💗#مهر_و_مهتاب💗
#قسمت_چهل_و_دوم
من هم براي سهيل خوشحال بودم. چه چيزي بهتر از اين وجود دارد كه آدم فرد مورد پسندش را پيدا كند. و همه راضي به اين وصلت شوند. امتحانهايم چند روزي بود كه تمام شده بود و براي خودم استراحت مي كردم. با ليلا و شادي قرار بود به يك استخر برويم و ثبت نام كنيم. قرار گذاشته بوديم از فرصت استفاده كنيم و براي ترم تابستاني هم دانشگاه ثبت نام كنيم. البته مادر مخالف بود و مي گفت تو گرما خسته مي شوي و بايد استراحت كني و از اين حرفها. اوايل هفته بود كه خاله مهوش همراه آرام خانم به خانه ما آمدند . مادرم با خوشحالي به پذيرايي راهنمايي شان كرد و مرا صدا زد. بعد از روبوسي و احوالپرسي همه نشستيم به حرف زدن. مادرم با خنده گفت : چه عجب مهوش جون يادي از ما كرديد.
خاله مهوش با خستگي گفت : به خدا الان يك ماهه داريم مي دويم.
مادرم فوري گفت : خيره ايشا الله.
آرام خنديد و به شوخي گفت : فقط براي اميد خيره براي بقيه شره .
پرسيدم : چرا ؟
خاله مهوش زودتر از آرام جواب داد : راست مي گه به خدا پدرمون در آمد از بس دنبال خريد سرويس و آينه شمعدون و سفره عقد ... اين ور و آن ور رفتيم. هر چي هم به اميد و مريم اصرار مي كنيم دست از سر ما بردارن و تنهايي برن خريد قبول نمي كنن . اصرار مي كنند كه الا و بلا شماهم بايد بياييد. به خدا كف پاهام تاول زده از بس دنبالشون دويدم.
مادرم در حاليكه شربت تعارف ميكرد گفت : خوب تا باشه از از اين دويدن ها ، حالا كي مراسم ميگيريد ؟
خاله مهوش با خوشحالي گفت : براي همين مزاحم شديم.
بعد دست در كيفش و سه پاكت بزرگ روي ميز گذاشت . مادرم با خنده گفت : مباركه.
پاكتها را برداشت و گفت : چرا سه تا ؟
خاله مهوش در حالي كه شربتش را هم ميزد گفت : يكي براي طنازجون و يكي براي علي آقا گفتم دور هم باشيم. شرمنده كه نمي تونم ببرم در خونه هاشون شما از قول من عذرخواهي كن.
مادرم پاكت اولي را باز كرد و گفت : شرمنده كرديد . البته طناز كه فكر نكنم بتونه بياد پنج شنبه هفته ديگه است؟
خاله مهوش سرش راتكان داد. مادرم ادامه داد : طناز درست همان روز بليط براي دوبي داره.
آرام با تعجب گفت : وا تو گرما ....
مادرم با خنده گفت : نمي خواد بره براي گردش كه .. وقت سفارت داره.
آن شب بعد از شام روي تختم نشستم و به فكر فرو رفتم. اطرافيانم همه داشتند ازدواج مي كردند. ليلا هم يك خواستگار پر و پا قرص داشت ، البته هنوز هيچي معلوم نبود ولي ليلا انگار بدش نيامده بود. خواستگارش پولدار و تحصيلكرده بود. البته آن طور كه ليلا مي گفت پر سن و سال هم بود. ولي براي ليلا زياد مهم نبود به دلم افتاده بود كه مردك آنقدر مي رود و مي آيد تا پدر و مادر ليلا را از شك و ترديد در آورد و جواب بله را بگيرد. سهيل هم كه تكليفش معلوم شده بود ، بعد از آن جلسه پدر و مادر گلرخ هم راضي شده بودند و همه چيز تمام شده به حساب مي آمد. اين هم از پسر عمويم اميد كه تا آخر هفته بعد سر خانه و زندگيش مي رفت. ياد پرهام افتادم او هم به عروسي اميد دعوت شده بود كمي دلهره داشتم كه وقتي مي بينمش چه اتفاقي مي افتد ؟ از ايام عيد ديگر نديده بودمش. هربار كه به خانه شان مي رفتيم و يا دايي به خانه ما مي آمد پرهام نبود. به بهانه هاي مختلف از روبرو شدن با من پرهيز مي كرد. آن شب به سختي خوابيدم سرم پر از افكار گوناگون بود.
🍁نویسنده تکین حمزه لو🍁
🔵از امام صادق علیه السلام نقل شده: هر کس سوره کهف را در شب های جمعه قرائت نماید، به مرگ شهادت از دنیا خواهد رفت یا اینکه خداوند او را شهید مبعوث خواهد کرد و در روز قیامت در صف شهدا خواهد بود.(5)
🔴پیامبر اکرم نیز فرمودند:هرکس سوره ی کهف را در روز جمعه بخواند سبب آمرزش گناهان او تا جمعه ی دیگر خواهد شد
کلید بهشت🔑🌹🕊
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
@kelidebeheshte
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
9.53M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 استاد #رائفی_پور
🔅 روایات عجیب ائمه در مورد مقام #امام_زمان و منتظرانش...
🥀 #اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج 🥀
کلید بهشت🔑🌹🕊
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
@kelidebeheshte
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍀 عاقبت کسی که برای #امام_زمان دعا بکند
🥀 #اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج 🥀
کلید بهشت🔑🌹🕊
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
@kelidebeheshte
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
کسب دنیا و آخرت با نماز شب
رسول خدا محمّد مصطفی صلی الله علیه و آله درباره آثار دنیوی، برزخی و اخروی نماز شب فرمودند:
#آثاردنیویوبرزخی
✍«نماز شب، موجب رضایت پروردگار،مهر و محبت ملائکه و فرشتگان، سنت و روش پیامبران، نور شناخت و معرفت، اصل و پایه و ریشه ایمان، راحتی بدن و جسم، بغض و ناراحتی شیطان، اسلحه مؤمن در برابر دشمنان، اجابت دعا، قبول اعمال، برکت رزق و روزی، شفیع بین نماز شب خوان و قابض الارواح و عزرائیل، نور و چراغ در قبر، فرش در زیر پای نماز شب خوان در قبر، جواب نکیر و منکر و انیس و مونس انسان، اثر نماز شب خوان در قبر تا قیامت می باشد».
#آثاراخروی
«و هنگامی که قیامت بر پا شود، نماز شب به صورت سایه ای در بالای سر نماز شب خوان قرار می گیرد و تاج روی سر او و لباسی برای بدنش می باشد.(در آنجا که همه لخت و عریان می باشند)، نوری است در پیش پای او، پرده و حایلی است بین او و آتش، حجت و دلیلی است برای مؤمن در پیشگاه خداوند، مایه سنگینی اعمال او در میزان اعمال است، سبب جواز عبور نماز شب خوان از پل صراط، کلیدی برای باز کردن درب بهشت و...».
📚 ارشاد القلوب، ص 316.
🍁التماس دعای فرج ان شاءالله🍁
🌹 أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج بحق حضرت زینب سلام الله علیها
🍂🍁🍁🍂
نماز شب
نحوه خواندن نماز شب
نماز شب را چگونه می خوانند ؟
یکی از اعمالی که مورد تأکید تمامی علما میباشد بحث نماز شب است و این سیره علما برگرفته از سفارش و تأکید ائمه اطهار (ع) میباشد . نماز شب از نماز های مستحب در شریعت اسلام است که بسیار تأکید شده و براي آن پاداش های بسياري ذکر شده است. نماز شب نمازی است مستحبی که بر نبی اکرم واجب بود.
نحوه خواندن نماز شب:
نماز شب يازده ركعت است: چهار تا دو ركعت (مانند نماز صبح) به نيت نماز شب و یک نماز دو ركعت به نيت نماز شَفْعْ و يك نماز يک ركعتی به نيت نماز وَتْر
- نيت نماز شب: دو ركعت نماز شب میخوانم قُربة اِلي الله
- در ركعت نخست: يک بار سوره حمد + يک بار سوره قل هو الله احد + ركوع + سجده
- در ركعت دوم: يک بار سوره حمد + يک بار سوره قل هو الله احد + قنوت + ركوع + سجده + تشهد + سلام.
( نماز شبی كه در قست بالا آمده است را چهار بار تكرار كنيد كه جمعاً هشت ركعت نماز شب میشود ).
نماز شفع:
نيت: دو ركعت نماز شَفْعْ میخوانم قُربة اِلي الله
- در ركعت نخست: يک بار سوره حمد + يك بار سوره قل هو الله احد یا يك بار سوره قل اعوذ برب الناس+ ركوع+ سجده.
- در ركعت دوم: يک بار سوره حمد+ يك بار سوره قل هو الله احد یا يك بار سوره قل اعوذ برب الفلق + قنوت + ركوع + سجده + تشهد + سلام.
نماز وتر:
نيت: يک ركعت نماز وَتْر میخوانم قُربة اِلی الله
- در ركعت نخست: يک بار سوره حمد + سه بار سوره قل هو الله احد + يك بار سوره قل اعوذ برب الفلق + يك بار سوره قل اعوذ برب الناس
- در قنوت: خواندن كامل قنوت + در حاليكه دستهايتان در وضعیت قنوت است،( با انگشتان دست راست يا با تسبيح) چهل بار بگویید:
( اَللّهُمَّ اِغْفِر لِلْمومِنينَ وَ اَلْمومِناتْ وَ اَلْمُسلِمينَ وَ اَلْمُسلِماتْ )
«خدايا ببخش جميع مؤمنين مرد و مؤمنين زن را».
و پس از آن هفتاد بار بگوييد:
( اَسْتَغْفِرُ اللهَ رَبی وَ اَتُوبُ اِلَيه)
« امرزش مي طلبم از خدايي كه پروردگارم است و بسويش باز مي گردم».
بعد هفت بار بگوييد:
( هذا مَقامُ الْعائِذِ بِكَ مِنَ اَلْنار)
« اين است مقام كسي كه از آتش قيامت به تو پناه مي برد».
بعد سيصد مرتبه بگوييد:
( اَلْعَفو)« ببخش».
و بعد يک بار بگوييد:
( رَبّ اغْفِرْلى وَ ارْحَمْنى وَ تُبْ عَلىََّ اِنَّكَ اَنْتَ التّوابُ اَلْغَفُورُ الرّحيم )
« پروردگارا ببخش مرا و رحم كن به من و استغفار مرا بپذير به راستي كه تو، استغفار پذيرنده، بخشنده و مهرباني».
+ ركوع+ سجد+ تشهد+ سلام+( پايان نماز)+ تسبيحات فاطمة زهرا( س)
( تسبيحات حضرت زهرا( سلام الله عليها): ( 34 دفعه الله اكبر، 33 دفعه الحمد لله و 33 دفعه سبحان الله)
در حديثي آمده: خواندن تسبيحات فاطمه زهرا( سلام الله عليها) از هزار ركعت نماز مستحب، نزد خداوند بهتر است)...🌹🌹🌹
نماز شب,نحوه خواندن...🍃🌹
کلید بهشت🔑🌹🕊
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
@kelidebeheshte
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
💗#مهر_و_مهتاب💗
#قسمت_چهل_و_سوم
آخر هفته همه آماده بوديم تا به جشن عقد و عوسي اميد برويم. عقدكنان خانه عروس بود و عروسي خانه عمو فرخ. قرار بود من و سهيل براي عروسي به خانه عمو برويم و مامان و بابا زودتر براي مراسم عقد كنان بروند. سرانجام ساعت هفت سهيل با هزار ترفند من حاضر شد. هردو آماده حركت بوديم. پيراهن بلند و زيبايي به تن داشتم. پارچه كرم رنگ و زيبايي داشت كه توسط خياط مخصوص مادرم دوخته شده بود .با پوشيدنش احساس مي كردم از دنياي بچه ها فاصله گرفته ام و وارد دنياي بزرگسالان شده ام. موهايم را به سادگي روي شانه هايم رها كرده بودم. موهايم بلند و فردار بود و همانطور ساده هم زيبا بود. براي اولين بار آرايش مختصري هم كرده بودم. به نظر خودم خوب و مناسب بود. سهيل با ديدنم لحظه اي حرفي نزد و حرفش نيمه تمام ماند با خنده گفتم :
- چيه؟ ماتت برده ...
سهيل سري تكان داد و گفت : هيچي ياد داستان جوجه اردك زشت افتادم كه تبديل به قوي زيبا مي شد.
با حرص گفتم : من كدوم هستم؟
خنديد و گفت : قوي زيبا !
وقتي به خانه عمو اينها رسيديم بيشتر مهمانان آمده بودند . مادر و پدرم كنار هم روي صندلي نشسته بودند. خانه عمو فرخ يك آپارتمان دو طبقه بود كه البته هر دو طبقه در اختيار خودشان بود و از هردو طبقه استفاده ميكردند. انگار قرار بود اميد و مريم در طبقه بالا سكونت كنند تا اميد بتواند پولي جمع كند . ولي در هر حال براي عروسي در هر دو طبقه صندلي چيده بودند ميز شام هم بيرون در پاركينگ ساختمان قرار داده بودند. سهيل به محض ورود به سمتي اشاره كرد و به من گفت :
- پرهام هم آمده من ميرم آن طرف .
سري تكان دادم و گفتم : من مي رم پيش مامان و بابا .
قلبم وحشيانه مي كوبيد و نمي دانم چرا از روبرو شدن با پرهام وحشت داشتم. پدرم با ديدن من صورتش پر از خنده شد و گفت : به به عروس خانم چه عجب تشريف آورديد
مادرم آهسته گفت : چقدر ناز شدي مهتاب جون چرا آنقدر طول داديد؟
با صدايي آهسته گفتم : من آماده بودم سهيل يك ساعت با گلرخ حرف مي زد دل نمي كند به زور آوردمش !
به مادرم رو كردم و گفتم : عروس و داماد هنوز نيومدن ؟
مادرم سر تكان داد. پرسيدم : عروس چطور بود ؟ خوشگله ؟
مادرم با تعجب نگاهم كرد و گفت : مگه تا حالا مريم رو نديدي ؟
- نه
- چطور نديدي همون روز كه خونه عمو فرخ دعوت داشتيم ، براي بله برون هم رفتيم.
با خنده گفتم : چقدر حواس جمع هستي مامان ! من كه بله برون دعوت نداشتم. جزو بچه ها بودم. اون روز خونه عمو فرخ هم امتحان داشتم نتونستم بيام.
مادرم همانطور كه به اطراف نگاه مي كرد گفت : آره راست مي گي ، اي بد نيست. قيافه معمولي داره.
لحظه اي بعد عروس و داماد وارد شدند. و خانه پر از صداي هلهله و بو ي اسفند شد. بلند شديم و ايستاديم . اميد در لباس دامادي خيلي زيبا و خوش تيپ شده بود. عروسش هم به نظر من زيبا و با مزه بود. دختر قد كوتاهي بود با صورت تپل ، موهايش را جمع و صورتش را آرايش ملايمي كرده بودند. چشم و ابرو مشكي بود با دماغ گوشتي و لبهاي گوشت دار، به نظر دختر مهرباني مي رسيد. با ديدن ما سلام كرد و دستش را براي دست دادن با من دراز كرد. صميمانه دستش را فشردم و گفتم : انشاءالله خوشبخت باشيد مباركتان باشد.
وقتي نشستيم مادرم زير گوشم آهسته گفت : خيلي چاق است يك شكم بزاد هيكلش حسابي بهم مي ريزه.
نگاهي به مادرم كردم و گفتم : خوب علف بايد به دهن اميد خوش بياد.
مادرم پرسيد : سهيل كو ؟
با سر اشاره كردم به سمتي كه سهيل و پرهام نشسته بودند . مادرم لحظه اي نگاه كرد و گفت :
- تو نمي خواي با پرهام سلام و احوالپرسي كني ؟
بي حوصله گفتم : چرا حالا وقت زياده.
🍁نویسنده تکین حمزه لو🍁
💗#مهر_و_مهتاب💗
#قسمت_چهل_چهارم
چند دقيقه اي تنها و خيره به منظره آدمهاي پر تحرك نشستم. بعد حس كردم كسي كنار م نشسته است برگشتم و نگاه كردم پسري بود هم سن و سال سهيل با كت و شلوار سربي رنگ و خوش قيافه. قبلا هم ديده بودمش يكي از اقوام خاله مهوش بود كه هر چه فكر مي كردم اسمش را به خاطر نمي آوردم. چند لحظه اي گذشت تا به حرف آمد. با صدايي كه سعي مي كرد جذاب جلوه كند گفت :
- حالتون چطوره مهتاب خانوم ؟
نگاهش كردم و زير لب تشكر كردم. دوباره گفت : اول كه ديدمتون اصلا باورم نشد آنقدر عوض شده باشيد از آرام پرسيدم تامطمئن شدم خودتان هستيد. بعد كه ديد جواب نمي دهم پرسيد منو نشناختيد ؟
بدون آنكه نگاهش كنم گفتم : نه خير به جا نياوردم.
آهسته گفت : سياوش هستم نوه عموي مهوش خانم .
به سردي گفتم : حالتون چطوره ؟
با خنده گفت : مرسي ديدم تنها نشسته ايد گفتم بيام خدمتتان شايد به من افتخار بدهيد.
داشت براي خودش حرف ميزد كه صداي پرهام از جا پراندم :
- مهتاب بيا كارت دارم.
زير لب عذر خواهي كردم و بلند شدم دنبال پرهام رفتم. رو ي يك صندلي نشست. كنارش نشستم . كت يقه گرد و زيبايي پوشيده بود موهايش را عقب زده بود. اما چشمانش درخشش هميشگي را نداشت. انگار غمگين بود با ناراحتي گفت : خوب همه رو دور خودت جمع مي كني ...
چيزي نگفتم : پرهام هم ساكت شد. بعد از چند دقيقه پرسيدم :
- پرهام هنوز از من دلخوري ؟
با صدايي كه از شدت غم يا عصبانيت دورگه شده بود جواب داد:
- بله دلخورم هر چي فكر ميكنم مي بينم من هيچ ايرادي ندارم كه تو حتي نمي خواي در موردم فكر كني.
بي حوصله گفتم : بحث اين چيزا نيست اصلا الان قصد ازدواج ندارم.
پرهام اميدوار پرسيد : يعني اگه صبر كنم ممكنه قصد ازدواج پيدا كني ؟
- نه دلم نمي خواد كسي منتظرم باشه. هيچ معلوم نيست كه آينده چه چيزي برام داشته باشه تو هم همينطور ممكنه فرصتهاي خيلي بهتري داشته ...
پرهام حرفم را قطع كرد و گفت : آره تو هم ممكنه فرصتهاي بهتر از من داشته باشي مثل همين آقاي كنه كه بهت چسبيده بود نه ؟
عصبي بلند شدم و گفتم : تو از من يك سوال پرسيدي و من جوابم را دادم تو بايد ظرفيت شنيدن جواب منفي را داشته باشي زور كه نيست.
بعد بدون آنكه منتظر جوب پرهام باشم به طبقه پايين رفتم تا براي خودم غذا بكشم. حوصله نداشتم و از سر و صدا سرم درد گرفته بود. بعد از شام رفتم و كنار سهيل نشستم و با لحني تهديد آميز گفتم : سهيل به خدا از كنار من جنب بخوري مي كشمت! سرانجام وقت رفتن رسيد. سهيل اصرار داشت كه ما هم دنبال ماشين عوسو داماد برويم ، من اما خسته و بي حوصله بودم براي همين در ماشين بابا سوار شدم.
وقتي وارد اتاقم شدم نفسي به راحتي كشيدم. نمي دانستم چرا اينقدر كم طاقت و بي حوصله شده بودم. لباسم را عوض كردم. موهايم را بافتم و صورتم را پاك كردم. خوابم نمي آمد براي همين بلند شدم تا يك نوار ملايم بگذارم بلكه اعصابم كمي راحت شود . كشوي ميز را باز كردم تا نوار بردارم ناگهان دستم خورد به يك چيز سخت با تعجب شي را بيرون آوردم. واي خداي من ! دفتر آقاي ايزدي بود. باز هم يادم رفته بود بهش برگردانم. اما اين بار آن را سر جايش نگذاشتم. آهسته نشستم روي تختم و به دفتر خيره ماندم. حس كنجكاوي رهايم نمي كرد با ترس و كمي عذاب وجدان دفتر را باز كردم. در صفحات اول چيزي نوشته نشده بود. در بعضي از ورق ها چند خطي شعر نوشته شده بود و تا اوايل مهر دفتر تقريبا خالي بود. ولي تقريبا از دهم مهر ماه دفتر پر از نوشته بود. كنجكاو اولين صفحه سياه از نوشته را باز كردم.
به نام خداوند مهربان و آمرزنده
شنبه 13/7/70
خدايا يعني ممكن است مراببخشي ؟ ممكن است از گناه من درگذري ؟ مي دانم كه مي داني گناه كرده ام ولي بيقصد و غرض .
هفته پيش دكتر سرحديان از من خواست تا براي ترم اولي ها تمرين هايشان را حل كنم خودش پيرو بي حوصله شده و وقت اين كاها را ندارد. ته دلم اصلا راضي به اين كار نبودم اما به خاطر احترام بيش از حدي كه به استاد دارم قبول كردم. اما در اولين جلسه حل تمرين تمام تصوراتم بهم خورد.بچه ها ي كلاس روز شنبه انگار از پشت ميزهاي دبيرستان يكراست وارد دانشگاه شده اند. همه خام و بي تجربه ، سراپا شور و جواني. گاهي به اين بچه ها حسودي ام مي شود اگر آنها جوان هستند پس من چي هستم؟ در هر حال سر كلاس يكي از دخترها شيطنتش گل كرد و صندلي همكلاسش را عقب كشيد ، وقتي دخترك روي زمين افتاد چشمم به چشمهاي خاطي افتاد و ... خدايا مرا ببخش!
🍁نویسنده تکین حمزه لو🍁
💗#مهر_و_مهتاب💗
#قسمت_چهل_و_پنجم
چشمانش دلم را به لرزه در آورد. حالتي در نگاهش بود كه تا به حال در هيچ كس نديده بودم. دلم لرزيد حس ميكردم هر لحظه روي زمين ولو مي شوم. ضربان قلبم آنقدر تند شده بود كه اگر از كلاس بيرون نمي رفتم. صدايش مرا لو مي داد. با عجله بيرون رفتم و گيج از نگاهش خودم را به خانه كشاندم. خدايا از سر تقصيرم بگذر.
شنبه 20/7/70
نمي دانم چه كسي جريان هفته قبل را به استاد سر حديان خبر داده بود. امروز بعد از كلاس خود استاد آمد دفتر فرهنگي و با من صحبت كرد. از من خواست از دست بچه ها ناراحت نباشم و اينكه دانشجو هاي ترم اول هنوز بچه مدرسه اي محسوب مي شوند من نبايد برنجم.در آخر باقاطعيت گفت : حتما فرد خطاكار براي عذرخواهي پيش من خواهد آمد و باز هم خودم بايد تصميم بگيرم . دلم مي خواست مي توانستم بگويم من اصلا نرنجيدم فقط به خاطر خودم از كلاس بيرون آمدم . نه براي قهر كردن . ولي چه كنم كه نمي توانم حرف دلم را به كسي بزنم. فقط تو ميداني و من كه چه در دلم ميگذرد. از تو مي خواهم كه مرا در مسير مستقيم نگه داري.
شنبه 27/7/70
نمي دانم چه انسي با اين روز هفته گرفته ام. تمام روزهاي هفته ام انگار يك طرف است و روز شنبه طرف ديگر . روز هاي ديگر برايم عادي و ملال آور است . كار و زندگي يكنواخت كلاس درس و بازگشت به خانه اي كه در ان كسي منتظرت نيست. در حال كار روي پروژه ام بودم كه آمد. تازه فهميدم كه فاميلش مجد است . دعا ميكردم آقاي موسوي پي به حال من نبرد. به محض ورودش دستانم به لرزه افتاد. احساس مي كردم صداي طپش قلبم تمام اتاق راپر كرده . سر به زير انداختم تا كسي متوجه بر افروختگي ام نشود. ولي وقتي اسمم را از دهانش شنيدم اجبارا سر بلند كردم و لحظه اي نگاهمان در هم گره خورد. تبارك الله از اين همه حسن و جمال ! خدايا چه افريده اي ؟ چطور مي توان نگاه نكرد؟چطور مي آفريني و مي خواهي نگاه نكنم؟ چشمهايي درشت و مخمور كه انگار با مخمل بنفش فرش شده است. نگاهي كه تو را وادار به تماشا ميكند. به سختي نگاهم را برگرفتم . نفسم بالا نمي امد. مي دانستم كه گونه هايم سرخ شده و از اينكه ريش داشتم خدارا صدهزاربار شكر كردم. از من روسياه عذرخواهي كرد وخواست سر كلاس برگردم. دلم مي خواست فرياد بزنم مگر مي شود به چشمان تو نگاه كرد و حرفت را قبول نكرد؟اصلا مگر مي شود تو در كلاس باشي و من نخواهم به كلاس بيايم؟ ... خدايا اين حرفها چيست كه بر زبان مي اورم؟ تابه حال چنين كلماتي در ذهنم حتي جا نداشت چه رسد در قلب و برزبانم. پروردگارا التماس مي كنم قلب مرا سرد نگاه دار، ميدانم كه فاصله ما زياد است. چند روز پيش درست زماني كه من جلوي در دانشگاه رسيدم با ماشين جديد و مدل بالايش رسيد. مي دانم كه اگر تمام عمر كار كنم نمي توانم حتي يك چرخ ان ماشين را بخرم.
لباسهاي گرانقيمت و كفش و كيف شيكش با صد برج حقوق ناچيز من برابري مي كند . من كجا و او كجا ؟مي دانم كه چندين چشم به دنبال يك قدم او تا كجاها كشيده مي شوند حس مي كنم در كلاس همه برايش چشم هستند. پيش آن پادشاهان غني آيا به من فقير نيازمند نگاهي مي اندازد؟ مي دانم كه نه ، پس از تو اي رب العالمين مي خواهم كه قلبمرا سرد كني . آمين.
دوشنبه 29/7/70
انگار تمام مغزم به هم ريخته هر چه مي خواهم درس بخوانم دو چشم درشتش را مي بينم كه كنجكاو به من خيره شده اند. قبلا تمام هدفم درس خواندن بود اما حالا ديگر نمي دانم هدفم چيست. خانه ام سرد است و حوصله ندارم بخاري روشن كنم.ديشب علي پيشم آمده بود. بر خلاف هميشه اصلا حوصله اش را نداشتم. خودش فهميد و زود رفت. حالا عذاب وجدان راحتم نمي گذارد نكند از من رنجيده باشد. علي بهترين دوستي است كه من دارم. تنها چيزي كه در زندگي مرا به گذشته ام پيوند مي زند علي است. گذشته اي كه گاهي فكر مي كنم يك كابوس زشت است. گاهگاهي مهتاب را بادوستانش در محوطه ميبينم. حالا ميدانم اسمش مهتاب است. آن روز وقتي دوستش صدايش زد متوجه شدم. چشمانش پر از شيطنت است اما خودش ديگر آرام گرفته متين وسنگين شده است.يعني خودش مي داندكه چه بر سرم آورده؟ گمان نكنم او كجا و من كجا !
🍁نویسنده تکین حمزه لو🍁