eitaa logo
آوین •🇵🇸•
340 دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
294 ویدیو
0 فایل
آویـــــــــــــن به ڪردی یعنے عشــــــــق و به فارسۍ یعنے زلآل و پاڪ بِسمِ الرَّبِ عِشق هاٰے زُلال و پاک ° ° ° آوین ( ڪانالموڹ ) : @AVIN_A313 آوا ( حرفامون ) : @AVA_A313 ° ° کپی؟! حلاله رفیق :) تولدمون : ۱۴۰۲/۴/۲۰
مشاهده در ایتا
دانلود
_🕯📚_ یکی از کتاب هایی که میشه با خوندنش از خوشحالی ذوق کرد 🥺♥️ https://eitaa.com/AVIN_A313
آوین •🇵🇸•
کتاب حیدر نوشته خانوم آزاده اسکندری زندگینامه مولانا علی به نقل از سخن خود امیرالمومنین 🌙📚
بِسْمِ‌ربِّ‌الصِدیٖقَةٌالشَهٖیدَه‍ٌ ...⁦♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم تقدیم‌به‌ساحت‌مقدس‌حضرت‌زینب(س) ...... گذاشتم وگریه کردم 😭 فاطمه نگران شد 😥 گفتم:محمد!! گفت‌:محمد چی؟ 😨 گفتم:محمد داره میره ماموریت 😭 گفت:واقعا 😱 گفتم:آره😞 گفت:چقدر؟ 😐 گفتم:دوماه 😭 گفت:واااااااااای 😱ولی نگران نباش 😊 الان یه نفر میفرستم دنبالش خودم منصرفش میکنم ☺️ گفتم:نه نه فاطمه جون 😞من موافقت کردم 😢قرار شد فقط به شما ومامانت بگم 😭 فاطمه خشکش زد 😳 گفت:تو روز بعد عروسی موافقت کردی شوهرت دوماه نباشه😨 گفتم:من به محمد قول دادم مانع کارش نشم 🙂 گفت:باشه من به مامانم میگم ☺️ گفتم:ممنون عزیزم 😊 دستی به صورتم کشید و رفت 🙁 شب عروسی هم بدون هرگونه گناه احتمالی گذشت ☺️ خیلی از عروسی ام راضی بودم 🙃 ولی از اتفاق روز بعدش نه 😭 به خانه که رسیدیم همه آمدند وخانه را دیدند 🙂 همه از سلیقه ما راضی بودند 😇 خانه ما ابتدا وارد حیاط میشد وبعد با ٧پله به اتاق پذیرایی می‌رسید 😁یک اتاق طبقه پایین بود واتاق های شخصی طبقه بالا بودند ☺️طبقه بالا هم یک پذیرای کوچک داشتیم 😊آشپزخانه هم گوشه پذیرایی پایین بود 😄خانه خوبی بود 😁 عذاب آور بود 😔فکر کردن به مهمانی هایی که قرار بود بدون محمد برگزار شود عذاب آور بود 😣 روز بعد از عروسی محمد ساعت ٧سوار ماشین شد 🚕😭 محمد رفت،اما دل من راهم برد 😭 آب پشت سرش ریختم 💦 انگار قلب من هم مثل آب وسط کوچه ریخت 😭 افتادم 😭 بغضم بالخره ترکید وحسابی گریه کردم 😭 وقتی داخل خانه رفتیم،خانه را برانداز کردم 👀 بدون محمد جهنم بود 😓 مادرمــــ❤️ــــ زنگ زد 📲 جواب دادم 😔 از صدایم معلوم بود اتفاقی افتاده 😭 مادرمــــ❤️ــــ گفت:چی شده زینب؟ 😨 گفتم:چیزی نیست خوبم ☺️ گفت:از من پنهون نکن،من تورو بزرگ کردم 🙄 بغض ته سینه ام یه دفعه ترکید 😭 روی زانو هایم افتادم😭 گوشی از دستم روی زمین افتاد😭 دست روی صورتم گذاشتم وشروع کردم به گریه کردن 😭 زهرا دوید سمتم 😞 تلفن را جواب داد 😭 گفت:بابا محمد رفته ماموریت 😭 زهرا هم بغضش ترکید کنارم نشست واشک می ریخت 😭 گوشی را قطع کردم 📱 به پهنای صورت اشک می ریختیم 😭 در خانه زنگ زد 🔔 زهرا میخواست در را باز کند 🚪 گفتم:نه،صبر کن 🙁 رفتم پشت آیفون 😭 جواب دادم و گفتم:بله؟ گفت:آقای کریمی خونه هستن؟ 🤔 پشت دیوار بود 🙄 نمی دیدمش 😒 گفتم:خیر نیستن،شما؟ 😞 آمد جلوی آیفون 😍 محمد بود 😍 نویسنده ✍🏻:
بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم تقدیم‌به‌ساحت‌مقدس‌حضرت‌زینب(س) ........ محمد بود 😍 واااااااااای محمدم 😍😍😍 به زهرا گفتم:زهرا بابات اومد 😍 زهرا پرید توی هوا 😍 هردو خیلی ذوق کرده بودیم 😍 محمد گفت:خانم درو باز نمیکنی؟شوهر خوشتیپت پشت دره 😄 گفتم:چرا قربونت برم بیا تو 😍 چادرم را سرم کردم واز پله ها پایین رفتم 😍 واااااااااای محمدم 😍 خدااااااااااااااااایاااااااااااااااااا شکرت 🤲🏻 😍 محمد آمده بود 😍 وسط حیاط رسیدم 😍 واقعا محمد بود 😍 چند قدم با محمد فاصله داشتم 😍 افتادم 😍 محمد رسید به من 😍 کنارم نشست وگفت:خوبی خانم؟😄 گفتم:ازین بهتر نمیشم 😆 زهرا هم از بالای پله ها مارا تماشا می‌کرد 😍 دوید سمت محمد 😍 نمی‌دانستم باید چکار کنم 😍 گفت:وسط این گرما مارو وسط حیاط نگهداشتی؟ 🤔 گفتم:نه عزیزم برو تو 😍 نهار فسنجان بار گذاشتم 😍 همانی که همه مرد ها دوست دارند 😍 خصوصا محمد 😍 گفتم:چی شد برگشتی؟😍 گفت:ماموریت لغو شد 😐 گفتم:چرا؟🤔 گفت:نه مثل اینکه واقعا از اومدنم ناراحتی 😂میخوای برم 😂 گفتم:محمد اذیت نکن 😞چشمامو نمیبینی 😞 گفت:چیه 😂 چشمات داره برق میزنه 🤩 به آینه نگاه کردم 👀 واقعا چشم هایم برق میزد 🤩 گفتم:زهرا شاهده چقدر گریه کردم 😞 زهرا گفت:آره من شاهدم تازه مامانشم شاهده 😜 یادم رفت 🙊😱 مادرمــــ❤️ــــ 😱 زنگ زدم به مادرم🤭 جواب نداد 😨 در خانه زنگ زدند 🔔 مادرمــــــــ وپدرم بودند ☺️ در راباز کردم و گفتم:بفرمایید ☺️ مادرمـــ❤️ـــــ تند تند پله هارا بالا می آمد😰 دودستم را دوطرف در گذاشته بودم 🙂 محمد سرش را از بالای دستم بیرون آورد ☺️ مادرمـــ❤️ـــــ دست به کمرش گذاشت و گفت:دختر منو گذاشتی سر کار؟ 😠 سکته کردم 😑 گفتم:سلام قربونت برم ☺️نه مامان این آقا مارو گذاشته سر کار 😂 محمد گفت:سلام مادر 😓شرمنده 😔ماموریت لغو شد 😪 مادرمــــ❤️ــــ گفت:اگه بدونی زینب از اول صبح که رفتی چقدر گریه کرده 😐 سرخ شدم ☺️ محمد نگاهم کرد 👀 دستی به چشم هایم کشید و گفت:زینب واقعا اینقدر گریه کردی؟ 🙁 شرمنده شدم 😞 گفتم:ببخشید محمد جان ولی نمیتونستم جلوی خودمو بگیرم 😭 گفت:من راضی نیستم تو بخاطر من اینقدر گریه کنی 😊 سرم را پایین انداختم 😞 نویسنده ✍🏻‌:
بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم تقدیم‌به‌ساحت‌مقدس‌حضرت‌زینب(س) ...... انداختم😞 مادرمــــــــ گفت:نمیخواین مارو راه بدین؟ گفتم:چرا☺️بفرمایید تو منزل خودتونه ☺️ آمدند داخل گفتم:مامان ناهار در خدمتتون هستیم دیگه 😊 تعارف کرد 😐 هرچه اصرار کردم نماندند 🤷🏻‍♀ مادرمــــــــ وپدرم رفتند 😊 نماز خواندیم ☺️ سفره را انداختیم 😊 محمد گفت:به مادرم نگفتم😱 گفتم:سریع زنگ بزن بگو 😨 زنگ زد 📱 وقتی به خواهرش گفت خیلی خوشحال شد 😍 خیلی خیلی😍 قرار شد شب مهمانشان باشیم 😊 سر سفره محمد گفت:زینب من یه ماموریت که اونم نرفم تو اینقدر گریه کردی 😕من شهید بشم چکار میکنی 😟😟 واااااااااای 😱 تا آن زمان از شهادت صحبت نکرده بود 😢 بغض کردم 😨 محمد نگاهم کرد 👀 نگاهش کردم 👀 بغضم ترکید 😭 از سر سفره بلند شدم 😭 رفتم داخل اتاق ودر را محکم بستم 😭🚪 پشت در نشستم وشروع کردم به گریه کردن 😭😭 محمد میخواست در را باز کند 🚪 در باز نشد 😭 پشت در نشسته بود 😞 من هم آن طرف در نشسته بودم وگریه میکردم 😭 خیلی از حرفش متعجب شده بودم ونمیتوانستم تحملش کنم 😳😭 محمد از پشت در گفت:زینب ترو به حضرت زهرا گریه نکن 😭😞 سکوت کردم 🤭 گریه ام خود به خود بند آمد 😳😐 گفتم:چشم 😞😓 گفت:درو باز کن کارت دارم 😞 در را باز کردم 🚪😞😭 نگاه کردن به محمد دوباره به گریه ام می آورد😭 سرم پایین بود 😞 محمد دستش را زیر چانه ام برد وخواست سرم را بالا بیاورد😞 مقاومت کردم 😭 چون نگاه کردن به محمد...😭 بعد گفت‌:زینب؟! مگه من چی گفتم؟!سرتو بیار بالا 😊زن نباید جلوی شوهرش سرشو بندازه پایین 😊 سرم را بالا آوردم 😢 محمد نگاهم می‌کرد 👀 چشم که‌در چشمش انداختم دوباره شروع کردم به گریه کردن 😭 روی زانو هایم افتادم 😭 محمد جلوی من نشست 😊 خندید 😂 توجه نکردم 😞 زهرا کنارم نشست ☺️ محمد در گوش زهرا چیزی گفت وخندیدند😂 دوباره توجه نکردم 😞 زانوهایم را در بغل گرفتم وسر را روی آنها گذاشتم وگریه کردم 😭 محمد دست به سرم می کشید 😊 سرم را بالا آوردم 😢 محمد دستی به چشمانم کشید ☺️ گفت:نگاه کن با خودت چکار کردی 🙄شب که بشه میریم خونه بابای من میگن حتما محمد زینب رو کتک زده که اینقدر گریه کرده 😂 نویسنده ✍🏻:
سلام و رحمت ♥️🌱 میشه یکم از حال و هواتون وقت خوندن رمان برامون بگید؟ مسلماً انرژی بیشتری برای ادامه دادن میگیریم و ممنون از همه عزیزانی که تا حالا نظراتشونو واسمون گفتن 🥲 شماهم مارو یاری کنید ↡'🌻 @Habibe_heidar213
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دختراۍِقوۍبراۍِرسیدنبھ خواستہهاشوننیازبہڪمڪ کسۍندارن😌🏇💜.!
از منطق ما حذف شده واژه ی تسلیم !:) در شام و عراق و یمن آماده ی جنگیم...
-🌿🕊-
عشق ، یعنی استخوان و یک پلاک ! سال ها تنهای تنها زیر خاک ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‏اوست نشسته در نظر من به كجا نظر كنم؟
اوست گرفته شهر دل من به كجا سفر برم؟
بِسْمِ‌ربِّ‌الجَنَّةُ‌النَجَفٌ...✨🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا