❤ بسم رب الشهدا ❤
#داستان_عاشقانه_مذهبی
❤️#بدون_تو_هرگز💔
#قسمت_شانزدهم
#روزهای_التهاب
🔷روزهای التهاب بود.ارتش از هم پاشیده بود. قرار بود امام برگرده.هنوز دولت جایگزین شاه، سر کار بود.
🔶خواهرم با اجبار و زور شوهرش از ایران رفتن.اون یه افسر شاه دوست بودو مملکت بدون شاه برای اون معنایی نداشت.
💥حتی نتونستم برای آخرین بار خواهرم رو ببینم.علی با اون حالش بیشتر اوقات توی خیابون بود.
🌟تازه اون موقع بود که فهمیدم کار با سلاح رو عالی بلده.توی مسجد به جوان ها، کار با سلاح و گشت زنی رو یاد می داد...
✔پیش یه چریک لبنانی توی کوه های اطراف تهران آموزش دیده بود.اسلحه می گرفت دستش و ساعت ها با اون وضعش توی خیابون ها گشت می زد.
💮هر چند وقت یه بار خبر درگیری عوامل شاه و گارد با مردم پخش می شد ...
اون روزها امنیت شهر، دست مردم عادی مثل علی بود و امام آمد.
🍃ما هم مثل بقیه ریختیم توی خیابون مسیر آمدن امام و شهر رو تمییز می کردیم.
اون روزها اصلا علی رو ندیدم .
رفته بود برای حفظ امنیت مسیر حرکت امام.
همه چیزش امام بود. نفسش بود و امام بود.
نفس مون بود و امام بود...
💞با اون پای مشکل دارش، پا به پای همه کار می کرد.برمی گشت خونه اما چه برگشتنی...
گاهی از شدت خستگی، نشسته خوابش می برد...
می رفتم براش چای بیارم، وقتی برمی گشتم خواب خواب بود. نیم ساعت، یه ساعت همون طوری می خوابید و دوباره می رفت بیرون...
🔴هر چند زمان اندکی توی خونه بود ولی توی همون زمان کم هم دل بچه ها رو برد...
💔عاشقش شده بودن.مخصوصا زینب.
هر چند خاطره ای ازش نداشت اما حسش نسبت به علی قوی تر از محبتش نسبت به من بود ...
🔘توی التهاب حکومت نوپایی که هنوز دولتش موقت بود ،آتش درگیری و جنگ شروع شد.
✴کشوری که بنیان و اساسش نابود شده بود ... ثروتش به تاراج رفته بود ...
ارتشش از هم پاشیده شده بود ...
حالا داشت طعم جنگ و بی خانمان شدن مردم رو هم می چشید ...
🎈علی مردی نبود که فقط نگاه کنه و منم کسی نبودم که از علی جدا بشم.
سریع رفتم دنبال کارهای درسیم ...
تنها شانسم این بود که درسم قبل از انقالب فرهنگی و تعطیل شدن دانشگاه ها تموم شد ...
🌠بلافاصله پیگیر کارهای طرحم شدم ...
اون روزها کمبود نیروی پزشکی و پرستاری غوغا می کرد...
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
👈🏻با ما همراه باشید....❤️
💎ادامه دارد.....💎
🕊🌹🔑کلیدبهشت🕊🌹🔑
@kelidebeheshte
📚 #سه_دقیقه_در_قیامت
6⃣1⃣ #قسمت_شانزدهم
🔰در مورد تشکیل خانواده شاید احتیاجی به تذکری نباشد، چون در دین ما ازدواج، سنت پیامبر اسلام معرفی شده و تکامل نیمی از دین انسان مشروط به ازدواج و تشکیل خانواده است.
🍃وقتی هم که فرزندی متولد شود خیرات و برکات بر اهل خانه نازل می شود. اما باید این را هم اشاره کرد که در دنیا خیلی از مشکلات و به خصوص تشکیل خانواده همراه با سختی و گرفتاری است. خداوند در آیه ۴ سوره بلد میفرماید: به درستی که ما انسان را در سختی و رنج آفریده ایم.
🌟 اما در آن سوی هستی مشاهده کردم که هر بار انسان در کنار خانواده و همسر خود قرار می گیرد خیرات و برکات الهی بر او نازل می گردد. و برای همین است که پیامبر فرمودند: در پیشگاه خداوند تعالی نشستن مرد در کنار همسر خود از اعتکاف در مسجد من محبوب تر است
🍀از طرفی بسیاری از خیرات انسان توسط فرزند برای او ارسال می شود، شاید هیچ باقیات صالحاتی بهتر از فرزند صالح برای انسان نباشد. از نوجوانی یاد گرفته بودم که هر کار خوبی انجام می دهم یا اگر صدقه می دهم ثواب آن را به روح تمام کسانی که به گردن من حق دارند. از آدم تا خاتم و تمام اموات شیعه و پدران و مادران ما هدیه کنم.
🌿 به همین خاطر آن سوی هستی پدر بزرگم را همراه با جمعی که در کنارش بودند مشاهده کردم. آنها مرتب از من تشکر میکردند و میگفتند: ما به وجود اولادی مثل تو افتخار میکنیم. خیرات و برکاتی که از سوی تو برای ما ارسال شده بسیار مهم و کارگشا بود. ما همیشه برای تو دعا می کنیم تا خداوند بر توفیقات تو بیفزاید.
💠در میان بستگان ما خیلی از افراد در فامیل ازدواج می کنند، من هم با دختر دایی خودم ازدواج کردم. از طرفی بسیار اهل صله رحم هستم بیشتر مواقع به دنبال حل مشکلات فامیل هستم و به همه سر میزنم و برکت این مطلب را هم در زندگی خود دیده ام.
🔆 دعای خیلی از اهل فامیل همواره مشکل گشای گرفتاریهای من بوده. حتی به من نشان دادند که در برخی از گرفتاری ها و مشکلات مردم و حوادث سختی که شاید منجر به مرگ میشد با دعای فامیل و والدین برطرف شده.
🌺 چرا که امام صادق می فرماید: صله ارحام اخلاق را نیکو، دست را با سخاوت، دل و جان را پاک، و روزی را زیاد میکند و مرگ را به تاخیر میاندازد. خیلی سخت بود. حساب و کتاب خیلی دقیق ادامه داشت .ثانیه به ثانیه را حساب میکردند. زمانهایی که در محل کار حضور داشتم را بررسی میکردند که به بیت المال خسارت زده ام یا نه.
💢 خدا رو شکر این مراحل به خوبی گذشت. زمان هایی را که در مسجد و هیئت حضور داشتم محاسبه کردند و گفتند دو سال از عمرت را اینگونه گذراندی که جزو عمرت حساب نمی کنیم.
می توانیم به راحتی از این دوسال بگذریم. در آنجا برخی دوستان همکاران و آشنایان را میدیدم، بدن مثالی آنهایی را در آنجا می دیدم که هنوز در دنیا بودند!
🍀 میتوانستم مشکلات روحی و اخلاقی آنها را ببینم، عجیب بود که برخی از دوستان همکارم را دیدم که به عنوان شهید و بدون حساب و بررسی اعمال به سوی بهشت برزخی میرفتند. چهره خیلی از آنها را به خاطر سپردم.به جوانی که پشت میز بود گفت: برای بسیاری از همکاران و دوستان از شهادت را نوشتهاند به شرطی که خودشان با اعمال اشتباه توفیق شهادت را از بین نبرند.
💠 به جوان پشت میز گفتم: چه کار کنم که من هم توفیق شهادت داشته باشم؟ او هم اشاره کرد و گفت: در زمان غیبت امام عصر عجل الله ،رهبری شیعه با #ولی_فقیه است. پرچم اسلام به دست اوست. همان لحظه تصویری از ایشان را دیدم!
#ادامه_دارد ...
🌹🍃🌹🍃
🕊🌹🔑کلیدبهشت🕊🌹🔑
@kelidebeheshte
💗#رهایی_از_شب💗
#قسمت_شانزدهم
وقتے فاطمہ منو دید نسبت به پوششم چیز خاصے نگفت.
فقط صدام کرد: به به خشگل خانوم!
کنارهم نماز رو خوندیم و بعد از نماز با هم درباره یکدیگر گپ زدیم.
جریان رفتنم از این محل رو براش تعریف کردم و از آقام خدابیامرز هم چندتا خاطره تعریف کردم.ولی بهش نگفتم که کارم چیه و نگفتم علت آمدنم دیشب به مسجد چی یا بهتر بگم کی بوده! اونشب فهمیدم که فاطمه فرمانده بسیج اون منطقه ست و کارهای فرهنگے وتبلیغی زیادی برای مسجد اون ناحیه انجام میده.
اون ازمن خواست که اگر دوست داشتم عضو بسیج بشم.
ناخواسته از پیشنهادش خنده ام گرفت.
اگر نسیم و بقیه میفهمیدند که من برای تصاحب یڪ طلبه ی ساده حتی تا مرز بسیجی شدن هم پیش رفتم حتما منو سوژه ی خنده میکردند! مردد بودم!!!
پرسیدم: فڪر میکنی من به درد بسیج میخورم؟!
پاسخ داد : البتہ که میخوری!!
من تشخیصم حرف نداره.
تو روحیه ی خوب و سالمی داری!
در دلم خطاب بهش گفتم :
قدرت تشخیصت احتیاج به یک پزشڪ متخصص داره!!
اگر میدونستی که با انتخاب من چه خطری تهدیدتون میکنه هیچ وقت چنین تشخیصی نمیدادی.
بهش گفتم: اما من فکر میکنم شرایط لازم رو ندارم.
شما هنوز منو به خوبی نمیشناسی.
درضمن من چادری هم نیستم.
اون خیلے عادی گفت :
خوب چادرے شو!!!
از اینهمہ سرخوشیش حیرت زده شدم!
با کلمات شمرده گفتم:
من چادر رو دوست ندارم!
یعنے اصلن نمیتونم سرم کنم! اصلا بلد نیستم!
اودیگر هیچ نگفت…
سکوت کرد ومن فکر میکردم که کاش به او درباره ی احساسم نسبت بہ چادر چیزی نمیگفتم!
کاش اینجا هم نقش بازی میکردم!
ولے در حضور فاطمہ خیلی سخت بود نقش بازی کردن!
دلم میخواست درکناراو خودم باشم.
اما حالا با این سکوت سنگین واقعا نمیدونستم چہ باید بکنم.!
آنروز گذشت ومن با خودم فکر میکردم که فاطمہ دیگر سراغی از من نمیگیرد.
خوب حق هم داشت.
جنس من واو با هم خیلے فرق داشت.
فاطمه از من سراغی نگرفت.
فقط بخاطراینکه احساس واقعیم رو نسبت به چادر گفتم!
از دوستی یڪ روزه ام بافاطمہ که نا امید شدم کامران زنگ زد.
ومن بازهم عسل شدم.
عسلی که تنها شهدش بکام مردانے از جنس کامران خوشایند بود.
من باید این زندگی را میپذیرفتم ودست از اون ومسجد وآدمهاش برمیداشتم.
کامران ظاهرا خیلی مشتاق دیدارم بود.
با وسوسه ی خرید مثل موریانه بہ جانم افتاد و تنها چندساعت بعد من در کنارش در یک پاساژ بزرگ وشیک در شهرک غرب قدم میزدم و به ویترینهای منقش شده بہ لباسهای زیبا نگاه میکردم.
آیا اون طلبه و مردهایی از جنس او میتوانستند منو به اینجاها بیاورند؟!
آیا استطاعت خریدن یک روسری از این مرکز خرید رو داشتند؟
از همہ مهمتر!
اونها اصلن حاضر بودند با من چنین جایی قدم بزنند؟!
حالا که درست فکر میکنم میبینم چقدر بچگانه واحمقانہ دل به ردای یک طلبه ی ناشناس بستم!
من کجا واو کجا؟!
کامران یک شب رویایی و اشرافی برام رقم زد.
دایم قربان صدقه ام میرفت و از لباسی که به تن داشتم تعریف میکرد.
او در کنار من با ابهت راه میرفت ومن نگاه حسرت آمیز زنها ودخترهای رهگذر رو با تمام وجود حس میکردم وگاهے سرشآر از غرور میشدم.
وهرچقدر غرورم بیشتر میشد بیشتر نازو غمزه ولودگی میکردم!
دو هفتہ ای گذشت.
انگار هیچ وقت فاطمه و اون طلبه وجود نداشتند! دیگر حتی دلم برای مسجد ونیمکت اون میدان هم تنگ نمیشد!
فقط بیصبرانه انتظار قرار بعدیم با کامران را میکشیدم.
دوستے بین من وکامران روز بہ روز صمیمانه تر میشد واو هرروز شیفته تر میشد.
اما با رندی تمام در این مدت از من درخواست نابجا نداشت.
نمیدانستم که این رفتار نه از روی ملاحظه بلکه از روی خاص جلوه دادن خودش بود ولی باتمام اینحال درکنار او احساس آرامش داشتم. کامران ساز گیتار مینواخت و صدای زیبایے داشت.وقتے شبها در بام تهران برایم مینواخت ومیخواند چنان با عشق وهیجان نگاهم میکرد که پراز غرور میشدم.بلہ!
احساسی که با وجود کامران داشتم خلاصہ میشددر یڪ کلمہ!غرور!
هرچند اعتماد کردن به پسری تا این حد جذاب و خوش پوش که همیشہ در تیررس نگاه دختران بوالهوس و جاه طلب قرار داشت کار سختیے بود ولے برای من ملاڪ فقط گذراندن زندگیم بود و کامران را مردی مانند همه ی مردهای زندگیم میدیدم.
تا اینکه یڪ روز اتفاق عجیبی افتاد…
🍁نویسنده: ف مقیمی🍁
🕊🌹🔑کلیدبهشت🕊🌹🔑
@kelidebeheshte
💗#گامهای_عاشقی💗
#قسمت_شانزدهم
هر پنجشنبه با هم می اومدیم گلزار
و هر کسی کنار رفیق شهیدش خلوت میکرد
وقتی رسیدیم گلزار هر کسی یه شاخه گل با یه گلاب گرفت توی دستش
بعد از هم جداشدیم و رفتیم سمت مزار رفیق شهیدمون
منم رفتم سمت شهید گمنامم
عاشق شهید گمنام بودم،از اینکه بی هویتن ،از اینکه حتی دوست نداشتن شناخته بشن
نشستم کنار شهیدم و با دستم اول برگهای روی سنگ قبر و کنار زدم
بعد گلاب و ریختم روی سنگ قبر و گل و گذاشتم روی سنگ قبر
دستمو گذاشتم روی سنگ قبر و فاتحه ای خوندم
به زبون آوردن حرف هاو احساسم خیلی سخت بود ،همیشه میگفتم شما که از درونم از حالم از فکرم باخبرین ،خودتون کمکم کنین
بعد از مدتی دردو دل کردن
رفتم سمت امیر
از دور نگاهش میکردم زیر لب مثل فر فره داشت حرف میزد خندم گرفت
رفتم نزدیکش نشستم
- بابا آرومتر بگو بنده خدا بتونه بنویسه
امیر : عع تو چیکار داری به من ؟
- مگه تو خواسته دیگه ای به جز رسیدن به سارا داری؟
امیر: مگه من مثل توام که فقط یه خواسته داشتم
- مگه چه خواسته دارم
( سرش و برگردوند و به عقب که رضا داشت با شهیدش درد و دل میکرد نگاه کرد، بعد به من نگاه کرد)
امیر: این ...
- اول اینکه ،این به درخت میگن ،دوم اینکه کی گفته من این خواسته رو دارم
امیر: از چشمات پیداست خواهر من ،دیگه باید برای اینکه رسوات نکنه یه عینک دودی هم بخری از حرفش خندم گرفت که رضا هم اومد سمت ما
رضا: بچه ها بریم
امیر : تو برو معصومه رو از اون بند خدا جدا کن ما هم میایم
رضا خندید و رفت سمت معصومه
بعد چند دقیقه ماهم بلند شدیم و از گلزار رفتیم بیرون سوار ماشین شدیم و رفتیم سمت بازار...
🕊🌹🔑کلیدبهشت🕊🌹🔑
@kelidebeheshte
🍁#عاشقانهای_برای_تو🍁
#قسمت_شانزدهم
از هواپیما که پیاده شدم پدرم توی سالن منتظرم بود ...
صورت مملو از خشم ...
وقتی چشمش به من افتاد، عصبانیتش بیشتر شد ...
رنگ سفیدش سرخ سرخ شده بود ...
اولین بار بود که من رو با حجاب می دید ...
مادرم و بقیه توی خونه منتظر ما بودند ...
پدرم تا خونه ساکت بود ...
عادت نداشت جلوی راننده یا خدمتکارها خشمش رو نشون بده ...
وقتی رسیدیم همه متحیر بودند ...
هیچ کس حرفی نمی زد که یهو پدرم محکم زد توی گوشم ...
با عصبانیت تمام روسری رو از روی سرم چنگ زد ...
چنان چنگ زد که با روسری، موهام رو هم با ضرب، توی مشتش کشید ...
تعادلم رو از دست داد و پرت شدم ...
پوست سرم آتش گرفته بود ... .
هنوز به خودم نیومده بودم که کتک مفصلی خوردم ...
مادرم سعی کرد جلوی پدرم رو بگیره اما برادرم مانعش شد ...
اون قدر من رو زد که خودش خسته شد ...
به زحمت می تونستم نفس بکشم ...
دنده هام درد می کرد، می سوخت و تیر می کشید ...
تمام بدنم کبود شده بود ...
صدای نفس کشیدنم شبیه ناله و زوزه شده بود
حتی قدرت گریه کردن نداشتم ...
بیشتر از یک روز توی اون حالت، کف اتاقم افتاده بودم ...
کسی سراغم نمی اومد ...
خودم هم توان حرکت نداشتم ...
تا اینکه بالاخره مادرم به دادم رسید ...
چند تا از دنده ها و ساعد دست راستم شکسته بود ...
کتف چپم در رفته بود ...
ساق چپم ترک برداشته بود ...
چشم چپم از شدت ورم باز نمی شد و گوشه ابروم پاره شده بود ...
اما توی اون حال فقط می تونستم به یه چیز فکر کنم ...
امیرحسین، بارها، امروز من رو تجربه کرده بود ...
اسیر، کتک خورده، زخمی و تنها ...
چشم به دری که شاید باز بشه و کسی به دادت برسه ...
🍁شهید طاها ایمانی🍁
🕊🌹🔑کلیدبهشت🕊🌹🔑
@kelidebeheshte
🍁#از_سیم_خاردار_نفست_عبور_کن🍁
#قسمت_شانزدهم
ــ راستش یه جورایی مجبور شدم بیام از ریحانه مراقبت کنم.
به خاطر لطف آقای معصومی.اخمایش رادرهم کرد و گفت:
–چه لطفی؟ قصه اش یه کم طولانیه.
لبخند محوی زد،من سرو پا گوشم.
آهی کشیدم و گفتم:پارسال با دختر خاله ام که تازه گواهی نامه گرفته بود رفته بودیم خیابون گردی که هم بهم شیرینی بده هم دست فرمونش رو نشونم بده.
بعد از این که تو یه رستوران شام خوردیم گفت، بریم توی خیابونهای خلوت یه دور دوری کنیم. من اول مخالفت کردم ولی با اصرارهای اون کوتاه امدم آخه اون برام مثل خواهرمه، از بچگی با هم بودیم و هستیم.
واسه همین نخواستم بزنم تو ذوقش و قبول کردم.با سرعت می رفت و من همش بهش تذکر می دادم که آروم تر، ولی اون اونقد ذوق داشت که اصلا انگار نمی شنید.صدای موسیقی که از ماشین پخش میشد خیلی بلند بود که البته بی تاثیر نبود توی سرعت بالا.
از یه خیابون فرعی که خواست وارد اصلی بشه اصلا سرعتش رو کم نکرد چون فکر می کرد اونجا خیلی خلوته، ناگهان ماشین پژویی جلومون سبز شد.دیگه خیلی دیر شده بود واسه ترمز گرفتن.ماشین سعیده با قدرت کوبیده شد به اون پژوکه رانندش آقای معصومی به همراه همسرو فرزندش بودو اون فاجعه اتفاق افتاد.
همسر آقای معصومی چون کمربند نبسته بودپرت شد تو شیشه ی جلوی ماشین و ضربه ی مغزی شدبعد از اینکه مدتی توی کما بود فوت شد و خود آقای معصومی هم پاهاش آسیب دید. دلیلش هم این بود که آقای معصومی در لحظه ی تصادف بر می گرده و دستش رو می زاره رو ی بچه که توی صندلی عقب ماشین خواب بوده.
خوشبختانه چون بچه داخل صندلی کودک بوده وکمربندش روهم بسته بوده وپدرش هم به موقع به دادش رسیده، ریحانه کوچولو طوریش نشده بود، فقط خیلی ترسیده بودوهمش گریه می کرد. اونم چه گریه های وحشتناکی، تا مدتها صداش توی گوشم بود.
دختر خالمم آسیب جدی دیده بود و یک ماه بیمارستان بود ولی بالاخره به مرور بهتر شد، در حقیقت از مرگ به طور معجزه آسایی نجات پیدا کرد.
منم آسیب های سطحی دیدم که با چند روز بستری توی بیمارستان حالم خوب شد.
به این جاش که رسیدم زیر لبی
گفت: –خدارو شکر.
مشکلات ما بعد از اون شروع شد.
آقای معصومی از دختر خالم شکایت کردوبدتر از همه این که ماشین دختر خالم بیمه نبودواندازه پول دیه هم پول نداشتیم که بپردازیم.
شوهرخاله ام، هم توانایی مالی نداشت که بخواد بپردازه.دو راه بیشتر نداشتیم یا بایدپول رو می دادیم یا دختر خالم می رفت زندان.
آقای معصومی هم اون روزا حال خوشی نداشت، کسی رو هم نداشت از خودش و بچش نگهداری کنه.
البته یه پدرو مادر پیر داره که خودشون به نگهداری احتیاج دارند ولی بازم امدن و یک ماهی موندن تهران و از بچه نگهداری کردند.یه خواهر ناتنی هم داره که با تصمیم پدرو مادر آقای معصومی زمینی توی شهرستان داشتند که فروختند و این خونه دو طبقه رو خریدند که خواهرو برادر یه جا باشند با این شرط که زهرا خانم خواهر آقای معصومی از بچه نگهداری کنه.ولی از اونجایی که سند خونه رو پدر آقای معصومی می زنه به نام پسرش، دامادش بهش برمی خوره و دیگه اجازه نمیده زهرا خانم بیاد پایین و بچه رو نگهداره. چون مثل این که می گفته باید بخشی از خونه روهم میزدن به نام زنش.یه روز که رفته بودم واسه چندمین بار از آقای معصومی خواهش کنم که از شکایتش صرف نظر کنه.یه جورایی مجبور شد مشکلاتش رو بهم بگه، می گفت دیه رو می خوام که واسه بچم پرستار بگیرم.تا کی تو منت این و اون باشم.می خواست یکیم باشه که غذایی براش بپزه و کارای خونشون رو انجام بده.منم یهو بهش گفتم شما از شکایتتون صرف نظرکنید،خودم پرستار بچتون میشم و کارای خونتون رو هر روز میام انجام میدم.
از حرفم جا خوردو گفت:
–واقعا؟خانوادتون اجازه میدن؟
منم با اطمینان گفتم:
–اگر اجازه بدن شما شکایتتون رو پس می گیرید؟
با سرش جواب مثبت داد.
خیلی خوشحال شدم و بلند شدم رفتم و به خالم و مامانم گفتم رضایت آقای معصومی رو گرفتم.ولی نگفتم چطوری.
بعد از این که آقای معصومی شکایتشون رو پس گرفتن، منم بهشون گفتم یه قرار داد بینمون بنویسیم واسه یک سال.
ولی اون گفت:نیازی نیست من بهتون اعتماد دارم.وقتی خانوادم فهمیدن بگذریم که چه الم شنگه ایی به پا شد.دختر خالم می خواست خودش این کارو کنه، ولی هم هنوز کاملا خوب نشده بود، هم آقای معصومی می گفت نمی خواد کسی رو که باعث این حادثه شده ببینه.
به هر حال بعد از کشمکش های فراوان من کارم رو شروع کردم.البته زهرا خانم وقتی متوجه موضوع شد گفت من تا ساعت دو میام پیش بچه شما از ساعت دو به بعد بیایید تا شب.
چون شوهرش ساعت دو از سرکار میومد و دیگه نمیشد بیاد پایین.
خیلی خوشحال شدم و ازش تشکر کردم، اینجوری به دانشگاهم هم می رسیدم،
آرش با تعجب به حرفهایم گوش می کرد، به اینجا که رسیدم پرسید:
– خوب پس چرا دوشنبه ها نمیایید دانشگاه؟
🍁بهقلملیلافتحیپور🍁
🕊🌹🔑کلیدبهشت🕊🌹🔑
@kelidebeheshte
💗#پــلاک_پنهــان💗
#قسمت_شانزدهم
با صدای صحبت دو نفر آرام چشمانش را باز کرد ،همه چیز را تار می دید،چند بار پلک زد تا دیدش بهتر شد،صدا بسیار آشنا بود به سمت صدا چرخید،کمیل را که در حال صحبت با پرستار بود،دید،
سردرد شدیدی داشت ،تا خواست دستش را تکان دهد ،درد بدی در دستش پیچید،و صدای آخش نگاه کمیل و پرستار را به سمت تخت کشاند.
پرستار سریع خودش را به سمانه رساند ومشغول چک کردن وضعیتش شد،صدای کمیل را شنید:
ــ حالتون خوبه؟
ــ سمانه به تکان دادن سرش اکتفا کرد،که با یادآوری صغری با نگرانی پرسید:
ــ صغری؟صغری کجاست؟حالش چطوره؟
ــ نگران نباشید ،صغری حالش خوبه
سمانه نفس راحتی کشید و چشمانش را بست.
****
دو روز از اون اتفاق می گذشت،سمانه فکرش خیلی درگیر بود ، می دانست اسید پاشی آن روز بی ربط به کاری که کمیل انجام داده نیست،با اینکه کمیل گفته بود شکایت کرده و شکایت داره پیگیری میشه اما نمی دانست چرا احساس می کرد که شکایتی در کار نیست و امروز باید از این چیز مطمئن می شد.
روبه روی آینه به چهره خود نگاهی انداخت،آرام دستی به زخم پیشانیش که یادگار دو روز پیش بود کشید،خداروشکر اتفاقی نیفتاده بود فقط پای صغری به خاطر ضربه بدی که بهش خورده شکسته.
چادرش را روی سرش مرتب کرد و از اتاق بیرون رفت،سید با دیدن سمانه صدایش کرد:
ــ کجا داری میری دخترم؟
ــ یکم خرید دارم
ــ مواظب خودت باش.
ــ چشم حتما
سریع از خانه بیرون رفت و سوار تاکسی شد .آدرس کلانتری که به صغری گفته بود غیر مستقیم از کمیل بپرسه، را به راننده داد.
مجبور بود به خانواده اش دروغ بگوید ،چون باید از این قضیه سردربیاورد،اگر شکایت کرده که جای بحثی نمیماند اما اگر شکایتی نکرده باشد...!!!
بعد حساب کردن کرایه به سمت دژبانی رفت و بعد دادن مشخصات و تلفن همراه وارد شد .
ــ سلام خسته نباشید
ــ علیک السلام
ــ سرگرد رومزی
ــ بله بفرمایید
ــ گفته بودن برای پیگیری شکایتمون بیام پیش شما
ــ بله بفرمایید بشینید
****
سمانه نمی توانست باور کند،با شنیدن حرف های سرگرد رومزی دیگر جای شکی نمانده بود،کمیل چیزی را پنهان می کند،تصمیمش را گرفت،باید با کمیل صحبت می کرد.
سریع سوار تاکسی شد و به سمت باشگاه رفت!
🍁فاطمه امیری زاده🍁
💗#تسبیح_فیروزه ای💗
#قسمت_شانزدهم
بعد از خرید حرکت کردیم سمت خونه نرگس اینا
آقا رضا دم در ایستاده بود
نرگس: آخ آخ ،رضا دم دره ،فک کنم ماشین و میخواست
- ای واایی ،عصبانی میشه ازدستت ؟
نرگس: از قیافه باروت زده اش پیدات که منتظره یه انفجاره
نرگس سریع از ماشین پیاده شد
نرگس: ببخش داداشی ،اصلا یادم نبود ماشین و نیاز داشتی ( رضا همونجور به دیوار تکیه داده بود و اخم کرده بود )
نرگس: داداشی آبرو داری کن ،رها تو ماشینه چیزی نگیااا
( با خنده آقا رضا ،از ماشین پیاده شدم )
- سلام
( یه لحظه چشمای اقا رضا به چشمای من گره خورد ، بعد سرشو پایین کرد، احتمالن با دیدنم تو این چادر تعجب کرده)
رضا: سلام
نرگس: بخشیدی داداشی
رضا:باشه ،بیا برو داخل
نرگس: قربونت برم من ،بریم رها جون
رفتیم داخل خونه من رفتم توی اتاق
چشمم به آینه افتاد دوباره خودمو با چادری که روسرم بود برانداز کردم
چادرو از سرم برداشتم ،لباسایی که تازه خریده بودمو پوشیدم
روی تخت دراز کشیدم
گوشیمو روشن کردم
یه عالم پیام از طرف نگار بود
شماره نگارو گرفتم
نگاره: الو رها، دختر معلوم هست کجایی؟
- اول سلام، دوم اینکه جایی زیر آسمون خدا
نگار : دیونه میدونی نوید در به در دنبالته؟
- اگع دنبالم نبود ،شک میکردم
نگار: رها دیروز اومده بود دانشگاه یه آبروریزی کرد که نگو، داشتم پس میافتادم ،اگه حراست دانشگاه نیومده بود ،یه کتکی هم نوش جان میکردم از دستش
- پسره ی پرو، چکار به تو داره
نگار: فک میکنه من تو رو پناه دادم ،الان کجایی؟
- یه جای امن
نگار : رها جان تا کی میخوای قایم موشک بازی کنی؟،آخرش که چی!
-نمیدونم ،فعلن باید برم ،باز باهات تماس میگیرم
نگار : الو رها، الووو
🍁نویسنده بانو فاطمه🍁
💗#نگاه_خدا💗
#قسمت_شانزدهم
این چه کاریه اخه...
بابا جان میزاشتی مثل ادم میرفتم دیگه
لباسامو عوض کردم رفتم پایین ،شروع کردم به غذا درست کردن ،ساعت ۹ شب بود که در خونه باز شد....
- سلام بابا جون
بابا رضا: سلام سارا جان خوبی بابا؟
- مرسی
برین لباساتونو عوض کنین شام اماده است
بابا رضا: چشم بابا
موقع خوردن شام من سکوت کرده بودم
بابا رضا: سارا جان درس و دانشگاهت خوبن؟
- ( یاد یاسری افتادم) بله بابا جون همه چی عالیه
بابا رضا: میخواستم بگم واسه عید میخوایم بریم مسافرت
- کجا
بابا رضا : خونه عمو حسین - جدی چه خوب ،ای کاش مامانم بود،همه سال با مامان میرفتیم عید
بابا رضا : ( یه آهی کشید و چیزی نگفت) دستت درد نکنه بابا خیلی خوشمزه بود
- نوش جونتون
ظرفا رو جمع کردم و شستم ، رفتم توی اتاقم هم خوشحال بودم هم ناراحت ،خوشحالیم این بود که میریم عید خونه عمو حسین
ناراحتیم این بود که شوهرو چیکارش کنم
( عمو حسین و بابا هم دوستای زمان جنگ هستن ،عمو حسین به خاطر شغلش رفته ترکیه ،نمیدونم دقیقن چه شغلی داره بابا هم توضیح خاصی نمیده ولی خیلی ادم مهمیه و خیلی هم به کشورای دیگه سفر میکنه ،،عمو حسین یه دختر داره با دوتا پسر...
دوتا پسراش ازدواج کردن و لبنان زندگی میکنن
دخترش هم اسمش سلماست هم یه سال از من بزرگتره ،دختره فوقالعاده مهربون و فهمیده و باحجاب ،خاله ساعده هم مامان سلما هم مثل مامان فاطمم مهربون و دوت داشتنی هست،،،
ما هر سال عید میریم خونشون اونا هم تابستونا میان ایران ،موقع خاکسپاری مامان فاطمه ،بابا رضا گفته بود که اومدن ولی من اصلا متوجه کسی نشدم ، خیلی خوشحال بودم که میخوایم بریم خونشون ،خیلی دلم برای اتاق سلما ،حرفهای سلما تنگ شده بود)
اینقدر ذهنم در گیر بود که خوابم برد
صبح با ساعت زنگ گوشیم بیدار شدم
آماده شدم رفتم سمت دانشگاه
،رسیدم دم کلاس درو باز کردم دنبال جا واسه نشستن میگشتم جایی پیدا نکردم دیدم یه صندلی کنار دست یاسری خالیه همین لحظه استاد هم رسید مجبور شدم برم همونجا بشینم...
💗#خریدار_عشق💗
#قسمت_شانزدهم
بعد از پر کردن فرم ،رفتم سمت در اتاق مدیریت در زدم و وارد شدم...
(یه مرد جوون،سی و هفت،هشت ،ساله به نظر میرسید)
- سلام
سلام ،بفرمایید...
- گفتن که نیاز به یه نفر دارین که تدریس ریاضی کنه شما مدرکتون چیه؟
- دارم واسه کارشناسی میخونم رشته ام حسابداریه....
خوبه ،چرا میخواین تدریس کنین
(نمیدونستم چی بگم): به پولش نیاز دارم باشه ،از فردا به مدت یه هفته میتونین تدریس کنین اگه راضی بودیم با هم قرار داد میبندیم
- چشم فرمو بدین به من
- بفرمایید
نگاهی به فرم کرد
خوب ، خانم صادقی ،به سلامت
- خیلی ممنون ،با اجازه
در و باز کردم ،یه نگاهی به بیرون انداختم و رفتم ،بدو بدو رفتم سمت ماشین
سوار شدم واااییی دستی دستی چه گندی زدم من این چه کاره احمقانه ای بود کردم
اگه بابا اجازه نده چی ؟
جواد و بگوو اینو چیکارش کنم
یه دفعه احمدی اومد بیرون...
- یعنی همش تقصیر توعه.....
خواستم دیگه برگردم که باز یه چیزی وسوسه ام میکرد که دنبالش برم گوشیم زنگ خورد
جواد بود ساعت و نگاه کردم وااای ساعت یه ربع به سه بود - جانم داداش
جواد: کجایی بهار - دارم میام
جواد: باشه زود بیا - چشم
دنبال احمدی رفتم ،بعد از مدتی رسید به یه خونه ،در خونه رو باز کرد و وارد خونه شد ،متوجه شدم اینجا خونشه
بعدش حرکت کردم سمت بازار
جوادم هی زنگ میزد ،دیگه از ترس جوابشو نمیدادم بعد از کلی چرخیدن، یه لباس پیدا کردم مناسب جشن
حساب کردم و سوار ماشین شدم که به گوشیم نگاه کردم ۱۰ تماس از جواد با یه پیام
پیامو باز کردم نوشته بود: دختر لااقل بگو زنده ای خیالم راحت بشه ،ماشینم نیاز ندارم خانم محمدی اومده دنبالم دارم میرم...
یه لبخندی زدمو براش نوشتم
الهی قربونت برم،کارم طول کشید ،دارم میرم خونه شرمنده تا برسم خونه هوا تاریک شده بود
ماشین و گذاشتم پارکینگ و رفتم تو خونه
مامان: معلوم هست کجایی؟
- خوب خونم
مامان:بیچاره جواد از خجالت آب شد که زهرا اومده دنبالش...
- وااا مامان،زنشه هااا، اگه اون نیاد کی بیاد دختر همسایه...
مامان: برو نمک نریز دختر...
- چشم...
یکی نیست بیاید این دختر بگیر من راحت شم خدا...
الهی آمین مادر جان...
نمیدونم تو اگه این زبان نداشتی میخواستی چکار کنی...
💗#انتظار_عشق💗
#قسمت_شانزدهم
(آدرس خونمو بهش دادم ،منو رسوند خونه)
-بازم ممنونم که منو رسوندین
راننده: خواهش میکنم
رفتم داخل خونه یه نفس راحت کشیدم
خدا رو هزاران بار شکر کردم که اتفاق بدی نیافتاد رفتم توی اتاقم ،اینقدر خسته بودم که خوابم بردباصدای زنگ گوشیم بیدار شدم
نگاه کردم دیدم حامده...
به ساعت نگاه کردم نزدیک اذان صبحه
- الو حامد!
حامد: بهههه به خاهر عزیزم...
- پسره خل و چل میدونی ساعت چنده ؟
حامد: ای وااای ببخشید ،اصلا یادم نبود ،حالا اشکال نداره پاشو یه کم ورزش کن واست خوبه،تنبل خانم...
- دیونه شدی نصف شبی بلند شم ورزش کنم که مامان اینا به سلامت روانیم شک میکنن...
( صدای خنده اش بلند شد):
تو همین الانشم مشکوکی خواهرمن...
- الان زنگ زدی همینا رو بگی ؟
حامد: نه خیر، میخواستم بگم من فرداشب میرسم
-وااااییییی شوخیی نکن ،مامان گفت....
( پرید وسط حرفم):من به مامان اینجوری گفتم که سورپرایزشون کنم ...
- نمیری با این کارات...
حامد: هانیه فرداشب بیا دنبالم حدود ساعت ۷ ونیم ،۸ میرسم
- باشه، سوغاتی خریدی دیگه؟
وگرنه سرپرایزتو خراب میکنم
حامد:اره جوجه خانم ،فقط هانیه کسی نفهمه هااا...
- باشه داداش گلم
حامد: حالا بگیر ادامه خوابت و ببین...
- دیونه ،باشه
حامد: بای
واییی چه خبر خوبی..
حامد داره میاد ،نمیدونم تو فرودگاه با دیدنم چه عکس العملی نشون میده صدای اذان و شنیدم
و بلند شدم وضو گرفتم ،نمازمو خوندم
دوباره گرفتم خوابیدم نزدیکای ظهر بیدار شدم
تختمو مرتب کردم دست و صورتمو شستم رفتم پایین مامان داشت غذا درست میکرد
- سلام مامان جون
مامان: سلام عزیزم ، ظهرت بخیر
بشین برات چایی بریزم
- دستتون درد نکنه
مامان جون دیشب خوش گذشت؟
مامان : اره خیلی خوب بود ،همه سراغت و میگرفتن
- چه عجب،مهم شدیم خودمون نمیدونستیم
مامان: ای کاش تو به جای الناز تو اون لباس بودی ...
- ععع مامان جون ،این حرفا چیه ،دعاکنین یه آدم خوبی نصیبم بشه...
مامان : اردلان به این خوبی رو رد کردی باز از این مگه بهتر پیدا میشه؟
- مامان گلم من دنبال کسی میگردم که کنارش احساس آرامش کنم،پول و ثروت که خوشبختی نمیاره....
مامان: چی بگم بهت ،هر چی میگم تو باز حرف خودتو میزنی...
- به جای شوهر دادن من به فکر زن واسه خان داداشمون باشین
مامان: الهی قربونش برم چقدر دلم براش تنگ شده
- خوبه هر روز دارین باهاش صحبت میکنین ،خدا شانس بده ...
مامان: عع حسوود...
💠بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ💠
💗#عقیق💗
#قسمت_شانزدهم
سرش را به طرفین تکان میدهد و میگوید: هیچی ولش کن! در مورد پیشنهادت هم متاسفم من آدمی نیستم که برم مستقیم به دختر مردم بگم بیا زنم شو!
لبخند میزنم! راست میگوید ابوذر آدمی نیست که برود مستقیم به دختر مردم بگوید بیا زنم شو! اما آیه آدمی هست که برود مستقیم به دختر مردم بگوید بیا زن برادرم شو!
_چیکارت کنم؟ یه ابوذر که بیشتر نداریم. آدرسشو نداری؟ برم خود دختره رو ببینم؟
هیجان زده نگاهم میکند و میگوید: آیه یعنی واقعا میخوای اینکارو بکنی؟
دست به سینه میگویم:آره ولی نه بدون مزد! حق دلالیمو میگیرم!
میخندد گویی خبر خیلی خوشی را شنیده نگاهی به آسمان می اندازد و بعد سرخوش میگوید: هر وقت وقت خالی داشتی خبرم کن تا ببرمت دم در دانشکده اش!
در دل میگویم: بی عرضه از دم دانشکده آنطرف تر نرفته برای آدرس !!!
مامان عمه با سینی میوه وارد تراس میشود و در حالی که چشمهایش را ریز کرده من و ابوذر را از نظر میگذراند! ظرف میوه را روی میز میگذارد و روی یکی از صندلی ها مینشیند و بی صدا به ما خیره میشود! من و ابوذر به هم نگاه میکنیم و بعد به مامان عمه صامت بالآخره سکوت را میشکند و میگوید: یاالله هر سر و سری که دارید رو همین الآن میگید یا پریناز و میندازم به جونتون!
با تعجب خیره اش میشوم بی توجه به من رو به ابوذر میگوید: من که میدونم یه خبری هست! راستشو بگو عاشق شدی اومدی دست به دامن آیه شدی؟
ابوذر قیافه ای به خود می گیرد که هر بیننده ای را به خنده می اندازد! آنقدری عقل ندارد که بفهمد مامان عمه دارد یک دستی میهمانش میکند برای همین با ناله میگوید: اینقدر تابلو!!
مامان عمه بشکنی میزند و میگوید: بازم مثل همیشه گرفت!! زود تند سریع تعریف کن! قضیه چیه!
کجا آشنا شدی! دختره کیه !چیکاره است و هر مشخصاتی که داره رو همین الآن رد کن بیاد!
چند دقیقه بعد از عمه بابا و پریناز هم آمدند. اگر دست ابوذر بود همانجا به گریه می افتاد. بابا روی شانه ابوذر زد و گفت: خوب دور و برت آدم جمع میکنیا
عمه که حس کنکاویش امانش نمی داد چشم و ابروی برای ابوذر آمد و گفت: ابوذر اون کتابه بود قرار بود بدی! اونو بیا بهم بده لازمش دارم و ابوذر کلافه به همراهش رفت. خدایش بیامرزد!
بابا با خنده به صندلی کنارش اشاره کرد و دعوت کرد تا بنشینم. کنارش نشستم و پریناز سیب ها پوست کنده را تعارفمان کرد. بابا گازی به سیب زد و پرسید: چه خبرا؟ یه هفته ندیدمت دلم برات یه ذره شده بود. گونه اش را بوسیدم و پریناز لبخندی زد. بابا موهایم را پریشان کرد و پرسید: چه خبر از بیمارستان؟ راضی هستی؟
راضی بودم. از نرگسهای هر صبح عمو مصطفی از چای و نسکافه ها و قهوه های سردی که میخوردم از کم کاری دوستانم و جبران کارشان. از دیدن کودکان مریض اما شیطان بخش اطفال. از درد و دل کردن با نرجس جان. از خواهر بودن برای هنگامه. از جای مریم شیفت ایستادن از نگرانی برای پوست نسرین زیر آن همه آرایش از... من راضی بودم...
لبخندی زدم و سرم را روی شانه اش گذاشتم و خیره به پری ناز گفتم: معلومه که راضیم.
پریناز آخرین تلاشهایش را هم کرد و گفت: آیه در مورد پسر خانم فضلی مطمئنی؟ نمیخوای بیشتر فکر کنی؟
نچی گفتم و رو به بابا گفتم: میشه به زن مهربونت بگی من اونقدری عقل دارم که بفهمم چی کار میکنم؟
بابا هم میزند به لودگی و میگوید: پری جان آیه اونقدری عقل داره که بفهمه چی کار میکنه!
پری ناز چشم غره ای نثار بابای مهربانم میکند و میگوید: هی تو دل به دلش بده داره ۲۱ سالش میشه! آیه به خدا خدا راضی نیست اینقدر منو حرص میدی. فکر میکنی یکی دو سال دیگه اینقدری که الآن خواهان داری بازم اینقدر خواستگار پیدا میکنی؟
راست میگفت؟ دروغ که نمیگفت! پس حتما راست میگفت!....
🍁#رمان_خــــواب_هـــای_آشــفــتــه🍁
#قسمت_شانزدهم
برای لحظاتی به صورتم زل زد و بعد گفت: تاحالا کسی بهت گفته لبخندت چقدر قشنگه!
گفتم: عادت به تعارف ندارم حاج خانم.
خندید و گفت: من مشرف نشدم.
و در مقابل نگاه متعجبم ادامه داد: من نرفتم حج ...و اگه بهم بگی فاطمه خوشحالم میکنی...در ضمن من اهل تعارف نیستم یه مدت که باهام بگردی خودت می بینی.
روسری بستنش را تماشا کردم و گفتم: بعید میدونم بخوای با آدمی مثل من بگردی.
این را گفتم و زدم بیرون. با اینکه حرفهایش در وجودم کشش ایجاد میکرد و ذهنم را به تکاپو انداخته بود، زیاد از او خوشم نمی آمد. شاید هم حسادت می کردم. به هر حال تصمیم داشتم سرم به کار خودم باشد و از او فاصله بگیرم.
فردای آن روز ظهر که شد اینبار خیلی ها به طرف نمازخانه رفتند. با اینکه کنجکاو بودم بدانم امروز چه بحثی را شروع میکند و اصلا با دسته لات کانون چطور میخواهد کنار بیاید، اما در محوطه ماندم.
چند روزی گذشت بااینکه هربار سعی میکردم در ساعت رفت و آمدش در رهرو یا نزدیک در نباشم اما هرازگاهی که مرا میدید، حتی وقت هایی که دور و برش شلوغ بود، به من سلام می کرد. منهم گاهی علیکش را میخریدم و گاهی خودم را به نشنیدن میزدم.
تا اینکه یک روز درست چند دقیقه قبل از تمام شدن نماز ظهر، در محوطه چرخ میخوردم که سر دسته لات های کانون با دو سه نوچه اش راهم را سد کردند.
سردسته شان ترانه نامی بود، جلوتر از بقیه ایستاد و گفت: جایی میری دماغ عملی؟
نگاهم را از او برگردانم و گفتم: قبلا بهت گفتم دماغمو عمل نکردم خوشمم نمیاد اینجوری صدا بزنی...
یکدفعه یکی از نوچه هایش سیه سپر کرد که: هوی صداتو بیار پایین با خانوم درست حرف بزن حالیته؟
ترانه به او اشاره کرد که سر جایش برگردد و رو به من گفت: خیالی نیس یه چی دیه صدات میکنیم مثلا مبارک، به قد دراز و سیاسوختگیتم میاد...
صدای خنده نوچه هایش که بلند شد، گفتم: خوبه منم از این به بعد علف صدات میکنم چون یهو عین علف هرز جلو آدم سبز میشی.
یکدفعه سیلی زیر گوشم خاباند و همانطور که یقه ام را در مشتش میفشرد گفت: علف هرز که به سابقه تو بیشتر میخوره دختره ی ...
اما همان لحظه با سقلمه یکی از نوچه هایش ناسزایش را قورت داد. یقه ام را رها کرد و گفت: راست میگه لی لی الان واس دعوا نیومدیم. ببین بچه کوچولو حواسم بهت هست این چند روزه تو ... چی بود رفقا؟....هان دورهمی زیبای خفته، نمیری مثل اینکه توهم دل خوشی از وِر وِراش نداری...
و در مقابل سکوتم ادامه داد:
اگه پایه باشی یه حال اساسی بهش بدیم.
💗#لــیــلا💗
#قسمت_شانزدهم
ليلا! اين درخت توت هم زيادي شاخ و برگ داده ، مرخصي كه آمدم يادم باشه هرسش كنم
خوب مي دانست كه حسين اين حرف ها را براي دلخوشي او مي زند
ولي اودلش بي قرار بود، پرتشويش و ناآرام
«من تو چه فكريم . اون تو چه فكريه ، صحيح و سالم برگرد... اين ها فداي سرت .»
حسين به طرف در حياط رفت و پشت به آن ايستاد
امين را بغل او داد و اوساكش را به دستش
حسين در را باز كرد، بوسه اي به صورت امين زد و دستي بر بازوي او فشرد
حسين چشم در چشم او دوخت و گفت :
- ليلا! مواظب خودت و امين باش ، نگران من نباش
و او با خود واگويه مي كرد: «چطور نگران نباشم ، تو رفتي ... دلم رو به چي خوش كنم ؟
به در و ديوار، به تاك باغچه ، به امين كه بهانه ات رو مي گيره
يا به خبرهاي جبهه !احساس عجيبي به او دست داد.
حسين قدم به بيرون خانه گذاشت
دلش ازرفتن حسين يكهو فرو ريخت و آرامش زير آوار آن مدفون شد
حسين را صدازد. حسين مردّد ايستاد.
با خود فكر كرد شايد چشم هاي حسين پر از اشك شده
ونمي خواهد او اشكش را ببيند ولي وقتي حسين سر برگرداند*
نه تنها اشكي نديدبلكه آرامش و قاطعيت در آن چشم هاي آبي ديد
آرامشي كه بر دل پر آشوب اونيز سرازير گشت
آخرين نگاهش ، همچون اولين نگاهش بود. پايين پلكان دانشكده
- خانم اصلاني ! ببخشيد مزاحمتون شدم ، من به عنوان مسؤول جُنگ شعردانشكده
از شما دعوت مي كنم كه با ما در زمينه شعر كه به نظر مي رسه استعدادخوبي هم دارين ...
با ما در اين زمينه همكاري كنين
صداي افتادن شيئي بر روي موزائيك هاي حياط ، ليلا را به خود مي آورد
ونگاهش از خاطرات به آن سو كشيده مي شود
علي را مي بيند كه بر لبة بام نشسته است و دستي بر چارچوب تكيه داده
ليلا به آن سو مي رود، پتك كوچك را برمي دارد
و به دست علي مي دهد علي لبخند مي زند و ليلا بي تفاوت مي گذرد.
درهمين اثنا صداي كوبة در به گوش مي رسد.
ليلا به طرف در رفته ، آن را بازمي كند
حاج خانم را مي بيند كه در يك دست ساك نان دارد
و كنارش امين با يك آبنبات چوبي در دست ايستاده است
علي از لبة بام پايين مي پرد. عرق صورت و گردنش را با دستمالي پاك مي كند
به طرف مادر و امين مي رود و امين را در بغل مي گيرد و بوسه برصورتش مي زند.
حاج خانم به طرف درخت تاك مي رود و مقابلش مي ايستد.
- خير ببيني مادر! اين داربست ديگه داشت درهم مي شكست
علي دست بر سر خود كشيده ، مي گويد:
- وظيفمه مادر... كاري نكردم ... يكي بايد به شماها برسه ...
به خدامشغول ذمه ايد اگه كاري داشته باشيد و به من نگين ... اين علي نوكرتونه
- مادرجان ! پسرم ! تو خودت هزار كار و گرفتاري داري ... عيالواري
علي با سرفه سينه را صاف كرده و مي گويد:
- اين حرفها كدومه مادر! غريبه كه نيستم ... تعارف مي كني ..
به خدا قسم اگردست و پام هم بشكنه ، باز هم اين علي چاكرتونه ...
مگه اين علي نباشه كه ديگه شماها رو تنها بذاره
مادر با مهرباني به او نگاه مي كند و دلسوزانه مي گويد:
- خدا نكنه پسرم ! ان شاءالله هميشه خوش و سالم باشي دست به خاك بزني طلا بشه
خدا عمر و عزتت بده
علي ، امين را زمين مي گذارد، آستين هايش را پايين مي آورد
و كتش را كه به شاخة بريدة توت آويزان است ، برمي دارد
- كجا مادر؟ نهار باش
- نه ديگه به زهره گفتم ناهار مي يام خونه
ليلا، چادر را زير گلو مي فشارد و رو به علي مي گويد:
- لااقل چايتونو بخوريد، حتماً سرد هم شده ، مي رم براتون گرمش كنم
علي كت را روي شانه مي اندازد، از كنج چشم به ليلا نظر دوخته ، با تبسم مي گويد:
- زحمت نكشيد ليلا خانم ، نمي خواد گرمش كنيد، همين طوري هم مي چسبه
وارد مسجد مي شود، انبوه جمعيت ، چادرها رنگ و وارنگ
سرش را پايين مي اندازد، و به دنبال حاج خانم كه دست امين را در دست دارد به راه مي افتد
زني ميان سال و فربه كه مقنعه اي همرنگ چادرنمازش به سر داشت جايي در كنارخود براي آن دو باز مي كند
حاج خانم كنار زن مي نشيند.
زن در سخن پيش دستي مي كند:
- عروسته ؟
حاج خانم آه كوتاهي مي كشد:
- آره سلطنت خانم ، ليلاست زن حسين شهيدم ...
سلطنت سر از تأسف تكان مي دهد، چشم در چشم ليلا مي دوزد و به مهرباني مي گويد:
- خدا به تو و حاج خانم صبر بده ... پيش خدا خيلي اجر دارين
سپس دست بر دست ديگرش گذاشته و حسرت بار ادامه مي دهد:
- هِي هِي هِي ! حسين گل بود... تقدير هم گل بر چينه
ليلا سجاده اش را مرتب مي كند و تسبيح زيتوني رنگ را پيرامون مهر قرارمي دهد
سنگين
💗#مهر_و_مهتاب💗
#قسمت_شانزدهم
با لكنت گفتم : ببخشید استاد اصل متوجه نبودم
استاد با اینكه خیلي رنجیده بود حرفي نزد و از سوالش صرف نظر كرد . بعد از اتمام كلاس بچه ها دسته دسته كلاس را ترك كردند من اما همچنان نشسته بودم. سرانجام لیلا گفت :
- وا تو امروز چته ؟ مثل پونز چسبیدي به صندلي . پاشو بابا بدو برو دنبال اون پسره دیگه .
اه پاك یادم رفته بود با بیزاري بلند شدم و گفتم : حالا كجا دنبالش بگردم ؟
لیلا در حالي كه كلاسور من را هم همراهش مي آورد گفت : حالا بیا ميریم از اتاق استادان سوال مي كنیم .
راه پله ها طبق معمول شلوغ بود. صداي همهمه بچه ها فضا را پر كرده بود . وقتي پشت در اتاق استادان رسیدیم با التماس به لیلا گفتم : لیلا مي شه تو بپرسي مي ترسم سر حدیان نشسته باشه خجالت مي كشم برم تو ؟
لیلا حرفي نزد و با شجاعت پس از زدن چند ضربه به در داخل شد. چند لحظه پشت در پا به پا مي كردم تا آمد . با خوشحالي گفت : اسمش ایزدي است باید بري ساختمان روبرویي اتاق 301!
درست روبروي دانشگاه ما ساختمان دو طبقه اي بود كه مربوط به امور اداري و دفتري دانشگاه مي شد. چند تا كلاس و آزمایشگاه هم آنجا بود ولي ما تا به حال گذرمان به آنجا نیافتاده بود. به دنبال لیلا به آن طرف خیابان رفتم و پس از بازرسي خواهران وارد شدیم آنجا هم با ساختمان ما فرقي نمي كرد. ساختمان قدیمي و كهنه اي كه معلوم بود قبلا مسكوني بوده است ، وقتي پشت در اتاق 301 رسیدیم تابلوي كوچكي نظرمان را جلب كرد.
روي تابلو نوشته شده بود ›واحد فرهنگي و عقیدتي ‹ نگاهي به لیلا انداختم و با ابرویم به تابلو اشاره كردم. لیلا هم شانه اي بال انداخت و گفت : چاره اي نیست .
با كمي دلهره موهایم را كامل زیر مقنعه پوشاندم و بعد آهسته در زدم . صداي مردانه اي بلند شد: بفرمایید.
در را باز كردم و بسم الله گویان وارد شدم. اتاق كوچكي بود با دو میز و چند صندلي پشت یكي از میز ها مردي میانسال با ریش و سبیل انبوه نشسته بود.
پیراهن و كت تیره اي به تن داشت و عینك بزرگي به چشم زده بود. سمت راستش پشت میز دیگري آقاي ایزدي نشسته بود . یك كامپیوتر هم جلویش بود و اصلا متوجه من نشد. زیر لب سلام كردم و در را پشت سرم بستم. مرد عینكي با دیدن من سر به زیر انداخت و گفت : سلام علیكم . بفرمایید.
لحن خشك و جدي اش كمي ترسناك بود. با دلهره گفتم : با آقاي ایزدي كار داشتم.
ایزدي با شنیدن اسمش ، سر بلند كرد و به من نگاه كرد. آهسته گفت :
- بفرمایید .
عصبي رفتم جلوي میزش و گفتم : راستش من آمدم خدمتتان كه …
🍁نویسنده تکین حمزه لو🍁
💗#چرا_باید_فکر_کنیم💗
#قسمت_شانزدهم
يكى از قطارهاى باربرى، واگن مخصوص حمل گوشت داشت كه با آن گوشت هاى منجمد شده را منتقل مى كردند. در ايستگاهى، يكى از مأمورين قطار به طور اتّفاقى در داخل اين واگن گرفتار مى شود و هيچ كس متوجّه اين مطلب نمى شود و قطار حركت مى كند.
مأمورى كه در واگن گير افتاده، هر چه داد و فرياد مى كند، كسى متوجّه حضور او در واگن نمى شود.
اين مأمور قطار وقتى كه از نجات خود قطع اميد مى كند و مى فهمد اكنون است كه بدن او يخ بزند پيش خود مى گويد حالا كه مرگ من حتمى شده است، خوب است احساس يخ زدگى را براى ديگران بنويسم.
او شروع مى كند، وضعيّت خود را در هر 15 دقيقه يكبار مى نويسد، در گزارش اوّل خود مى نويسد:
اكنون پاهاى من بى حس شده اند، در 15 دقيقه بعد مى نويسد كه دست هاى من تماماً بى حس شده اند و همين طور ادامه مى دهد تا لحظه مرگ!
بعد از سه روز كه قطار به مقصد مى رسد و در واگن را باز مى كنند با بدن مرده مأمور رو به رو مى شوند.
امّا عجيب اين است كه آنها متوّجه مى شوند اصلا دستگاه سردكننده واگن، خراب بوده است و دماى واگن از 10 درجه بالاى صفر پايين تر نرفته است!
آرى، اين مأمور با قدرت ذهن خود، خودش را به كشتن داد.
ما در زمانى زندگى مى كنيم كه دانشمندان علوم ذهنى، مى گويند انسان مى تواند آنچه را در تخيّل و ذهن خود تصوّر مى كند، بيافريند.
تصاوير ذهنى شما، باعث مى شود تا اوضاع و شرايط زندگى شما دگرگون شود.
اگر شما در زندگى خود شاهد شكست هستيد، براى اين است كه در ذهن خود همواره شكست را مجسّم ساخته ايد و به شكست انديشه كرده ايد.
بايد بپاخيزيد و از اين لحظه به بعد با توكّل به خداوند متعال فقط به موفّقيّت و پيروزى فكر كنيد و البتّه خداوند هم شما را يارى مى كند.
بياييد انديشه شكست را در ذهن خود نابود كنيد و ذهن خود را طورى برنامه ريزى كنيد كه فقط به زيبايى و كمال، انديشه داشته باشد.
در يك شب زمستانى، شخصى مهمان يك خانواده روستايى شده بود.
نویسنده کتاب:دکتر مهدی خدامیان
🔑🌹کلیدبهشت🔑🌹
https://eitaa.com/joinchat/1912799280C98470c8f19
💗#داستان_ظهور💗
#قسمت_شانزدهم
گروهى از بانوان، در كمال حيا و عفّت، لشكر امام زمان را همراهى مى كنند.
سؤال مى كنى: اين لشكر براى جنگ مى رود، پس اين بانوان كجا مى روند؟
آيا شنيده اى هرگاه پيامبر به جنگ مى رفتند، جمعى از بانوان همراه آن حضرت بودند و به پرستارى مجروحان مى پرداختند؟ اكنون امام مى خواهد به شيوه پيامبر عمل كند و جمعى از بانوان را براى مداواى مجروحان همراه خود مى برد.
امام صادق(ع) خبر داده اند كه در جمع اين بانوان، سميّه هم هست. همان كه مادر عمّار ياسر بود و اوّل زن شهيد اسلام.
او شير زنى بود كه در زير شكنجه هاى "ابوجهل" به شهادت رسيد; ولى حاضر نشد از عقيده خود دست بردارد.
اكنون خداوند مى خواهد پاداش ايستادگى او را بدهد، براى همين او را زنده كرده است تا شاهد عزّت اسلام باشد.
يكى ديگر از آن بانوان "أمّ أَيْمَن" است. آيا او را مى شناسى؟
أمّ ايمن در جنگ اُحُد و حُنَين و خَيْبَر در لشكر اسلام همراه پيامبر بود و به پرستارى مجروحان مى پرداخت.
اكنون او هم به امر خدا زنده شده است تا اين بار در لشكر فرزند پيامبر به مداواى مجروحان بپردازد.
نویسنده کتاب:دکتر مهدی خدامیان
🔑🌹کلیدبهشت🔑🌹
https://eitaa.com/joinchat/1912799280C98470c8f19
💗#هفت_شهر_عشق💗
💗#قسمت_شانزدهم💗
امروز چهارشنبه اوّل ماه محرّم است و ما در دل بيابان ها پيش مى رويم.
سربازان حُرّ خسته شده اند. آنها به يكديگر مى گويند: "تا كى بايد در اين بيابان ها سرگردان باشيم؟ چرا حرّ، كار را يكسره نمى كند؟ چرا ما را اين طور معطّل خود كرده است؟ ما با يك حمله مى توانيم حسين و ياران او را به قتل برسانيم".
خرابه هايى به چشم مى خورد. اين جا قصر بنى مقاتِل نام دارد. اين خرابه اى كه مى بينى روزگارى قصرى باشكوه بوده است. به دستور امام در اين جا منزل مى كنيم. لشكر حُرّ هم مانند ما متوقّف مى شود.
آنجا را نگاه كن! خيمه اى برافراشته شده و اسبى كنار خيمه ايستاده و نيزه اى بر زمين استوار است. آن خيمه از آن كيست؟
خبر مى آيد كه صاحب اين خيمه عُبَيْد الله جُعْفى است. او از شجاعان و پهلوانان عرب است، طورى كه تنها نام او لرزه بر اندام همه مى اندازد.
پهلوان كوفه اين جا چه مى كند؟ او از كوفه بيرون آمده است تا مبادا ابن زياد از او بخواهد كه در لشكر او حضور پيدا كند.
امام يكى از ياران خود را نزد پهلوان مى فرستد تا به او خبر دهد كه امام حسين()مى خواهد تو را ببيند. پيك امام نزد او مى رود و مى گويد:
ــ سلام بر پهلوان كوفه! امام حسين(ع) تو را به حضور خود طلبيده است.
ــ سلام بر شما! حسين از من چه مى خواهد؟
ــ مى خواهد كه او را يارى كنى.
ــ سلام مرا به او برسان و بگو كه من از كوفه بيرون آمدم تا در ميان جمع دشمنانش نباشم. من با حسين دشمن نيستم و البته قصد همراهى او را نيز ندارم. من از فتنه كوفه خود را كنار كشيده ام.
فرستاده امام برمى گردد و پيام او را مى رساند. امام با شنيدن پيام از جا برمى خيزد و به سوى خيمه او مى رود.
پهلوان كوفه به استقبال امام مى آيد. او كودكانى را كه دور امام پروانهوار حركت مى كردند، مى بيند و دلش منقلب مى شود. گوش كن! اكنون امام با او سخن مى گويد:
ــ تو مى دانى كه كوفيان براى من نامه نوشته اند و مرا دعوت كرده اند تا به كوفه بروم امّا اكنون پيمان شكسته اند. آيا نمى خواهى كارى كنى كه خدا تمام گناهان تو را ببخشد؟
ــ من گناهان زيادى انجام داده ام. چگونه ممكن است خدا گناهان مرا ببخشد؟
ــ با يارى كردن من.
ــ به خدا مى دانم هر كس تو را يارى كند روز قيامت خوشبخت خواهد بود، امّا من يك نفر هستم و نمى توانم كارى براى تو بكنم. تمام كوفه به جنگ تو مى آيند. حال من با تو باشم يا نباشم، فرقى به حال شما نمى كند. تعداد دشمنان شما بسيار زياد است. من آماده مرگ نيستم و نمى توانم همراه شما بيايم. ولى اين اسب من از آن شما باشد. يك شمشير قيمتى نيز، دارم آن هم از آن شما...
ــ من يارى خودت را خواستم نه اسب و شمشيرت را. اكنون كه ياريم نمى كنى از اين جا دور شو تا صداى مظلوميّت مرا نشنوى. چرا كه اگر صدايم را بشنوى و ياريم نكنى، جايگاهت دوزخ خواهد بود.
چه شد كه اين پهلوان پيشنهاد يارى امام را قبول نكرد. او با خود فكر كرد كه اگر من به يارى امام حسين(ع) بشتابم فايده اى براى او ندارد. من ياريش بكنم يا نكنم، فرقى نمى كند و اهل كوفه او را شهيد مى كنند، ولى امام حسين(ع) از او خواست تا وظيفه گرا باشد. يعنى ببيند كه الآن وظيفه او چيست؟ آيا نبايد به قدر توان از حق دفاع كرد؟ ببين كه وظيفه امروز تو چيست و آن را انجام بده، حال چه به نتيجه مطلوب برسى، چه نرسى. اين درس مهمّى است كه امام حسين(ع) به همه تاريخ داد.
در مقابل گناه و فساد سكوت نكن! اگر در جامعه هزاران فساد و گناه است، بى خيال نشو و نگو من كارى نمى توانم بكنم. اگر مى توانى با يك زشتى و پليدى مقابله كنى اين كار را بكن.
امام دستور مى دهد تا مشك ها را پر از آب كنيم و حركت كنيم.
خيمه ها جمع مى شود و همه آماده حركت مى شوند. ساعتى مى گذرد. امام بر اسب خويش سوار است و لحظه اى خواب بر چشم او غلبه مى كند و چون چشم مى گشايد، اين آيه را مى خواند: ( إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّـآ إِلَيْهِ رَ اجِعُون).
على اكبر جلو مى رود و مى گويد:
ــ پدر جان! چه شده است؟
ــ عزيزم، لحظه اى خواب چشم مرا ربود. در خواب، سوارى را ديدم كه مى گفت: "اين كاروان منزل به منزل مى رود و مرگ هم به دنبال آنهاست". پسرم! اين خبر مرگ است كه به ما داده شده است.
ــ پدر جان! مگر ما بر حق نيستيم؟
ــ آرى! سوگند به خدايى كه همه به سوى او مى روند ما بر حق هستيم.
ــ اگر چنين است ما از مرگ نمى ترسيم، چرا كه راه ما حق است.
چه خوب پاسخ دادى اى على اكبر! سخن تو آرامش را به قلب پدر هديه كرد. پدر تو را نگاه مى كند و در چشمانش رضايت و عشق موج مى زند.
ــ پسرم، خداوند تو را خير دهد.
كاروان حركت مى كند. منزلگاه بعدى ما كربلاست.
نویسنده:دکتر مهدی خدامیان
#کلیدبهشت🗝🏰
@kelidebeheshte
💗#معجزه_دست_دادن💗
💗#قسمت_شانزدهم💗
در اين كتاب در مورد دست دادن و اثرات آن از ديدگاه اسلام سخن گفتيم و بى مناسبت نيست كه در اينجا اشاره كوتاهى به راه هاى ديگرى كه اسلام براى ابراز محبّت پيشنهاد مى كند، داشته باشيم:
البتّه اين بحث، فرصت مناسبى مى خواهد و ما در اينجا به بيان شش راه كه در آموزه هاى دينى ما به عنوان نشان دهنده عواطف مثبت معرّفى شده اند مى پردازيم:
1 - گشاده رويى و لبخند زدن
اگر شما خواهان آن هستيد كه تأثيرى عميق بر اطرافيان خود بگذاريد سعى كنيد همواره لبخند به لب داشته باشيد چرا كه در اين صورت به طرف مقابل خود اين معنى را مى رسانيد كه دوستت دارم و از ديدار تو خوشحالم.
بى جهت نيست كه امام صادق(ع)، لبخند زدن را در هنگام ديدار برادر دينى، به عنوان حسنه و كار نيك معرّفى مى كند.
و جالب است كه حضرت على(ع) لبخند زدن را موجب انس و محبّت بين دوستان مى داند.
2 - سلام كردن
سلام نوعى اعلام محبّت، دوستى و اظهار مهر و آشتى است كه در ابتداى گفتگو صورت مى گيرد و معمولاً همراه با حالات عاطفى خوشايندى همراه مى باشد.
از پيامبر سؤال شد كدام عمل باعث رفتن به بهشت مى شود. پيامبر در جواب فرمودند: "سلام كردن".
حضرت على(ع) سلام كردن را موجب هفتاد حسنه و نيكى معرّفى مى كند.
3 - اعلام دوستى و محبّت
اگر شما به دوست خود بگوييد: "دوستت دارم" و با كلام و سخن عواطف مثبت خود را نسبت به او بروز دهيد همين كار باعث مى شود كه احساس محبّت او نيز نسبت به شما برانگيخته شود.
امام صادق(ع) مى فرمايند: "اگر كسى را دوست داشتيد، او را به اين دوستى آگاه سازيد كه همين كار، باعث مى شود دوستى ميان شما پايدارتر گردد".
4 - هديه دادن
هديه، سمبل عاطفه و محبّت است و موجب افزايش محبّت افراد جامعه نسبت به يكديگر مى شود، حتماً براى شما پيش آمده است وقتى كه دوست شما به شما هديه اى مى دهد، چقدر محبّت شما به آن دوست زيادتر مى شود.
پيامبر مى فرمايند: "به يكديگر هديه بدهيد زيرا هديه دادن باعث مى شود محبّت و دوستى افزايش پيدا كند".
5 - پرسيدن از نام
شايد به اين نكته توجّه كرده باشيد كه ما انسان ها به نام خود علاقه ويژه اى داريم و به همين جهت است كه پرسيدن نام و نشان مخاطب و به زبان آوردن آن، احساس خوشايندى را در او ايجاد مى كند و موجب مى شود تا دوستى ها استحكام پيدا كند.
پيامبر مى فرمايند: "هرگاه يكى از شما با ديگرى دوست شد، نام، نام پدر و قبيله او را بپرسد و از منزلش خبر بگيرد، زيرا اين كار از حقوق واجب دوستى است و باعث صفاى برادرى مى شود".
6 - احترام گذاشتن
اوّلين قدم در راه جلب كردن محبّت ديگران، رعايت ادب واحترام به آنان مى باشد.
امام كاظم(ع) مى فرمايند: "احترام ميان خود و برادرت را از بين مبر و از آن چيزى باقى بگذار، زيرا از ميان رفتن آن باعث از بين رفتن حيا مى شود".
نویسنده:دکتر مهدی خدامیان
♥⃢ 🌿 eitaa.com/joinchat/1912799280C98470c8f19
💗#لطفا_لبخند_بزنید💗
💗#قسمت_شانزدهم💗
آيا مى دانيد كه حالات چهره شما، مى تواند نقش مهمى در احساسات و عواطف شما داشته باشد؟
شواهد علمى زيادى وجود دارد كه ثابت مى كند اگر شما در چهره خود حالت لبخند ايجاد كنيد بعد از مدتى، احساس شادى در روان شما ايجاد خواهد شد و به عكس، اگر در چهره خود حالت غم ايجاد كنيد ديرى نمى پايد كه احساس غم و ناراحتى وجود شما را فرا مى گيرد.
"وينبوم" كه يكى از فيزيولوژيست هاى مشهور جهان است اعتقاد دارد كه هرگاه ما به چهره خود، حالتهاى مختلفى (از لبخند، غم، ترس و...) بدهيم در مغز ما هورمون هاى خاصى ترشّح مى شود و هر كدام از آن هورمون ها مى تواند اثر خاصى بر جسم ما بگذارد.
عضله هاى صورت انسان كه براى لبخند زدن يا نشان دادن خشم به كار گرفته مى شوند، با سيستم عصبى كه در مغز وجود دارند، در ارتباط هستند.
هنگامى كه پيام هاى عضله هاى صورت، توسط سيستم عصبى دريافت مى شوند اين سيستم عصبى به ترشّح هورمون هاى مختلفى مى پردازد; براى مثال لبخند زدن باعث ترشّح هورمون هاى مثبت در بدن مى شود.
دانشمندان آمريكايى كه در زمينه لبخند تحقيق مى كردند به اين نتيجه رسيدند كه هنگام لبخند زدن، تغييراتى در سيستم هاى بدن به وجود مى آيد كه براى سلامتى ما بسيار مفيد مى باشند.
آنها به اين نكته تأكيد كرده اند كه لبخند زدن (بيش از آنكه يك حالت اجتماعى دلپذير باشد)، نقش بسيار بزرگى در سلامتى ما دارد و مانع مبتلا شدن ما به بيمارى هاى مختلف مى شود.
امروزه اين نظريه كه بسيارى از بيمارى ها بر اثر احساساتى مثل ترس و نفرت، پيشرفت مى كند، مورد قبول پزشكان قرار گرفته است.
هنگامى كه هورمون هاى ناشى از فشار روانى به طور دائم و به مقدار زياد در بدن ما توليد شود، سيستم دفاعى بدن ما نمى تواند وظيفه خود را به خوبى انجام دهد و زمينه مبتلا شدن به انواع بيمارى ها فراهم مى آيد.
امروزه ثابت شده است كه افراد شاد، بسيار كمتر از افرادى كه دائماً نگران هستند، بيمار مى شوند و كسانى كه مى توانند در هر شرايطى لبخند به لب داشته باشند به خودشان كمك بزرگى مى كنند و آرامش و آسودگى خاطر را براى خود فراهم مى كنند.
آيا تا به حال فكر كرده ايد كه چرا هميشه لبخند زدن با شادى و نشاط همراه است؟
وينبوم (محقق فرانسوى)، در تحقيقات خود به اين سؤال جواب داده است. او مى گويد:
لبخند، باعث افزايش جريان خون در مغز مى شود و همين امر موجب سرخوشى و سلامتى ما مى شود و عملكردهاى خلاقانه مغز ما را فعال مى كند.
در حالى كه افسرده حالى و چهره افسرده، باعث كاهش جريان خون به مغز مى گردد و در دراز مدت به سلامتى بدن ما آسيب مى رساند.
بنابراين افرادى كه همواره با حالتى افسرده و غمگين در جامعه ظاهر مى شوند خودشان باعث آن مى شوند تا جريان خون به مغزشان، دچار كاهش شود و اين به معنى آن است كه مغز آنها به اندازه كافى تغذيه نشده و كاركرد مطلوبى نخواهد داشت.
من فكر مى كنم ديگر براى شما واضح و روشن شد كه اگر در دستورات اسلامى لبخند به عنوان صدقه معرفى شده (و مى تواند روزى را زياد كند، و هفتاد نوع بلا را از ما دور كند)، به چه علتى مى باشد.
آرى، وقتى شما همواره لبخند به لب داشته باشيد، جريان خون كافى به مغز شما مى رسد و اين باعث مى شود شما بتوانيد بهتر فكر كنيد و براى رونق كسب و كار خويش روشهاى تازه اى را به كار گيريد و به اين وسيله روزى شما زياد شود.
اگر شما همواره لبخند به لب داشته باشيد مغز سالمى خواهيد داشت و معلوم است كه اگر غذاى كافى به مغز شما نرسد همه بدن شما دچار مشكل خواهد شد.
اكنون علم ثابت كرده است كه قيافه اخمو داشتن موجب گرسنگى مغز مى شود و لبخند موجب سلامتى آن مى گردد و به همين دليل است كه اگر ما همواره گل لبخند به چهره داشته باشيم از بسيارى از بيمارى ها در أمان خواهيم بود.
محققان به اين نتيجه رسيده اند كه اگر افراد لبخند بزنند احساس شادى بيشترى مى كنند و براى همين توصيه مى كنند كه بهتر است ما اوّل لبخند بزنيم و منتظر شادى باشيم نه اينكه منتظر بمانيم تا احساس شادى در ما بوجود آيد و بعد لبخند بزنيم.
نویسنده:دکتر مهدی خدامیان
♥⃢ 🌿 eitaa.com/joinchat/1912799280C98470c8f19
هدایت شده از آوین •🇵🇸•
بسماللهالرحمنالرحیم
تقدیمبهساحتمقدسحضرتزینب(س)
#رمانزیبایعطرخدا
#قسمت_شانزدهم
........ محمد بود 😍
واااااااااای محمدم 😍😍😍
به زهرا گفتم:زهرا بابات اومد 😍
زهرا پرید توی هوا 😍
هردو خیلی ذوق کرده بودیم 😍
محمد گفت:خانم درو باز نمیکنی؟شوهر خوشتیپت پشت دره 😄
گفتم:چرا قربونت برم بیا تو 😍
چادرم را سرم کردم واز پله ها پایین رفتم 😍
واااااااااای محمدم 😍
خدااااااااااااااااایاااااااااااااااااا شکرت 🤲🏻 😍
محمد آمده بود 😍
وسط حیاط رسیدم 😍
واقعا محمد بود 😍
چند قدم با محمد فاصله داشتم 😍
افتادم 😍
محمد رسید به من 😍
کنارم نشست وگفت:خوبی خانم؟😄
گفتم:ازین بهتر نمیشم 😆
زهرا هم از بالای پله ها مارا تماشا میکرد 😍
دوید سمت محمد 😍
نمیدانستم باید چکار کنم 😍
گفت:وسط این گرما مارو وسط حیاط نگهداشتی؟ 🤔
گفتم:نه عزیزم برو تو 😍
نهار فسنجان بار گذاشتم 😍
همانی که همه مرد ها دوست دارند 😍
خصوصا محمد 😍
گفتم:چی شد برگشتی؟😍 گفت:ماموریت لغو شد 😐
گفتم:چرا؟🤔
گفت:نه مثل اینکه واقعا از اومدنم ناراحتی 😂میخوای برم 😂
گفتم:محمد اذیت نکن 😞چشمامو نمیبینی 😞
گفت:چیه 😂 چشمات داره برق میزنه 🤩
به آینه نگاه کردم 👀
واقعا چشم هایم برق میزد 🤩
گفتم:زهرا شاهده چقدر گریه کردم 😞
زهرا گفت:آره من شاهدم تازه مامانشم شاهده 😜
یادم رفت 🙊😱
مادرمــــ❤️ــــ 😱
زنگ زدم به مادرم🤭
جواب نداد 😨
در خانه زنگ زدند 🔔
مادرمــــــــ وپدرم بودند ☺️
در راباز کردم و گفتم:بفرمایید ☺️
مادرمـــ❤️ـــــ تند تند پله هارا بالا می آمد😰
دودستم را دوطرف در گذاشته بودم 🙂
محمد سرش را از بالای دستم بیرون آورد ☺️
مادرمـــ❤️ـــــ دست به کمرش گذاشت و گفت:دختر منو گذاشتی سر کار؟ 😠
سکته کردم 😑
گفتم:سلام قربونت برم ☺️نه مامان این آقا مارو گذاشته سر کار 😂
محمد گفت:سلام مادر 😓شرمنده 😔ماموریت لغو شد 😪
مادرمــــ❤️ــــ گفت:اگه بدونی زینب از اول صبح که رفتی چقدر گریه کرده 😐
سرخ شدم ☺️
محمد نگاهم کرد 👀
دستی به چشم هایم کشید و گفت:زینب واقعا اینقدر گریه کردی؟ 🙁
شرمنده شدم 😞
گفتم:ببخشید محمد جان ولی نمیتونستم جلوی خودمو بگیرم 😭
گفت:من راضی نیستم تو بخاطر من اینقدر گریه کنی 😊
سرم را پایین انداختم 😞
نویسنده ✍🏻: #کنیز_الزهرا