷 شـادی روح شهدا ➖🔝🍂اللّهمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّڪَ‌الفَرَج🍂🔝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕊| پرچم ، پیشانی بند ، انگشتر ، چفیه ، بی سیم هم روی کولش . خیلی با نمک شده بود ☺️ گفتم چیه ؟ خودت رو مثل علم درست کردی ؟ میدادی یک چیزی هم پشت لباست بنویسن😒 پشت لباسش رو نشون داد " جگر شیر نداری سفر عشق مرو " ❤️ گفتم : بی خودی اصرار نکن .. بی سیم چی لازم دارم ولی تو رو نمی برم😒 هم سنت کمه ؛ هم برادرت شهید شده .. هیچی نگفت ... از من حساب میبرد..✅ کمی هم میترسید، دستش رو گذاشت روی کاپوت تویوتا🚘 و گفت : باشه .. نمیام ! ولی روز قیامت شکایتت رو به فاطمه زهرا میکنم .. ببینم میتونی جواب بدی ؟😒 توی عملیات دنبالش میگشتم .. به بچه ها گفتم کجاست ؟ گفتن نمی دونیم ! نیست ✅ به شوخی گفتم : نگفتم بچه است ! گم میشه ! حالا باید کلی دنبالش بگردیم تا پیداش کنیم😤 بعد عملیات داشتیم شهدا رو جمع میکردیم . اکثرا با یک گلوله یا ترکش ریز شهید شده بودن😔 یکی هم بود که ترکش کل سر رو برده بود ... برش گردوندم ...😞 پشت لباسش رو دیدم نوشته بود:"جگر شیر نداری سفر عشق مرو" |🕊😭😭😭
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⚘﷽⚘ 😄😂خاطره ای زیبا و خنده دار ازجبهه و جنگ...😃😀 👤بین ما یکی بود که چهره ی سیاهی داشت ؛ اسمش عزیز بود؛ توی یه عملیات ترکش به پایش خورد و فرستادنش عقب بعد از عملیات یهو یادش افتادیم و تصمیم گرفتیم بریم ملاقاتش 🏩با هزار مصیبت آدرس بیمارستانی که توش بستری بود رو پیدا کردیم و با چند تا کمپوت رفتیم سراغش. پرستار گفت: توی اتاق 110 بستری شده؛ اما توی اتاق 110 سه تا مجروح بودند که دوتاشون غریبه و سومی هم سر تا پایش پانسمان شده و فقط چشمهایش پیدا بود. دوستم گفت: اینجا که نیست ، بریم شاید اتاق بغلی باشه! یهو مجروح باندپیچی شده شروع کرد به وول وول خوردن و سروصدا کردن! گفتم: بچه ها این چرا اینجوری میکنه؟ نکنه موجیه؟!!! یکی از بچه ها با دلسوزی گفت: بنده خدا حتما زیر تانک مونده که اینقدر درب و داغون شده! پرستار از راه رسید و گفت: عزیز رو دیدین؟!!! همگی گفتیم: نه! کجاست؟ :پرستار به مجروح باندپیچی شده اشاره کرد و گفت: مگه دنبال ایشون نمی گردین؟ همه با تعجب گفتیم: چی؟!!! عزیز اینه؟! رفتیم کنار تختش ؛ عزیز بیچاره به پایش وزنه آویزان بود و دو دست و سر و کله و بدنش زیر باندهای سفید گم شده بود ! با صدای گرفته و غصه دار گفت: خاک توی سرتان! حالا دیگه منو نمی شناسین؟ یهو همه زدیم زیر خنده گفتم: تو چرا اینجوری شدی؟ یک ترکش به پا خوردن که اینقدر دستک و دمبک نمی خواد ! عزیز سر تکان داد و گفت: ترکش خوردن پیشکش. بعدش چنان بلایی سرم اومد که ترکش خوردن پیش اون ناز کشیدنه !! بچه ها خندیدند. 😄 اونقدر اصرار کردیم که عزیز ماجرای بعد از مجروحیتش رو تعریف کرد: - وقتی ترکش به پایم خورد ، منو بردند عقب و توی یه سنگر کمی پانسمانم کردند و رفتند تا آمبولانس خبر کنند. توی همین گیر و دار یه سرباز موجی رو آوردند و انداختند توی سنگر. سرباز چند دقیقه ای با چشمان خون گرفته برّ و بر نگاهم کرد. راستش من هم حسابی ترسیده بودم و ماست هایم رو کیسه کردم. یهو سرباز موجی بلند شد و نعره زد: عراقی پَست فطرت می کشمت. چشمتان روز بد نبینه. حمله کرد بهم و تا جان داشت کتکم زد. به خدا جوری کتکم زد که تا عمر دارم فراموش نمی کنم. حالا من هر چه نعره می زدم و کمک می خواستم ، کسی نمی یومد. اونقدر منو زد تا خودش خسته شد و افتاد گوشه ی سنگر و از حال رفت. من هم فقط گریه می کردم... بس که خندیده بودیم داشتیم از حال می رفتیم😂 دو تا مجروح دیگه هم روی تخت هایشان از خنده روده بُر شده بودند.😂 عزیز ناله کنان گفت: کوفت و زهر مار هرهر کنان!!! خنده داره؟ تازه بعدش رو بگم: - یک ساعت بعد به جای آمبولانس یه وانت آوردند و من و سرباز موجی رو انداختند عقبش. تا رسیدن به اهواز یک گله گوسفند نذر کردم که دوباره قاطی نکنه ... 😂😂 رسیدیم بیمارستان اهواز. گوش تا گوش بیمارستان آدم وایستاده بود و شعار می دادند و صلوات می فرستادند. دوباره حال سرباز خراب شد. یهو نعره زد: آی مردم! این یه مزدور عراقیه ، دوستای منو کشته. و باز افتاد به جونم. این دفعه چند تا قلچماق دیگه هم اومدند کمکش و دیگه جای سالم توی بدنم نموند. یه لحظه گریه کنان فریاد زدم: بابا من ایرانی ام ! رحم کنین. یهو یه پیرمرد با لهجه ی عربی گفت: ای بی پدر! ایرانی هم بلدی؟ جوونا این منافق رو بیشتر بزنین. دیگه لَشَم رو نجات دادند و آوردند اینجا. حالا هم که حال و روزم رو می بینید! صدای خنده مون بیمارستان رو برده بود روی هوا.😂 پرستار اومد و با اخم و تَخم گفت: چه خبره؟ اومدین عیادت یا هِرهِر کردن؟ وقت ملاقات تمومه ، برید بیرون خواستیم از عزیز خدافظی کنیم که یهو یه نفر با لباس سفید پرید توی اتاق و نعره زد: عراقی مزدور! می کشمت!!! عزیز ضجه زد: یا امام حسین! بچه ها خودشه ، جان مادرتون منو نجات بدین ...😂😂😂 منبع: کتاب" رفاقت به سبک تانک"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
834 🔳 98/09/25 ✍ گویند: ابراهیم خلیل حقیری خویی از اولیاءالله خوی (ره)، زمانی که ذکر خدا می‌گفت دست راست روی سینه می‌گذاشت. از او پرسیدند: چرا دست رو سینه قرار می‌دهی؟ 💠 گفت: روح (مؤمن) من در وجودم اسیر است و همواره بی‌تاب برای پرکشیدن به معبود! قفسه سینه‌ام چون میله‌هایی زندانی است که روح من به امر خدا در پشت آن تا زمانی که خودش حکم فرموده محکوم به حبس و زندانی است. ⭕️ گاهی وقت‌ها که از شدّت ذکر، روح‌ام در پشت میله‌های زندان تن برای پرکشیدن به معبود بی‌تابی می‌کند، دست روی سینه‌ام می‌گذارم تا پشت میله‌های زندان آرام گیرد و ساکن شود. ⭐️ چنانچه نبی مکرم اسلام (ص) فرمود: اگر امر و اراده‌ی خدا نبود ارواح برای لحظه‌ای در قالب تن زندانی نمی‌شدند و به سوی معبود هر لحظه پر می‌کشیدند.