💠بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ💠
💗#عقیق💗
#قسمت_نود_و_ششم
کمی ضعف دارم در راه رفتن ولی با کمک مامان عمه و پریناز از تخت پایین می آیم. پرده را که
کنار میزنم چهره نگران مردهای ایستاده در راهروی اورژانس دلم را درد می آورد. خدا از من نگذرد.
ابوذر و کمیل با نگرانی سمتم می آیند و کمیل بی هوا سامره را به آغوش ابوذر می اندازد و بی
مقدمه در آغوشم میگیرد: چت شده آیه؟ حالت خوبه فدات بشم؟
با نگرانی چشهمایش را روی صورتم میچرخاند. رد اشک را که روی صورتش میبینم از خودم بیش از پیش بدم می آید. لبخندی میزنم و میگویم: هیچی نیست داداشی ...چرا اینقدر نگرانی میکنی آخه؟
بابامحمد لب میزند الحمدلله و ابوذر میپرسد: خوبی؟
پلک روی هم میگذارم که آری.
نگاهم به امیرحیدر کنار بابا محمد نگران ایستاده می افتد و با شرمندگی میگویم: تو رو خدا ببخشید
آقاسید اسباب زحمت شدیم. رعنا خانم کجاست؟
_این چه حرفیه... بعد از اومدن عمو محمد رسوندمشون خونه بهترید انشاءالله؟
_خوبم .ممنونم از لطفتون..
نگاه ابوذر ساکتم میکنم.... حالا چه طور بگویم؟
وارد خانه که میشویم بی مقدمه سراغ سجاده خان جون را میگیرم. پریناز متعجب نگاهم
میکند: سجاده میخوای چیکار؟
منتظر توضیحاند و من کمی نیاز داشتم تا آرام شوم... اینطور بیخویشتنداری را خودم هم از
خودم ندیده بودم.
نگاهی به ساعت می اندازم نزدیک اذان صبح بود.
_بزارید نمازمو بخونم. براتون تعریف میکنم.
وضو میگیرم و در اتاق کمیل را میبندم. خیره ی سجاده خانجون میشوم. قامت میبندم و نماز
میخوانم. سر سنگین تر از قبل. تمام که شد چند لحظه ای مبهم به سجاده نگاه کردم.
یک چیز های خصوصی داشتم با خدایم... شعری را زمزمه میکنم عجیب هماهنگ با حالم...
خورشیدم و خاموش
دریایم و آرام
در گشت و گذارم
از عقل به اوهام
جرات میکنم به حرف زدن:
_حرف بزنیم؟
_گله کنم؟
_حیف که حق خدایی به گردنم داری. حیف که احترامت واجب تر از هر واجبیه...حیف که دوستت دارم. حیف که رفیقمی... حیف که...
شایسته ی تحسینم
سیلی خور دشنام
بغضم میترکد: آخه قربونت برم... این چی بود نصیبم کردی؟ امتحان؟ از کی؟ از من؟ به خودت قسم اونی که فکر میکنی نیستم! نداره... دلم تاب نداره. به خودت قسم سخته! خیال کردی چقدر توان دارم مگه؟
نزدیکم و دورم
چون کفر به خیام
_ بیست و چهارسال نبود. عادت کرده بودم به نبودنش به ندیدنش حالا اومدی و گذاشتیتش سر راهم که چی؟ که ببینتم و نشناستم و دق کنم؟ که وقت و بی وقت ادا در بیارم برات؟ هی ببینمش و هی یادم بیاد بیست و چهارسال خودش رو ترجیح داد به من؟ که زبونم لال دهن که خواستم باز کنم دلشو بشکونم؟
💠بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ💠
💗#عقیق💗
#قسمت_نود_و_هفتم
دلت خوش چی بود که اینطور امتحانم کردی؟ با مادرم؟
صدایم را پایین تر آوردم و با شرم گفتم: که شبیه دیوونه ها حسادت کنم؟
داشتم مثل آدم آیهگیم رو میکردم! داشتم مثل آدم سعی میکردم اونی باشم که میخوای. داشتم
زندگی میکردم برای خوب بودن داشتم....
عقیقم را لمس میکنم. گرم بود. ولی حق خدایم نبود بی اختیار به سجده میروم و دم گوش زمین پچ پچ میکنم آنقدر آرام که فقط خودش در عرش بشنود. خواب دم صبح کائنات را مواظبم که بهم نزنم!
_آره آره حق با شماست عزیزم. حق با شماست همیشه اون ته مهای قلبم اونجا که فقط یه
چیزایی رو نگه میدارم که گاهی حتی خودمم ازشون خبر ندارم میخواستم ببینمش بغلش کنم
بوش کنم صداش کنم مامان. بشنوم جان مامان! ولی تو چرا جدی گرفتی رفیق؟ مگه خودت بهتر از خودم نمیشناختی منو؟
میخواهم دوباره گله کنم. یادم می افتد آغوشش چه لذتی داشت. دلم را وارسی میکنم دنبال یک
کینه ی دلمه بسته بلکه کج و گوشه اش پیدا کنم تا بیش از این دینی به گردنم نباشد! دین (شکر
نگفتن نعمت چند ساعت پیش را میگویم!!!)
صدای خنده ی خدا را میشنوم. آرام میخندد من باب همان خواب دم صبح کائنات!
سر از سجده بر میدارم و من نیز خنده ام میگیرد مونولوگ مضحکی بود میدانم: بخند ... آره جونم بخند... خنده دارم هست. لااقل یه ثباتی یه سکونی یه حال متعادلی بهم بده. نه مثل الآن که نمیدونم خوشحال باشم یا ناراحت.
چشمهایم را میبندم. همان لیوان معروف پشت پلک هایم نقش میبندد. قسمت خالی اش میشود
بیست و چهار سال بی مادری و پرش میشود چند لحظه آغوش گرم مادرانه. مادر را میگویم همان که بهشت فرش زیر پایش است!
میدانید تنها تشنه ی آب ندیده میفهمد مزه ی چند قطره آب زلال و گوارا... سر میکشم نیمه ی پر لیوان را... مثل همیشه دوباره خنده ام میگیرد: همیشه همینجوری! ساکت میشنی یه گوشه دست زیر چونه ات میزاری و گله های بچگانمو گوش میدی ته تهش یه جوری نگاه میکنی آدم شک میکنه همه چی دست تو باشه یا نه! تهِ تهش با سکوتت فرصت میدی یه نگاهی به خودم و شرایط بندازم... دوست هم نداری شرمندگیمو ببینی. بازم مثل همیشه تو بردی جانم. به جای کلاه دلو قاضی کردم الحق که خدایی.... ببین رفیق میخوام خیلی بیشتر از قبل بهت تکیه کنم. یکم سخت تر از باقی امتحاناست هوامو بیشتر داشته باش... باشه؟
اشکی از چشمم فرو میریزد. اشکِ دوست داشتن است.
_ببین رفیق دارم قامت میبندم برای این امتحانت. (رنج میبرم قربةٌ الی الله) هوامو داشته باش. باشه؟
سجاده را جمع میکنم. و از اتاق بیرون می آیم. میز صبحانه را چیده اند. لبخندی به جمع نگران
روبه رویم میزنم. حالا آرامم.
دلم ضعف میرود برای سکوت بابا محمد. جانم فدای فهمش. نگاه میاندازم به جمع و روی میز
مینشینم.
هنوز همانجا ایستاده بودند. به میز اشاره میکنم: بشینید دیگه
ابوذر عصبی میگوید: شما نمیخوای به ما بگی چی شده؟
_چرا میگم بشینید آروم باشید. میگم.
مینشینند و میخواهم برای خودم چای بریزم که پریناز نمیگذارد خودش بلند میشود و من میمانم و جمع.
چاره ای نمیماند. کاش میشد مثل یک راز بماند. نگاهم میکنند. آب دهانم را قورت میدهم. خیره به نان سنگک های روی میز میگویم:
_من دیشب یکی رو دیدم که... که دیدنش یکم شوکه کننده بود.
صدای بابا محمد را بعد از چند ساعت میشنوم: کی...
آب دهانم را قورت میدهم
_دیشب که نیومدم مهمونی قرار شد با یکی از دوستام برم....
💠بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ💠
💗#عقیق💗
#قسمت_نود_و_هشتم
بابا محمد میپرد وسط حرفم: کی آیه؟
_مادرمو
_چی شد؟
پریناز مبهوت نگاهم میکند و بدون اینکه پاسخم را بدهد میگوید: م...مادرتو؟
نگاه از او میدزدم و هیچ میگویم. سکوت بد قیافهای بر فضا حاکم بود. مامان عمه آرم تکیه به صندلی میزند و بابا محمد با اخم نگاهم میکند. ابوذر از جایش بلند میشود و به پریناز میگوید: شما برو بشین من خودم چاییشو میریزم.
کمیل سرش را پایین میاندازد و از جایش بلند میشود: صبحونه میل ندارم مامان دستت درد نکنه.
و بعد میرود.
هیچ کس هیچ نمیگوید و همین هیچ نگفتن اوضاع را بدتر میکند.
مامان عمه با سوالش پتکی میزند بر سر این سکوت و میپرسد: از کجا مطمئنی خودش بود؟
_بغلم کرد همون بورو میداد. همون گرمای آغوش. همه چیز همون بود...
میبینم لرز کوچکی به پشت پریناز می افتد. ابوذر متفکر به کف آشپزخانه خیره است و من کاش لالیِ لاعلاج میگرفتم.
بابامحمد کمی عصبی میپرسد: همین؟ یه عطر و یه آغوش گرم شد مدرک و دلیل؟
پوزخندی میزنم: زندگی اونور بهش ساخته ماشاءالله تکون نخورده... یکم با عکسای دوران
جوونیش فرق داره... خودش بود بابا جون. خودش بود.
پریناز بی حرف بلند میشود میخواهد برود که دستش را میگیرم: کجا؟
نگاهم نمیکند و موهایش را میزند پشت گوشش و با صدایی که ارتعاش حاصل از بغض آوار شده
بر رویش دیوانه ام میکند میگوید: یکم سرم درد میکنه دیشب خوب نخوابیدم میرم استراحت کنم. ابوذر جان بعد صبحانه بی زحمت میزو جمع کن.
میرود و من چقدر از بانی این قدمهای سست که خودم باشم بدم می آید.
بابا محمد جدی میگوید: تعریف کن...
درد گرفته گلویم از بغض جان میکنم برای ادای واژه ها و میگویم. از شهرزاد و خواهشش تا عطر غریب و در عین حال قریب و آغوش گرم صاحب عطر...
پوزخند میزند بابا محمد
_چه وصل یعقوب ویوسف واری!
تلخ شدی بابا محمد؟ گناه من چیست؟
مامان عمه میپرسد: خودشم فهمید؟
تلخند میزنم: نه که نفهمید...
بلند شدم از جایم. شال بافت مثلثی شکل پریناز را رویم می اندازم و راهی حیاط میشوم.
هوا داشت کم کم سرد میشد ولی نه سرد تر از هوای آن تو.
کنار حوض فیروزه ای کوچک حیاطمان مینشینم. ماهی قرمزهای ابوذر و سامره و کمیل و البته من فارغ از همه داشتند بازیشان را میکردند. انگشتی به آب میزنم و یخ میزنم. با لبخند تضاد سرخی پولک های ماهی قرمز ها و فیروزهی حوض را تماشا میکنم
_یخ میزنید که اینجا کوچولو ها...
نگاهم میگردد گرد حیاط. شمعدانی ها و لاله عباسی ها داشتند نفسهای آخرشان را میکشیدند. نه پاییز را دوست داشتم نه زمستان! با تمام زیبایی هایشان... سردی به مذاقم خوش نمی آمد هر چیزش از فصل و هوا گرفته تا نگاه و کلام! مثل نگاه و کلام چند دقیقه پیش بابا محمد!
آفتاب اول صبح مسئولانه گرما و زندگی ساطع میکند و من میخندم به این تلاشها!
_خیلی تلاش نکن خورشید خانم! پاییزه دیگه... بزار جولون بده ...
_سردت میشه آبجی...
صدای کمیل بود که به درگاه ایستاده بود. لبخندی زدم: نه خوبه داداش...
دست به جیبهایش گرفته بود و آرام سمتم می آمد. کنارم نشست و او هم خیره شد به ماهی های قرمز...
آرام زمزمه کرد: خوشحالی؟
خوشحال بودم؟
سهل و ممتنع میپرسید برادر هنرمندم.
_الآنو میگی؟ الآنی رو که کنار داداش هنرمند و مطربم نسشتم و لرز و سرما افتاده به جونم ؟آره الآن خوشحالم...
لبخند میزند. کمرنگ و محو.
نگاه میکند به چشمهایم و بی پرده میپرسد: میخوای باهاش بری؟
چشمهایم به قاعده ی یک دایره شیک و با پرگار کشیده ی تر و تمیز گرد میشود....
💠بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ💠
💗#عقیق💗
#قسمت_نود_و_نهم
طاهره خانم مدام حرف میزد و امیر حیدر بی آنکه گوش دهد میشنید. فکرش مشغول بود. مشغول اتفاقات دیشب.
یاد آیه و حالش افتاده بود و نمیدانست چرا تا این حد برایش عجیب بود ضعف آیه. دختری که تا بوده آیه بوده و آیه یعنی همیشه در موضع قدرت بودن! از همان بچگی!
چه میشود که او آنطور ضعف نشان بدهد خیلی عجیب بود خیلی.
صدای طاهره خانم را میشنود که میگوید: گوشت با منه حیدر؟
نگاهش میکند و با لبخند میگوید:جانم مامان جان حواسم نبود یه بار دیگه بفرمایید.
طاهره خانم چشم غره ای میرود و میگوید: میگم بالآخره کارت چی شد؟
_پیگیرشم مامان داره جور میشه ان شاءالله .
طاهره خانم گل از گلش میشکفد: واقعا؟ کجا ؟
_نیروگاه بوشهر.
اخمهای طاهره خانم توی هم میرود: بوشهر؟ جا قحط بود؟ بری بوشهر؟
امیرحیدر لبخند میزند به این مادرانه ها. کار که بود اما او آدم یکجا ماندن نبود!
_موقعیتش خوبه مامانی تو تهران تو این موقعیت کار پیدا نمیشه
میخواهد از جایش بلند شود و به اتاقش برود که حرف طاهره خانم میخکوبش میکند
_تو که میدونی داییت چقدر وابسته به دخترشه...
با تعجب مادرش را نگاه میکند و میگوید: خب چه ربطی داره؟
طاهره خانم هم متعجب میگوید: چه ربطی داره؟ چه ربطی داره حیدر؟ نگار به تو ربطی نداره؟
امیرحیدر واقعا گیج شده: نگار باید به من ربطی داشته باشه؟
_امیر حیدر!
_من واقعا منظورتونو متوجه نمیشم مامان جان!
طاهره خانم حرصی میگوید: خودتو به اون راه نزن! خودت بهتر میدونی منظورمو! تو و نگار یه ربط به هم دارید و اینم قرار چندین و چند ساله بین ما و خانواده داییته!
حرف های طاهره خانم میشود آوار و میریزد روی سر امیرحیدر: چی میگی مادر من؟ کی همچین قراری گذاشته؟
معلوم هست چی میگید؟ یه قراری بوده که خود بزرگترها خیلی سال پیش بدون اینکه به ما بگید
گذاشتید و حالا جدیش گرفتید؟
طاهره خانم انگار تازه باورش شده بود حرفهای امیرحیدر جدی است صدایش را بالا تر برد و
گفت: به چی میخوای برسی با این حرفا؟ اول و آخر نگار زنته!
امیرحیدر هم جدی و اما با صدای پایین تر گفت: مادر من چرا زور میگی عزیزم؟ اصلا نگار بچه
است! اختلاف سنی بینمونو ببین!
طاهره خانم حق به جانب میگوید:من و بابات الآن به مشکلی برخوردیم؟
امیرحیدر واقعا دوست نداشت لحنش را تند کند ولی واقعا اینجا لازم بود: اصلا من و نگار فرقمونه از زمین تا آسمون! افکارمون عقایدمون بینِشمون!
واقعا این تفاوت ها رو نمیبینید؟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 با دشمن او جز سر پیکار نداریم
♨️کربلایی_حسین_طاهری
♨️رجز خوانی
#ایام_فاطمیه
#فاطمیه
کلید بهشت🔑🌹🕊
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
@kelidebeheshte
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
#تلنگر
ﭼﻨﺎﻥ ﺯﻧﺪگے ﺭﺍ ﺳﺨﺖ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺍیم
ﮔﻮیـے ﺳﺎﻝ ﻫﺎ
ﻗﺮﺍﺭ ﺍﺳﺖ ﺑﺎﺷﯿﻢ !
ﮐﺎﺵ ﯾﺎﺩ ﺑﮕﯿﺮﯾﻢ
ﺭها ﮐﻨﯿﻢ؛ ﺑﮕﺬﺭیم
ﮔﺎهے ﺑـﺎﯾﺪ ﺭﻓﺖ ...
ﺩﻝ ﺑﻪ ﺳﺎﺣﻞ ﻧﺒﻨﺪﯾﻢ ﺑﺎﯾﺪ ﺗﻦ ﺑﻪ ﺁﺏ ﺯﺩ ...
ﺯﻧﺪگے ﮐﻮﺗﺎﻩ ﺍﺳﺖ
ﺷﺎﯾﺪ ﻓﺮصتـے ﻧﯿﺴﺖ ﺗﺎ عکسـے ﺷﻮیم
ﯾﺎﺩﮔﺎﺭی ﺑﺮ ﺭﻭﯼ ﻃﺎﻗﭽﻪﺍی
ﮐﻪ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ
ﮔﺮﺩﮔﯿﺮی ﻣﺎﻥ ﮐﻨﻨﺪ !
کلید بهشت🔑🌹🕊
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
@kelidebeheshte
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
با این همه گناه میتونیم یار امام زمان باشیم؟
سخنرانی استاد عالی
کلید بهشت🔑🌹🕊
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
@kelidebeheshte
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎙 حجتالاسلام رفیعی
💢 پاداش زنی که در خانه کار میکند؟!
🔸کوتاه و شنیدنی👌
کلید بهشت🔑🌹🕊
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
@kelidebeheshte
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عشق بازی بلدی؟!
▫️ استاد پناهیان
به رنگ خدا باشیم...
کلید بهشت🔑🌹🕊
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
@kelidebeheshte
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
🎙#حاج_قاسم
▪️پناهگاهی جز زهرا سلام الله علیها نداشتیم😭
#ایام_فاطمیه
#فاطمیه
کلید بهشت🔑🌹🕊
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
@kelidebeheshte
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
4_6010577194814802213.mp3
13.88M
دستمو رها نکنیا به علی 💔
#فاطمیه
کلید بهشت🔑🌹🕊
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
@kelidebeheshte
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
#نماز_شب
🔸 محمد بن کردوس از امام صادق (علیهالسلام) نقل می کند:
🔸هر کس که آخر شب از خواب برخیزد و به یاد خدا بیفتد، گناهان او پراکنده می شود.
🔸 پس اگر آخر شب بلند شد و تحصیل طهارت کرد و دو رکعت نماز خواند و حمد و ثنای خدا را به جا آورد و صلوات بر پیغمبر (صلى الله عليه و آله) فرستاد، چیزی از خدا درخواست نکند، جز اینکه خدا به او بدهد، یا عین همان چیز را که او درخواست کرده، و یا چیزی بهتر از آن برای او«ذخیره» خواهد نمود.
هرشب به عشق #امام_زمان نماز شب بخوانیم💝
کلید بهشت🔑🌹🕊
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
@kelidebeheshte
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#نماز_شب
نمی تونی #نمازشب بخونی اینوگوش کن👌
هرشب به عشق #امام_زمان نمازشب بخوانیم💝
کلید بهشت🔑🌹🕊
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
@kelidebeheshte
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
افزایش روزی با خواندن این دعا🌹حاجت داری گرفتاری مشکل داری بنویس یا رزاق🌹
بزرگواران این حدیث در بحار الانوار علامه مجلسی نقل شده معتبر است وروایت این است
فاطمه زهرا عليها السلام روزي خانه پدر آمد تا کمک مالي بگيرد، پيغمبر فرمود: دخترم! من چيزي ندارم تا به شما بدهم؛ ولي يک ذکر به شما ياد مي دهم، برو اين ذکر را بگو! ذکر اين بود: «يَا رَبَّ الْأَوَّلِينَ وَ الآْخِرِينَ يَا ذَا الْقُوَّةِ الْمَتِينِ وَ يَا رَاحِمَ الْمَسَاکِينِ وَ يَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِين»اين را بگو، ان شاءالله در زندگي ات گشايش ايجاد خواهد شد. اميرالمؤمنين حضرت زهرا عليها السلام را فرستاده بود تا از پيامبر کمک مالي بگيرد، وقتي زهراي مرضيه از خانه پيغمبر بيرون آمد، به اميرالمؤمنين عرضه داشت: «ذَهَبْتُ لِلدُّنْيَا وَ جِئْتُ لِلْآخِرَةِ؛ من دنبال دنيا رفتم ولي با آخرت برگشتم». الحمدالله پدرم به جاي مال، ذکر و دعايي به من ياد داد. اميرالمؤمنين هم فرمود: امروز روز خوبي است پیش رویت خیر است .
کلید بهشت🔑🌹🕊
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
@kelidebeheshte
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
-
مواظبدلتباشرفیققشنگم
وقتۍازخداگرفتیشپاڪپاڪبود
مراقبباشیوقتسیاهش
نڪنۍآلودھنڪنۍ
حواستباشہهااابہخاطریہچت
یایہلذتزودگذر...
یہلڪھۍسیاھزشتنندازےروپاڪت
ڪھدیگہنتونۍپاکشکنۍ!(:💁🏻♂💔
-
- #تلنگرانہ
-
🍁🍂🖤🍁🍂
💠بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ💠
💗#عقیق💗
#قسمت_صد
طاهره خانم چشم گرد میکند: شما با هم فرق دارید؟امیرحیدر چرا چرند میگی؟ دختره چادری، مومن ،نماز خون سر به زیر ،دیگه چی میخوای؟
امیرحیدر رسما کم آورده بود! واقعا سخت بود فهماندن چیزی به کسی که نمیخواهد شرایط را درک کند!
دعوا سر مو بود و پیچش مو!
الیاس که تا آن موقع شاهد بحث بینشان بود گفت:خب مادر من نمیخواد چه زوریه؟
طاهره خانم رو ترش کرد: بی خود نمیخواد ما حرف زدیم.قرار گذاشتیم! دختره همه ی خواستگاراشو به خاطر شازده رد کرده ...
امیرحیدر ذکر میگفت تا صدا بالا نبرد.مادرش داشت زور میگفت!زور!
پوفی کشید و از جایش بلند شد و حین خروج گفت:من با نگار ازدواج نمیکنم مادرم!نه اینکه عیب و مشکلی داشته باشه ها!ابداً ... من تو ایشون چیزهایی رو که میخوام پیدا نمیکنم و مطمئنم هستم اونم اینجوریه
طاهره خانم حرصی گفت: منم خواستگاری هیچ دختر دیگه ای به جز نگار نمیرم! اینو تو گوشت فرو
کن امیرحیدر.
آیه دقیقا یک هفته بود که دیگر زندگی معمول خود را نداشت. زیاد به فکر فرو میرفت و اوضاع خانه هم که بدتر...یک فضای خاصی بر خانه حاکم بود. چیزی شبیه یک ترس ورم کرده روی دل
تک تک اعضای خانواده...ترسی از جنس همان لحن سوالی کمیل:میخوای باهاش بری؟
آیه پوزخندی زد. چه ترس بچگانه ای.
بی حوصله لیست داروهای بیماران را چک میکرد که صدای شاد شهرزاد باعث شد سرش را بالا بگیرد.
با تعجب نگاهش کرد و شهرزاد گفت:سلام آیه خانم! چه خبر ؟ نیستی اصلا،
نگاه میکند چشمان خاکستری دخترک را. هری دلش پایین میریزد از آن هری دل پایین ریختن های از فرط غم.با لبحند میگوید:علیک سلام.ماشاءالله همه جا هم هستی!کی راهت داده؟
_با بابا اومدم دیگه.بند پ
_سرعتت برای یادگرفتن چم و خم و اصطلاحات زبون فارسی ستودنیه....
اینها سعی آیه برای عادی بودن بود.
شهرزاد دست هایش را بر کمرش گذاشت و با اخم گفت:اینا رو ولش کن تو بگو چرا یک هفته است من درست و حسابی نمیتونم با تو تماس بگیرم؟
آیه خسته لبخند میزند:ببخش یکم سرم شلوغه...
سرش شلوغ بود!دروغ نبود!واقعا سرش شلوغ بود کار شاقی بود با اینهمه افکار ضد و نقیض افتاده در مغزش کلنجار رفتن و سعی برای مثل همیشه بودن.
شهرزاد دستهای آیه را گرفت و گفت:امروز دیگه هیچ بهونه ای قبول نیست. من اینجا فقط یه دوست دارم و اونم تویی باید قبول کنی و امروز با من و مامان بریم برای گردش!
پشت آیه لرزید. چه میگفت شهرزاد؟
_ولی شهرزاد جان...
_ولی نداریم آیه تو قبول میکنی
آیه کمی دست و پا گم کرده گفت:گوش کن شهرزاد جان....
نه نمیگذاشت... شهرزاد نمیگذاشت که او حرف بزند لب برچید و گفت:آیه ازت خواهش میکنم
میدونم کار داری ولی خواهش میکنم قبول کن.
آیه با درماندگی نگاهش کرد! دلش از ترس عقلش با صدای ظریفی دم گوشش گفت:یک بار دیگه میتونی مادرتو ببینی!
و عقلش فریاد کشید:دیدار هرچی کمتر بهتر!
و خب این یک قانون است که لطافت را آدمها بیشتر دوست دارند و با منطق چندان میانه خوبی ندارند!مثل آیه...
💠بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ💠
💗#عقیق💗
#قسمت_صد_و_یک
به حرف لطیف دلش گوش کرد و گفت:_از دست تو شهرزاد .باشه...
شهرزاد لبخند عمیقی زد و با ذوق دست به هم کوبید:اینه!
با خستگی لباسهایش را عوض کرد و جلوی آینه ایستاد تا مقنعه اش را مرتب کند. لحظه ای بی حرکت به خودش خیره شد. یک تصویر شفاف از یک دختر که نام آیه را تداعی میکرد.
کمی زیر چشمهایش گود رفته بود و خوب میدانست این گودی ها اهدایی بی خوابی های این چند شب است. چهره اش را از نظر گذراند و خودش را با عکسهای دوران نوزادی اش قیاس
کرد!خیلی فرق کرده بود و خب مادرش حق داشت که او را نشناسد! ولی این حس مادرانه ای که میگویند چیست؟ کجا رفته!
بی حوصله در کمدش را بست و ترجیح داد فکر نکند!با خود زمزمه کرد: خودم جان بس کن! حالا که نشناخته! تا آخر عمر که نمیتونی غصه بخوری!
لبخندی روی لب نشاند و به طرف درب خروجی بیمارستان حرکت کرد. شماره مامان عمه را گرفت و عقیله با صدای خسته ای پاسخش را داد:جانم؟
_سلام مامان عمه خوبی؟کجایی؟
_سلام.خونه ام چطور؟
_راستش من امشب یکم دیرتر میام حول و حوش 9
عقیله کمی نگران شد!خاطره ی خوبی نداشت از این (یکم دیر آمدنها!)
_کجا ان شاءالله؟
_میخوام برم بیرون
_با کی؟
آیه با کمی تعلل گفت:با شهرزاد و مادرش؟
دل عقیله به شور افتاد!داشت میشد آنچه نباید میشد با سرزنش گفت:آیه!
_جان دل آیه؟_نکن آیه
_حواسم هست مامان عمه...
_نکن آیه
_مامان عمه به کسی نگو باشه؟
_به حرفم گوش نمیدی؟
آیه نفسی کشید و گفت:مادرمه مامان عمه!دشمنم که نیست!
و عقیله حس کرد آیه هیچ وقت نه او را نه خان جون را و نه پریناز را با این لحن و غلظت مادرنخوانده!
کوتاه آمد. آیه حق داشت گاهی عاقل نباشد!مثل باقی آدمها.کوتاه آمد و تنها گفت:
_مواظب خودت باش! زودتر برگرد.
و آیه با لبخند گفت: چشم عزیزدلم.
گوشی را که قطع کرد از بیمارستان خارج شده بود.قرارشان همانجا بود جلوی در خروجی بیمارستان.یک اضطراب شیرین و خاص به دلش راه پیدا کرده بود!با خود اندیشید خنده دار است او میخواست مادرش را ببیند و قلبش اینطور میکرد!
چشم چرخاند و آنطرف خیابان شهرزاد را تکیه داده به ماشین آیین پیدا کرد.بسم اللهی گفت و ازخیابان رد شد. شهرزاد و مادرش توی ماشین تنها بودند.
دستهایش عرق کرده بود امابا این حال لبخندش را حفظ کرده بود. در ماشین را باز کرد و سوارشد.
_سلام
با سلامش هم شهرزاد و هم حورا به سمتش برگشتند و با خوشرویی جوابش را دادند. حورا سرش را برگرداند و با لبخندی دختر زیبا و نجیب پشت سرش را نگاه کرد. دستهایش را به سمتش دراز کرد و دستهای آیه را فشرد و گفت:ببخش شهرزاد همیشه زحمتت میده.
آیه اما مست گرمای این دستها بود.تنها لبخندی زد و گفت:خواهش میکنم این چه حرفیه.
💠بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ💠
💗#عقیق💗
#قسمت_صد_و_دوم
حورا حس کرد چقدر این دختر و لحن صحبتش دوست داشتنی است!تعریفی بوده که همسرش آنقدر تعریفش را میکرد. و لحظه ای فکرش رفت به یک آیه ی آشنای دیگر.یک آیه ی بیست و
چهارسال دور تر!
لبخندی زد و گفت:خب کجا بریم خانما؟
شهرزاد ذوق زده گفت: تجریش!! همون جایی که بابا میگه لبو و جیگرکی هاش معروفه!
حورا میخندد و آیه لبخند میزند.
حین روشن کردن ماشین حورا میگوید: حالا انگار تو چقدر جیگر خور و لبو خوری
_کجاش خنده داره مامان حورا؟ اتفاقا هم جیگر خورم هم لبو خور.
و آیه دوست داشت به شهرزاد بگوید :حورا را درست تلفظ نمیکنی! حورا نه حَورا! روی (ح)باید
یک فتحه بگذاری و(واو)راساکن تلفظ کنی!
اما ترجیح داد سکوت کند و ببینید مادرش چطور مادری میکند!با تمام غم هایش خوش میگذشت کنار مادر بودن.
و آیه خبر نداشت مادرش هم بو حس میکند این روزها! یک عطر غریب اماقریب....
حورا اما هراز چند گاهی نگاهش میرفت پی نگاه میشی دختر بالغه ی پشت سرش. نگاهش یک چیز خاص را تداعی میکرد و او نمیخواست چیزی را حدس بزند. نگاهش رفت سمت عقیق روی
انگشتر نقره ی دستش! بوی عقیق میداد آیه ی پشت سرش! درست شبیه.....
آیه حس کرد دلش واقعا برای این خیابان تنگ شده...چه شبها که با ابوذر می آمدند امام زاده صالح و آخر شب باقالی پخته میخوردند و قدم میزدند و حظ میبردند.
هوا داشت رو به تاریکی میرفت. نگاهی به ساعت انداخت و هنوز تا ساعت نه دوساعتی وقت بود.
حورا با لبخند به خیابانها و شلوغی اش نگاه میکرد و آیه بی آنکه خود بخواهد به حورا چشم دوخته بود. ناگاه حورا برگشت و به آیه گفت: وقتی بچه بودم با بابا بزرگم زیاد میومدم اینجا. اون موقع هااینجوری نبود البته یکم بافت قدیمشو حفظ کرده ولی نه مثل قدیم نیست! همیشه با صفا بوده آیه نیز با لبخند میگوید: منم همیشه با برادرم میومدم اینجا واقعا خوش میگذره حورا با لبخند نگاهش کرد و گفت:برادر هم داری؟
آیه با خنده گفت:اوهوم اونم دوتا داداش دوست داشتنی!
حورا کنجکاوانه پرسید:همین سه تا؟
آیه جواب داد: نه خوب م...مامانم آدم به فکری بود.یه خواهر کوچولوی هفت ساله هم دارم شهرزاد با همان شور و نشاط مخصوص به خودش گفت:اونقدری نازه مامان من عکسشو دیدم!
حورا با لبخند موهای روی پیشانی شهرزاد را بهم میریزد و میگوید:بازم زیر و بم بنده خدا رو کشیدی بیرون؟
آیه میخندد و چیزی نمیگوید.نگاهش میرود سمت کافه ای قدیمی و دنج و البته پاتوق آخر هفته او
و هم کلاسی های دوران دانشگاهش. لحظه ای به در و دیوارش خیره شد و با لبخند روبه حوراگفت:اونجاشیک توت فرنگی خوش مزه ای داره بریم مهمون من؟
حورا به در و دیواربا مزه کافه خیره میشود و میگوید: اولاوقتی یه بزرگتر همراهته تو مهمونشی
دوما ... من که میگم بریم. تو چی میگی شهرزاد!
شهرزاد میگوید: نمیگم نه!ولی لبو و جیگر چی میشه؟
حورا میخندد و همانطور که کافه راه می افتد میگوید: حالاتو بیا جیگر و لبوتو هم میخوری...
آیه از پشت به راه رفتن مادرش خیره میشود.... به نظر میرسد وقار در راه رفتن را از او به ارث برده باشد!البته هنوز شک دارد اکتسابی از ناحیه ی پریناز است یا انتسابی از حورا!
موسیقی سنتی ومینا کاری و دیزاین کمی تا قسمتی سنتی کافه حسابی به مذاق حورا خوش آمده و آیه کیف میکند با این چهره ذوق زده مادرش.
حورا لبخند زنان میگوید:قشنگه...واقعا قشنگه.
شهرزاد خیره ی مینا کاری ها میگوید:مامان من میخوام همینجا معماری بخونم!
و آیه بلند میخندد... حورا هم خنده کنان میگوید:بازم جو گیر شدی دختر مامان؟
💠بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ💠
💗#عقیق 💗
#قسمت_صد_و_سوم
لبخند روی لبهای آیه میماسد!(دختر مامان)توی مغزش اکو میشود و آیه پوزخند میزند.یادش می آید جایی خوانده بود ابوعلی سینا دنیا را عالم کبیر خوانده بود و انسان را عالم صغیر! پوزخندش پررنگ ترمیشود.
دلش میخواست میتوانست به شیخ الرئیس بگوید حضرت شیخ با تمام نبوغ و بزرگی ات اینجا رااشتباه کردی! دنیا عجیب صغیر است! و انسان عجیب کبیر! دلش میخواست میتوانست حال
حاضرش را به شیخ الرئیس نشان دهد و بگوید:خوب نگاه کن یا شیخ.... دنیا آنقدری کوچک بود
که حالا مادرم روبه روی من نشسته و انسان آنقدر کبیر است که با این بعد مکانی کوچکی که بین
ما است من را نمیشناسد و من (دخترمامان) نیستم!
نگاه حورا میکند و میپرسد:شما در حال حاضر چی کار میکنید؟
حورا با مهر میگوید:مدرس دانشگاهم...جامعه شناسی!
آیه اندیشید خوب است! زن رو به رویش حالا میتواند با تسلط کامل ناسیونالیست ها را به چالش
بکشد و حتی بروکراسی طراحی کند برای جامعه ی مدنی!او حتما گیدنز را هم دیده و بحث و گفت و گویی پیرامون کتاب سقوط آزاد اقتصاد جهان داشته است!آخر با غلظت خاصی گفت: من(مدرس دانشگاهم!)خنده اش گرفته بود از این افکار بی معنی و مسخره ی توی سرش خدایش را شکر
گفت که افکار اصوات ندارد!
فکر کرد دید بی ادبی است وگرنه حتما میپرسید:نظر شما در مورد نقش مادردر ساختن جهان تمدنی چیه؟
پوفی کشید و نهیبی بر سر خودش زد!داشت زیادی کشش میداد...
با لبخند به شیک توت فرنگی خوش رنگ و لعابشان خیره شد و گفت:بخورید دیگه.
و خودش اولین قاشق را به دهان گذاشت... حورا با لبخند گفت:آدم هوس میکنه یه شعر ناب بخونه!
و آیه کنجکاوانه پرسید:شاعر مورد علاقه اتون کیه؟
حورا کمی اندیشید و گفت: حافظ که حافظه ی ما است!اما شاید اخوان ثالث...آیه با لبخند به چشمهای شبیه چشمهای خودش خیره شد و زمزمه کرد:سلامت را نمیخواهند
پاسخ گفت
سرها در گریبان است... کسی سر بر نیارد کرد پاسخ گفتن و دیدار یاران را
نگه جز پیش پا را دید نتواند....که ره تاریک و لغزان است....
و گر دست محبت سوی کس یازی
به اکراه آورد دست از بغل بیرون...که سرما سخت سوزان است...
مسیحای جوان مرد من ای ترسای پیر پیراهن چرکین
هوا بس ناجوانمردانه سرد است
آی....
دمت گرم و سرت خوش باد...سلامم را تو پاسخ گوی در بگشای!
حورا با لبخند کوتاه و آرام دستی برای آیه میزند و میگوید:عالی بود! عالی! بیست و چهار سال بود
کسی برام اینطور این قطعه رو زمزمه نکرده بود!اینقدر گرم و گیرا!
و آیه تلخ و خسته خندید! بیست و چهار چه عدد غریب و مظلومیست!
شهرزاد هم دستی زیر چانه اش گذاشت و گفت:تو خیلی خوب بلدی ازچیزای دور و برت لذت
ببری خیلی قشنگ زندگی میکنی...
آیه هیچ نگفت و تنها دستهای شهرزاد را فشرد و بعد گفت:میگم اگه تموم شده بریم یه سر
امامزاده صالح زیارت کنیم که من باید کم کم زحمتو کم کنم...
حورا البته ای میگوید و میخواهد بلند شود تا حساب کند که آیه دستش را میگیرد و
میگوید:بزاریدش به پای هدیه
_آخه...
_آخه نداره حورا جون...
💠بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ💠
💗#عقیق💗
#قسمت_صد_و_چهارم
حورا هیچ نگفت و آیه رفت...اولین بار بود که نامش را از زبان آیه میشنید! حَورا! تا بیست و چهار
سال پیش همه او را اینگونه صدا میزدند! دست و دلش لرزیدند! چه شباهت های ترسناکی...
چادر سفید هرچقدر به آیه می آمد صورت شهرزاد را معصوم کرده بود. حورا با لبخند به آن دو خیره
شده بود و شهرزاد مدام به خودش نگاه میکرد و از این هیبت جدیدی که پیدا کرده بود ذوق
میکرد!
و حورا تجدید خاطره میکرد با حیاط با صفای امام زاده صالح.آیه به عادت همیشگی دو رکعت نماز
حاجات خواند و حورا مست حس خوب دمیده در رگهایش گوشه ی سالن نشسته بود و به ضریح
خیره شده بود.در این میان تنها شهرزاد بود که با کنجکاوی به دور و برش نگاه میکرد.
حورا لحظه ای یاد
حَوراگفتن آیه افتاد. نگاهش کرد. چیزی مثل خوره به جان فکر و خیالش
افتاده بود. در طول این بیست و چهارسال وقت و بی وقت این فکر در سرش جولان میداد!
که درست بوده؟
کارش؟
بی آیه شدن ارزش این جایگاه و موفقیت ها را داشت؟
و همیشه بدون حل کردن معادله صورت مسئله را پاک میکرد.اما این را خوب میدانست ازدواجش
با حمید بهترین کار ممکن بود!او آدم خیانت نبود!
و خیانت نکرد به محمد .زمانی راضی به طلاق شد که با خودش کنار آمده بود که محمد را دوست
ندارد.که انتخابش یک انتخاب ذوق زده و هیجان زده بود و آیه را هم اگر محمد نمیگرفت حتما
همراه خود میکرد! او آدم بی مهری نبود.او حالا مادر بود و وجودش با وجود آیین و شهرزاد هنوز
طالب آیه ی یک ماهه و زیبایش بود.
قطره ای اشک از چشمهایش چکید. داشت قبول میکرد اینهمه شباهت اتفاقی نیست! جهان عالم
صغیری است!
نگاه میکند که آیه چه عاشقانه مناجات میکند. با سرانگشتانش ذکر میگوید.یادش می افتد خان
جون هم همینطور ذکر میگفت.اعتقاد داشت این سرانگشتان فردای قیامت شفاعتش میکنند و
جهان عالم صغیری است. اشکهایش میشود هق هق... به همین راحتی اعتراف کرد که ذاکر
کنارضریح همان آیه کوچولوی یک ماهه ی بیست و چهار سال پیش است!حمید را خوب میشناخت!آدمی نبود که به هرکسی نزدیک شود واجازه ی نزدیکی بدهد.
شهرزاد جان حمید بود و باید میفهمید کاسه ای زیر نیم کاسه ی این همه صمیمیت است!
پوزخندی زد حالا اگر همان اول کار میفهمید مگر فرقی هم میکرد؟
دوباره دلش ریخت...یعنی آیه اش را پیدا کرده بود؟
فکر میکرد روزی اگر دخترش را پیدا کند و ببیند حتما بد حال میشود!همیشه انتظار یک شوک قوی
را میکشید و یک مشت رفتار کلیشه ای! اما او گوشه ای نشسته بود و داشت تکه های جور چین
زندگی اش را مرتب میکرد و هق هق میکرد.دخترش بالغ تر از آنی بود که فکر میکرد. خیره ای
عقیق در دستانش شده بود. این انگشتر...
دوباره چشمش رفت سمت آیه.میان رکوع بود که عقیق دخترک از گردنش بیرون زد. یک جفت
مردانه ی همین عقیق در دستش ...همان مهر تایید تصوراتش...همان عقیق یمانی اصل مقدس!
دست گذاشت روی دهانش تا صدایش بالا نرود. زیرلب خدا خدا میگفت و ...راستی جهان چه
عالم صغیری است!
کاش کسی برود و خیال آیه را راحت کند که بعد ها مال صدراهم سو با آیه از صغیر بودن جهان
گفته و کبیر بودن انسان!
آیه بعد از زیارت دنبال حورا گشت اما او را نیافت. داشت دیرش میشد شهرزاد را پیدا کرد که
گوشهای به سقف زل زده بود و به فکر فرو رفته بود....
_شهرزاد جان مادرت کجاست؟
شهرزاد به خود آمد و با نگاه به دور و برش گفت:نمیدونم!
آیه نگاهی به ساعتش انداخت و گفت:عزیزم من خیلی دیرم شده...باید برم میشه شمارشو
بگیری؟
شهرزاد باشه ای گفت و شماره حورا را گرفت...اما حورا خراب تر از آنی بود که بتواند پاسخ شهرزادرا بدهد....
💠بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ💠
💗#عقیق 💗
#قسمت_صد_و_پنجم
مهران محکم جلوی پای شیوا ترمز کرد.... شیوا خسته تنها نگاهش کرد!واقعا خسته شده بود
واقعا!
یک ماه بود که داشت با مرد روبه رویش کلنجار میرفت و به نتیجه نمیرسید!
شیوا پوفی کشید و راهی مغازه شد.مهران بی حرف پشت سرش قدم برمیداشت.
کرکره ی مغازه را داد باال وبی حرف وارد مغازه شد. مهران با دیدن گل های خشک شده که حالا
سی تایی میشوند لبخند میزند.
شیوا دیگر طاقتش طاق میشود و با صدای تقریبا بلندی میگوید:نمیخوایید تمومش کنید؟
مهران لبخندی میزند و روی صندلی گوشه ی مغازه مینشیند...
_سلام!
کلافه کرده بود شیوا را حسابی!
_سلام....
مهران کمی خم شد و گفت:چی رو باید تموم کنم؟ شما حتی یه دلیل قانع کننده هم به من نمیدید!
شیوا دلش میخواست گریه کند!با درماندگی میگوید:دلیل میخواید چیکار آقا مهران؟من واقعا
نمیخوام ازدواج کنم...نه با شما نه هیچ کس دیگه!
_منم دنبال چراشم...
شیوا دستی به پیشانی اش کشید.نه...نمیشد... پی همه چیز را به تنش مالید و تصمیمی گرفت که
به احمقانه یا عاقلانه بودنش شک داشت....
سمت در بازِ مغازه رفت و آن رابست و پلاکارت تعطیل است را نصب کرد.
با جدیت سمت مهران رفت و صندلی دیگری را پیش کشید. مهران کمی جا خورده بود.خودش را
جمع و جورکرد. شیوا نگاهش کرد و بعد چشمهایش رابرای چند ثانیه بست...دلش شور میزد
ولی...هرچه بادا باد!
نگاهش کرد وگفت:شما واقعا دلیل از من میخواید؟مهران هم جدی گفت:بله.
شیوا دوباره پرسید:حتی...حتی اگه با آبروی من مرتبط باشه؟
مهران تنها گیج نگاهش کرد.خواست چیزی بگوید که شیوا به علامت سکوت دستهایش را بالا
آورد.
آب دهانش را قورت داد و با صدایی لرزان گفت: خیلی خب...من براتون میگم...این داستان
منحوس را فقط من میدونم و آقا ابوذر و حالا هم شما... میگم تا همه چی تموم شه!ولی دلگیرم از
شما که مجبورم کردید تا دوباره حرف اون گذشته ی لعنتی پیش کشیده بشه!
مهران دهان باز کرد که شیوا گفت: تو رو خدا.... دیگه هیچی نگید و شنونده باشید و بزارید تموم
شه این ثانیه های جهنمی!
مهران نگران سکوت کرد و شیوا با همان صدای لرزان شروع به تعریف کردن ماجرا کرد:
یه خانواده سه نفره بودیم... پدرم آدم زحمت کشی بود.کارگری میکرد و زندگی رو میچرخوند.
فقیر بودیم اماآبرو مند! دست پدرم پیش هیچ کسی دراز نبود و همیشه افتخارش این بود نونش
نون حلاله!
تا اینکه ....
نفسی کشید و با زجر قورت داداین بغض :تا اینکه بابا رحیمم یه روز صبح سالم و سرحال از خونه
زد بیرون و ....
سر کارگر میگفت پاهاش سرخورده و از ارتفاع شش هفت متری با سر سقوط کرده!به همین
راحتی بی پدرشدم... اونموقع 14 سالم بود. چه روزگار سختی بود. بعد فوت پدرم هیچ کس
سراغمون نیومد!دوتا عمو داشتم که هر دو وضع مالی تقریبا خوبی داشتند!اماهمشون کشیده بودند
کنار مبادا فقر و بدبختیمون مصری باشه و بیوفته به جون زندگیشون.مادرم با سبزی پاک کردن و
خونه ی این و اونو تمیز کردن اوموراتمونو میگذروند. تا اینکه وقتی هفده ساله بودم درست سه
سال بعد مرگ بابا بیماری تنفسی مامان خونه نشینش کرد!
یه چند ماهی رو با فروش وسایل قیمتی خونه و حلقه ازدواجش که تنها سرمایه ی زندگیمون
محسوب میشد گذروندیم...اما نمیشد اینطور زندگی کرد. قید درس ومدرسه ام رو زدم.
💠بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ💠
💗#عقیق💗
#قسمت_صد_و_ششم
مادرم اول مخالفت میکرد اما میدونستم تنها راه چاره همینه! به جای مادرم یه چند وقتی رو رفتم خونه ی اعیونی های بالا شهر کار کردم... اما.... بعد چند وقت بهم گفتن کارگر جوون نمیخوان...
پوزخندی زد: ترس برشون داشته بود شوهر و بچه هاشون یه وقت از راه به در نشن!
دیگه واقعا بریده بودم. پس اندازمون داشت ته میکشید... آخراش بود ومن درمونده بودم که باید چیکار کنم؟
حال مادرم هم داشت بدتر میشد و من نمیدونستم باید چیکار کنم.
یه روز بعد از کلی گشتن و پیدا نکردن خسته روی نیمکت پارک نشستم!
نمیدونستم باید چیکار کنم! اونقدری توی فکر بودم که متوجه نشدم دختری کنارم نشسته و مدام داره صدام میکنه...گیج نگاهش کردم که با خنده گفت:کجایی تو؟
همونطور گیج بهش گفتم: متوجه نشدم!کاری داشتی؟
نگاهی به سر و پام انداخت و پوزخندی زد و بعد گفت:بهت نمیاد عملی باشی... دردت چیه؟
هیچی نگفتم. نزدیکتر شد و گفت:هرکسی یه دردی داره دیگه! بگو شاید تونستیم حلش کنیم!
نگاهش کردم! یه چهره تقریبا زیبا و با یه عالمه آرایش روش... نمیدونم چرا تو اون لحظه اون کارو کردم! ولی حس کردم نیازه تا با یکی دردامو در میون بزارم. خسته بودم و فکر میکردم اگه زن کناردستیم نتونه کمکی هم بکنه... لااقل یه ذره سبک شدم...
وقتی سیر تا پیاز قصه ی زندگیمو بهش گفتم با همون لبخند منحوسش نگاهم کرد و گفت میشه
کاری برام انجام بده!
باورم نمیشد! فکر میکردم فرشته ی نجاتمو پیدا کردم... با ذوق گفتم چیکار؟
نگاهم کرد و گفت:همراهم بیا!
ازجاش بلند شد. مردد نگاهش کردم.برگشت و گفت:بیا دیگه... مگه نمیخوای این زندگی کوفتی و وضعیت نکبت بار رو تموم کنی؟
تردید و گذاشتم کنار و همراهش رفتم....
قطرهای اشک از چشمهایش فرو ریخت... نفس کشیدن برایش سخت شده بود اما ادامه داد: نمیخوام بگم اون خراب شده کجا بود! اما بعد از رفتن من به اونجا... من شدم یه.... یه کسی که تو عرف معمول جامعه بهش میگن ...فاحشه.
مهران شوکه فقط مات شیوا را نگاه میکرد.
آب از سر شیوا گذشته بود مصمم تر ازقبل ادامه داد: اول وقتی شنیدم این کاری که میگه چیه یکی زدم زیر گوششو ازاون خراب شده اومدم بیرون...اما... وقتی بعد از چند روز باز به دربسته خوردم و راه چاره ای برام نموند... دوباره برگشتم همونجا!
فرشته با دیدنم کلی طعنه و بد و بیراه نثارم کرد اما در آخر منو هم قاطی کثافت های دور و برش
کرد...
دیگر رسما هق هق میکرد...
_شما نمیفهمید من چی میگم! ولی من تو همون شب اولِ.... تموم شدم! خدای من شاهدِ که حتی
یک بار هم از اون هرزگی و لحظات نکبت بار لذت نبردم.... لذت نداره... به همون خدا قسم حس آشغال بودن لذت نداره! حس اینکه تنت مثل یه وسیله چند ساعتی اجاره شده اونم به قیمت شبی ۵۰هزار تومن لذت نداره!
تا وقتی که اون پنجاه هزار تومن تموم نشه دیگه این کارو نمیکردم! مال حروم خوردن سخت تر
از اون چیزی بود که فکر میکردم! خیلی سخت... ولی من مجبور بودم!
همشونو یادمه.... هر سیزده نفری که منو کشتن و زنده کردنو خوب یادمه! آشغالهایی که زندگیشون، پولشون بود و هرزگی نشخوار میکردند!
یکی کارخونه دار! یکی بابا پولدار... یکی...
پولدار بودند اما عجیب فقیر زندگی میکردند زیر خط فقر شرافت و مردانگی !
درست نیمه ی اول زمستون پارسال بود... یه شب سرد و بی ستاره! شایدم ستاره داشت... یادم نمیاد! خیلی وقت بود که به آسمون نگاه نمیکردم! میترسیدم چشام اتفاقی تو چشم خدا بیوفته و...
ولی سردیشو خیلی خوب حس میکنم! سردی ای به مراتب مطبوعتر و دلپذیر تر از آغوش داغ از هوسِ بی شرفهای دور و برم!
💠بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ💠
💗#عقیق💗
#قسمت_صد_و_هفتم
کنار خیابون وایستاده بودم برای یه شب کذاییه دیگه!
مثل همکارهای!خودم لباس پوشیدنو خوب بلد بودم!نشانه داشتیم آخه... کنار خیابون وایستاده
بودم ...
پرنده پر نمیزد!تعجب کرده بودم..اون موقع شب و اون خیابون همیشه یه مورد داشت! اما اون
شب...
داشتم کنار خیابون قدم میزدم که یه پژو پارس سفید برام بوق زد!
نگاهش کردم!شاسی بلند نبود اما از هیچی بهتر بود. بی هیچ حرفی سوار ماشین شدم...
یه مرد با محاسن پر پشت و نگاهی محجوب و جدی...
مهران فکر کرد!مشخصات ابوذر را داشت میداد شیوا!سرش گیج میرفت از شنیدن این اصوات
نفرین شده.
شیوا تلخندی زد و گفت:حرفی نمیزد...با تعجب به در وپنجره ی ماشین نگاه کردم...
قرآن آویز زیر آینه ی جلو... السلام علیک یا امیرالمومنین شیشه ی پشت...همه و همه نشون میداد
مردی که سوار ماشینش شدم با بقیه فرق داره.فکر کردم همون مقدس نما های کثیف باطنه! برام
جالب بود.اینجوریشو ندیده بودم
پوزخندی زدم و گفتم:میخوای سکوت اختیار کنی اخوی؟
با اخم نگاهم کرد و گفت:شما باید بگی کجا باید برسونمتون!
تک خنده ای کردم و گفتم:اوه!چه لفظ قلمم میحرفی حاجی ! نترس اینجا هیچ کدوم ازمریدات
نیستن که آبروت بره خودت باش
فقط با اخم نگاهم میکرد.
بعدازچنددقیقه پرسید:خونتون کجاست؟باتعجب گفتم:خونمون؟ خیلی صفر کیلومتری اخوی! من نباید آدرس بدم!این شمایی که جا و
مکان تعیین میکنی!
پوفی کشید و گوشه ای نگه داشت!
شب عجیبی بود آن شب!عجیب ومتفاوت...نگاهم نمیکرد.خیره به جاده ی رو به رومون
پرسید:شبی چقدر
پوزخندی زدم و گفتم:پنجاه تومن!خیلی ناقابله!
با تعجب نگاهم کرد.اولین بار بود که مستقیم تو چشمام نگاه میکرد مبهوت پرسید:شبی پنجاه
تومن؟ فقط پنجاه تومن؟
عصبی شده بودم!با لحن تندی گفتم:پنجاه تومن برای شمافقط پنجاه تومنه!واسه ما میشه
خرجی دو هفته زندگی
چشمهاشو با درد بست و سرشو به شیشه ی پنجره تکیه داد.فهمیده بودم کاسب نیستم!احتمال از
اون ریشو های مامور به ارشاد بود!
در ماشینو باز کردم و خواستم پیاده شم که محکم گفت:در و ببند
نگاش کردم و گفتم:تو اینکاره نیستی ولم کن بزار برم کارو زندگی دارم!
محکم تر گفت: گفتم درو ببند!
ترسیدم و بی اراده در و بستم
ماشینو روشن کرد و راه افتاد.بعد از چند دقیقه پرسید:پدر و مادر داری؟
عصبی گفتم:مفتشی؟
بلند گفت:ببین اونقدری عصبی هستم که هرکاری از دستم بر بیاد پس درست جوابمو بده!
ترسیده سری تکون دادم و گفتم:پدرم چهارسال پیش مرده
_مادرت چی؟
_مریضه تو خونه است
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آثار عجیب و فوق العاده سوره ی واقعه در شب #جمعه....♥️
کلید بهشت🔑🌹🕊
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
@kelidebeheshte
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄