💗#پـلاک_پنهــان💗
#قسمت_چهل
خاله اش را در آغوش گرفته بود و به حرف های خاله اش گوش می داد، و از اینکه نمی توانست آرامش کند،کلافه شده بود!
ــ خاله جان،آروم باشید،با این گریه ها که سمانه خانم پیدا نمیشه
ــ چیکار کنم خاله؟چیکار کنم تا پیداش بشه؟
ــ شما فقط بشینید دعا کنید،خودموم پیداش میکنیم،الان محسن و یاسین و دایی حتی آقا محمود دارن میگردن،پس نگران نباشید.
مژگان و خواهرش نیلوفر ،که برای همدردی به خانه ی فرحناز خانم آمده بودند،گوشه ای نشسته بودند و با ناراحتی به نجواهای کمیل و خاله اش نگاه می کردند.
ــ بدبخت سمانه،الان پیداش بشه هم بدبختیاش تموم نمیشه ،ببیند چه حرفایی پشت سرش میگن مردم، که فلان و ....
با درهم رفتن اخم های کمیل ، نیلوفر ترجیح داد سکوت کند،او فقط میخواست با این حرف اعلام حضور کند اما،حرف هایش خیلی بد،غیرت کمیل را آزرده بود.
سمیه خانم به طرف خواهرش آمد و او را برای استراحت به اتاق برد،کمیل سراغ صغری، را گرفت که ثریا گفت:
ــ تو اتاقه،از وقتی اومده تو اتاق سمانه است،قبول نمیکنه چیزی بخوره،فقط گریه میکنه،کاشکی برید باهاش کمی صحبت کنید
کمیل سری تکان داد و بعد از تشکر کوتاهی به سمت اتاق سمانه رفت.
تقه ای به در زد و آرام در را باز کرد،اولین بارش بود که وارد اتاق سمانه می شد،با کنجکاوی کل اتاق را بررسی کرد ،و در آخر کنار صغری روی تخت نشست.
دستی در موهای خواهرکش کشید و آرام گفت:
ــ صغری ،خانمی ،بلند نمیشی یه چیزی بخوری
اما صغری جوابی نداد!!
ــ عزیزم صغری جان بلند شو ،اینجوری که نمیشه
صغری بر روی جایش نشست ،کمیل به این فکر ،که حرف هایش اثری گذاشته لبخندی بر روی لب هایش نشست اما با شنیدن حرف های صغری لبخند بر روی لبانش خشک شد!!
ــ تو چرا نگران سمانه نیستی،چرا اینقدر آرومی،متوجه هستی چه اتفاقی افتاده،سمانه، ناموست ،دختری که دوست داری دو روزه که گم شده و ازش خبری نیست،چیه، دو روز گم شد نظرت در موردش عوض شد؟؟ بهش شک کردی؟؟مطمئنم که بلایی سر سمانه اومده سمانه اصلا اهل...
ــ بــســـه
با صدای بلند کمیل،دهانش بسته شد و با نگرانی به چهره ی سرخ از
عصبانیت کمیل نگاه کرد.
کمیل از عصبانیت نفش نفس می زد،او از همه ی آن ها نگران تر بود ،از همه داغون تر بود،اما با این حرف ها او را داغون تر می کردند،می خواست لب باز کند و بگوید از نگرانی هایش،بگوید از شب بیداری هایش که برای نجات سمانه بوده اما باز هم سکوت کرد،مثل همیشه...
🍁فاطمه امیری زاده🍁
💗#پــلاک_پنهـــان 💗
#قسمت_چهل_و_یکم
محمد بعد از سلام و احوالپرسی به اتاق خواهرزاده اش رفت،تقه ای به در زد و وارد اتاق شد،با دیدن کمیل که سرش را به پشت صندلی تکیه داده بود و چشمانش را بسته بود به طرفش رفت و صندلی را برداشت و روبه روی آن نشست.به پروند و برگه هایی که اطرافش پخش بود نگاهی انداخت،متوجه شد که پرونده برای سمانه است،چقدر دوست داشت که به دیدنش برود،اما اینجوری بهتر بود ،سمانه نباید چیزی در مورد دایی اش بداند.
کمیل آرام چشمانش را باز کرد،محمد با دیدن چشمان سرخش ،سری به علامت تاسف تکان داد.
ــ داری با خودت چیکار میکنی؟فکر میکنی با این حالت میتونی ادامه بدی؟یه نگاه به خودت انداختی،چشمات از شدت خستگی و فشار سرخ سرخ شدن،اینجوری میخوای سمانه رو از این قضیه بیرون بکشی
کمیل چشمانش را محکم بر روی هم فشرد و زمزمه کرد:
ــ کم اوردم دایی ،کم اوردم
محمد ناراحت نگاهش را بر او دوخت و با لحنی که همیشه به محمد آرامش می داد گفت:
ــ این پرونده چیزی نیست که بخواد تو رو از پا در بیاره،تو بدتر از این پروندهارو حل کردی،این دیگه چیزی نیست که بخواد تورو از پا در بیاره.
ــ میدونم ,میدونم،اما این با بقیه فرق میکنه،نمیتونم درست تمرکز کنم،همش نگرانم،یک هفته گذشته اما چیزی پیدا نکردم،سهرابی فرار کرده،بشیری اثری ازش نیست،همه ی مدارکی که داریم هم بر ضد سمانه است،نمیدونم باید چیکار کنم؟
ــ میخوای پرونده رو بسپاری به یکی دیگه؟
ــ نه نه اصلا
محمد سری تکان داد و پرونده ای که به همراه خود آورده بود را مقابل کمیل گرفت!!
ــ رو یکی از پرونده ها دارم کار میکنم یه مدته،که یه چیز جالبی پیدا کردم،که فکر میکنم برای تو هم جالب باشه.
کمیل سر جایش نشست،و پرونده را از دست محمد گرفت،پرونده را باز کرد و شروع به بررسی برگه ها کرد
ــ تعجب نکردی؟؟
ــ نه ،چون حدسشو میزدم
ــ پس دوباره سر یه پرونده همکار شدیم
،اصلا فکرش را نمی کرد که سمانه وارد چه بازی بزرگی شده،با دیدن نشریه ها حدس می زد کار آن گروه باشد اما تا قبل از دیدن این برگه ها ،امیدوار بود که تمام فکرهایش اشتباه باشند اما....
🍁فاطمه امیری زاده🍁
💗#پـلاک_پنهــان 💗
#قسمت_چهل_و_دوم
ــ درمورد این گروه چیزی میدونی؟
ــ خیلی کم
محمد نفس عمیقی کشید و شروع کرد به تعریف:
ــ گروه ضدانقلابی که صهیونیست اونو ساپورت میکنه،کارشون و روش تبلیغشون با بقیه فرق میکنه،اونا دقیقا مثل زمان انقلاب کار میکنن،مثل پخش نشریه یا سخنرانی وبعضی وقتا نوشتن روی دیوار
ــ دقیقا مثل نشریه هایی که تو اتاق کار سمانه پیدا کردیم
محمد به علامت تایید تکان داد؛
ــ دقیقا،الان اینکه هدفشون از این کار دقیقا چیه،چیز قطعی گیرمون نیومده
ــ عجیبه ،الان دنیای تکنولوژیه،مطمئن باشید یه نقشه ی بزرگی تو ذهنشونه
ــ شک نکن،وقتی از سهرابی گفتی ،فرداش یکیشون اعتراف کرد که سهرابی رو برای کار تو دانشگاه گذاشته بودند،اما کسی به اسم بشیری رو نمیشناسن،البته اسم سمانه رو پرسیدم هم نشناخت و گفت که اصلا همچین شخصی تو گروشون نبوده.
ــ خب این خیلی خوبه که اعتراف کرده سمانه تو گروه نبوده
ــ اما کافی نیست
ــ چه کاره ی گروه بوده؟؟اصلا از کجا میدونید راست میگه؟
ــ کمیل،خودت مرد این تشکیلاتی،خوب میدونی تا از چیزی مطمئن نشدیم انجامش نمیدیم
کمیل کلافه دستانش را درهم فشرد و گفت:
ــ فک کنم لازم باشه به سمانه حرف بزنم
ــ آره ،ازش بپرس روز انتخابات دقیقا چی شد؟با بشیری حرف زده؟آخرین بار کی بشیری رو دیده
کمیل سری تکان داد و نگاهی قدرشناس به دایی اش خیره شد:
ــ ممنون دایی
ــ جم کن خودتو،به خاطر سمانه بود فقط
هردو خندیدند،محمد روی شانه ی خواهرزاده اش زد و گفت:
ــ ان شاء الله همین روزا سمانه رو بکشی بیرون از این قضیه بعد بشینیم دوتایی روی این پرونده کار کنیم.
ــ ان شاء الله
ــ من برم دیگه
کمیل تا سالن محمد را همراهی کرد،بعد از رفتن محمد به امیرعلی گفت که سمانه را به اتاق بازجویی بیاورند...
🍁فاطمه امیری زاده🍁
✨﷽ا✨
😇 #پیام__اخلاقی__امروز
🌷 امام زين العابدين عليه السلام:
✍ دنيا، بازار آخرت است و نفس بازرگان است و شب و روز سرمايه، و سود بهشت و زيان دوزخ.
📚 کتاب ۱۷۳۳۰ حديث از چهارده معصوم عليهم السلام
کلید بهشت🔑🌹🕊
@kelidebeheshte
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞 بهترین شیوه ارتباط با امام زمان علیه السلام چی هست؟!
🎤آیتالله العظمی بهجت
اَللّهُــــمَّ_عَجـِّــل_لِوَلیِّــــکَ_الفَـــــرَج🎋
کلید بهشت🔑🌹🕊
@kelidebeheshte
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌤 دستورالعمل آیت الله کشمیری برای نزدیک شدن به امام زمان عجل الله فرجه الشریف.
🎤آیت الله کشمیری (رحمه الله علیه )
کلید بهشت🔑🌹🕊
@kelidebeheshte
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#نماهنگ
کـربلا واســــم ضـروریـه حسین
اربعین اوضاع چهجوریه حسین
کار مـن امـسال صبوریـه حسین
دارم میمیریم...
#اربعین
#چه_فراقی
کلید بهشت🔑🌹🕊
@kelidebeheshte
✨🌼✨
آن کوه استقامت و آن معدن وقار🥀
در ماتم رقیه دگر طاقتش نماند🥀
زینب که تا سحر همه شب در قیام بود🥀
آن شب دگر نماز شبش را نشسته خواند🥀
🏴 شهادت حضرت رقیه (س) تسلیت. 🏴
کلید بهشت🔑🌹🕊
@kelidebeheshte
امیر در سن ۱۲ سالگی به یار همیشگی خود حسن خیانت میکند و این گناه تا سالها مانند یک استخوان در گلویش گیر مانده و حتی شادترین لحظات زندگی را برای او تیره و تار میکند. در سال 1979 با حمله روس ها به افغانستان امیر با پدرش (بابا) از افغانستان فراری میشوند، و تمام روزهای تلخ و شیرین گذشته را هم در ذهن خود به فریمانت می برند. در این زمان طالبان حسن و همسرش را به جرم هزاره بودن به قتل میرسانند و تنها پسری معصوم (سهراب) از آنها به یادگار می ماند، پسری که در دستان طالبان اسیر می شود. امیر با شنیدن این داستان به خاطر جبران خیانتش نسبت به حسن تصمیم به نجات دادن ان پسر می گیرد و از امریکا دوباره به افغانستان برمی گردد و ... اين كتاب توسط انتشارات مجيد با ترجمه رضا اسكندرى نيز ترجمه و چاپ شده است.
#یک_جرعه_کتاب
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
@kelidebeheshte
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
همه لحظهای مکث کردند و خوب به صداهای اطرافشان گوش سپردند و درست در آن لحظه بود که آنها نیز صداهای که کمی بلندتر از یک زمزمه بود را شنیدند. بیدرنگ رنگی از امید صورتهایشان را شادابتر کرد و زمانی که رد صدا را گرفتند، متوجه شدند که موج صدا از سمت تپهای که در سمت چپشان قرار داشت، قویتر میشد پس با گامهای بلند خود را بـه تـپه رسـاندند و درحالـیکه بـه هم کمک میکـردند از آن بالا رفتند. هنگامیکه با سینههای از نفس افتاده به بالای تپه رسیدند از دیدن چیزی که پیش رویشان بود، چشمانشان برقی زد و گل لبخند بر لبانشان شکفت.
#یک_جرعه_کتاب
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
@kelidebeheshte
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
بدیو درباره وجود، حقیقت و رخداد به گونهای مینویسد که خودش ادعا دارد نه پست مدرن است و نه تکرار آن چیزهایی که مدرنیته میگوید. بدیو البته در مورد وقایع سیاسی هم نظریههایی داده است. یکی از مشهورترینهایشان اعتراض به احیای کمونیسم است. اما یکی از دغدغههای فلسفی جذاب بدیو، عشق است. بدیو میگوید: «عشق یک ماجراجویی چسبنده است. عشق واقعی آن است که بر موانعی که زمان، مکان و جهان به صورت مداوم و گاهی بسیار دردناک بر آن وارد میکنند، پیروز شود.» بدیو معتقد است که عشق قویترین پادزهر برای خودپسندی و خودخواهی است که جهان مدرن به ما تحمیل میکند. و امیدوارکنندهترین پلی که میتواند شکاف میان خود و دیگری را پر کند. برای اینکه شما را برای خوندن این کتاب وسوسه کنم چند خطی از مقدمه کتاب رو براتون می نویسم. کتاب در سیر عشق یکی از اون کتاب هایی هست که از خوندنش خسته نمیشید و به قولی زمین گذاشتن این کتاب کار سختیه. قسمتی از مقدمه کتاب: «من بر این عقیدهام که فیلسوف باید دانشمندی تراز اول، شاعری مبتدی و فعالی سیاسی باشد ولی این را نیز باید بپذیرد که پهنه تفکر هرگز از حملات بیامان و خشونتآمیز عشق مصون نمیماند. فلسفه از عاملان حوزه فلسفه، خواه مرد باشد یا زن، میخواهد که در نقشهای دانشمند، هنرمند، کنشگر و عاشق ظاهر شوند. من اینها را چهار شرط فلسفه نامیدهام.»
#یک_جرعه_کتاب
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
@kelidebeheshte
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
داستان توي يك خانواده فقير جنوبي جريان داره . پدر باران فوت كرده و او ناچار دست از كار كشيده و شاگرد سلماني شده است . خواهرش بلقيس و شوهرش نوذر نيز با آنها زندگي مي كنند و بچه دار نمي شوند. برادرش برزو براي يك ارتشي كار مي كند و به خانواده پشت كرده و .... جريان فقر خانواده بزرگ شدن باران در بازار اعتصاب دانشجويان اعتراض مردم خوزستان در اين مورد كه پست هاي مهم در دست غير خوزستاني هاست و ... مي باشد ................
#یک_جرعه_کتاب
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
@kelidebeheshte
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#مهدوے
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
@kelidebeheshte
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄