🍁#از_سیم_خار_دار_نفست_عبور_کن🍁
#قسمت_چهل_و_یکم
سرم رابه علامت منفی تکان دادم وزل زدم به روبرویم، که یک تندیس، از شهیدی بود که پا نداشت، نمی دانم چرافکرکردم ماهم مثل عراقیها پای آقای معصومی راناقص کردیم. بعدنگاهی به پایش انداختم وتوی دلم خداروشکرکردم که دیگر می تواند راه برود وهمه چیز تمام شده است.
بابای ریحانه باتعجب نگاهم کردوریحانه رااز بغلش پایین آوردو ودستش راگرفت وگفت:
–ریحانه خانم دیگه بایدبریم پارک. ریحانه پای پدرش را بغل کردو چندبارکلمه ی بغل راتکرارکرد. همین که خم شدم از پدرش جدایش کنم وبغلش کنم، زودتراز من آقای معصومی به آغوش گرفتش.
–شماخسته شدید، اجازه بدیدیه کم هم من بغلش کنم.
بااخم ریزی که بین دوابرویش نشست نگاهم کردوگفت:
–دیگه میریم، بقیه اش بمونه واسه وقتی که حالتون خوب شد.
می خواستم مخالفت کنم وبگویم، ناراحتیم ازدست خودم است نه اینجا، ولی نگفتم و سربه زیردنبالش راه افتادم.
باصدای اذان جلوی یک مسجدپارک کردو رفتیم نماز خواندیم وبعدش هم پارک، ریحانه کلی با پدرش بازی کرد. من هم روی نیمکت نگاهشان می کردم و به این فکر می کردم که چقدرخوشبخته کسی که همسر آقای معصومی بشود. زندگی را از تمام ابعادش نگاه می کند. صدای آقای معصومی من را از افکارم بیرون آورد.
ــ بریم؟
سوالی نگاهش کردم و گفتم:
– کجا؟
ــ بریم شام بخوریم.
ــ نه دیگه زحمت نمیدم اگه منو برسونید ممنون میشم.
ــ نگاه غمگینی بهم انداخت و گفت:
–یعنی اینقدر عجله دارید از دست ما خلاص بشید؟
ــ نه اصلا.فقط نخواستم...
حرفم را برید و گفت:
–باشما بودن جزءبهترین ساعات زندگی ماست، بعد رویش را کرد طرف ریحانه و گفت:
– مگه نه دخترم؟
از حرفش سرخ شدم وفقط لبخند زدم.
🍁بهقلملیلافتحیپور🍁
🕊🌹🔑کلیدبهشت🕊🌹🔑
@kelidebeheshte
💗#پــلاک_پنهـــان 💗
#قسمت_چهل_و_یکم
محمد بعد از سلام و احوالپرسی به اتاق خواهرزاده اش رفت،تقه ای به در زد و وارد اتاق شد،با دیدن کمیل که سرش را به پشت صندلی تکیه داده بود و چشمانش را بسته بود به طرفش رفت و صندلی را برداشت و روبه روی آن نشست.به پروند و برگه هایی که اطرافش پخش بود نگاهی انداخت،متوجه شد که پرونده برای سمانه است،چقدر دوست داشت که به دیدنش برود،اما اینجوری بهتر بود ،سمانه نباید چیزی در مورد دایی اش بداند.
کمیل آرام چشمانش را باز کرد،محمد با دیدن چشمان سرخش ،سری به علامت تاسف تکان داد.
ــ داری با خودت چیکار میکنی؟فکر میکنی با این حالت میتونی ادامه بدی؟یه نگاه به خودت انداختی،چشمات از شدت خستگی و فشار سرخ سرخ شدن،اینجوری میخوای سمانه رو از این قضیه بیرون بکشی
کمیل چشمانش را محکم بر روی هم فشرد و زمزمه کرد:
ــ کم اوردم دایی ،کم اوردم
محمد ناراحت نگاهش را بر او دوخت و با لحنی که همیشه به محمد آرامش می داد گفت:
ــ این پرونده چیزی نیست که بخواد تو رو از پا در بیاره،تو بدتر از این پروندهارو حل کردی،این دیگه چیزی نیست که بخواد تورو از پا در بیاره.
ــ میدونم ,میدونم،اما این با بقیه فرق میکنه،نمیتونم درست تمرکز کنم،همش نگرانم،یک هفته گذشته اما چیزی پیدا نکردم،سهرابی فرار کرده،بشیری اثری ازش نیست،همه ی مدارکی که داریم هم بر ضد سمانه است،نمیدونم باید چیکار کنم؟
ــ میخوای پرونده رو بسپاری به یکی دیگه؟
ــ نه نه اصلا
محمد سری تکان داد و پرونده ای که به همراه خود آورده بود را مقابل کمیل گرفت!!
ــ رو یکی از پرونده ها دارم کار میکنم یه مدته،که یه چیز جالبی پیدا کردم،که فکر میکنم برای تو هم جالب باشه.
کمیل سر جایش نشست،و پرونده را از دست محمد گرفت،پرونده را باز کرد و شروع به بررسی برگه ها کرد
ــ تعجب نکردی؟؟
ــ نه ،چون حدسشو میزدم
ــ پس دوباره سر یه پرونده همکار شدیم
،اصلا فکرش را نمی کرد که سمانه وارد چه بازی بزرگی شده،با دیدن نشریه ها حدس می زد کار آن گروه باشد اما تا قبل از دیدن این برگه ها ،امیدوار بود که تمام فکرهایش اشتباه باشند اما....
🍁فاطمه امیری زاده🍁
💗#تسبیح_فیروزه ای💗
#قسمت_چهل_و_یکم
ساعت ۷ بود که رضا اومد دنبالم با هم رفتیم سمت خونه ما
رسیدیم خونه ما زنگ درو زدیم
در باز شد
رضا: حیاطتون چقدر قشنگه - مگه اون شب اومدین ندیده بودی ؟
رضا: نه اون شب اینقدر استرس جواب تو رو داشتم که هیچ چیزو نمیدیدم
- چه جالب ،یعنی اون شبم چایی نصفه تو فنجونت و هم ندیدی؟
رضا: چرا اون چون تو دستای زیبای تو بود و که دیدم ،البته چایی خالی و ندیدم ،لرزش دستات بیشتر خندم میگرفت ،انگار مثل من بودی
- جدی، منو باش که فکر میکردم به خاطر چایی خندت گرفت
مامان: نمیخواین بیان داخل
رضا: سلام - سلام مامان جون ،چشم الان میایم
مامان: سلام
وارد خونه شدیم و بعد از احوالپرسی رضا رفت سمت پذیرایی منم رفتم تو اتاقم لباسامو عوض کنم
بابا هنوز نیومده بود
لباسمو عوض کردم از اتاق اومدم بیرون رفتم تو اتاق هانا
هانا تا منو دید جیغ کشید
- دیونه اون هد فون و بردار از گوشت ،صدای جیغت و خودت هم بشنوی
هانا پرید تو بغلم : کی اومدی ؟
- سه چهار روزی میشه
هانا: لوووس، دلم برات خیلی تنگ شده بود - منم همینطور
هانا: آقا رضا هم اومده ؟
- اره
هانا: امشب میری همراش؟
- اره
هانا: نمیشه نری؟
- نوچ ،بدون رضا خوابم نمیبره
هانا(زد به بازوم):
آها همین دو روزی فهمیدی نه
- اره دقیقن، اصلا هیچ حسی به اتاق خودم ندارم،ولی اتاق رضا،بوی زندگی میده ،بوی آرامش میده،حرفاش ،خنده هاش ،مثل ویتامین میمونه
هانا: خانم ویتامین ،باشه ،حالا برو پایین آقای ویتامین تنهاست
- دیونه
رفتم پایین کنار رضا نشستم
رضا هم با نگاهش براندازم میکرد
مامان: رها جان ،یه لحظه بیا - چشم( لبخندی به رضا زدمو بلند شدم)
همین لحظه در باز شد و بابا اومد تو خونه
رفتم بغلش کردم: سلام بابا جون
بابا: سلام بابا ،خوبی؟
- مرسی
بابا رفت سمت رضا و منم رفتم تو آشپزخونه - جانم مامان
مامان: بیا این چایی رو ببر - چشم
سینی چایی رو برداشتم
داشتم میرفتم که مامان گفت: رها میدونی نوید به هوش اومد؟
(تمام تنم یخ کرد و بی حس شد ،سینی از دستم افتاد زمین ،استکان ها هزار تیکه شدن و همه پخش شدن تو آشپز خونه ، بابا و رضا هم تن تن اومدن آشپز خونه
بابا: چی شده ؟
رضا: رها جان خوبی؟
حرکت نکنیاا ،شیشه میره تو پات ( من چشمامو دوخته بودم به رضا و چیزی نمیگفتم)
مامان که فهمید حالمو:چیزی نشده ،سینی یه دفعه سر خورد از دستش، برین عقب ،شما آقایون برین تو پذیرایی ما خودمون تمیز میکنیم
رضا از گوشه سالن یه دمپایی آورد داد به مامان: اگه میشه بدین رها بپوشه ،شیشه داخل پاهاش نره
مامان: چشم شما برین
💗#نگاه_خدا💗
#قسمت_چهل_و_یکم
صبح باصدای سلما بیدار شدم
سلما: سارا بیدار شو میخوایم بریم بیرون - نمیااام دیشب تا صبح خوابم نبرد دم صبح خواب رفتم...
سلما: اره جونه خودت ،تو گفتی و من باور کردم ،پاشو خرگوش خانم - گفتم که خوابم میاد باشه فردا حتمن میام
سلما: باشه ( منو بوسید) فعلن
- به سلامت
سلما و علی آقا که رفتن منم بیدار شدم تخت و مرتب کردم ،رفتم بیرون
خاله ساعده: عع سارا جان چرا همراه سلما نرفتی - نه خاله جون،بزارین راحت باشن
خاله ساعده: الهی قربونت برم بیا صبحانه تو بخور
صبحانه مو خوردمو رفتم اتاقم چون هوا گرم بود لباسامو درآوردم و فقط یه مانتو نازک سفید پوشیدم که خودم تنهایی برم یه دور بزنم
خاله ساعده: سارا جان یه موقع گم نشی؟ - نه خاله جون بچه کوچیک که نیستم
خاله ساعده: باشه پس، صبر کن ادرس و شماره خونه رو بنویسم برات اگه یه موقع گم شدی یه ماشین بگیر بگو بیارتت خونه
- چشم
از خونه رفتم بیرون ،پیاده رفتم سمت بازار ،که واسه عاطفه و علی اقا سوغاتی بخرم
رفتم داخل یه مغازه ،چشمم به یه روسری ابریشمی بلند افتاد ،خیلی خوشم اومد خریدم با یه ادکلن مردانه بعد از خرید کردن رفتم داخل یه پارک یه دور زدم یه لحظه احساس کردم دو نفر دارن منو تعقیب میکنن ،اولش فک کردم مسیرمون یه سمته ولی وقتی مسیرمو عوض کردم متوجه شدم اره واقعن دارن منو تعقیب میکنن
ترسیدم از پارک اومدم بیرون
منتظر ماشین شدم ولی کسی واینستاد ،رفتم اون سمت خیابون
کلن خونه رو گم کرده بودم ،رفتم داخل چند تا از کوچه پس کوچه ها قائم بشم تا منو گم کنن
کوچه ها اینقدر خلوت بود که از خلوتش بیشتر ترسیدم تمام تنم میلرزید اصلا نمیدونستم از کدوم کوچه وارد شدم ،داخل کوچه انگار زیر زمین لوله شکسته بود اب میاومد بیرون
چشمم به جاده رفتاد سریع رفتم که برم سر جاده ماشین بگیرم
یه دفعه یکی جلوم مثل دیو ظاهر شد
به زبون انگلیسی صحبت میکرد ،ولی من متوجه نمیشدم چی میگفت اصلا
از ترس عقب عقب میرفتم اشک از چشمم جاری میشد ،تو دلم فقط از خدا کمک میخواستم ،خدایا کمکم کن ،خدایا آبروووم ...
خدایا بابام دق میکنه اگه یه بلایی سرم بیارم
قلبم داشت میاومد تو دهنم ،همینجور که عقب میرفتم دیدم یه نفر پشت سرمم هست
شروع کردم به جیغ کشیدن و کمک خواستم که یکیشون دستشو گذاشت رو دهنم ،با دست دیگه اش دوتا دستمو گرفت ،،اون یکی هم رفت یه ماشین اورد به زور منو میکشوندن منم گریه میکردمو خودمو عقب میکشیدم
یه دفعه دیدم از پشت یه نفره دیگه اومد ،اونم انگیسی باهاش صحبت میکرد. ..
💗#خریدار_عشق💗
#قسمت_چهل_و_یکم
شوکه شدم از این کارش از نگاهش وحشت کردم ،اشکام سرازیر شدن...
مگه من چکار کردم...
بلند شدم و رفتم لباسامو پوشیدم و کیفمو برداشتم و از اتاق زدم بیرون گریه امونم نمیداد
هق هق میزدم و از خونه زدم بیرون
فاطمه و مادر جونم هم دویدن بیرون و صدام میزدن ولی من حتی دلم نمیخواست یه لحظه دیگه اونجا باشم حالم خیلی خراب بود
نمیتونستم برم خونه،چون به مامان گفته بودم که شب نمیام اگه میرفتم حتمن همه باخبر میشدن که چه افتاقی افتاده...
توی خیابونا راه میرفتم رفتم پارک ،رفتم سینما،رفتم بازار ،هوا کم کم تاریک شده بود
دیگه نمیدونستم کجا برم ،یه دفعه به ذهنم رسید برم جمکران...
یه دربست گرفتم رفتم سمت جمکران
وقتی رسیدم یه چادر از خانمی که بیرون در ایستاده بود گرفتم و سرم گذاشتم رفتم داخل
وارد حیاط که شدم با دیدن گنبد بغضم شکست و نشستم رو زمین...
چادرمو کشیدم روی سرمو گریه میکردم.
- من به کدامین گناهم ،باید مجازات بشم آقا ،کم آوردم ،فکر میکردم کاره درستی کردم ،ولی راه و اشتباه رفتم ، جز این جا هیچ پناهگاهی ندارم ،آقا جان پناهم بده
آقا جان خسته ام ،جان عمه ات پناهم بده
قلبی که سنگه هیچ وقت نرم نمیشه
رفتم داخل و بعد از خوندن نماز و دعا
برگشتم بیرون
شب جمعه بود و مراسم دعای کمیل بود
جمعیت زیادی اومده بودن ،بعد از مراسم دعای کمیل ،کمی حالم بهتر شده بود
نزدیکای ۱۲ شب بود، تصمیم گرفتم برم داخل مسجد تا صبح اونجا بمونم و صبح برم خونه
بلند شدم که برم یکی اسممو صدا زد
برگشتم نگاهش کردم
با دیدنش اشکام دوباره سرازیر شد
سجاد: همه جارو دنبالت گشتم ،اینجا تنها امیدم واسه پیدا کردنت بود،بدون هیچ حرفی ازش دور شدم ،چادرمو کشید
سجاد: ببخشید ،بابت امروز...
(صدای گریه ام بلند شد وبا مشت میزدم به سینه اش)ببخشید،همیشه کارت همینه؟
آدمو زیر پاهات له میکنی بعد میگی ببخشید ، من با تمام وجودم دوستت داشتم ،اما تو مثل یه اشغال باهام رفتار کردی، دیگه نمیخوام ببینمت ،خیالت راحت ،برنده شدی برادر،فردا میرم درخواست طلاق میدمو تمام..
بعد ازش دور شدمو رفتم خروجی
سجادمو دنبالم میاومد و صدام میزد:
وایستا کارت دارم ،
(چقدر حسرت شنیدن اسممو از زبونش داشتم )
سجاد: صبر کن
چادر و به خانمی که دم در بود تحویل دادم و
رفتم سر خیابون ،منتظر ماشین شدم ،یه تاکسی جلوم ایستاد سوار ماشین شدم خواستم درو ببندم که سجاد در و نگه داشت
سجاد: پیاده شو کارت دارم
راننده: آقا چیکار داری،برو پی کارت پسرک
سجاد:پیاده شو خودم هر جا خواستی میرسونمت
(منم فقط گریه میکردم و چیزی نمیگفتم)
💗#انتظار_عشق💗
#قسمت_چهل_و_یکم
یه دفعه صدای در اومد
مرتضی رفت درو باز کرد
مرتضی،: به حلال زاده ،خوب موقعی اومدی
مریم جون: علیک سلام ،داشتین غیبت منو میکردین؟
- سلام مریم جون ،خوش اومدین
مرتضی: بیا داخل ،مریم جان دست خودت و میبوسه
مریم: چی دستمو میبوسه
مرتضی: با عرض پوزش ،هانیه جان نمیدونه چه جوری باید مرغ و ماهی درست کنه ،بیا و خانمی کن کمکش کن...
مریم( با صدای بلند خندید ) :
خواهر شوهر بازی در بیارم؟
( خجالت کشیدم )
مرتضی : ععع مریم ،اذیت نکن ،خوبه خودت هم همین. شکلی بودی
مریم: اره راست میگی ،الانا هم یه موقع هایی آقا رسول غذا درست میکنه
- مریم جون شما توضیح بدین من انجام میدم
مرتضی : هانیه جان دیگه دیره واسه توضیح دادن بزار مریم درست کنه بعدن ازش یاد بگیر - باشه چشم
مریم : وسیله ها رو میبرم خونه عزیز جون همونجا درست میکنم،اینجا فضا کوچیکه بو میپیچه خوب نیست
مرتضی: هر کاری دوست داری انجام بده
- شرمندم مریم جون
مریم: دشمنت شرمنده عزیزم ،منم وقتی ازدواج کردم هیچی بلد نبودم ( با حرفای مریم ،یه کم حالم بهتر شد )
خونه رو مرتب کردم
مرتضی هم رفت حیاط و آب و جاری کرد
هوا تاریک شد ،نماز مونو خوندیم
بعد زیر کتری رو روشن کردم که چایی آماده کنم
مریم جون: صاحب خونه؟
رفتم درو باز کردم - جانم
مریم جون : بیا عزیزم همه غذا ها آمادن ،برنج آبکش کردم بزار رو گازت دم بکشه ،موق شام غذاها رو گرم کن - دستتون درد نکنه ،واقعن ممنونم
مریم جون: قربونت برم،دفعه بعد اومدم حتمن بهت یاد میدم - چشم
مریم جون: من دیگه برم
- بازم دستت درد نکنه، به آقا رسول و بچه ها سلام برسون
مریم: چشم ،خدا حافظ
همه چیز و اماده کردم
صدای زنگ در اومد
- اقا مرتضی ،پاشو اومدن
مرتضی : چشم
چادرمو سرم کردم رفتم دم در
فاطمه : به به چه بوی برنگی راه انداختی - سلامت و خوردی ،شیکمو؟
آقا رضا : سلام هانیه خانم ،شرمنده مزاحمتون شدیم - سلام این چه حرفیه ،خیلی خوشحالمون کردین
فاطمه رفت سر غذاها ،آروم گفت: خودت درست کردی هانیه؟
- نخیر،خواهر شوهر جان درست کرد
فاطمه: خدا نکشتت ،بیا یه کلاس اشپزی بزارم برات - لازم نکرده ،مریم جون خودش یادم میده
فاطمه: بمیرم ،بیچاره اقا مرتضی ،رنگ و روش همه پریده
- کوووفت نخند ،دارم برات صبر کن
فاطمه: هانیه یه خبر بهت بدم ؟
- چی بگو!
فاطمه: من باردارم ( خشک شدم از شنیدن این حرف ،نمیدونستم خوشحال باشم واسه فاطمه یا ناراحت،ولی به زور لبخند زدم)
- مبارکه عزیزم
فاطمه: چرا اینجوری گفتی؟
- چی جوری گفتم؟
فاطمه : انگار زیادم خوشحال نشدی...
💠بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ💠
💗#عقیق💗
#قسمت_چهل_و_یکم
من هیچگاه این ضرب المثل خواستن توانستن است را باور نکردم!
مثال نقضی داشتم به بزرگی جای خالی مادرم!!!!
با خود می اندیشم پس این حس مادر و فرزندی که میگویند افسانه است؟
خب البته که او حق داشت!
مگر زور بود؟ نمیخواست آروغ بچه بگیرد!
یا شب و نصفه شب بلند شود از خواب نازش بزند بچه غذا بدهد!
صبح تا شب مراقب بچه باشد و بزرگش کند!
او میخواسته از پله های ترقی اش بالا برود! و خب بابا محمد و من بارهای سنگینی بودیم!
گور بابای هرچه حس مادر و فرزندی است! او میخواست پیشرفت کند!
آه آیه بس کن! او مادر است و احترامش واجب!
ولی خدا خوب خدایی کرد این میان! پریناز بیست ساله بود که عروس پدرم شد من آن موقع ها
یک ساله بودم و مامان عمه میگفت آن اوایل قدری نارضایتی که در چشماش مبنی بر نگهداری
از تو دیدم گفتم خودم بزرگش میکنم!
میگفت بابا محمد نمیگذاشت!آخر سر هم با وساطت آقا جان بود که اجازه داد پیش آنها باشم!
هرچند به پریناز حق میدهم شاید اگر من هم جای او بودم نق و نوق هایی بس واضح تر از این
حرفها میکردم!
خب تازه عروس بود بنده ی خدا...
ولی الحق که کم نگذاشت...
🍁#رمان_خــــواب_هـــای_آشــفــتــه🍁
#قسمت_چهل_و_یکم
خانم مدیر دستم را گرفت و گفت:
+راحت باش دخترم
-چیزی شده؟
+نه،فقط...امشب ... ما اینجا هرشب برای یکی از بچه ها تولد میگیریم که در طول سال هرکس یه روز تجربه داشتن تولدو داشته باشه...امشب نوبت به تو رسیده!
-من؟ ولی من...
+بخاطر بچه های دیگه هم که شده بیا این شادیو ازشون نگیر همه منتظرتن
-آخه...خب...
+پس اولین کادوت رو بگیر، از طرف منه بازش کن
-الان باز کنم؟
+آره خواستی بپوش با لباس نو بیای تو تولدت
-ممنون
+پس من میرم زود بیا
به نشانه تایید سرم را تکان دادم و کادو را باز کردم. یک پیرهن حریر صورتی با گلهای رز قرمز...خوشم آمد. پوشیدمش.
بعد از مدتها رفتم جلوی آیینه و موهایی که روزها پیش با غصه و از سر خشم کوتاه کرده بودم را شانه زدم.
رفتم بیرون، در سالن جلوی تلوزیون کلی بادکنک روی زمین بود و یک کیک بزرگ پر از خامه و شکلات و تا چشم کار میکرد دختربچه های بعضا کوچکتر از خودم، دورش حلقه زده بودند.
با دیدنم همه کف زدند.
باورش سخت بود که زندگی بلاخره به رویم در شادی را باز کرده بود. با خودم فکر کردم اگر ابراهیم میدانست که امشب شانزده ساله شدنم را جشن گرفته ایم برمیگشت؟
آن شب حس خوبی داشتم برای ساعتی خودم را فرآموش کردم. آنچه دیده و شنیده بودم تمام عمری که گذشته بود را گذاشتم همان پشت سرم بماند.
کادوهایی که گرفتم هم جالب بود. یک عروسک کوچک، دوتا بادکنک قلبی طلایی، پیرهنی که تنم بود، یک جفت شانه سر سیاه الماس نشان و یک جاکلیدی با طرح هندوانه!
خنده از چهره ام پر کشید. دوباره بال خاطرم در سالها پیش شکست. یک خاطره مثل صاعقه بر سرم خراب شد. خودم را دیدم. کوچک و کم توان.
دستهای مادرم که دکمه های روپوشم را می بست و نگاهم فقط خیره هندوانه ای بود که گوشه آشپزخانه از لای در نیمه باز، خودنمایی میکرد.
از خودم پرسیدم:
راستی چی شد که اینطور شد؟ چطور گمشدم؟چطور پیدا شدم و گُم تر از قبل تمام کودکی ام در خاکروبه های دلارهایی که در جیب گوگو میرفت، دفن شد!
آهی کشیدم و آن شب هم خودش را به دست فردا سپرد.
یک هفته گذشت. کلافه و بی قرار دنبال خبری از دلیل ادامه حیاتم...به دنبال خبر گرفتن از مردی که صدای مردانه اش در من هیاهویی به پا کرده بود،
وارد اتاق مدیر پرورشگاه شدم.
من را که دید لبخندی زد و از امتحانهایم پرسید.
ظاهرا نتیجه درس خواندن راضی اش کرده بود که بدون شنیدن جوابم گفت: عالیه واقعا عجیبه که تو این مدت کم تونستی چند پایه جلو بری!
بلافاصله گفتم: یه خواهشی دارم...*
💗#مهر_و_مهتاب💗
#قسمت_چهل_و_یکم
صداي عصبي سهيل بلند شد :
- مهتاب زودباش دير شد !
با خنده جواب دادم : نترس در نمي ره .
موهايم را با يك دستمال حرير بستم و آخرين نگاه را در آينه به خودم انداختم راضي وارد سالن شدم. پدر و سهيل آماده بودند. اما مادر هنوز نيامده بود. به سهيل نگاه كردم صورت جوانش از شادي و هيجان گل انداخته بود. كت و شلوار زيبايي خريده بود كه به هيكل موزونش خيلي برازنده بود. سبد گل بزرگي كه سفارش داده بود حالا آماده روي ميز قرار داشت. سرانجام مادر هم حاضر و آماده بيرون آمد. راه افتاديم توي راه هيچكس حرف نمي زد در سكوت به سمت خانه گلرخ مي رفتيم.
وقتي رسيديم خيال پدر و مادرم كمي راحت شد. خانه گلرخ تقريبا نزديك خانه خودمان بود يك خانه بزرگ و ويلايي با سقف هاي اسپانيايي و به رنگ زرشكي ، وقتي در را باز كردند حياط بزرگ و زيبايي پديدار شد. همزمان با بستن در حياط در خانه باز شد و مردي ميانسال با كت و شلوار قهوه اي و صورت جدي بيرون آمد. و با صداي بلند به ما خوش آمد گفت . سهيل زير لب آهسته گفت : اين پدرشه آقاي نوايي .
پدرم جلو رفت و با آقاي نوايي دست داد. وارد خانه كه شديم مادرم ديگر به وضوح خوشحال بود. خانه گلرخ اينها بدتر از خانه ما مثل موزه بود. روي تمام ميزهاي عسلي و داخل بوفه ها پر از مجسمه هاي كوچك و ظروف چيني عتيقه بود. بعد مادر گلرخ وارد پذيرايي شد و خوش آمد گفت . خانم نوايي زن قد كوتاه و تقريبا چاقي بود كه لباسي گران قيمت به تن و يك عالمه طلا به گردن و دستها و گوش هايش داشت. موهاي كوتاهش را درست كرده بود و صورتش هم آرايش ملايمي داشت. كنار مادرم نشست و مشغول حرف زدن شد. به سهيل كه روبرويم نشسته بود نگاه كردم كه خيالش تا حدودي راحت شده بود چند دقيقه كه گذشت گلرخ با سيني شربت وارد شد هوا گرم بود و شربت بيشتر از چايي مي چسبيد . با ورودش حس كردم مادر و پدرم تبديل به چشم و گوش شده اند و به گلرخ خيره ماند. حالا دقيقا يادم آمده بود. البته نزديك به پنج ماه از آن مهماني مي گذشت و موهاي گلرخ كمي بلند تر شده بود. قيافه اش ساده و دلنشين بود. وقتي براي من شربت گرفت : با خنده گفتم : چطوري ؟
او هم خنديد و گفت : اي بد نيستم.
قرار بود اين جلسه يك جلسه معارفه ساده باشد تا بعد اگر دوطرف مورد پسند هم واقع شدند حرفهاي اصلي زده شود. البته اين طور كه معلوم بود گلرخ سخت به دل مادرم نشسته بود. پس از چند لحظه سكوت مادرم رو به گلرخ كرد و پرسيد :
- خوب عزيزم الان شما چه كار مي كنيد ؟ منظورم اينه كه دانشجو هستيد ؟
گلرخ به سادگي گفت : بله البته هنوز دو ترم از درسم مانده ...
مادر فوري پرسيد : چه رشته اي ؟
گلرخ با خوشرويي گفت : با اجازه شما تغذيه .
پدرم فوري گفت : به به بهترين رشته براي خانمها .
آقاي نوايي هم با خنده جواب داد : البته در مورد مادرش اين تخصص به درد نخورده و گلرخ شكست خورده...
همه خنديدند و خانم نوايي گفت : اگه گلرخ نبود هيكل من مثل فيل شده بود پس بدون رشته اش خيلي هم به بدرد مي خوره ...
بعد آقاي نوايي رو به سهيل پرسيد : شما چه كار مي كنيد ؟
سهيل بعد از كمي من من كردن گفت : تازه درسم تموم شده فعلا با بابا كار مي كنم تا بعد خدا چي بخواد .
مادر گلرخ با خنده گفت : حتما سربازي هم نرفتي .
سهيل فوري جواب داد : سر بازي ام رو خريدم.
بعد دوباره همه مشغول حرف زدن با هم شدند. گلرخ دو سال از من بزرگتر بود و به جز خودش يك خواهر ديگر داشت به نام مهرخ كه ازداج كرده و مقيم خارج شده بود. آن طور كه خانم نوايي تعريف مي كرد شوهر مهرخ پزشك با تجربه اي هم بوده براي ادامه تحصيل راهي آمريكا مي شود و زن و بچه كوچكش را هم همراهش مي برد. وقتي به قول سهيل همه حس فضوليشان ارضا شد. مادرم با اشاره پدرم بلند شد و از خانم نوايي اجازه مرخصي خواست لحظه اي بعد در ماشين هر چهارتايي داشتيم با هم حرف مي زديم. مادر و پدر گلرخ را پسنديده بودند و در آخر جلسه قرار شد دو هفته بعد براي صحبتهاي رسمي و جدي به خانه نوايي ها برويم. سهيل از همه خوشحال تر بود و يك ريز مي گفت :
- ديديد گفتم زود قضاوت نكنيد حالا ديديد چه خوب بودند .
🍁نویسنده تکین حمزه لو🍁
💗#هفت_شهر_عشق💗
💗#قسمت_چهل_و_یکم💗
اين نوجوان كيست كه بر آستانه خيمه ايستاده است.
او يادگار امام حسن(ع)، قاسم سيزده ساله است! نگاه كن! قاسم با خود سخن مى گويد: "حالا اين منم كه بايد به ميدان بروم. عمويم ديگر يار و ياورى ندارد". او به سوى عمو مى آيد: "عمو، به من اجازه مى دهى تا جانم را فدايت كنم؟".
امام حسين(ع) به او نگاهى مى كند و دلش تاب نمى آورد. آخر تو يادگار برادرم هستى و سيزده سال بيشتر ندارى. قاسم بيا در آغوشم. تو بوى برادرم حسن(ع) را مى دهى. گريه ديگر امان نمى دهد. امام حسين(ع) و قاسم هر دو اشك مى ريزند.
دل كندن از قاسم براى حسين(ع) خيلى سخت است. نگاه كن! حسين(ع) داغ على اكبر را ديد، ولى از هوش نرفت، امّا حالا به عشق قاسم بى هوش شده است.
هيچ چشمى طاقت ديدن اين صحنه را ندارد. قاسم به عمو مى گويد: "اى عمو به من اجازه ميدان بده".
آخر چگونه عمو به تو اجازه ميدان دهد؟
قاسم التماس مى كند و مى گويد: "من يتيم هستم، دلم را مشكن!". سرانجام عمو را راضى مى كند و قاسم بر اسب سوار مى شود.
صدايى در صحرا مى پيچد، همه گوش مى كنند: "اگر مرا نمى شناسيد من پسر حسن(ع) هستم".
اين جوان چقدر زيباست. گويى ماه كربلا طلوع نموده است. پس چرا لباس رزم بر تن ندارد؟ اين چه سؤالى است؟ آخر چه كسى براى نوجوان سيزده ساله زره مى سازد؟ او پيراهن سفيدى بر تن دارد و شمشيرى در دست.
او به سوى دشمن حمله مى برد، چون شير مى غرّد و شمشير مى زند.
دشمن او را محاصره مى كند. نمى دانم چه مى شود، فقط صدايى به گوشم مى رسد: "عمو جان! به فريادم برس". اين صدا به گوش حسين(ع) نيز، مى رسد. امام فرياد مى زند: "آمدم، عزيزم!".413
امام به سرعت، خود را به ميدان مى رساند. دشمنان، دور قاسم جمع شده اند، امّا هنگامى كه صداى حسين(ع) را مى شنوند، همه فرار مى كنند. پيكر قاسم زير سُم اسب ها قرار مى گيرد. گرد و غبارى بر پا مى شود كه ديگر چيزى نمى بينم. بايد صبر كنم.
نگاه كن! امام كنار پيكر قاسم نشسته است و سرِ او را به سينه دارد.
امام به قاسم مى گويد: "قاسمم! تو بودى كه مرا صدا زدى. من آمدم، چشم خود را باز كن!"، امّا ديگر جوابى نمى آيد. گريه امام را امان نمى دهد، قاسم را مى بوسد و مى گويد: "به خدا قسم، بر من سخت است كه تو مرا به يارى بخوانى و من وقتى بيايم كه تو ديگر جان داده باشى".
آن گاه با دلى شكسته و تنى خسته، پيكر قاسم را به سوى خيمه ها مى آورد.
ديگر هيچ كس از جوانان بنى هاشم غير از عبّاس نمانده است.
تشنگى در خيمه ها غوغا مى كند، آفتاب گرم كربلا مى سوزاند. گوش كن!
آب، آب!
اين صداى عطش كودكان است كه صحراى گرم كربلا را در برگرفته است. عبّاس تاب شنيدن ندارد. چگونه ببيند كه همه از تشنگى بى تابى مى كنند.
اكنون عبّاس نزد امام مى آيد. اجازه مى گيرد تا براى آوردن آب به سوى فرات برود. هيچ كس نيست تا او را يارى كند؟ كاش ياران باوفا بودند و عبّاس را همراهى مى كردند. عبّاس مشك آب را برمى دارد تا به سوى فرات برود.
صبر كن، برادر! من هم با تو مى آيم.
اين بار امام حسين(ع) به همراهى عبّاس مى رود. دو برادر با هم به سوى فرات هجوم مى برند. صدايى در صحرا مى پيچد: "مبادا بگذاريد كه آنها به آب برسند، اگر آنها آب بنوشند هيچ كس را توان مبارزه با آنها نخواهد بود".
حسين و عبّاس به پيش مى تازند. هيچ كس توان مقابله با آنها را ندارد. صداى "الله اكبر" دو برادر در دل صحرا، مى پيچد.
دستور مى رسد: "بين دو برادر فاصله ايجاد كنيد سپس تير بارانشان كنيد".
تيراندازان شروع به تيراندازى مى كنند.
نویسنده:دکتر مهدی خدامیان
♥⃢ 🌿 eitaa.com/joinchat/1912799280C98470c8f19