🍁#از_سیم_خار_دار_نفست_عبور_کن🍁
#قسمت_چهل_و_سوم
صبح بعد از خواندن نماز، سر سجاده نشستم و شروع کردم به دعا خواندن.
بعدزانوهایم رادرآغوش گرفتم وباخداحرف زدم.
خدایا، من می دانم اگربا آرش ازدواج کنم عاقبت به خیر نمی شوم، پس خودت یک طوری محبتش را از دلم بیرون کن.
خدایا، می دانم بنده خوبی برایت نیستم ولی این راهم می دانم که تو بخشنده ای، مهربانی، ستارالعیوبی، گناهانم رو ببخش و کمکم کن. نزار احساسم پیروز بشود، خدایا من خیلی ضعیفم، خودت به دادم برس. همین طور که حرف می زدم اشکهایم می ریخت. تسبیح را برداشتم وسجده رفتم و ذکر استغفر الله راشروع کردم. آنقدر گفتم تا همانجا خوابم گرفت.
با آلارم گوشیام بیدار شدم و آماده شدم.
مادر همانطور که لقمه دستم می داد گفت:
–قراره عصری با خاله اینابریم بیرونا.
با یاد آوری این که عصری نمیروم پیش ریحانه با ناراحتی گفتم:
– آره می دونم سعیده پیام داد، گفت: می خواد بیاددانشگاه، دنبالم.
راستی مامان، می تونم هفته ایی دو روز برم کمک آقای معصومی دیگه؟
مادر با تعجب گفت:
–خودش خواست؟
ــ نه، من می خوام، وقتی بهش گفتم اونم خوشحال شد.
ــ نه عزیزم، درست نیست. اگه بچه رو می خوای ببینی بگو بیاره اینجا.یا ساعتهایی که بچه پیشه عمشه هماهنگ کن برو ببینش. یا گاهی خودت بچه رو ببر همون پارک سرکوچشون وبرش گردون.
دیگه خونشون رفتن معنی نداره عزیزم. کارتو اونجا تموم شده.
سرم را انداختم پایین و چیزی نگفتم. مامان وقتی سکوت من را دید، ادامه داد: – می فهمم راحیلم، بالاخره آدم دل بسته میشه، سخته دل کندن، ریحانه ام بچه ی تو دل بروییه، همون روزای اولی که باهم می رفتیم خونشون ازش خوشم امد.
ولی خوب، الان دیگه نری بهتره.
چشمی گفتم و کفش هایم را پوشیدم و راه افتادم.
امروز با آرش کلاس نداشتم وقتی وارد محوطه ی دانشگاه شدم، دیدم یک گوشه ایستاده وبه روبرویش نگاه می کند.
با دیدن من بلند شد، نگاه سنگینش را احساس می کردم ولی سرم را بلند نکردم.
پاتند کردم. همین که نزدیکش شدم گفت:
–سلام خوبید؟
نمی دانستم الان باید جواب بدهم یانه.
همین جواب سلام دادنها باعث شد الان توی این شرایط قراربگیرم.
جوابی بهش ندادم و راهم را کشیدم و رفتم، بزار بگه اجتماعی نیستم یا اداب معاشرت نمی دانم. نباید برایم مهم باشد.
بین کلاسها، داخل محوطه چشم چرخاندم ولی ندیدمش.
وقتی سعیده دنبالم امد.سوگندو سارا هم بامن بودند، آنهاراهم تا ایستگاه مترو رساندیم. بعد بلافاصله سعیده پرسید:
–آقا خوش تیپ نبودچرا؟نیومده بود؟
ــ ساعت اول که بود.بعد نمیدونم کجا رفت.
بعد قضیه ی محوطه را برایش تعریف کردم، سعیده کلی غر زدوگفت:
–راحیل داری اشتباه می کنی.
وقتی رسیدیم خانه خاله و مادر و اسرا منتظرنشسته بودند.
خاله بر عکس مادرم چاق بودو قشنگی مادرم را نداشت. ولی خیلی دل مهربانی داشت. برای همین من خیلی دوستش داشتم.
بعد از امام زاده و زیارت، سعیده شام مهمانمان کردو کلی توی خرج افتاد.
بعدهم خاله یک بسته ی کادوپیچ شده راروی میزگذاشت و گفت:
–راحیل جان خاله، تو فداکاری بزرگی در حق ما کردی، این هدیه فقط برای قدر دونیه وگرنه هیچ چیزی نمی تونه، وقت و عمرت رو که واسه سعیده گذاشتی جبران کنه. الهی خوشبخت بشی خاله.
بعد از کلی تشکر و تعارف هدیه را باز کردم، یک دستبند طلا سفیدبسیار زیبا بود. با خوشحالی صورت خاله ام را بوسیدم و گفتم:
– خاله جان این چه کاریه، آخه خودتون روخیلی زحمت انداختید. سعیده ام جای من بود همین کار رو می کرد. ما باهم یه خانواده ایم.
خاله اشک توی چشم هایش جمع شدو گفت:
–فرشته ی نجات سعیده شدی. الهی عاقبت بخیر بشی عزیزم. و دوباره من را بوسید.
🍁بهقلملیلافتحیپور🍁
🕊🌹🔑کلیدبهشت🕊🌹🔑
@kelidebeheshte
💗#پـلاک_پنهــان 💗
#قسمت_چهل_و_سوم
ـــ خوبید؟
سمانه سرش را بالا آورد و نگاهی به کمیل انداخت لبخند خسته ای زد و گفت:
ــ خوبم
ــ چندتا سوال میپرسم ،میخوام قبل از جواب خوب فکر کنید
سمانه به تکان دادن سر اکتفا کرد:
ــ پیامی که از گوشیتون فرستاده شد،به چندتا از فعالین بسیج بود که ازشون خواسته بودید که اگه نامزد مورد نظر رای نیورد ،بریزن تو خیابون و به بقیه خبر بدید
ــ من نفرستادم
ــ میدونم،مضمونو گفتم، ساعت دقیق ارسال یازده ونیم ظهر روز انتخابات بوده،دقیقا اون ساعت کجا بودید؟؟
سمانه در فکر فرو رفت و آن روز را به خاطر آورد،ساعت ده مسجد بود که بعد رویا زنگ زده بود بعدشم
ــ یادم اومد،یکی از بچه ها دفتر زنگ زد گفت که سیستم مشکل داره بیاد،منم رفتم
ــ مشکلش چی بود؟کی بود؟
ــ چیز خاصی نبود ،زود درست شد ،رویا رضایی
ــ اون جا رفتید کیفتون پیشتون بود
سمانه چند لحظه فکر کرد و دوباره گفت:
ــ نه قبلش رفتم از تو اتاقم Cd برداشتم برای نصب،کیفمو اونجا گذاشتم
ــ کار سیستم چقدر طول کشید؟
ــ نیم ساعت
ــ اون روز دقیق کی تو دفتر بودن؟
ــ من،رویا،اقای سهرابی،
ــ بشیری رو آخرین بار کی دیدید؟
ــ روز انتخابات،وسط جمعیت
ــ حرفی زدید
ــ نت فقط کمی بهاش بحثم شد
ــ و دیگه ندیدینش؟
ــ نه
ــ سهرابی چی؟ روز انتخابات بود
ــ نه نبود
کمیل سری تکان داد و پرونده را جمع کرد و در حالی که از جای بلند می شد گفت:
ــ چیزی لازم داشتید حتما بگید
ــ نه لازم ندارم،اما مامان بابام
ــ نگران نباشید حواسمون بهشون هست
اینبار کمیل او را تا بند همراهی کرد،سخت بود،اما نمی توانست با این حال بد سمانه را تنها بزارد،دیگر بر راهروی آخر رسیدند که ورود آقایون ممنوع بود،کمیل لبخندی برای دلگرمی او زد،سمانه لبخندی زد و همراه یکی از خانم ها از کمیل دور شد...
🍁فاطمه امیری زاده🍁
💗#تسبیح_فیروزه ای💗
#قسمت_چهل_و_سوم
چادرمو و لباسامو درآوردم و آویز کردم
رفتم دراز کشیدم
رضا اومد کنارم نشست
رضا: اتفاقی افتاده خانومم
- نه
رضا: یعنی من خانم خودمو نمیشناسم دیگه، بگو چی شده - چیز خاصی نیست
رضا: آها چیز خاصی نبود که سینی چایی از دستت افتاد همه شکستن،چیزی خاصی نبود که نه شام خوردی نه تا آخر مهمونی حرفی زدی؟
(اشکام جاری شد)
رضا: الهی قربونت برم ،مگه نگفتم حق نداری گریه کنی
- میشه با هم نماز بخونیم و بعدش تو دعا بخونی ؟
رضا: چرا که نمیشه ،پاشو بریم وضو بگیریم
بعد از خوندن نماز شب ،سجاده مو بردم کنار سجاده رضا گذاشتم
تسبیح و تو دستم گرفتم و سرمو گذاشتم رو شونه رضا
رضا شروع کرد به خوندن دعا
بعد از تموم شدن دعا رضا گفت: حالا هم نمیخوای بگی چی شده ،رها جان
- نوید به هوش اومده
رضا: خوب خدا رو شکر
- مامان میگه الان فلج شده
رضا: انشاءالله که خدا شفاش بده ،خوب ؟
- خوب؟
میدونستی اگه خوب بود ،الان چه کارایی میتونست بکنه...
رضا: عزیز دلم ، همون خدایی که تا این لحظه مواظب تو و من بود،از همین حالا هم مواظبمون هست ،توکلت به خدات باشه
- میشه عروسی کنیم؟
رضا خندش گرفت: خوب الان عروسی کنیم دیگه همه چی حله؟
- اره ،نمیدونم،شاید ،گیج شدم
رضا: پاشو بگیر بخواب که صبح خانم مدیر عصبانی میشه ،دیگه اخراجت میکنه
- اره راست میگی
صبح با صدای رضا بیدار شدم
رضا: رها جان،بیدار شو ،الان خانم مدیر بیدار میشه هااا
( چشمام به زور باز میشد)
- خوابم میاد رضا
رضا:پاشو دست و صورتتو یه آب بزن ،خوابت میپره - چشم
رضا: چشمت بی بلا
بلند شدم رفتم تو حیاط دستو صورتمو آب زدم ،برگشتم تو اتاقم لباسامو پوشیدم
رفتم تو آشپز خونه، عزیزجون و رضا داشتن صبحانه میخوردن
-سلام
عزیز جون: سلام دخترم!
بشین کنار رضا - چشم
رضا تو چشمام نگاه میکرد،میخندید
- چی شده؟
رضا: میسوزه چشمات ؟
- از کجا فهمیدی ؟
رضا: خوب تابلوعه دیگه ،قرمزه چشمات
عزیز جون:خوب رها مادر نرو امروز
- نه عزیز جون باید برم حتمن،از این خانم مدیرم زودتر باید اونجا باشم
رضا جان پاشو بریم
رضا: خو یه چیزی بخور اول ،بعد بریم
تن تن چند تا لقمه برداشتم و خوردم ،چاییمو هم داغ بود هی فوت میکردمو میخوردم
- تمام شد بریم ،یا علی
رضا و عزیز جون هر دوتا خندیدن
رضا: یا علی
💗#نگاه_خدا💗
#قسمت_چهل_و_سوم
سلما : سارا جان ، بیدار شو ناهار بخوریم -من گشنم نیست شما بخورین
سلما: سارا گریه کردی؟
-( چشمام پر اشک شد ) نه چیزی نیست
سلما: چرا ،یه چیزی شده بگو چی شده؟
- تو رو خدا اذیتم نکن سلما ،لطفن تنهام بزار
سلما: باشه چشم سلما رفت و من دوباره شروع کردم بهگریه کردن ،هوا تاریک شده بود
در اتاقم باز شد ،نگاه کردم بابا رضاست
اومد کنار تخت نشست بابا رضا: سارا بابا ،
- جانم بابا
بابا رضا: چیزی شده ،چرا نمیای غذا نمیخوری؟
- فک کنم مریض شدم ،حالم خوب نیست
( بابا دستشو گذاشت روی سرم)
: واییی تب داری سارا،پاشو بریم دکتر - نه بابا جون قرص بخورم خوب میشم ( بابا از اتاق رفت بیرون و با سلما اومد ، سلما هم دیدن حالم فهمید که تب کردم )
سلما: عمو رضا نگران نباشین من امشب میمونم کنارش قرص هم میدم بخوره که تبش بیاد پایین
بابا رضا قبول کرد و رفت سلما هم رفت با قرص و یه تشک اب اومد کنارم نشست
سلما: پاشو این قرص و بخور
- دستت درد نکنه
( تمام تنم شروع کرده بود به لرزیدن )
سلما: مامان گفت که امروز با لباس خیس اومدی خونه سارا نمیخوای چیزی بگی
- ( بغضم ترکید ، ماجرا رو واسش تعریف کردم ،اونم شروع کرد به کریه کردن)
سلما: واییی سارا من که گفتم همراه ما بیا بیرون، اگه یه بلایی سرت میاومد ما جواب عمو رضا رو چی میدادیم ( منم فقط گریه میکردم)
سلما: حالا خدا رو شکر که اون اقا اومد نجاتت داد ( سلما گفت که احتمالن یه طلبه باید باشه چون عبا همراهش بود)
تا صبح سلما بالا سرم بود و پاشویم میکرد
صبح که بیدار شدم دیدم سلما نیست
لباسمو پوشیدم رفتم بیرون
خاله ساعده داخل آشپز خونه بود داشت غذا درست میکرد تا منو دید اومد سمتم
خاله ساعد: وااایییی ،چرا بلند شدی از جات ،برو تو اتاقت برات یه چیزی بیارم بخوری
- خاله جون سلما کجاست؟
خاله ساعده: رفته علی اقا رو برسونه فرودگاه ،الاناست که برگرده. ..
💗#خریدار_عشق💗
#قسمت_چهل_و_سوم
نزدیک های ظهر بود که بیدار شدم
چشمامو باز کردم دیدم سجاد رو به روم نشسته و داره نگام میکنه -سلام،صبح بخیر
سجاد: ( یه نگاهی به ساعت مچیش کرد و خندید)سلام بانووو،ظهر بخیر
( اولین بار بود که لبخندشو میدیدم، چقدر دلنشینه وقتی میخنده )
سجاد: پاشو ،آماده شو بریم بیرون - چشم
سجاد لباسشو پوشید و رفت بیرون
منم بلند شدم ،رفتم دست و صورتمو شستم و برگشتم توی اتاق
لباسامو پوشیدم و کیفمو برداشتم از اتاق زدم بیرون
مادر جون و آقا جون توی حیاط نشسته بودن
سجادم داشت ماشینشو تمیز میکرد - سلام
آقا جون: سلام دخترم خوبی؟
-خیلی ممنونم
مادر جون: سلام بهار جان، صبحانه خوردی؟ -نه
سجاد:میریم بیرون یه چیزی میخوریم
مادر جون یه لبخندی زد:برین خدا پشت و پناهتون سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم
سجاد نگاهم میکرد ومیخندید ،انگار دارم خواب میبینم سجادی که تا دیروز نگاهم نمیکرد ،الان چقدر عوض شده بعد از مدتی رسیدیم به یه کافه از ماشین پیاده شدیم سجاد دستمو گرفت و رفتیم داخل کافه کافه شلوغ بود
رفتیم یه گوشه ای که خلوت بود نشستیم
سجاد:چی میخوری؟
-هر چی که خودت دوست داری واسه منم سفارش بده
سجاد:باشه،الان بر میگردم
بعد چند دقیقه سجاد برگشت
سجاد باز هم نگاهم میکرد و لبخند میزد
بعد از خوردن نسکافه و کیک از کافه زدیم بیرون سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم
توی راه سجاد نزدیک یه گلفروشی ایستاد
پیاده شد و دوتا شاخه گل یاس خرید
یکی از گلا رو به سمت من گرفت
سجاد :تقدیم به زیباترین همسر دنیا
سرخی روی صورتمو حس میکردم
-خیلی ممنونم...
💗#انتظار_عشق💗
#قسمت_چهل_و_سوم
چند تا لقمه نون پنیر درست کردم گذاشتم داخل کیفم و رفتم سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم
بعد نیم ساعت رسیدیم پایگاه
وارد محوطه شدیم حیاط پایگاه خیلی بزرگ بود
دور تا دور حیاط پر بود از عکس شهدا
از ماشین پیاده شدیم
مرتضی: هانیه جان ، داخل جلسه داریم تو نمیتونی بیای - اشکال نداره میرم یه گوشه ای میشینم تا تو بیای
مرتضی: باشه ،فقط شیطونی نکنی ،دست به چیزی نزنیااا
- باشه چشم
مرتضی رفت و منم دور تا دور حیاط میگشتم و به عکسا نگاه میکردم، یه فکری به ذهنم رسید
نمیدونستم مرتضی قبول میکنه یا نه
دو ساعتی تو حیاط نشسته بودم که مرتضی اومد
مرتضی: شرمنده بانووو ،خسته شدی
- در عوضش ناهار منو میبری بیرون که جبران بشه
مرتضی: ای به چشم ،بریم ؟
-میشه بشینی یه لحظه ؟
( مرتضی نشست کنارم ) : جانم بفرما - من میتونم هر موقع که تو میای اینجا همراهت بیام ،عکسای این شهدا رو طراحی کنم بکشم؟
مرتضی: دانشگاهت چی؟
- نمیخوام دیگه ادامه بدم ، اینجا یه چیزی داره که آدمو جذب خودش میکنه
مرتضی: باشه ،من حرفی ندارم
- خیلی ممنونم
(از داخل کیفم لقمه ها رو درآوردم )
- بفرمایین
مرتضی: واقعن به تو میگن بانوی نمونه ،خیلی گرسنم بود
با مرتضی رفتیم یه کم وسیله خریدیم بعد باهم رفتیم خونه حس خوبی داشتم ، فردا شب آقا رضا پرواز داشت
قرار شد منو مرتضی ،به همراه فاطمه ،اقا رضا رو تا فرودگاه برسونیم
صبح زود از خواب بیدار شدم
صبحانه اماده کردم
چند تا لقمه هم درست کردم گذاشتم داخل کیفم - مرتضی جان ، بیدار شو
مرتضی: سلام بانووو ،سحر خیز شدی؟
- باید بریم پایگاه دیگه
مرتضی: آها پس بگو ،منو باش فک کردم به خاطر من ،حاج خانم صبح زود بیدار شده
- ععع اذیت نکن دیگه ،بلند شو...
💠بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ💠
💗#عقیق💗
#قسمت_چهل_و_سوم
دلم مثل سیر و سرکه میجوشید...
میخواستم تنها گیرش بیاورم و با او صحبت کنم میخواستم
شخصا از مراحل درمانش مطلع شوم خصوصا اینکه شب عملش نبودم.
ویزیت را تمام کرد و به اتاق خودش رفت .کارهایم را مرتب کردم مطمئن شدم که کسی پیشش
نیست
دستی به مقنعه ام کشیدم و آن را مرتب کردم
بعد به آرامی چند تقه به در زدم و صدای مردانه و مهربانش را شنیدم:بفرمایید
باآرامش در را گشودم:سلام دکتر....
سرش را از پرونده های مطالعاتی اش بالاآورد و با دیدنم لبخندی زد و با انرژی گفت :سلام خانم
آیه...احوال شما؟
شرمزده گفتم :خوبم ممنونم ...شما خوبید؟
تشکری کرد و دعوت کرد تا بنشینم و بعد با همان لحن مخصوص به خودش گفت:
_خب چی باعث شده که خاله مهربون بچه های این بیمارستان اینجا روبه روی من بشینه؟
من این تواضع این فروتنی رو دوست داشتم اینکه کسی وابسته و بیچاره القاب نبود! بیچاره
جایگاه اجتماعی اش نبود!
آب دهانم را قورت دادم و گفتم:اول اینکه شکسته نفسی شما ستودنیه!
اما راستیتش من بابت مینا اومدم! دکتر من واقعا نگران این بچه ام تو این چند هفته واقعا اذیت
شده!هم خودش هم خانواده اش
دکتر من در حد شما و رزیدنتاتون نمی تونم سر دربیارم که دقیقا چشه ولی میخوام بدونم امیدی
هست؟
با لبخند داشت نگاهم میکرد ... چند دقیقه ای بین مان سکوت ایجاد شد عینکش را برداشت و
گفت:
بیماریه سختیه! عملی هم که پیش رو داره یه عمل با ریسک بالا...
بی رحمی به این مرد نمی آمد اما جدی تر ادامه داد: علمی بخوای در نظر بگیری زنده موندن و
زنده بیرون اومدنش 11درصد شاید هم کمتره اما امید همیشه هست!
چشمهایم را بستم...آه خدای من این همه صفت داری قربان نامت بروم اعد باید بیایی وبا حکمتت ما را بیازمایی؟
🍁#رمان_خــــواب_هـــای_آشــفــتــه 🍁
#قسمت_چهل_و_سوم
وقتی رسیدیم پاسگاه، خانم عظیمی را ول کردم و در طبقه های مختلف سرگردان شدم. حیران دیدن ابراهیم !
هیچ جا نبود. از سرباز جلوی در سراغش را گرفتم.
اول چند لحظه مات ماند بعد دوستش را صدا کرد جایش باایستد و آرام گفت: بیایید داخل میخوام یه چیزی بهتون بگم.
قلبم داشت از جایش کنده میشد. خدا خدا میگفتم که خبر بدی در راه نباشد. کمی این پا و آن پا کرد اطراف را از نظر گذراند. بعد یک کاغذ مچاله از جیب شلوارش بیرون آورد و داد دستم و گفت:
من شمارو یادمه چند هفته پیش سر پرونده قاچاقچیای مواد، با جناب ستوان همکاری میکردید...من نگهبان بازداشگاه بودم. یادتون هست اون زنه که گفته بود میخواد اعتراف کنه ولی خورد به آشوبا....
مات حرفهایش بودم. به خودم که آمدم داشتم داد میزدم: خب؟
نگاه نگرانش به اطراف چرخید و فورا رفت. مانده بودم چرا اینطور رفتار کرد اما همینکه کاغذ را باز کردم، روی زمین نشستم.
دستخط گوگو بود. قبلها با اینکه سواد نداشتم خط ریز و درهمش را خوب میشناختم بخصوص بخاطر فحشهایی که برایمان روی دیوار اتاقک آهنی مینوشت. پری برایم میخواند و همه را به خودگوگو برمیگرداند...
سرم را تکان دادم تا افکار پریشان را از ظرف ذهنم بیرون بریزم. اولین جمله اش را اینطور شروع کرده بود: حالا که دارین برم میگردونین زندون، حتم دارم دخلم اومده! سعید هتاکیان رابطم با موساد تو ایران بود.
هرچند قطعا اسم واقعیش چیز دیگه ایه ولی من به این اسم میشناختمش، به محض برگشتنم به زندون کلکمو میکنه، نفوذ داره خیلی جاها که به خیالتونم نمیرسه. مجاهد خلقیایی مثل اعظم جنگی که خیال دارن حکومت کله بشه و رجوی بیاد بشه رهبر ایران، کارِ ما آزاد بشه و رسما قمار و شراب و خرید و فروش دخترا قانونی بشه و مخالفاو مذهبیا رو تو کوچه و خیابون به رگبار ببندن،
خیلی احمقن! سعید بهم گفته بود وقتی اعتراضا و نارضایتی داخلی ایران رو تبدیل کنیم به اغتشاش و درگیری بین مردم و نیروهای امنیتی، بعد آمریکا و انگلیس و فرانسه رسما میان وسط تا نظام سقوط کنه و ایران بره زیر دست اسرائیل!
فقط یه چیز، اگه نظامتون کله پا نشد. اگه این جیغ و شکستن و زدنا خفه شد و همه چی دوباره آروم شد.
باورم میشه خدایی که خیلی ساله منِ بهائی غیر مسلمون، فرآموشش کردم....باورم میشه خدا با شما و نظامتونه...هرچند گمون نکنم تا اون موقع زنده باشم تهدیداشون به گوشم رسیده!
نامه را دوباره مچاله کردم و در مشتم فشردم. رفتم دنبال خانم عظیمی، در طبقه همکف پیدایش کردم، مقابل نگاه معترضش گفتم: اینجا می مونم تا ستوان بیاد باید ببینمش.
غرغر و حرفهای خانم عظیمی حریفم نشد. رفتم سر صندلی های سالن نشستم و گفتم: اگه ولم نکنی جیغ میزنم ها؟
بیچاره مقابلم کم آورد. کنارم نشست و یکی دو ساعتی زیرگوشم غرغر کرد. همینکه ابراهیم را دیدم با لباس فرم، سینه ستبر و اخم درهم کشیده وارد شد، بلند شدم و دنبالش راه افتادم.
یکراست رفت سراغ اتاقش و در را بست. در زدم. جوابی نداد. در را آرام بازکردم. داد زد: مگه نگفتم فعلا کسی نیاد...
نگاهش که به من رسید، حرفش را نیمه تمام گذاشت. از روی صندلیش بلند شد. سرم را پایین انداختم و گفتم:
-سلام
+سلام تو اینجا چیکار میکنی؟
-باید یه چیزی بهت بگم...این دستنوشته رو ببین، اینو گوگو قبل از انتقالش به زندان، داده دست سرباز جلو در
+پس دست تو چیکارمیکنه؟ ببینم اعتراف کرده!
-خیلی بالاتر از اون، از یه کودتا خبرداده!
+بهش میگن شورش...فتنه!
یکدفعه بیسیمش به صدا درآمد. ابراهیم فورا موبایلش را درآورد و گذاشت روی موج رادیو خبر:
"رهبر انقلاب اسلامی حضرت آیت الله خامنه ای دستور بازشماری آراء با نظارت بازرسان انتخابی همه کاندیداهای شرکت کننده در انتخابات را صادر کردند. ایشان با تکیه بر کلام امام خمینی رحمت الله، خاطر نشان کردند: (میزان رای ملت است)."*
💗#مهر_و_مهتاب💗
#قسمت_چهل_و_سوم
آخر هفته همه آماده بوديم تا به جشن عقد و عوسي اميد برويم. عقدكنان خانه عروس بود و عروسي خانه عمو فرخ. قرار بود من و سهيل براي عروسي به خانه عمو برويم و مامان و بابا زودتر براي مراسم عقد كنان بروند. سرانجام ساعت هفت سهيل با هزار ترفند من حاضر شد. هردو آماده حركت بوديم. پيراهن بلند و زيبايي به تن داشتم. پارچه كرم رنگ و زيبايي داشت كه توسط خياط مخصوص مادرم دوخته شده بود .با پوشيدنش احساس مي كردم از دنياي بچه ها فاصله گرفته ام و وارد دنياي بزرگسالان شده ام. موهايم را به سادگي روي شانه هايم رها كرده بودم. موهايم بلند و فردار بود و همانطور ساده هم زيبا بود. براي اولين بار آرايش مختصري هم كرده بودم. به نظر خودم خوب و مناسب بود. سهيل با ديدنم لحظه اي حرفي نزد و حرفش نيمه تمام ماند با خنده گفتم :
- چيه؟ ماتت برده ...
سهيل سري تكان داد و گفت : هيچي ياد داستان جوجه اردك زشت افتادم كه تبديل به قوي زيبا مي شد.
با حرص گفتم : من كدوم هستم؟
خنديد و گفت : قوي زيبا !
وقتي به خانه عمو اينها رسيديم بيشتر مهمانان آمده بودند . مادر و پدرم كنار هم روي صندلي نشسته بودند. خانه عمو فرخ يك آپارتمان دو طبقه بود كه البته هر دو طبقه در اختيار خودشان بود و از هردو طبقه استفاده ميكردند. انگار قرار بود اميد و مريم در طبقه بالا سكونت كنند تا اميد بتواند پولي جمع كند . ولي در هر حال براي عروسي در هر دو طبقه صندلي چيده بودند ميز شام هم بيرون در پاركينگ ساختمان قرار داده بودند. سهيل به محض ورود به سمتي اشاره كرد و به من گفت :
- پرهام هم آمده من ميرم آن طرف .
سري تكان دادم و گفتم : من مي رم پيش مامان و بابا .
قلبم وحشيانه مي كوبيد و نمي دانم چرا از روبرو شدن با پرهام وحشت داشتم. پدرم با ديدن من صورتش پر از خنده شد و گفت : به به عروس خانم چه عجب تشريف آورديد
مادرم آهسته گفت : چقدر ناز شدي مهتاب جون چرا آنقدر طول داديد؟
با صدايي آهسته گفتم : من آماده بودم سهيل يك ساعت با گلرخ حرف مي زد دل نمي كند به زور آوردمش !
به مادرم رو كردم و گفتم : عروس و داماد هنوز نيومدن ؟
مادرم سر تكان داد. پرسيدم : عروس چطور بود ؟ خوشگله ؟
مادرم با تعجب نگاهم كرد و گفت : مگه تا حالا مريم رو نديدي ؟
- نه
- چطور نديدي همون روز كه خونه عمو فرخ دعوت داشتيم ، براي بله برون هم رفتيم.
با خنده گفتم : چقدر حواس جمع هستي مامان ! من كه بله برون دعوت نداشتم. جزو بچه ها بودم. اون روز خونه عمو فرخ هم امتحان داشتم نتونستم بيام.
مادرم همانطور كه به اطراف نگاه مي كرد گفت : آره راست مي گي ، اي بد نيست. قيافه معمولي داره.
لحظه اي بعد عروس و داماد وارد شدند. و خانه پر از صداي هلهله و بو ي اسفند شد. بلند شديم و ايستاديم . اميد در لباس دامادي خيلي زيبا و خوش تيپ شده بود. عروسش هم به نظر من زيبا و با مزه بود. دختر قد كوتاهي بود با صورت تپل ، موهايش را جمع و صورتش را آرايش ملايمي كرده بودند. چشم و ابرو مشكي بود با دماغ گوشتي و لبهاي گوشت دار، به نظر دختر مهرباني مي رسيد. با ديدن ما سلام كرد و دستش را براي دست دادن با من دراز كرد. صميمانه دستش را فشردم و گفتم : انشاءالله خوشبخت باشيد مباركتان باشد.
وقتي نشستيم مادرم زير گوشم آهسته گفت : خيلي چاق است يك شكم بزاد هيكلش حسابي بهم مي ريزه.
نگاهي به مادرم كردم و گفتم : خوب علف بايد به دهن اميد خوش بياد.
مادرم پرسيد : سهيل كو ؟
با سر اشاره كردم به سمتي كه سهيل و پرهام نشسته بودند . مادرم لحظه اي نگاه كرد و گفت :
- تو نمي خواي با پرهام سلام و احوالپرسي كني ؟
بي حوصله گفتم : چرا حالا وقت زياده.
🍁نویسنده تکین حمزه لو🍁
💗#هفت_شهر_عشق💗
💗#قسمت_چهل_و_سوم💗
سپاه كوفه ايستاده است. شمشيرها در دستانشان بى تابى مى كنند. امام، تنهاى تنهاست.
بار ديگر، صداى امام در صحراى كربلا مى پيچد: "آيا كسى هست مرا يارى كند؟".
هيچ كس صداى حسين را جواب نمى گويد. حسين غريب است و تنها.
نگاه كن! امام سجّاد(ع) از خيمه خود بيرون آمده است. او توان راه رفتن ندارد و از شدّتِ تب نيز، مى سوزد.
زينب(س) به دنبال او مى آيد و مى فرمايد: "فرزند برادرم! باز گرد". امام سجّاد(ع) در پاسخ مى گويد: "عمه جان! مى خواهم جانم را فداى پدر نمايم". ناگهان چشم امام حسين(ع) به او مى افتد. رو به خواهرش مى كند و مى گويد: "خواهرم! پسرم را به خيمه باز گردان".
عمّه، پسر برادر را به خيمه مى برد و كنارش مى ماند. پروانه ها، همه روى خاك گرم كربلا، بر خاك و خون آرميده اند.
امام در ميدان تنهايى ايستاده است. رو به پيكر بى جان ياران باوفايش مى كند و مى فرمايد: "اى دلير مردان، اى ياران شجاع!".
هيچ جوابى نمى آيد. اكنون امام مى فرمايد: "من شما را صدا مى زنم، چرا جواب مرا نمى دهيد؟ شما در خواب هستيد و من اميد دارم كه بار ديگر بيدار شويد. نگاه كنيد كسى نيست كه از ناموس رسول خدا دفاع كند".
باز هم صدايى نمى آيد. هنوز صداى امام حسين(ع) مى آيد كه يارى مى طلبد.
همسفر! بيا من و تو به كمكش برويم. من با قلمم، امّا تو چگونه؟
صداى غريبىِ امام، شورى در آسمان مى اندازد. فرشتگان تاب شنيدن ندارند.
امام، بى يار و ياور مانده است.
بار ديگر چهار هزار فرشته به كربلا مى آيند. آنها به امام مى گويند: "اى حسين! تو ديگر تنها نيستى! ما آمده ايم تا تو را يارى كنيم، ما تمام دشمنان تو را به خاك و خون مى نشانيم".
همه آنها، منتظر اجازه امام هستند تا به دشمنان هجوم ببرند، ولى امام به آنها اجازه مبارزه نمى دهد.
فرشتگان، همه در تعجّب اند. مگر تو نبودى كه در اين صحرا فرياد مى زدى: "آيا كسى هست مرا يارى كند". اكنون ما به يارى تو آمده ايم.
اما امام ديدار خدا را انتخاب كرده است. او مى خواهد تا با خون خود، درخت اسلام را آبيارى كند.
نگاه كن! امام، قرآنى را روى سر مى گذارد و رو به سپاه كوفه چنين مى فرمايد: "اى مردم! قرآن، بين من و شما قضاوت مى كند. آيا من فرزند دختر پيامبر شما نيستم، چه شده كه مى خواهيد خون مرا بريزيد؟
هيچ كس جوابى نمى دهد. سكوت است و سكوت!
پسر حيدرِ كرّار به ميدان آمده است. او رَجَز مى خواند و خود را معرّفى مى كند: "من فرزند على هستم و به اين افتخار مى كنم".
لشكر كوفه به سوى امام حمله مى برد. امام دفاع مى كند و سپس چون شير به قلب سپاه حمله مى برد.
امام، شمشير مى زند و به پيش مى رود. تعداد زيادى از نامردان را به خاك و خون مى كشد.
نگاه كن! امام متوجّه سمت راست سپاه مى شود، آن گاه حمله مى برد و فرياد مى زند: "مرگ بهتر از زندگى ذلت بار است".
اكنون به سمت چپ لشكر حمله مى برد و چنين رجز مى خواند:
أَنَا الحُسَينُ بنُ عَليّ***آلَيتُ أَنْ لا أنثَنِي
من حسين بن على هستم و قسم خورده ام كه هرگز تسليم شما نشوم.
نویسنده:دکتر مهدی خدامیان
♥⃢ 🌿 eitaa.com/joinchat/1912799280C98470c8f19