🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
💫بسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيم💫ِ
💫 (( لِلّهِ مُلکُ السَّمواتِ وَ الاَرضِ
یَخلُقُ ما یَشاءُ یَهَبُ لِمَن یَشاءُ
اِناثًا وَ یَهَبُ لِمَن یَشاءُ الذُّکُورَ ))💫
⚜خداوند در آیه 49 سوره شوری میفرمایند:⚜
💎(( تنها خدا راست ملک آسمانها وزمین، هر چه بخواهد می آفریند، به هر که خواهد فرزندان اناث(دختر) و به هرکه خواهد فرزندان ذکور(پسر) عطا می کند.))💎
♨️باتوجه به این آیه برای افرادی که اولاد میخواهند.👶🏻👶🏻👶🏻
🌕☀️اذان ظهر 27ام رمضان☀️🌕
🗒آیه را روی کاغذ نوشته و اسم زن و شوهری که طالب فرزند هستند به گونه ای نوشته شود📝 که هنگامی که کاغذ تا میشود، آیه روی اسم ها قرار گیرد.📂
و سپس این کاغذ را لای قرآن بگذارند 📓
💢حتما این کاغذ را اذان ظهر 27رمضان لای قرآن بگذارید.✅
🔰از امشب آماده کنید کاغذ ها را برای فردا...✅
⭕️برای هر زن و شوهری یه کاغذ مجزا میخواد🗒
🛑برای تمام آشنایانی که می شناسید کاغذ برایشان لای قرآن بگذارید🗒📝📓
🦋ان شاءالله تا سال آینده اولاد سالم وصالح خواهند داشت.👶🏻
💠لطفاً نشر دهید تا هرکس که فرزند سالم و صالح میخواهد به حق این ماه عزیز و این آیه مقدس صاحب فرزندی نیکو گردد.🌱🌱🌱
ان شاءالله🤲🏻
🌹الهی آمین🌹
@Keepers_quran
🌺🍃🌸
🍃
🌸
#اطلاعیه
✅ قابل توجه قرآن آموزان گرامی:
✍ آغاز ثبتنام پانزدهمین آزمون اعطای مدرک تخصصی به حفاظ قرآن کریم از اول بهمن ماه :
🔰 توضیحات بیشتر درباره آزمون 🔰
🔹 ثبت نام اولین مرحله پانزدهمین دوره آزمون اعطای مدرک تخصصی به حفاظ قرآن از سهشنبه، اول بهمن سال جاری، از سوی سازمان دارالقرآن الکریم، آغاز میشود.
🔸 مهلت ثبت نام در این آزمون تخصصی تا پایان وقت اداری روز ۳۰ بهمنماه خواهد بود.
🔹 حافظان میتوانند در تاریخ اعلام شده به پایگاه اطلاعرسانی سازمان دارالقرآن الکریم (پایگاه تلاوت) مراجعه کنند و برای دریافت مدارک تخصصی درجه یک تا پنج حفظ قرآن، در آزمونهای رشتههای حفظ ۱۰ جزء، ۲۰ جزء و حفظ کل قرآن ثبتنام کنند.
🔸 مقرر شده بود تا مرحله اول پانزدهمین دوره آزمون اعطای مدرک تخصصی به حفاظ طی اردیبهشتماه سال ۹۹ برگزار شود که زمان آن به دلیل تقارن با ماه مبارک رمضان و نیز امتحانات دانشآموزان، تغییر کرد.
✍ محمد رمضانیفرد، کارشناس دبیرخانه ارزیابی و اعطای مدرک تخصصی به حفاظ سازمان دارالقرآن در این رابطه اظهار کرد:
◽️مرحله اول پانزدهمین آزمون تخصصی اعطای مدرک به حفاظ قرآن ۲۲ فروردینماه ۹۹ رأس ساعت ۱۵ به صورت همزمان در سراسر کشور برگزار خواهد شد. ۸۰ درصد از آزمون مرحله اول مربوط به ترجمه آیات و ۲۰ درصد آن نیز حسن حفظ است.
🔹 زمان ویرایش اطلاعات ثبتنامکنندگان در بازه زمانی ۱۰ تا ۱۷ اسفندماه در نظر گرفته شده است و ثبتنامکنندگان در این آزمون میتوانند برای دریافت کارت ورود به جلسه آزمون از ۱۶ تا ۲۱ فروردین سال ۹۹ به سایت تلاوت مراجعه کنند.
🔸 نتایج این مرحله از آزمون ۲۴ خردادماه سال آتی از طریق سایت تلاوت منتشر میشود.
🔗منبع : ایکنا
⚠️ این گواهینامه،تخصصی ترین و معتبرترین مدرک می باشد،که برای بهره مندی در آزمون جامع استخدامی یا تحصیل رایگان و ... نیاز است.
🔰 شماره تماس:
☎️ 021-66956068
🔰 آدرس سایت :
🌐http://telavat.com/fa/node/6403🍃
✍تعرفه دوره ها ، مشاوره
و برنامه دهی کانال:
👇🌺🍃🌺👇
♨️مشاوره حفظ: ۵ صلوات
♨️تعیین سطح: ۵ صلوات
✍گرفتن برنامه هفتگی حفظ:
۵ صلوات
🔰فایل های آموزشی:
🔹️ترتیل کل قرآن صفحه به صفحه:
💯رایگان
🔸️ترتیل کل قرآن سوره به سوره:
💯رایگان
🔹️ترتیل کل قرآن جزء به جزء:
💯رایگان
🔰آموزش های مجازی:
💠آموزش حفظ
💢طرح حفظ ماهیانه ۱۴صلوات
💢اموزش تجوید هر سطح ۱۰ صلوات
💢آموزش روخوانی ۱۰ صلوات
💥💥💥این دوره ای کلاس تا تیر هست
📛برای دریافت فایل ها،مشاوره و گرفتن برنامه به پیوی مراجعه کنید.
🌼با تشکر🌼
🆔️ @Keepers_quran
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴🎥ببینید و منتشر کند😍
✍آموزش تخصصی حفظ قرآن
ما تا آخرین قدم با شما هستیم
📣📣📣📣📣📣 📣📣📣📣📣
آموزش تلفنی و آنلاین 🌻🌻🌻🌻
🌺ارائه برنامه تخصصی مخصوص هر فرد
🌺ارائه مطالب و نکات مهم حفظ
🌺آموزش روخوانی و روانخوانی
🌺پاسخ به سوال های شما
🌺مشاوره برای شروع کار حفظ
🌺با کمترین هزینه جویی در زمان
🌺ارائه نکات مهم قرآنی
http://eitaa.com/Keepers_quran 💯
🌺💚🌺💚🌺💚🌺💚🌺💚🌺💚
💚 حافظ عزیز 💚
در مباحثه میزان یادگیری تا 70 درصد افزایش می یابد نسبت به وقتی که تنها میخوانید
مباحثه یکی از بهترین روش ها برای نگهداری محفوظات است
هم مباحثه ای اگر از خود شما قوی تر باشد عالیه
میزان خوندن هر کدوم بسته به تنوع کار دارد
اگر هر دو متوسط یا ضعیف هستید یک آیه ای
اگر قوی هستید یک صفحه ای یا چند صفحه ای مباحثه کنید
کسی که آیات رو گوش میکند باید به قرآن نگاه کند
اگر وقت باشد در دور دوم جای صفحات خونده شد را باهم عوض کنید تا هر دو کامل خونده
باشید
@Keepers_quran
💚🌺💚🌺💚🌺💚🌺💚🌺💚🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 #کلیپ
🔹مسأله حجاب
از ابتدای آفرینش مطرح بوده است...
اگر بی پوششی و بدحجابی،تمدن است
حیوانات بسیارمتمدن تر هستند😏
قرآن اول میفرماید #کنترل_نگاه و بعد #حجاب
👤 #استاد_رائفی_پور
🆔 @Keepers_quran
30.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌸🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨
#نکات_آموزشی_حفظ_قرآن_کریم
#کلیپ_تصویری
#کلیپ_های_آموزشی_حفظ
💠روش های حفظ قرآن کریم 💠
✅ قسمت اول
🔹توسط حجت الاسلام والمسلمین محمد حاج ابوالقاسمی.
🌸🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨
@Keepers_quran
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
🍃 🌸 🌺🍃
🌺🍃🌸
🍃🌸
🌺
🍃
#نکات_آموزشی_حفظ_قرآن_کریم
#آشنایی_با_سوره_های_قرآن_کریم
✅ الفاتحه الکتاب
اولين سوره قرآن است نامهاى ديگری مانند حمد ، شفاء ، امّ الكتاب ، فاتحة القرآن ، شافيه ، وافيه ، كافيه ، كَنز و سبع مثانى داراست . داراى هفت آيه است و در مكّه نازل شده است . شامل حمد و ثناى خداست و از نيازهاى انسان سخن مى گويد . رسول خدا به جابر ين عبداللّه فرمودند : اى جابر آيا نمى خواهى كه به تو بهترين سوره اى كه خداوند در كتابش نازل كرده است را بياموزم ؟ جابر گفت : آرى يا رسول اللّه پدر و مادرم فداى تو باد بياموز مرا . پس رسول خدا سوره حمد را به او آموخت سپس فرمود : اى جابر آيا نمى خواهى از آن به تو خبرى بدهم؟ گفت : آرى ، خبرى بده مادر و پدرم فداى تو باد . فرمود : سوره حمد شفايى است براى هر بيمارى جز مرگ.
📲اطلاعات بیشتر و ارتباط با ما :
🆔 @Keepers_quran
_ایتا:
🌍https://eitaa.com/Keepers_quran
_تلگرام:
🌍 t.me/Keepers_quran
🌺
🍃
🌺🍃
🍃 🌺🌸
🌺🍃🍃🌺🍃🌺🍃
🚨 تادقایقی دیگر؛
سخنرانی مقام معظم رهبری حضرت امام خامنه ای (مدظله العالی) از شبکه یک سیما
#روز_قدس ✌️🏻
#لبیک_یا_خامنه_ای ✋🏻
🔴به قدش نگاه نکنین
یکی از قاسم سليماني هاییه که قراره نذاره اسرائیل ۲۰سال آینده رو ببینه
They tried to burry us.
They didn't know we were seeds..
#Palestine
#القدس_درب_الشهداء
🕊 @Keepers_quran
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
طراح جوان 👨🏻💻
#استوری 🌹
#روز_قدس 🕊
#کلیپ 🎧
💠 کاری از کانال طراح جوان:
💠https://eitaa.com/joinchat/295174185C758d117bb8
@Keepers_quran
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق
#قسمت_هفتم
💠 از کلام آخرش فهمیدم زینبی که صدا میزد من نبودم، سعد ناباورانه نگاهش میکرد و من فقط میخواستم با او بروم که با #اشک چشمانم به پایش افتادم :«من از اینجا میترسم! تو رو خدا ما رو با خودتون ببرید!»
از کلمات بی سر و ته #عربیام اضطرارم را فهمید و میترسید هنوز پشت این پرده کسی در کمین باشد که قدمی به سمت پرده رفت و دوباره برگشت :«اینجوری نمیشه برید بیرون، #شناساییتون کردن.» و فکری به ذهنش رسیده بود که مثل برادر از سعد خواهش کرد :«میتونی فقط چند دیقه مراقب باشی تا من برگردم؟»
💠 برای #حفاظت از جان ما در طنین نفسش تمنا موج میزد و سعد صدایش درنمیآمد که با تکان سر خیالش را راحت کرد و او بلافاصله از پرده بیرون رفت.
فشار دستان سنگین آن #وهابی را هنوز روی دهانم حس میکردم، هر لحظه برق خنجرش چشمانم را آتش میزد و این #ترس دیگر قابل تحمل نبود که با هقهق گریه به جان سعد افتادم :«من دارم از ترس میمیرم!»
💠 رمقی برای قدمهایش نمانده بود، پای پرده پیکرش را روی زمین رها کرد و حرفی برای گفتن نداشت که فقط تماشایم میکرد. با دستی که از درد و ضعف میلرزید به گردنم کوبیدم و میترسیدم کسی صدایم را بشنود که در گلو جیغ زدم :«#خنجرش همینجا بود، میخواست منو بکشه! این ولید کیه که ما رو به این آدمکُش معرفی کرده؟»
لبهایش از ترس سفید شده و بهسختی تکان میخورد :«ولید از #ترکیه با من تماس میگرفت. گفت این خونه امنه...» و نذاشتم حرفش تمام شود و با همه دردی که نفسم را برده بود، ناله زدم :«امن؟! امشب اگه تو اون خونه خوابیده بودیم سرم رو گوش تا گوش بریده بود!»
💠 پیشانیاش را با هر دو دستش گرفت و نمیدانست با اینهمه درماندگی چه کند که صدایش در هم شکست :«ولید به من گفت نیروها تو #درعا جمع شدن، باید بیایم اینجا! گفت یه تعداد وهابی هم از #اردن و #عراق برای کمک وارد درعا شدن، اما فکر نمیکردم انقدر احمق باشن که دوست و دشمن رو از هم تشخیص ندن!»
خیره به چشمانی که #عاشقش بودم، مانده و باورم نمیشد اینهمه نقشه را از من پنهان کرده باشد که دلم بیشتر به درد آمد و اشکم طعم #شکایت گرفت :«این قرارمون نبود سعد! ما میخواستیم تو مبارزه کنار مردم #سوریه باشیم، اما تو الان میخوای با این آدمکشها کار کنی!!!»
💠 پنجه دستانش را از روی پیشانی تا میان موهای مشکیاش فرو برد و انگار فراموشش شده بود این دختر مجروحی که مقابلش مثل جنازه افتاده، روزی #عشقش بوده که به تندی توبیخم کرد :«تو واقعاً نمیفهمی یا خودتو زدی به نفهمی؟ اون بچهبازیهایی که تو بهش میگی #مبارزه، به هیچ جا نمیرسه! اگه میخوای حریف این #دیکتاتورها بشی باید بجنگی! ما مجبوریم از همین وحشیهای وهابی استفاده کنیم تا #بشار_اسد سرنگون بشه!»
و نمیدید در همین اولین قدم نزدیک بود عشقش #قربانی شود و به هر قیمتی تنها سقوط نظام سوریه را میخواست که دیگر از چشمانش ترسیدم. درد از شانه تا ستون فقراتم میدوید، بدنم از گرسنگی ضعف میرفت و دلم میخواست فقط به خانه برگردم که دوباره صورت روشن آن جوان از میان پرده پیدا شد.
💠 مشخص بود تمام راه را دویده که پیشانی سفیدش از قطرات عرق پر شده و نبض نفسهایش به تندی میزد. با یک دست پرده را کنار گرفت تا زنی جوان وارد شود و خودش همچنان اطراف را میپائید مبادا کسی سر برسد.
زن پیراهنی سورمهای پوشیده و شالی سفید به سرش بود، کیفش را کنارم روی زمین نشاند و با #مهربانی شروع کرد :«من سمیه هستم، زنداداش مصطفی. اومدم شما رو ببرم خونهمون.» سپس زیپ کیفش را باز کرد و با شیطنتی شیرین به رویم خندید :«یه دست لباس شبیه لباس خودم براتون اوردم که مثل من بشید!»
💠 من و سعد هنوز گیج موقعیت بودیم، جوان پرده را انداخت تا من راحت باشم و او میدید توان تکان خوردن ندارم که خودش شالم را از سرم باز کرد و با #بسم_الله شال سفیدی به سرم پیچید. دستم را گرفت تا بلندم کند و هنوز روی پایم نایستاده، چشمم سیاهی رفت و سعد از پشت کمرم را گرفت تا زمین نخورم.
از درد و حالت تهوع لحظهای نمیتوانستم سر پا بمانم و زن بیچاره هر لحظه با صلوات و ذکر #یاالله پیراهن سورمهای رنگی مثل پیراهن خودش تنم کرد تا هر دو شبیه هم شویم.
💠 از پرده که بیرون رفتیم، مصطفی جلو افتاد تا در پناه قامت بلند و چهارشانهاش چشم کسی به ما نیفتد و من در آغوش سعد پاهایم را روی زمین میکشیدم و تازه میدیدم گوشه و کنار مسجد انبار #اسلحه شده است...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق
#قسمت_دهم
💠 از حیاط خانه که خارج شدیم، مصطفی با همان لحن محکم شروع کرد :«ببخشید زود بیدارتون کردم، اکثر راههای منتهی به شهر داره بسته میشه، باید تا هوا روشن نشده بزنیم بیرون!»
از طنین ترسناک کلماتش دوباره جام #وحشت در جانم پیمانه شد و سعد انگار نمیشنید مصطفی چه میگوید که در حال و هوای خودش زیر گوشم زمزمه کرد :«نازنین! هر کاری کردم بهم اعتماد کن!»
💠 مات چشمانش شده و میدیدم دوباره از نگاهش #شرارت میبارد که مصطفی از آیینه نگاهی به سعد کرد و با صدایی گرفته ادامه داد :«دیشب از بیمارستان یه بسته آنتیبیوتیک گرفتم که تا #تهران همراهتون باشه.» و همزمان از جیب پیراهن کِرِم رنگش یک بسته کپسول درآورد و به سمت عقب گرفت.
سعد با اکراه بسته را از دستش کشید و او همچنان نگران ما بود که برادرانه توضیح داد :«اگه بتونیم از شهر خارج بشیم، یک ساعت دیگه میرسیم #دمشق. تلفنی چک کردم برا بعد از ظهر پرواز تهران جا داره.» و شاید هنوز نقش اشکهایم به دلش مانده بود و میخواست خیالم را تخت کند که لحنش مهربانتر شد :«من تو فرودگاه میمونم تا شما سوار هواپیما بشید، به امید #خدا همه چی به خیر میگذره!»
💠 زیر نگاه سرد و ساکت سعد، پوزخندی پیدا بود و او میخواست در این لحظات آخر برای دردهای مانده بر دلم مرهمی باشد که با لحنی دلنشین ادامه داد :«خواهرم، ما هم مثل شوهرت #سُنی هستیم. ظلمی که تو این شهر به شما شد، ربطی به #اهل_سنت نداشت! این #وهابیها حتی ما سُنیها رو هم قبول ندارن...» و سعد دوست نداشت مصطفی با من همکلام شود که با دستش سرم را روی شانهاش نشاند و میان حرف مصطفی زهر پاشید :«زنم سرش درد میکنه، میخواد بخوابه!»
از آیینه دیدم #قلب نگاهش شکست که مرا نجات داده بود، چشم بر جرم سعد بسته بود، میخواست ما را تا لحظه آخر همراهی کند و با اینهمه محبت، سعد از صدایش تنفر میبارید. او ساکت شد و سعد روی پلکهایم دست کشید تا چشمانم را ببندم و من از حرارت انگشتانش حس خوشی نداشتم که دوباره دلم لرزید.
💠 چشمانم بسته و هول خروج از شهر به دلم مانده بود که با صدایی آهسته پرسیدم :«الان کجاییم سعد؟» دستم را میان هر دو دستش گرفت و با مهربانی پاسخ داد :«تو جادهایم عزیزم، تو بخواب. رسیدیم دمشق بیدارت میکنم!»
خسته بودم، دلم میخواست بخوابم و چشمانم روی نرمی شانهاش گرم میشد که حس کردم کنارم به خودش میپیچد. تا سرم را بلند کردم، روی قفسه سینه مچاله شد و میدیدم با انگشتانش صندلی ماشین را چنگ میزند که دلواپس حالش صدایش زدم.
💠 مصطفی از آیینه متوجه حال خراب سعد شده بود و او در جوابم فقط از درد ناله میزد، دستش را به صندلی ماشین میکوبید و دیگر طاقتش تمام شده بود که فریاد زد :«نازنین به دادم برس!»
تمام بدنم از #ترس میلرزید و نمیدانستم چه بلایی سر عزیزدلم آمده است که مصطفی ماشین را به سرعت نگه داشت و از پشت فرمان پیاده شد. بلافاصله در را از سمت سعد باز کرد، تلاش میکرد تکیه سعد را دوباره به صندلی بدهد و مضطرب از من پرسید :«بیماری قلبی داره؟»
💠 زبانم از دلشوره به لکنت افتاده و حس میکردم سعد در حال جان دادن است که با گریه به مصطفی التماس میکردم :«تورو خدا یه کاری کنید!» و هنوز کلامم به آخر نرسیده، سعد دستش را با قدرت در سینه مصطفی فرو برد، ناله مصطفی در سینهاش شکست و ردّ #خون را دیدم که روی صندلی خاکستری ماشین پاشید.
هنوز یک دستش به دست سعد مانده بود، دست دیگرش روی قفسه سینه از خون پُر شده و سعد آنچنان با لگد به سینه #مجروحش کوبید که روی زمین افتاد و سعد از ماشین پایین پرید.
💠 چاقوی خونی را کنار مصطفی روی زمین انداخت، درِ ماشین را به هم کوبید و نمیدید من از #وحشت نفسم بند آمده است که به سمت فرمان دوید. زبان خشکم به دهانم چسبیده و آنچه میدیدم باورم نمیشد که مقابل چشمانم مصطفی #مظلومانه در خون دست و پا میزد و من برای نجاتش فقط جیغ میزدم.
سعد ماشین را روشن کرد و انگار نه انگار آدم کشته بود که به سرعت گاز داد و من ضجه زدم :«چیکار کردی حیوون؟ نگه دار من میخوام پیاده شم!» و #رحم از دلش فرار کرده بود که از پشت فرمان به سمتم چرخید و طوری بر دهانم سیلی زد که سرم از پشت به صندلی کوبیده شد، جراحت شانهام از درد آتش گرفت و او دیوانهوار نعره کشید :«تو نمیفهمی این بیپدر میخواست ما رو تحویل نیروهای امنیتی بده؟!»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق
#قسمت_هشتم
💠 یک گوشه کپسول اکسیژن و وسایل جراحی و گوشهای دیگر جعبههای #گلوله؛ نمیدانستم اینهمه ساز و برگ #جنگی از کجا جمع شده و مصطفی میخواست زودتر ما را از صحن مسجد خارج کند که به سمت سعد صورت چرخاند و تشر زد :«سریعتر بیاید!»
تا رسیدن به خانه، در کوچههای سرد و ساکت شهری که #آشوب از در و دیوارش میپاشید، هزار بار جان کندم و درهر قدم میدیدم مصطفی با نگرانی به پشت سر میچرخد تا کسی دنبالم نباشد.
💠 به خانه که رسیدیم، دیگر جانی به تنم نمانده و اهل خانه از قبل بستر را آماده کرده بودند که بین هوش و بیهوشی روی همان بستر سپید افتادم.
در خنکای شب فروردین ماه، از ترس و درد و گرسنگی لرز کرده و سمیه هر چه برایم تدارک میدید، در این جمع غریبه چیزی از گلویم پایین نمیرفت و همین حال خرابم #خون مصطفی را به جوش آورده بود که آخر حرف دلش را زد :«شما اینجا چیکار میکنید؟»
💠 شاید هم از سکوت مشکوک سعد فهمیده بود به بوی #جنگ به این شهر آمدهایم که به چشمانش خیره ماند و با تندی پرسید :«چرا نرفتید بیمارستان؟»
صدایش از خشم خش افتاده بود، سعد از ترس ساکت شده و سمیه میخواست #مهمانداری کند که برای اعتراض برادرشوهرش بهانه تراشید :«اگه زخمش عفونت کنه، خطرناکه!»
💠 سعد از امکانات رفقایش اطمینان داشت که با صدایی گرفته پاسخ داد :«دکتر تو #مسجد بود...» و مصطفی منتظر همین #اعتراف بود که با قاطعیت کلامش را شکست :«کی این بیمارستان صحرایی رو تو ۴۸ ساعت تو مسجد درست کرد؟»
برادرش اهل #درعا بود و میدانست چه آتشی وارد این شهر شده که تکیهاش را از پشتی گرفت و سر به شکایت گذاشت :«دو هفته پیش #عربستان یه کامیون اسلحه وارد درعا کرده!» و نمیخواست این لکه ننگ به دامن مردم درعا بماند که با لحنی محکم ادامه داد :«البته قبلش #وهابیها خودشون رو از مرز #اردن رسونده بودن درعا و اسلحهها رو تو مسجد عُمری تحویل گرفتن!»
💠 سپس از روی تأسف سری تکان داد و از #حسرت آنچه در این دو هفته بر سر درعا آمده، درددل کرد :«دو ماه پیش که اعتراضات تو #سوریه شروع شد، مردم این شهر هم اعتراضایی به دولت داشتن، اما از این خبرا نبود!»
از چشمان وحشتزده سعد میفهمیدم از حضور در این خانه پشیمان شده که مدام در جایش میجنبید و مصطفی امانش نمیداد که رو به برادرش، به در گفت تا دیوار بشنود :«اگه به مردم باشه الان چند ماهه دارن تو #دمشق و #حمص و #حلب تظاهرات میکنن، ولی نه اسلحه دارن نه شهر رو به آتیش میکشن!» و دلش به همین اشاره مبهم راضی نشد که دوباره به سمت سعد چرخید و زیر پایش را خالی کرد :«میدونی کی به زنت #شلیک کرده؟»
💠 سعد نگاهش بین جمع میچرخید، دلش میخواست کسی نجاتش دهد و من نفسی برای حمایت نداشتم که صدایش در گلو گم شد :«نمیدونم، ما داشتیم میرفتیم سمت خیابون اصلی که دیدم مردم از ترس تیراندازی #ارتش دارن فرار میکنن سمت ما، همونجا تیر خورد.»
من نمیدانستم اما انگار خودش میدانست #دروغ میگوید که صورتش سرخ شده بود، بین هر کلمه نفس نفس میزد و مصطفی میخواست تکلیف این گلوله را همینجا مشخص کند که با لبخندی تلخ دروغش را به تمسخر گرفت :«اگه به جای مسجد عُمری، زنت رو برده بودی بیمارستان، میدیدی چند تا پلیس و نیروی #امنیتی هم کنار مردم به گلوله بسته شدن، اونا رو هم ارتش زده؟»
💠 سمیه سرش را از ناراحتی به زیر انداخته، شوهرش انگار از پناه دادن به این زوج #آشوبگر پشیمان شده و سعد فاتحه این محکمه را خوانده بود که فقط به مصطفی نگاه میکرد و او همچنان از #خنجری که روی حنجرهام دیده بود، #غیرتش زخمی بود که رو به سعد اعتراض کرد :«فکر نکردی بین اینهمه وهابی تشنه به خون #شیعه، چه بلایی ممکنه سر #ناموست بیاد؟»
دلم برای سعد میتپید و این جوان از زبان دل شکستهام حرف میزد که دوباره به گریه افتادم و سعد طاقتش تمام شده بود که از جا پرید و با بیحیایی صدایش را بلند کرد :«من زنم رو با خودم میبرم!»
💠 برادر مصطفی دستپاچه از جا بلند شد تا مانع سعد شود که خون #غیرت در صدای مصطفی پاشید و مردانه فریاد کشید :«پاتون رو از خونه بذارین بیرون، سر هر دوتون رو سینهتونه!»
برادرش دست سعد را گرفت و دردمندانه التماسش کرد :«این شبا شهر قُرق #وهابیهایی شده که خون شیعه رو حلال میدونن! بخصوص که زنت #ایرانیه و بهش رحم نمیکنن! تک تیراندازاشون رو پشت بوم خونهها کمین کردن و مردم و پلیس رو بیهدف میزنن!»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق
#قسمت_نهم
💠 دیگر نمیخواستم دنبال سعد #آواره شوم که روی شانه سالمم تقلاّ میکردم بلکه بتوانم بنشینم و مقابل چشم همه با گریه به پای سعد افتادم :«فقط بذار امشب اینجا بمونیم، من میترسم بیام بیرون!»
طوری معصومانه تمنا میکردم که قدم رفته به سمت در را پس کشید و با دست و پایی که گم کرده بود، خودش را بالای سرم رساند. کنارم نشست و اشک چشمم قفل قلدریاش را شکسته بود که دست زیر سر و گردنم گرفت و کمکم کرد تا دوباره در بستر بخوابم و #عاشقانه نجوا کرد :«هرچی تو بخوای!»
💠 انگار میخواست در برابر قلب مرد غریبهای که نگرانم بود، تصاحب #عشقم را به رخش بکشد که صدایش را بلندتر کرد تا همه بشنوند :«هیچکس به اندازه من نگرانت نیست! خودم مراقبتم عزیزم!»
میفهمیدم دلواپسیهای اهل این خانه بهخصوص مصطفی عصبیاش کرده و من هم میخواستم ثابت کنم تنها #عشق من سعد است که رو به همه از #همسرم حمایت کردم :«ما فقط اومده بودیم سفر تا سعد #سوریه رو به من نشون بده، نمیدونستیم اینجا چه خبره!»
💠 صدایم از شدت گریه شکسته شنیده میشد، مصطفی فهمیده بود به بهای عشقم خودزنی میکنم که نگاهش را به زمین کوبید و من با همین صدای شکسته میخواستم جانمان را نجات دهم که مظلومانه قسم خوردم :«بخدا فردا برمیگردیم #ایران!»
اشکهایم جگر سعد را آتش زده و حرفهایم بهانه دستش داده بود تا از مخصمه مصطفی فرار کند که با سرانگشتش #اشکم را پاک کرد و رو به من به همه طعنه زد :«فقط بخاطر تو میمونم عزیزم!»
💠 سمیه از درماندگیام به گریه افتاده و شوهرش خیالش راحت شده بود میهمانش خانه را ترک نمیکند که دوباره به پشتی تکیه زد، ولی مصطفی رگ دیوانگی را در نگاه سعد دیده بود که بیهیچ حرفی در خانه را از داخل قفل کرد، به سمت سعد چرخید و با خشمی که می-خواست زیر پردهای از صبر پنهان کند، حکم کرد :«امشب رو اینجا بمونید، فردا خودم میبرمتون #دمشق که با پرواز برگردید تهران، چون مرز #اردن دیگه امن نیست.»
حرارت لحنش به حدی بود که صورت سعد از عصبانیت گُر گرفت و نمیخواست بازی بُرده را دوباره ببازد که با سکوت سنگینش تسلیم شد. با نگاهم التماسش میکردم دیگر حرفی نزند و انگار این اشکها دل سنگش را نرم کرده و دیگر قید این قائله را زده بود که با چشمانش به رویم خندید و خیالم را راحت کرد :«دیگه همه چی تموم شد نازنین! از هیچی نترس! برمیگردیم #تهران سر خونه زندگیمون!»
💠 باورم نمیشد از زبان تند و تیزش چه میشنوم که میان گریه کودکانه خندیدم و او میخواست اینهمه دلهره را جبران کند که با مهربانی صورتم را نوازش کرد و مثل گذشته نازم را کشید :«خیلی اذیتت کردم عزیزدلم! اما دیگه نمیذارم از هیچی بترسی، برمیگردیم تهران!»
از اینکه در برابر چشم همه برایم خاصه¬خرجی میکرد خجالت میکشیدم و او انگار دوباره عشقش را پیدا کرده بود که از چشمان خیسم دل نمیکَند و #عاشقانه نگاهم میکرد. دیگر ماجرا ختم به خیر شده و نفس میزبانان هم بالا آمده بود که برایمان شام آوردند و ما را در اتاق تنها گذاشتند تا استراحت کنیم.
💠 از حجم مسکّنهایی که در سِرُم ریخته بودند، چشمانم به سمت خواب خمیازه میکشید و هنوز خوابم نبرده بود که با کابوس #خنجر، پلکم پاره میشد و شانهام از شدت درد غش میرفت.
سعد هم ظاهراً از ترس اهل خانه خوابش نمی¬برد، کنارم به دیوار تکیه زده و من دیگر میترسیدم چشمانم را ببندم که دوباره به گریه افتادم :«سعد من میترسم! تا چشمامو میبندم فکر میکنم یکی میخواد سرم رو ببره!»
💠 همانطور که سرش به دیوار بود، به سمتم صورت چرخاند و همچنان در خیال خودش بود که تنها نگاهم کرد و من دوباره ناله زدم :«چرا امشب تموم نمیشه؟» تازه شنید چه میگویم که به سمتم خم شد، دستم را بین انگشتانش گرفت و با نرمی لحنش برایم لالایی خواند :«آروم بخواب عزیزم، من اینجا مراقبتم!»
چشمانم در آغوش نگاه گرمش جا خوش کرد، دوباره پلکم خمار خواب شد و همچنان آهنگ صدایش را میشنیدم :«من تا صبح بالا سرت میشینم، تو بخواب نازنینم!» و از همین ترنم لطیفش خوابم برد تا هنگام #سحر که صدایم زد.
💠 هوا هنوز تاریک و روشن بود، مصطفی ماشین را در حیاط روشن کرده، سعد آماده رفتن شده و تنها منتظر من بود. از خیال اینکه این مسیر به خانهمان در تهران ختم میشود، درد و ترس فراموشم شده و برای فرار از جهنم #درعا حتی تحمل ثانیهها برایم سخت شده بود.
سمیه محکم در آغوشم کشید و زیر گوشم #آیتالکرسی خواند، شوهرش ما را از زیر #قرآن رد کرد و نگاه مصطفی هنوز روی صورت سعد سنگینی میکرد که ترجیح داد صندلی عقب ماشین پیش من بنشیند...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
#چالش😍
مجموع دورقم آخرتلفنت چندمیشه؟🌱📱
به همون تعدادصلوات بفرست وهدیه کن،به حضرت علی"علیه السلام"🖤~•
میدونی اگه این پیامو نشربدی چقدرثواب داره؟!🤩
#ارسال_باذکرمنبع 🙌🏻 #کپی_باذکرمنبع
@chadoria🌺