🍁#رمان_خـواب_هــای_آشــفــتــه🍁
#قسمت_پانزدهم
روسری اش را درآورد. به موهای بلندش نگاه کردم . با خودم خیال کردم بازهم میخواهد جلب توجه کند. پوسخندی زدم و پرسیدم: تاحالا وسوسه نشدی؟
ابروانش را مثل آستین هایش بالا برد و پرسید: چی؟
نزدیک تر رفتم و گفتم: برای بیرون گذاشتن موهات، خیلیا با کلاه گیس و آرایش به زحمت تظاهر میکنن...
خندید. حرصم گرفت که ناخواسته از او تعریف کرده بودم. برخلاف انتظارم جواب های کلیشه ای نداد. همانطور که وضو میگرفت گفت: چرا ولی بخاطر...
وسط حرفش پریدم و با تمسخر گفتم: حتما بخاطر مردا
سرش را کج کرد و مسح سرش را کشید و گفت: یه سوم دلیلم اینه که گفتی...
لب هایم آویزان شد و گفتم: یه جور بگو بیسوادا هم بفهمن.
بلافاصله گفت: یه جورای بیشترش بخاطر زنهاست نه مردا
یک ابرویم را بالا دادم و پرسیدم:چطور اون وقت؟
جورابهایش را درآورد و مسح پاهایش را کشید بعد روبه من ایستاد و گفت:
حجابم به سه زن کمک میکنه...
سعی کردم حواسم راجمع حرفهایش کنم تا ایراد محکمی به دلایلش پیدا کنم. ادامه داد: اولین زن خودمم. اینطوری حریم و قشنگیام هم از نظر مادی هم معنوی حفظ میشه.
نفسم را با بی حوصلگی بیرون دادم و نگاهم را به طرف بالا چرخاندم. اما او ادامه داد: دومین زن، زنیه که شوهرش منو تو خیابون یا محل کار و درس می بینه، با حفظ حجابم جلوی مقایسه اونچه از وجودم مخفیه با ویژگی های جسمی اون زن رو میگیرم پس، از سرد شدن و احتمالا مشکل دار شدن رابطه اش باشوهرش جلوگیری میشه.
تاملی کردم و دوباره نگاهم به مردمک روشن چشمانش رسید. گفتم: همه که به اندازه تو خوشکل نیستن.
گفت: زیبایی یه امر نسبیه هرکس سلیقه ای داره درضمن برای کنترل جاذبه های ذاتی زن و مرد نسبت به هم، باید حریم اخلاقی حفظ بشه که حجاب یکی از جنبه های مهم و اثرگذارشه...
صرفا برای اینکه مخالفت کرده باشم، گفتم: مثل کتابا حرف میزنی.
برخلاف من، او اجازه میداد جمله هایم تمام شود بعد جواب میداد. نفس عمیقی کشید و گفت: اما سومین زن!
سومین زنی که با رعایت حجابم بهش کمک میکنم یه مادره، مادری که هر روز آشفتگی و بیقراری های پسر جوون مجردشو وقتی که از بیرون میاد، می بینه!
بعد از چند لحظه که خیره چشمهایش بودم، گفتم: با این حساب چهارمین زنو جا انداختی...
برای اولین بار صورت مشتاق به دانستنِ یک نفر در چشم های تیره ام نقش بست.🕯
اما چیزی نگفتم و درحالی که نگاهم را از او دور میکردم، از خاطرم گذراندم: زنی که بعد از شعله ور شدن آتیش وجودی یه مرد کثیف، تو چنگش گرفتار میشه...
فکر میکنم تو از اون زن هم حمایت میکنی!
🍁#رمان_خــــواب_هـــای_آشــفــتــه🍁
#قسمت_شانزدهم
برای لحظاتی به صورتم زل زد و بعد گفت: تاحالا کسی بهت گفته لبخندت چقدر قشنگه!
گفتم: عادت به تعارف ندارم حاج خانم.
خندید و گفت: من مشرف نشدم.
و در مقابل نگاه متعجبم ادامه داد: من نرفتم حج ...و اگه بهم بگی فاطمه خوشحالم میکنی...در ضمن من اهل تعارف نیستم یه مدت که باهام بگردی خودت می بینی.
روسری بستنش را تماشا کردم و گفتم: بعید میدونم بخوای با آدمی مثل من بگردی.
این را گفتم و زدم بیرون. با اینکه حرفهایش در وجودم کشش ایجاد میکرد و ذهنم را به تکاپو انداخته بود، زیاد از او خوشم نمی آمد. شاید هم حسادت می کردم. به هر حال تصمیم داشتم سرم به کار خودم باشد و از او فاصله بگیرم.
فردای آن روز ظهر که شد اینبار خیلی ها به طرف نمازخانه رفتند. با اینکه کنجکاو بودم بدانم امروز چه بحثی را شروع میکند و اصلا با دسته لات کانون چطور میخواهد کنار بیاید، اما در محوطه ماندم.
چند روزی گذشت بااینکه هربار سعی میکردم در ساعت رفت و آمدش در رهرو یا نزدیک در نباشم اما هرازگاهی که مرا میدید، حتی وقت هایی که دور و برش شلوغ بود، به من سلام می کرد. منهم گاهی علیکش را میخریدم و گاهی خودم را به نشنیدن میزدم.
تا اینکه یک روز درست چند دقیقه قبل از تمام شدن نماز ظهر، در محوطه چرخ میخوردم که سر دسته لات های کانون با دو سه نوچه اش راهم را سد کردند.
سردسته شان ترانه نامی بود، جلوتر از بقیه ایستاد و گفت: جایی میری دماغ عملی؟
نگاهم را از او برگردانم و گفتم: قبلا بهت گفتم دماغمو عمل نکردم خوشمم نمیاد اینجوری صدا بزنی...
یکدفعه یکی از نوچه هایش سیه سپر کرد که: هوی صداتو بیار پایین با خانوم درست حرف بزن حالیته؟
ترانه به او اشاره کرد که سر جایش برگردد و رو به من گفت: خیالی نیس یه چی دیه صدات میکنیم مثلا مبارک، به قد دراز و سیاسوختگیتم میاد...
صدای خنده نوچه هایش که بلند شد، گفتم: خوبه منم از این به بعد علف صدات میکنم چون یهو عین علف هرز جلو آدم سبز میشی.
یکدفعه سیلی زیر گوشم خاباند و همانطور که یقه ام را در مشتش میفشرد گفت: علف هرز که به سابقه تو بیشتر میخوره دختره ی ...
اما همان لحظه با سقلمه یکی از نوچه هایش ناسزایش را قورت داد. یقه ام را رها کرد و گفت: راست میگه لی لی الان واس دعوا نیومدیم. ببین بچه کوچولو حواسم بهت هست این چند روزه تو ... چی بود رفقا؟....هان دورهمی زیبای خفته، نمیری مثل اینکه توهم دل خوشی از وِر وِراش نداری...
و در مقابل سکوتم ادامه داد:
اگه پایه باشی یه حال اساسی بهش بدیم.
🍁#رمان_خــــواب_هـــای_آشــفــتــه🍁
#قسمت_هفدهم
تجربه به من دو چیز را ثابت کرده بود اول اینکه با آدمی که شرف ندارد همکاری نکن چون هرگز سر قولش نمی ماند. دوم وقتی در چنگ ناکسی گرفتار شدی با صداقت رفتار نکن.
سری تکان دادم و پرسیدم: تو که مدام میگی از هیچکی نمی ترسی نوچه هاتم که کم نیستن. منو میخوای چیکار؟
ترانه پوسخندی زد و در حالی که یقه ام را مرتب می کرد، گفت: نوچه های من مثل خودم تو چشم همه ان. باس یکی که تا حالا سروصدایی نداشته بیاد وسط...
چیزی نگفتم. پرسید: هستی دیگه؟
به نشانه تایید سرم را تکان دادم و با اشاره اش نوچه هایش از جلویم کنار رفتند. هنوز یک قدم دور نشده بودم که ترانه گفت: امشب سر میز ما شام میخوری فهمیدی بچه؟
همانطور که دور میشدم دستم را بالابردم و به راهم ادامه دادم. بوی دردسر مشامم را آزار میداد. وارد ساختمان که شدم، فاطمه را دیدم
آن روز روسری و مانتوی گلبهی پوشیده بود. همانطور که قدم برمیداشت، شبیه گلبرگ یک گل به نظر می رسید.
آهی کشیدم و راهم را کج کردم که یکدفعه خانم مدیر جلویم ظاهر شد و گفت: بدو به فاطمه بگو آقای دکتر جلو در کارش داره.
پرسیدم: آقای دکتر؟
دستی به کمرم زد و با عجله گفت: آره دیگه باباش هنوز جلو دره برو صداش کن.
با حال عجیبی که داشتم، به طرف نماز خانه رفتم. در را کشیدم. فاطمه را دیدم که همه دورش حلقه زده اند و هرکس از او چیزی می پرسد. به لبخندش خیره شدم و بلند گفتم: آقای دکتر جلو در کارت داره.
بعد بلافاصله رفتم و در اولین اتاق گم و گور شدم. دستم را مشت کردم و با خودم گفتم: منم اگه ننه بابای درست و حسابی داشتم اینجا نبودم.
بعد از حرفم خنده ام گرفت که حالا که او اینجاست!
خنده خودم را به خشم درآمیختم و رفتم جلوی پنجره گرچه توجهی نداشتم که کسی در اتاق نیست ولی بی مهابا رو به آسمان گفتم: اگه منم جای اون بودم بنده خوبت میشدم. اصلا خیلیم از اون بهتر میشدم...چرا یهو انداختیش جلو چشمم...
یکدفعه صدایش را از پشت سرم شنیدم. با ترس برگشتم. با لبخند پرسید: دورهمی امروزو میای؟
میخواستم سرش داد بزنم که: گمشو!
ولی با خودم فکر کردم اگر بخواهم با ترانه در اذیت کردن فاطمه همدست شوم باید ظاهرم را عادی جلوه دهم. نمی توانستم لبخند بزنم اما دنبالش رفتم.
🍁#رمان_خــــواب_هـــای_آشــفــتــه🍁
#قسمت_هیجدهم
وارد نماز خانه که شد همه دورش جمع شدند، با حوصله با یکی یکی دخترها سلام و احوال پرسی کرد. حتی آن دختر رنگین چشمی که روز اول در میان حرفهایش صدای گربه درآورده بود.
میدانستم یادش هست اما به روی خودش نمی آورد. انگار ذهنش شبیه یک کتابخانه مرتب و قفسه بندی بود که هروقت میخواست یک کتاب از آن درمی آورد و شروع میکرد به خواندن، اصلا هیاهو و سوالات مکرر و بحث های جدید و جنجالی، فکرش را بهم نمی ریخت بازهم می توانست برگردد سر آخرین خطی که ساعتها پیش گفته بود!
دلم میخواست بپرسم چطور چنین حافظه ای دارد و اگر جواب داد بخاطر مطالعه زیاد، تف کنم کف دستش.
چیزی حدود نیم ساعت بعد بلاخره رفت سر اصل مطلب. جملاتش مثل موج ساحل بود. یکدفعه بالای سر ذهنت ظاهر می شد و وجودت را میکشید سمت خودش!
به خودت که می آمدی دریای گفته هایش دور و برت را گرفته بود.
لبهایش را روی هم فشار داد و بعد از مکثی گفت: "بن بازِ روزگار"
برای آدم با خدا، درِ دیگه ای توی بن بستها باز میشه که باز شدن اون در، درهای دیگه رو، درهای شرف کُش رو به روش می بنده. این چه دریه؟ "درِ توکل به خدا" بهش میگن: اینجا بن بسته!
میگه: خدایی که من می شناسم بن بستو هم میشکافه!
بن بست چیه؟! از نظر خدا بن بست نداریم. همه بن بست ها با دستِ قدرت خدا بن بازه، راه داره...
دیگر نتوانستم جلوی دهنم را بگیرم. بدون ترس از قضاوت بقیه گفتم: یکیو به زور کتک و کلک میبرن تویه پارتی میبینه نه راه پس داره نه پیش، یه مشت کفتار عوضی دوره اش کردن، بن باز این بدبخت کجاس؟
نگاهش را از بین چشم های خیره به من، عبور داد تا به چشم های طلبکارم رسید و گفت: امام علی(ع) میفرماید: "اگر آسمان ها و زمين راه را بر بنده اى ببندند و او تقواى الهى پيشه كند، خداوند حتما راه گشايشى براى او فراهم خواهد كرد و از جايى كه گمان ندارد روزى اش خواهد داد."
به لحظه فرارم از آن جهنم پر سر و صدا فکر کردم. به خیالم با تلاش خودم از آن مرداب مطعفن فرار کرده بودم بخاطر همین هم مدام با خدا کلنجار میرفتم که... یک لحظه تمام وجودم درگیر این جمله شد.
اصلا چطور توانستم از آن همه جمعیت با گرگهای نگهبانی که گوگو دورتا دور سالن گذاشته بود، فرار کنم؟!
یعنی قطع و وصل شدن برق سالن...اینکه به فکرم رسید بروم داخل ماشین مستخدم پشت شیشه های شراب قایم شوم...برنگشتن راننده تا چند دقیقه بعد...همه اینها نمی توانست چیزی غیر از دخالت یک نیروی ماورایی باشد!
از نمازخانه زدم بیرون. مدام در ذهنم میگفتم. پس چرا بعدش دوباره وسط پارک گیر افتادم؟ با عصبانیت زیر لب نجوا کردم: نمیشه!
دستی خورد روی شانه ام. برگشتم دستش را پیچاندم. دیدم فاطمه ست! دستش را رها کردم و پرسیدم: پس چرا دوباره گیر افتادم؟ چرا خدا گذاشت باز اون کثافتا بگیرنم؟
چشمهایش پر از تاسف شد. آرام گفت: سهل انگاری خودتو پای....
داد زدم : لااقل مثل بقیه هم قطارات میگفتی یه حکمتی داره، ولی تو کلا بقیه رو خطاکار میبینی...
با صدای بلندتری گفت: شایدم حکمتی باشه...گیر افتادن تیم قاچاق آدم و مواد چیز کمیه؟!
دهنم باز مانده بود، پرسیدم:
تو از کجا میدونی؟
🍁#رمان_خــــواب_هـــای_آشــفــتــه🍁
#قسمت_نوزدهم
مثل برق گرفته ها ساکت شد. گره روسری ام را باز کردم و گفتم: هان پس پرونده هامونو خوندی...فکر کردی کی هستی؟
بلافاصله گفت: نه خانم مدیر گفت یعنی ازم خواست تو رو برای...
نگذاشتم حرفش را تمام کند. به او پشت کردم و رفتم. آمد دنبالم گفت: اشتباه برداشت کردی...
برگشتم با حرص گفتم: آره من کلا اشتباهم. تو درستی برو جانمازتو آب بکش. میدونی چیه گوگو یه قاتل عوضی بود ولی یه چیزو راست میگفت که شماها خودتون از همه بدترید.
با این حرف تیر خلاصش را زدم و رهایش کردم. شب سر میز شام خودم رفتم سراغ ترانه، نوچه هایش را کنار زدم و زیرگوشش گفتم: برا کله کردن این خواهر تر و تمیزه هستم.
چشم های فرورفته اش برقی زد و گفت: به به خوش اومدی.
اخم هایم را درهم کشیدم و پرسیدم: چی؟
یکی از نوچه هایش زیر بازویم را گرفتم و بلندم کرد و پشت سر ترانه راه افتادیم. رفتیم طرف کارگاه نمیدانم چطور در را باز کردند و در تاریکی وارد کارگاه شدیم.
ترانه مقابلم ایستاد و گفت: خوش ندارم از پایین به بالا با کسی بحرفم.
این را که گفت با هل و فشار نوچه هایش روی نیمکت کناری نشستم. ترانه همانطور که مقابلم ایستاده بود، گفت: اول باس مطمئن بشم وسط کار جا نمیزنی.
دندانهایم را روی هم فشردم و گفتم: وقتی میگم هستم، هستم.
خم شد و سرش را جلو آورد. زبان به طعنه باز کرد: پای مامور بیاد وسط بعضیا ننه باباشونم منکر میشن.
با نفرتی که از کلامم به صورتش می پاشید، پرسیدم: مامور واسه چی؟
خندید و گفت: فکر کردی میخواییم خفتش کنیم یه گوشه نازش کنیم؟
با دست هلش دادم عقب و درحالی که بلند می شدم گفتم: مگه اینجا بی صاحابه بزنی آدما رو نفله کنی...
دستم را محکم پیچاند و گفت: مشکل همینه، اون آدمه ما آشغال، الوات آشغالم طاقت دیدن آدما رو ندارن اینجاهم بی صاحاب نیست واس خاطر همین تو باس بیای وسط.
با دست دیگرم دستش را گرفتم و گفتم: گفته بودی میخوای حالشو بگیری نه اینکه بترکونیش...من نیستم...آی...
دادم بلند شد که یکی شان دهنم را گرفت. با پایم لگدی به سینه ترانه زدم و دست و دهانم را رها کردم. همانطور که به طرف در میرفتم شنیدم که گفت: حالاکه میدونی میخواییم دخلشو بیاریم نمیذارم بری مگه اینکه با ما باشی.
نوچه هایش جلوی در را گرفتند. نفس عمیقی کشیدم و گفتم: خیلی خب باشه بذار درموردش فکر کنیم و یه نقشه درست و حسا....
شانه ام را محکم تکان داد و گفت: شاید ندونی ولی حتی هم کلام شدن با بعضیا تاوان داره... باید مطمئن بشم لومون نمیدی.
جمع شدن خون زیر پوست صورتم را حس میکردم. بیشتر از هر وقتی گرمم بود. سعی کردم صدایم عادی به نظر برسد،پرسیدم: چه طوری؟
🍁#رمان_خــــواب_هـــای_آشــفــتــه🍁
#قسمت_بیستم
بشکنی زد و گفت: چی بالاتر از اینکه من خبر دارم جواب آزمایشت اومده و...جوابش مثبته...چقدر بد میشه همه بفهمن خانوم ایدز داره!
قدرت ایستادن نداشتم. افتادم روی زمین. مشتم را به زمین کوبیدم و پرسیدم: چرا جاسوسیمو کردی؟
قهقه ای زد و گفت: برا همراه کردنت با گروهم باید ازت آتو میگرفتم.
به سختی بلند شدم و با گریه گفتم: لعنت به هرچی تیم و گروهک و گروهه...
در را باز کرد و همانطور که با نوچه هایش در تاریکی رهایم میکردند، گفت: آخر هفته کاری که باید برام انجام بدی رو بهت میگم.
وقتی تنها شدم آهسته گفتم: پس اینطوریه؟ هان؟ راه فراری از گذشته نیست. نمیشه آدم باشم...باشه پس حالا که ...
با خشم از جایم بلند شدم و رفتم داخل محوطه که فاطمه را دیدم زیرلب غر زدم: اه همه جا باید ریختش جلو چشم باشه؟!
آمد طرفم. راه کج کردم ولی پابه پایم قدم هایش را تند کرد تا به من رسید و گفت:
از خانم مدیر خواستم اجازه بده جمعه دخترایی که میان نماز رو ببرم زیارت...اونم شرط گذاشت علاوه بر خودش و چند نفر از کادر اینجا...گفت
که یه نفر از بچه های اینجا رو کمکم ببرم. من تو رو پیشنهاد دادم اونم فقط گفت با پلیس برا ازهم پاشیدن یه تیم قاچاق چی، همکاری کردی. من از گذشته ات چیزی نپرسیدم. تا خودت نخوای هیچی...
ایستادم و گفتم: من ...نباید اون حرفارو بهت میزدم.
لبخندی زد و گفت: دیگه بهش فکر نکن. پس میای؟
با تعجب پرسیدم: بعد از چیزایی که بهت گفتم بازم میخوای...
آمد جلو دستم را گرفت و همانطور که در چشم هایم زل زده بود، گفت: وقتی عصبانی هستیم چیزایی میگیم که خیلیاشو خودمونم باور نداریم. گذشته دیگه گذشته...
بازهم حرفهایش ذهنیتم را به چالش کشید. درست شنیده بودم؟ خودش را با من جمع بست؟ همین رفتارش همینکه مثل خیلی ها خودش را از بقیه بالاترنمی دانست و از من فاصله نمیگرفت، باعث میشد در قلبم تحسینش کنم.
صدایم را صاف کردم و گفتم: شاید برات فرقی نداشته باشه ولی...من...اونی نیستم که بقیه میگن. من گناههایی که بهم نسبت میدنو انجام ندادم. نمیگم پاکم ولی...
دستهایم را در دستانش فشرد. دستان ظریفش برعکسِ چشم هایش، سردِ سرد بودند. گفت: باور میکنم که راست میگی چون چنین جایی دلیلی برای دروغ گفتن نداری.
انگار قدرت صداقتش به من شهامت میداد کنارش قرار بگیرم. گفتم: میام.
انتظار نداشتم ولی بغلم کرد و گفت: ان شاالله.
برای اولین بار در سالهایی که به سختی جان کندن گذرانده بودم، احساس آرامش کردم. غافل از نقشه شومی که سردسته لات های کانون، برای من و فاطمه کشیده بود.
🍁#رمان_خــــواب_هـــای_آشــفــتــه🍁
#قسمت_بیست_و_یک
فردای آن روز یکجور دیگر بودم. زمانی بود که میخواستم فرا برسد. دیگر گذر زمان برایم بی معنی نبود.
ظهر که شد. در محوطه منتظر فاطمه ایستاده بودم که با همان لبخند همیشگی پیدایش شد. با من دست داد و روبوسی کرد. باخودم فکر کردم اگر بفهمد جواب آزمایشم مثبت بوده، حتما از من فرار میکند.
صدای آرامش آیینه خیالم را درهم شکست: کتابی که این چند روزه با بقیه بحث میکنیم رو آوردم.
به کتاب کهنه ای که در دستش بود نگاه کردم و پرسیدم: همون بُن باز و اینا؟
خنده لطیفی کرد و گفت: آره امروزم بعد نماز یه جلسه شو میخونیم...ان شاالله.
همراهش رفتم و وارد نمازخانه شدیم. مثل روز گذشته یک گوشه نشستم و به زمزمه های دسته جمعیشان خیره شدم. با فاطمه شانزده نفر میشدند که خدا را آنطور که خودش امر کرده، عبادت میکردند. این چیزی بود که فاطمه می گفت.
بعد از تمام شدن نمازشان، جلو رفتم. همه دور فاطمه حلقه زدیم اما او از وسط دایره ای که ما تشکیل داده بودیم، بلند شد و کنارمان نشست و گفت: بی تشبیه و بی نسبته ولی ما میگیم مسلمونیم پس باید راهی رو بریم که پیامبر اسلام برامون روشن کرده، روایت شده زمان پیامبر(ص) در مسجد بعد از نماز که مباحث علمی رو تدریس میکردن جوری می نشستند که بالا و پایین جلسه مشخص نبود. همه برابر کنار هم جوری که اگر کسی از بیرون می اومد و پیامبر(ص) رو نمی شناخت، نمی دونست کدوم یکی از اون جمع پیامبر(ص) هستن!
بازهم سخنانش چشم هایمان را مشتاق تر کرد. کتاب را باز کرد و خواند:
"توکل یعنی در همه حال اتکاء و امیدت به خدا باشد. با این تعبیر توکل به صورت یک عامل برانگیزاننده و عامل تحرک جلوه گری می کند."🤔گ
بعد کتاب را روی پایش گذاشت و در حالی که قطار نگاهش یکایک ما را همراه خود میکرد، گفت: پس می فهمیم توکل به معنی عقب نشستن و تسلیم شدن در برابر مشکلات نیست.
توکل یعنی امیدت، اعتمادت به خدا باشه یعنی تلاشتو بکنی و نتیجه رو به خدا بسپاری اینجوری پر شورتر و امیدوارتر زندگی میکنی اینکه بدونی یه قادر مطلق که تورو خودِ خودتو خیلی دوست داره با وجود همه کمی و کاستی هات تو رو بنده خودش میدونه و پناهت میده، بهت قدرت ادامه دادن میده تا این مسیرو، زندگی رو با امید ادامه بدی...
مهسا دختر شعر دوستی که همیشه دستش کتاب میدیدی و روی تخت بالاسری من میخوابید، گفت: میشه این کتابو بدی بخونم؟
فاطمه بلافاصله کتاب را بست و دست او داد. همه با تعجب نگاهش کردیم.
صورت غمگین مهسا به لبخند باز شد. فاطمه دست هایش را برهم کوبید و گفت: یه خبر خوب دارم! اینکه .... با رفتنمون به امام زاده صالح موافقت شد.
صدای جیغ و سوت جمع بلند شد. شوق بیرون رفتن آن هم جایی که آدم حسابی ها برای برآورده شدن آرزوهایشان میرفتند، شور عجیبی به همه بخشیده بود.
من اما نگران بودم. میدانستم ترانه خیالات بدی در سر دارد.*
💠 حدیث قدسی:
🍃 ای فرزندآدم! همه تورا برای خودشان می خواهند ومن تورا برای خودت می خواهم
🔹 يابنَ آدَم كُلٌّ يُريدُكَ لِأَجْلِهِ وَأَنَا أُرِيدُكَ لِأَجْلِكَ
کلید بهشت🔑🌹🕊
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
@kelidebeheshte
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄