🍁#از_سیم_خار_دار_نفست_عبور کن🍁
#قسمت_بیست_و_یکم
با صدای زنگ گوشی ام از توی کیفم بیرون کشیدمش، سوگند بود.
ــ سلام
ــ سلام خوبی؟ هیچ معلوم هست کجایی؟
ــ چه عجب یادت افتاد یه زنگی بزنی رفیق شفیق.
ــوای ببخشید باور کن همش یادت بودم ولی وقت نشد. الان کجایی؟ امروز میای دانشگاه؟
ــ آره، تو راهم.
ــ این پسره من رو کچل کرد اینقدر سراغت رو گرفت. خودت رو برسون الان استاد میادا.
ــ نزدیکم، دیشب دیروقت خوابیدم، صبح خواب موندم.
ــ زود بیا تعریف کن ببینم چه خبر بوده.
بعداز خداحافظی، فکر آرش واین که بارهاسراغم راازسوگندگرفته است تپش قلبم رازیادکرد.
(یعنی خاااک همه ی عالم برسرت راحیل که آنقدربی جنبه هستی که حتی حرف زدن درموردش هم حالت را خراب می کند. یک عمر منم منم کردی حالا که نوبتت خوب خودت را نشان می دهی. روزه که چیزی نیست تو رو باید حلق آویز کرد.)
با استاد با هم رسیدیم، شانس آوردم که بعدش نرسیدم.
رفتم طرف صندلی ام وخواستم سرجایم بنشینم، ولی چشمهایم را نمی توانستم کنترل کنم، دودو زدنشان در لحظه به استرس انداختم، چند روز ندیده بودمش و بد جور دلتنگ بودم، به خودم نهیب زدم.
(یادت باشه چرا روزه ایی راحیل.) سرم را پایین انداختم و چشمهایم را بستم و سر جایم نشستم.
از همان اول نگاه سنگینش را احساس کردم و تمام سعی من در بی تفاوت نشان دادن خودم بود و این درآن لحظه سخت ترین کار دنیا بود.
بعد از کلاس با سوگند به محوطه ی دانشگاه رفتیم و ماجرای نیامدنم را برایش توضیح دادم.
در بوفه ی دانشگاه چای و نسکافه می فروختند و کنار بوفه چند تا میزو صندلی چیده بودند.
سوگند به یکی از میزها اشاره کردو گفت –توبشین من برم دوتا چایی بگیرم بیارم.
ــ اولا که من چایی خور نیستم.
دوما روزه ام.
ــ عه، قبول باشه، پس یدونه می گیرم.
او چاییش را می خورد و من هم از محبت های اخیر آقای معصومی برایش می گفتم و این که جدیدا زیاد باهم، هم کلام می شویم وازاین که اینقدرتحویلم می گیرد حس خوبی دارم. مثل شاگردی که موردتوجه استادش قرارگرفته.
سوگند با دستهایش دور لیوان حصاری درست کردو گفت:
–نکنه آقای معصومی بهت علاقه پیدا کرده راحیل، ولی نمی تونه بهت بگه به خاطر شرایطش.
ابروهام روبالا دادم وگفتم:
–شایدم این روزهای آخر رو می خواد مهربون باشه.
سارا با لبخند به ما نزدیک شدو گفت:
–سوگند تنها تنها؟
سوگند آخرین جرعه ی چاییش را هم سر کشید ورو به سارا گفت:
–می خوری برات بگیرم؟
ــ پس راحیل چی؟
ــ روزس؟
ــ ای بابا توام که همش روزه ایی ها چه خبره؟
لبخندی زدم و گفتم:
–تف به ریا در ماه دو سه روز که همش نیست.
ــ چه کاریه خودت رو عذاب می دی؟
خندیدم و گفتم:
–عذاب نیست، بعد چشمکی زدم و گفتم:
–یه لذت محوی داره.
دستهایش رابالا برد و رو به آسمان گفت:
–خدایا از این لذت محوها به ما هم اعطا کن، حداقل بفهمیم اینا چی می گن.
سه تایی زدیم زیر خنده.
درحال خنده بودم که چشمم به آرش افتاد. با دوستش و بهارنشسته بودند سر میز روبه رویی ما، و آرش زل زده بود به من، نگاههایمان به هم گره خورد و این چشم های من به هیچ صراطی مستقیم نبودند.
مجبور شدم بلند شوم.
سارا با تعجب گفت کجا؟
– می رم دفتر آموزش کار دارم بعدشم کلاس دارم. فعلا.
هنوز به سالن نرسیده بودم که با صدایش برگشتم.
–خانم رحمانی... می خواستم باهاتون صحبت کنم.
چقدر جذاب تر شده بود توی آن پلیور و شلوار سفید.
نگاهش را سر دادروی زمین و گفت:
–اگه میشه امروز بعد از دانشگاه بریم کافی شاپ نزدیک دانشگاه...
حرفش را قطع کردم و با صدای لرزانی که نتیجه ی تپش تند قلبم بودگفتم:
–نه من کار دارم باید برم.
ــ خب پس، لطفا فردا بریم.
ــ گفتم نه لطفا اصرار نکنید.
ــ با تعجب نگاهم کردو گفت:
–چرا؟
ــ چون از نظر من کافی شاپ رفتن با همکلاسی کار درستی نیست.
اگه حرفی دارید لطفا همین جا بگید.
چینی به پیشانیش انداخت و گفت:
–خب اگر آدم بخواد با یه دختر بیشتر آشنا بشه برای...یه کم مِن و مِن کردوادامه داد:
–برای ازدواج، از نظر شما کجا باید حرف بزنن؟
یک لحظه با چشم های از حدقه در آمده نگاهش کردم و بعد با خجالت و جراتی که نمی دانم چطور جمع شد سر زبانم، گفتم؟
–خب احتمالا اون دختر خانواده داره باید ...
توی حرفم پرید و گفت:
–خب اگه اول بخواد خیالش از طرف دختر راحت باشه چی؟
ــ هول کردم، دستم می لرزید، حتما سرمای هوا هم تشدیدش کرده بود.
چشم هایم راپایین انداختم و گفتم:
–خب اول باید قصدش رو، دلیل کارش رو، به اون بگه.
در ضمن این حرف زدن ها با دو، سه جلسه نتیجه گیری میشه، نیازی به...
دوباره حرفم را قطع کرد.
–پس لطفا چند جلسه می خوام باهاتون حرف بزنم.
سرخ شدم، (یعنی الان از من خواستگاری کرد؟)دیگر نتوانستم بایستم. سرم را پایین انداختم و به طرف سالن راه افتادم. اوهم همانجا خشکش زده بود.
🍁بهقلملیلافتحیپور🍁
🕊🌹🔑کلیدبهشت🕊🌹🔑
@kelidebeheshte
مَن قَرَعَ بابَ اللّه ِ فُتِحَ لَهُ؛
هر كس درِ خانه خدا را بكوبد ،
به رويش گشوده مى شود.
📚 غررالحکم، حدیث ۸۲۹۲
#کلیدبهشت 🔑🌹🕊
https://eitaa.com/joinchat/1912799280C98470c8f19
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استورے🌱
رفٺ و غزلم چـشم بہ راهش نگران شد
دلشوره ۍ ما بـود، دل آࢪام جھان شد...
#کلیدبهشت 🔑🌹🕊
https://eitaa.com/joinchat/1912799280C98470c8f19
IMG_20210522_140303_741.m4a
436K
گوشبدیم🙂🎧
وقتی زمین میخوری، حتما چیزی هست که باید یاد بگیری..🌱
#کلیدبهشت 🔑🌹🕊
https://eitaa.com/joinchat/1912799280C98470c8f19
🔻 نماز شب اراده و عزم ميخواهد.
خواستن تنها كافي نيست، بايد با تصميم جدي خوابيد.
ضعفِ اراده جزء مهمترين عوامل محروم ماندن از #نماز_شب و #سحرخيزي ميباشد.
بايد با اين ضعف و سستي اراده مبارزه كرد.
❤️ امام علي(علیهالسلام) ميفرمايند: «ضادّوا التواني بالعزم؛ به وسيله عزم، با سستي مبارزه كنيد»،
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
تفكر در اهميت نماز شب و خواندن دعاهاي قبل از خواب، براي تقويت اراده و عزم مفيدند. در هر صورت، اگر گاهي موفق به نماز شب نشديد، قضاي آن را به جا آوريد.
#نماز_شب
#کلیدبهشت 🔑🌹🕊
https://eitaa.com/joinchat/1912799280C98470c8f19
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇮🇷#خرمشهر را خدا آزاد کرد🇮🇷
عالیه حتما ببینید 😍👌
#بن_سلمان
#روح_الله_زم
#مسعود_رجوی
#برانداز
#تجزیه_طلب
#ترامپ
#رهبر
@kelidebeheshte
#زندگینامهشهدا🌺
#روایت_عشق🌸
#شهیدسیدمحمدعلیجهانآرا🌺
سید محمدعلی جهانآرا معروف به محمّد جهانآرا در ۹ شهریور ۱۳۳۳ در خرمشهر چشم به جهان گشود. شهید جهان آرا یکی از فرماندهان سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در جنگ ایران و عراق بود که در زمان این جنگ در اثر شلیک پدافند هوایی خودی به سمت هواپیمای حامل او، شهید شد.
نحوه شهادت شهید جهان آرا:
۸ مهرماه سال ۱۳۶۰ در حالی که سرداران و سربازان فاتح ارتش اسلام پس از رزمی بی امان با بعثیان متجاوز، با سرافرازی از جبهه نبرد حق علیه باطل بر می گشتند، هواپیمایی که این عزیزان را به تهران می آورد، درحوالی کهریزک دچار سانحه غم انگیزی گشته و سقوط کرد.
در این حادثه، علاوه بر شهید شدن تعدادی از رزمندگان اسلام، فرمانده سرافراز و نامور سپاه خرمشهر، محمد علی جهان آرا به همراه چهار سردار بزرگ اسلام سرلشگر فلاحی جانشین رئیس ستاد مشترک ارتش، سرتیپ نامجو وزیر دفاع، سرتیپ فکوری جانشین رئیس ستاد مشترک ارتش و شهید یوسف کلاهدوز قائم مقام فرمانده سپاه پاسداران انقلاب اسلامی به شهادت رسیدند.
#کلیدبهشت 🔑🌹🕊
https://eitaa.com/joinchat/1912799280C98470c8f19
✨﷽✨
#بهترین_و_بدترین
✍️لقمان حکیم که از بیهوده گویی خواجه سخت ناراحت بود، به دنبال فرصت بود که او را بیدار کند. روزی مهمانی گرامی بر خواجه وارد شد. به لقمان گفت که گوسفندی ذبح کند و از بهترین اعضای آن، غذایی مطبوع درست کند. لقمان از زبان و دل گوسفند غذایی درست کرد و بر سفره گذاشت. روز دیگر خواجه گفت گوسفندی را ذبح کن و از بدترین اعضای آن، غذایی درست کند. این بار نیز غذایی از دل و زبان گوسفند آماده کرد.
خواجه از کار او متحیر شد. پرسید چگونه است که این دو عضو، هم بهترین و هم بدترین اعضا هستند؟ لقمان گفت ای خواجه، دل و زبان، مؤثرترین اعضا در سعادت و شقاوت هستند.
چنانچه دل را منبع فیض نور گردانی و زبان را در راه نشر معرفت و اصلاح بین مردم در آوری، بهترین اعضا و هرگاه دل به ظلمت فرو رود و کانون کینه و عناد گردد و زبان به غیبت و فتنه انگیزی آلوده شود، از بدترین اعضا خواهند بود. خواجه از این سخن پند گرفت و از آن پس به اصلاح خویش بر آمد.
#کلیدبهشت 🔑🌹🕊
https://eitaa.com/joinchat/1912799280C98470c8f19