_🕯📚_
یکی از کتاب هایی که میشه با خوندنش
از خوشحالی ذوق کرد 🥺♥️
https://eitaa.com/AVIN_A313
بسماللهالرحمنالرحیم
تقدیمبهساحتمقدسحضرتزینب(س)
#رمانزیبایعطرخدا
#قسمت_پانزدهم
...... گذاشتم وگریه کردم 😭
فاطمه نگران شد 😥
گفتم:محمد!!
گفت:محمد چی؟ 😨
گفتم:محمد داره میره ماموریت 😭
گفت:واقعا 😱
گفتم:آره😞
گفت:چقدر؟ 😐
گفتم:دوماه 😭
گفت:واااااااااای 😱ولی نگران نباش 😊 الان یه نفر میفرستم دنبالش خودم منصرفش میکنم ☺️
گفتم:نه نه فاطمه جون 😞من موافقت کردم 😢قرار شد فقط به شما ومامانت بگم 😭
فاطمه خشکش زد 😳
گفت:تو روز بعد عروسی موافقت کردی شوهرت دوماه نباشه😨
گفتم:من به محمد قول دادم مانع کارش نشم 🙂
گفت:باشه من به مامانم میگم ☺️
گفتم:ممنون عزیزم 😊
دستی به صورتم کشید و رفت 🙁
شب عروسی هم بدون هرگونه گناه احتمالی گذشت ☺️
خیلی از عروسی ام راضی بودم 🙃
ولی از اتفاق روز بعدش نه 😭
به خانه که رسیدیم همه آمدند وخانه را دیدند 🙂
همه از سلیقه ما راضی بودند 😇
خانه ما ابتدا وارد حیاط میشد وبعد با ٧پله به اتاق پذیرایی میرسید 😁یک اتاق طبقه پایین بود واتاق های شخصی طبقه بالا بودند ☺️طبقه بالا هم یک پذیرای کوچک داشتیم 😊آشپزخانه هم گوشه پذیرایی پایین بود 😄خانه خوبی بود 😁
عذاب آور بود 😔فکر کردن به مهمانی هایی که قرار بود بدون محمد برگزار شود عذاب آور بود 😣
روز بعد از عروسی محمد ساعت ٧سوار ماشین شد 🚕😭
محمد رفت،اما دل من راهم برد 😭
آب پشت سرش ریختم 💦
انگار قلب من هم مثل آب وسط کوچه ریخت 😭
افتادم 😭
بغضم بالخره ترکید وحسابی گریه کردم 😭
وقتی داخل خانه رفتیم،خانه را برانداز کردم 👀
بدون محمد جهنم بود 😓
مادرمــــ❤️ــــ زنگ زد 📲 جواب دادم 😔
از صدایم معلوم بود اتفاقی افتاده 😭
مادرمــــ❤️ــــ گفت:چی شده زینب؟ 😨
گفتم:چیزی نیست خوبم ☺️
گفت:از من پنهون نکن،من تورو بزرگ کردم 🙄
بغض ته سینه ام یه دفعه ترکید 😭
روی زانو هایم افتادم😭
گوشی از دستم روی زمین افتاد😭
دست روی صورتم گذاشتم وشروع کردم به گریه کردن 😭
زهرا دوید سمتم 😞
تلفن را جواب داد 😭
گفت:بابا محمد رفته ماموریت 😭
زهرا هم بغضش ترکید کنارم نشست واشک می ریخت 😭
گوشی را قطع کردم 📱
به پهنای صورت اشک می ریختیم 😭
در خانه زنگ زد 🔔
زهرا میخواست در را باز کند 🚪
گفتم:نه،صبر کن 🙁
رفتم پشت آیفون 😭
جواب دادم و گفتم:بله؟
گفت:آقای کریمی خونه هستن؟ 🤔
پشت دیوار بود 🙄
نمی دیدمش 😒
گفتم:خیر نیستن،شما؟ 😞
آمد جلوی آیفون 😍
محمد بود 😍
نویسنده ✍🏻: #کنیز_الزهرا
بسماللهالرحمنالرحیم
تقدیمبهساحتمقدسحضرتزینب(س)
#رمانزیبایعطرخدا
#قسمت_شانزدهم
........ محمد بود 😍
واااااااااای محمدم 😍😍😍
به زهرا گفتم:زهرا بابات اومد 😍
زهرا پرید توی هوا 😍
هردو خیلی ذوق کرده بودیم 😍
محمد گفت:خانم درو باز نمیکنی؟شوهر خوشتیپت پشت دره 😄
گفتم:چرا قربونت برم بیا تو 😍
چادرم را سرم کردم واز پله ها پایین رفتم 😍
واااااااااای محمدم 😍
خدااااااااااااااااایاااااااااااااااااا شکرت 🤲🏻 😍
محمد آمده بود 😍
وسط حیاط رسیدم 😍
واقعا محمد بود 😍
چند قدم با محمد فاصله داشتم 😍
افتادم 😍
محمد رسید به من 😍
کنارم نشست وگفت:خوبی خانم؟😄
گفتم:ازین بهتر نمیشم 😆
زهرا هم از بالای پله ها مارا تماشا میکرد 😍
دوید سمت محمد 😍
نمیدانستم باید چکار کنم 😍
گفت:وسط این گرما مارو وسط حیاط نگهداشتی؟ 🤔
گفتم:نه عزیزم برو تو 😍
نهار فسنجان بار گذاشتم 😍
همانی که همه مرد ها دوست دارند 😍
خصوصا محمد 😍
گفتم:چی شد برگشتی؟😍 گفت:ماموریت لغو شد 😐
گفتم:چرا؟🤔
گفت:نه مثل اینکه واقعا از اومدنم ناراحتی 😂میخوای برم 😂
گفتم:محمد اذیت نکن 😞چشمامو نمیبینی 😞
گفت:چیه 😂 چشمات داره برق میزنه 🤩
به آینه نگاه کردم 👀
واقعا چشم هایم برق میزد 🤩
گفتم:زهرا شاهده چقدر گریه کردم 😞
زهرا گفت:آره من شاهدم تازه مامانشم شاهده 😜
یادم رفت 🙊😱
مادرمــــ❤️ــــ 😱
زنگ زدم به مادرم🤭
جواب نداد 😨
در خانه زنگ زدند 🔔
مادرمــــــــ وپدرم بودند ☺️
در راباز کردم و گفتم:بفرمایید ☺️
مادرمـــ❤️ـــــ تند تند پله هارا بالا می آمد😰
دودستم را دوطرف در گذاشته بودم 🙂
محمد سرش را از بالای دستم بیرون آورد ☺️
مادرمـــ❤️ـــــ دست به کمرش گذاشت و گفت:دختر منو گذاشتی سر کار؟ 😠
سکته کردم 😑
گفتم:سلام قربونت برم ☺️نه مامان این آقا مارو گذاشته سر کار 😂
محمد گفت:سلام مادر 😓شرمنده 😔ماموریت لغو شد 😪
مادرمــــ❤️ــــ گفت:اگه بدونی زینب از اول صبح که رفتی چقدر گریه کرده 😐
سرخ شدم ☺️
محمد نگاهم کرد 👀
دستی به چشم هایم کشید و گفت:زینب واقعا اینقدر گریه کردی؟ 🙁
شرمنده شدم 😞
گفتم:ببخشید محمد جان ولی نمیتونستم جلوی خودمو بگیرم 😭
گفت:من راضی نیستم تو بخاطر من اینقدر گریه کنی 😊
سرم را پایین انداختم 😞
نویسنده ✍🏻: #کنیز_الزهرا
بسماللهالرحمنالرحیم
تقدیمبهساحتمقدسحضرتزینب(س)
#رمانزیبایعطرخدا
#قسمت_هفدهم
...... انداختم😞
مادرمــــــــ گفت:نمیخواین مارو راه بدین؟
گفتم:چرا☺️بفرمایید تو منزل خودتونه ☺️
آمدند داخل
گفتم:مامان ناهار در خدمتتون هستیم دیگه 😊
تعارف کرد 😐
هرچه اصرار کردم نماندند 🤷🏻♀
مادرمــــــــ وپدرم رفتند 😊
نماز خواندیم ☺️
سفره را انداختیم 😊
محمد گفت:به مادرم نگفتم😱
گفتم:سریع زنگ بزن بگو 😨
زنگ زد 📱
وقتی به خواهرش گفت خیلی خوشحال شد 😍
خیلی خیلی😍
قرار شد شب مهمانشان باشیم 😊
سر سفره محمد گفت:زینب من یه ماموریت که اونم نرفم تو اینقدر گریه کردی 😕من شهید بشم چکار میکنی 😟😟
واااااااااای 😱
تا آن زمان از شهادت صحبت نکرده بود 😢
بغض کردم 😨
محمد نگاهم کرد 👀
نگاهش کردم 👀
بغضم ترکید 😭
از سر سفره بلند شدم 😭
رفتم داخل اتاق ودر را محکم بستم 😭🚪
پشت در نشستم وشروع کردم به گریه کردن 😭😭
محمد میخواست در را باز کند 🚪
در باز نشد 😭
پشت در نشسته بود 😞
من هم آن طرف در نشسته بودم وگریه میکردم 😭
خیلی از حرفش متعجب شده بودم ونمیتوانستم تحملش کنم 😳😭
محمد از پشت در گفت:زینب ترو به حضرت زهرا گریه نکن 😭😞
سکوت کردم 🤭
گریه ام خود به خود بند آمد 😳😐
گفتم:چشم 😞😓
گفت:درو باز کن کارت دارم 😞
در را باز کردم 🚪😞😭
نگاه کردن به محمد دوباره به گریه ام می آورد😭
سرم پایین بود 😞
محمد دستش را زیر چانه ام برد وخواست سرم را بالا بیاورد😞
مقاومت کردم 😭
چون نگاه کردن به محمد...😭
بعد گفت:زینب؟! مگه من چی گفتم؟!سرتو بیار بالا 😊زن نباید جلوی شوهرش سرشو بندازه پایین 😊
سرم را بالا آوردم 😢
محمد نگاهم میکرد 👀
چشم کهدر چشمش انداختم دوباره شروع کردم به گریه کردن 😭
روی زانو هایم افتادم 😭
محمد جلوی من نشست 😊
خندید 😂
توجه نکردم 😞
زهرا کنارم نشست ☺️
محمد در گوش زهرا چیزی گفت وخندیدند😂
دوباره توجه نکردم 😞
زانوهایم را در بغل گرفتم وسر را روی آنها گذاشتم وگریه کردم 😭
محمد دست به سرم می کشید 😊
سرم را بالا آوردم 😢
محمد دستی به چشمانم کشید ☺️
گفت:نگاه کن با خودت چکار کردی 🙄شب که بشه میریم خونه بابای من میگن حتما محمد زینب رو کتک زده که اینقدر گریه کرده 😂
نویسنده ✍🏻: #کنیز_الزهرا
سلام و رحمت ♥️🌱
میشه یکم از حال و هواتون وقت خوندن رمان برامون بگید؟
مسلماً انرژی بیشتری برای ادامه دادن میگیریم
و ممنون از همه عزیزانی که تا حالا نظراتشونو واسمون گفتن 🥲
شماهم مارو یاری کنید ↡'🌻
@Habibe_heidar213