eitaa logo
کلید‌بهشت🇵🇸』
1.1هزار دنبال‌کننده
8.3هزار عکس
4.8هزار ویدیو
333 فایل
⊰به‌نام‌خدابه‌یادخدابرای‌خدا⊱ ❥کانالی‌پرازحس‌و‌حال‌معنوی⸙ ارتباط با مدیرکانال✉ @SadatKhanooom7 ⇠کپی‌مطالب‌کانال،فقط‌باذکرصلوات‌برای‌‌ظهورمولا(عج)💗 آوا {حرفامون}:@AVA_M313 تولدمون: ۱۳۹۹/۲/۵
مشاهده در ایتا
دانلود
💗💗 به اطراف نگاه کردم. هرکس در حالی بود. با اعلام فرود هر هواپیما، که می نشست عده ای خوشحال و خندان با دسته های گل به استقبال مسافرینشان می رفتند و با خواندن شماره پروازی که باید بلند می شد، کسانی به گریه می افتادند. عاقبت نوبت ما هم رسید و وقت خداحافظی رسید. خاله طناز اینها باید از در شیشه ای وارد می شدند تا بارهایشان را تحویل بدهند و کارت پرواز بگیرند و ورود ما به آن طرف در ممنوع بود. وقتی همه تک تک ار خاله و محمد آقا و دو پسرشان خداحافظی کردیم و آنها به آن طرف در رفتند، مادرم به گریه افتاد. می دانستم که خیلی سعی کرده تا جلوی خواهرش گریه نکند. پدرم جلو آمد و دستانش را دور شانه های مادرم انداخت، با همه خداحافظی کردیم و به طرف خانه راه افتادیم. به زمان امتحانات نزديک مي شديم و خودمان را کم کم براي امتحانات آماده مي کرديم.مادرم بعد از رفتن خاله طناز کمي افسرده شده بود و اغلب اوقات در خانه و جلوي تلويزيون مي نشست.باز از نازي و پسرش کورش که براي مدت کوتاهي به ايران آمده بود،دعوت کرده بود و با حرفهاي معني دار به من گوشه و کنايه مي زد که کوروش را براي ازدواج انتخاب کنم.دفعه پيش که قرار بود نازي خانم به خانه ما بيايدبا بهانه هاي من و پيش آمدن مسافرت پدرم،لغو شده بود،اما اين بار معلوم نبود چه پيش مي آمد،خصوصا اينکه پسره هم ايران بود.جلسات حل تمرين درس مدار منطقي،باعث مي شد که حسين را ببينم و آرامشم را حفظ کنم.سعي مي کردم سر کلاس اصلا نگاهش نکنم و حرفي نزنم تا بچه ها از قضيه چيزي نفهمند،اما شروين با بدجنسي تقريبا همه را خبر کرده بود که من وحسين را باهم در کافي شاپ ديده است.هرکس به من مي رسيد و مي پرسيد اين حرفها راست است يا نه؟با قيافه اي مظلومانه و حق به جانب مي گفتم:مگه نمي دونيد شروين چقدر با من لجه؟اين حرفها رو هم از خودش درآورده...مي خواد حرص منو در بياره.حسين بعد از دانشگاه به شرکتي که تازه در آن استخدام شده بود،مي رفت و تا دير وقت کار مي کرد،براي همين کمتر مي توانستيم باهم تلفني حرف بزنيم.البته از اين وضع ناراضي نبودم،بايد درس مي خواندم و تمام بيست واحد را مي گذراندم.ليلا و شادي هم همراه من،درس مي خواندند.اگر همينطور پيش مي رفتيم،مي توانستيم چهار ساله درسمان را تمام کنيم. آخر هفته،قرار بود نازي خانم همراه پسرش به خانه ما بيايند.احساس تنهايي عجيبي داشتم.سهيل اکثر اوقات پيش گلرخ بود و خانه نمي آمد.هيچکس نبود که به حرفها و درد دلهايم گوش کند. از صبح پنجشنبه،مادرم شروع به تميز کردن خانه و خريد ميوه و شيريني کرده بود.قرار بود مهمانان براي شام بمانند و مادرم در تهيه وتدارک يک شام عالي،در رفت و آمد بود.بعد از ناهار حسابي خوابم گرفته بود،هنوز سر را درست روي بالش نگذاشته،خواب تمام وجودم را تسخير کرد،نمي دانم چند ساعت گذشته بود که با صداي زنگ تلفن بيدار شدم.حتما مادرم در آشپزخانه بود و صداي تلفن را نشنيده بود.خواب آلود گوشي را برداشتم. - الو؟ صداي حسين،خواب از سرم پراند:سلام،چطوري؟ در تختخواب نشستم:حسين؟تو چطوري،کجايي؟ با خنده گفت:من شرکت هستم،تو کجايي؟ امروز دانشگاه نيامدي،نگرانت شدم.گفتم نکنه خداي نکرده ،سرما خورده باشي. بغض گلويم را فشرد:نه،سرما نخوردم.بعد از ظهر مهمون داريم،مامانم کمک لازم داشت. دوباره حسين خنديد:معلومه که تو هم داري خيلي کمکش مي کني! از صداي خواب آلودت معلومه! با حرص گفتم: برو بابا تو هم،دلت خوشه!... لحن صداي حسين جدي شد:چيزي شده؟ اشکم سرازير شد:آره،قراره دوست مادرم با پسرش بيان اينجا،همه دست به يکي کردن منو شوهر بدن تا بفرستنم خارج... صداي هق هق گريه ام بلند شد.چند لحظه اي حسين حرفي نزد،بعد با صدايي لرزان گفت: - کسي نمي تونه تو رو به زور شوهر بده،ناراحت نباش،هرچي مصلحت باشه همون پيش مياد. ناراحت گفتم:همين؟... حسين پرسيد:خوب انتظار داري چکار کنم؟هرچي بهت مي گم بيام با پدرت صحبت کنم قبول نمي کني!بگو ديگه چه کار بايد بکنم؟ با بدجنسي گفتم:هيچي بشين دعا کن،نصيب کس ديگه اي نشم! وقتي با حسين خداحافظي مي کردم،خودم هم مي دانستم که تا چه حد بدجنس بوده ام و بهش طعنه زده ام! هوا تاريک شده بود که مهمانان از راه رسيدند. دلم مي خواست به چشمشان زشت بيايم. سلام سردي کردم و روي يک مبل نشستم. 🍁نویسنده تکین حمزه لو🍁
💗💗 نازي،زن قد بلند و باريک اندامي بود، پسرش کوروش هم قدبلند و چهار شانه بود و چهره مردانه و گيرايي داشت. برخلاف انتظار من،تيپ و لباسش عادي و خوب بود.رموهايش هم کوتاه و اصلاح شده،شانه کرده بود و همين گيرايي چهره و قيافه و وضع معقولش، کار مرا سختتر ميکرد. نازي خانم،با ديدن من، صورتش باز شد و با لحن پرنازي گفت: - واي مهناز جون،اصلا بهت نمياد دختري به اين خانمي و خوشگلي داشته باشي! بعد رو به من گفت:مهتاب جون! چقدر بزرگ و ناز شدي،عزيزم! اين هم پسر من کوروش! زير لب سلامي کردم و روي يکي از مبلها نشستم. مادرم هم کنار من نشست و شروع کرد با نازي خانم حرف زدن، من و کوروش هردو به گل هاي قالي خيره شده بوديم. بعد از چند دقيقه نازي خانم رو به من گفت:مهتاب جون، عزيزم بيا جاتو با من عوض کن،درست نمي فهمم مادرت چي ميگه! بلند شدم و ناچارا کنار کوروش نشستم. بعد از چند دقيقه،کوروش سکوت را شکست. - شما الان مشغول تحصيل هستيد؟ سري تکان دادم:بله! - چه رشته اي مي خونيد؟ - کامپيوتر. کوروش با هيجان واقعي گفت:چه خوب!کامپيوتر الان تو تمام دنيا طرفدار داره. به سردي گفتم:ولي من به بقيه دنيا کاري ندارم. کوروش با خنده پرسيد:يعني دوست نداريد از ايران خارج بشيد؟ قاطعانه گفتم:نه خير،اصلا دوست ندارم. خودم مي دانستم خيلي سرد و رسمي جواب مي دهم،اما دست خودم نبود. با اينکه کوروش پسر خوب و مودبي به نظر مي رسيد، دلم مي خواست کاري کنم که از من برنجد و بدش بيايد. اما انگار جواب هاي سرد و خشک من بيشتر نظرش را جلب کرده بود. سر ميز شام،نازي با خنده گفت: - خوب،مهتاب جون کي بياييم براي شيريني خوردن؟ با تعجب گفتم:شيريني؟... نازي خنديد و خطاب به مادرم گفت:مهناز،اين دخترت که اصلا تو باغ نيست! مادرم ناچارا خنديد و چشن غره اي هم به من رفت و گفت:نه نازي جون،اين بچه ها وقتي نخوان بفهمن ،خودشون رو ميزنن به کوچه علي چپ! پدرم به کوروش تعارف کرد تا غذا بکشد:کوروش خان بفرماييد،غذا سرد ميشه. راستي شما الان مشغول چه کاري هستيد؟ کوروش با ادب کفگيري برنج در بشقابش کشيد و گفت: - راستش من تا به حال که درس مي خوندم. رشته من تقريبا اينجا معني تبليغات و بازاريابي را تواما مي دهد. در مدت دانشجويي کار نيمه وقت هم داشتم، يک آپارتمان کوچک و يک ماشين قراضه هم دارم. نازي خانم با تغير گفت: وا کوروش، مادر! يعني چي؟...نه آقاي مجد، بچه ام وضعش خوبه، بي خود ميگه! کوروش خيلي جدي گفت:نه مادر، من اهل دروغ و چاخان نيستم، مثل يعضي ها که اونجا گارسن هستن و آه ندارن با ناله سودا کنن، وقتي ازشون مي پرسن ميگن خونه عالي و ماشين آنچناني دارم، تو دانشگاه هاروارد هم درس ميدم. من اهل چاخان نيستم! همه مشغول حرف زدن باهم بودند به جز من،که جز چهره حسين چيزي نمي ديدم. عاقبت مهمانها بلند شدند و خداحافظي کردند. در آخرين لحظه کوروش با خنده به من گفت: - خوب مهتاب خانم، خيلي از ديدنتون خوشحال شدم، اگه يک موقع نظرتون راجع به خارج رفتن عوض شد،منو خبر کنين! با بدجنسي گفتم:چطور مگه شما ارزون سراغ داريد؟ همه خنديدند،ولي مي ديدم که مادرم حرص مي خورد،تا نازي و پسرش بيرون رفتند، داداش بلند شد: دختره پررو!... چرا انقدر عنق و بد اخلاق باهاشون برخورد کردي؟...مگه زورت کرديم که زن اين بدبخت بشي!...با اين سن و سال عقلت نمي رسه با مهمون بايد با ادب و تربيت برخورد کني، نمي خواي شوهر کني بعدا با ادب و احترام جواب رد ميدي،نه اينکه با بي ادبي و حاضر جوابي،مردم رو از خودت برنجوني!! مادرم غر مي زد من بي حرف، در افکار خودم غرق بودم. صبح شنبه،خودم به تنهايي به طرف دانشگاه راه افتادم.ليلا نيامده بود.انگارسرما خورده بود.شادي هم بين کلاس رفت،قرار بود دايي اش از خارج بيايد و مي خواست به خانه مادربزرگش برود. بي حواس به تخته خيره ماندم. استاد داشت مدارات((مستر اسليو)) را تدريس مي کرد و پاي تخته شرح مي داد، من اما در افکارم غرق بودم. حسين را هم رنجانده بودم، چه قدر بد اخلاق و ظالم شده بودم. وقتي به خود آمدم،کلاس تقريبا خالي شده بود. بي حوصله بلند شدم و از کلاس خارج شدم. شروين با چند نفر،در راهرو ايستاده بود،سعي کردم از گوشه ديوار بروم بلکه مرا نبيند،اما تا نزديکشان رسيدم با صداي بلندي گفت: - به به !خانم فداکار!اسطوره ايثار و مجسمه محبت!والله تو اين دوره و زمونه زندگي با يک جانباز خيلي سخته، همش سختي،فقر،نداري،مريضي... خانم از کاخ به کوخ مي روند،شوخي نيست! انقدر از حرفهايش حرصم گرفت که بي اختيار و با انزجار گفتم: - خفه شو! و در کمال تعجب، خفه شد. 🍁نویسنده تکین حمزه لو🍁
💗💗 با آرامش پله ها را پايين آمدم،سوئيچ را از کيفم در آوردم و دزدگير ماشين را خاموش کردم.يک شاخه گل رز و يک کاغذ تا شده زير برف پاک کن ماشين قرار داشت،آهسته گل و کاغذ را برداشتم و سوار شدم. با آرامش کاغذ را برداشتم و باز کردم،خط خواناي حسين نمودار شد. به نام خداوند بخشاينده مهتاب عزيزم: نمي دانم چرا از دستم رنجيده اي؟...هرچه فکر مي کنم نمي فهمم چه کار بدي انجام داده ام که تو ناراحت شدي،ولي اگر گناهي کرده ام،ندانسته و بي غرض بوده،از تو تقاضاي بخشش دارم.مي دانم که قلب مهربانت،مرا مي بخشد. حسين دوباره بغض گلويم را فشرد.بيچاره حسين!به جاي اينکه او از دست من ناراحت و رنجيده باشد،از من طلب بخشش هم مي کرد.بي اختيار اشکهايم سرازير شد.سرم را روي فرمان گذاشتم.خسته بودم!از حرفهاي شروين،از ندانستن آينده،از پيش بيني عکس العمل پدر و مادرم در مقابل حسين... صدايي از جا پراندم.حسين روي صندلي کنارم نشسته بود.بي اعتنا به حضورش،به گريه کردن ادامه دادم.صداي مهربانش بلند شد: - چي شده مهتاب؟هنوز از من ناراحتي؟ لب برچيدم:نه،براي چي از دست تو ناراحت باشم؟خسته شدم از اين وضعيت!اين پسره مزخرف هم هي چرت و پرت ميگه!اعصابم خورد شده... صداي حسين از خشم دورگه شد:شروين؟... چي بهت گفت؟ لحظه اي از ديدن صورت قرمز و رگهاي متورم گردنش ترسيدم.فوري گفتم: - از همون چرت و پرت هاي هميشگي!...ولش کن بابا،داخل آدم؟ سريع ماشين را روشن کردم و حرکت کردم.چند دقيقه که گذشت،حسين گفت: - خوب مهتاب خانم از خواستگارت برام تعريف کن...چي شد؟ با حرص گفتم:هيچي قرار عقد و عروسي هم گذاشتيم.انشاالله دعوتت مي کنم!رنگ حسين پريد.فوري گفتم:شوخي کردم بابا!آنقدر خشک و رسمي باهاشون برخورد کردم که دمشون رو گذاشتن روي کولشون و رفتند،مامانم هم حسابي دعوام کرد. حسين با آسودگي خنديد و گفت:خوب حالا چرا قبولش نکردي؟ شادي حسين به من هم سرايت کرد،گفتم:آخه يکي ديگه رو دوست دارم...يک آدم خل و ديوونه... حسين قهقهه زد:حالا کي هست؟... با پررويي گفتم:اسمش حسينه!حسين هم با جسارت گفت:تو دوستش داري،اما اون عاشقت شده! آنقدر رک و راست حرفش را زد، که ساکت شدم.چند لحظه اي هردو در سکوت به روبرو خيره شديم.بعد حسين پرسيد: - مهتاب من دارم ديوونه ميشم...آخه تا کي بايد اينطوري باشيم،من تو رو ميخوام مهتاب،دلم مي خواد از من جدا نشي...همش نگرانم که رندان تو رو از من بگيرن.بگذار با پدرت صحبت کنم. فوري گفتم:نه حسين،اول بايد پدرم با تو آشنا بشه،کمي بشناستت بعد تو حرفتو بزني،اينطوري بي مقدمه بري حتما جواب رد مي شنوي! حسين غمزده گفت:اگه تو رو از دست بدم،حتما مي ميرم. آه که چقدر اين پسر با صداقت و روراست را دوست دارم.به نيمرخ مردانه اش خيره شدم.صورتش برايم خيلي زيبا بود.ظريف و در عين حال مردانه!آهسته گفتم:من هم اگه تو رو از دست بدم مي ميرم. حسين برگشت و نگاهم کرد،آهسته گفت:تو منو از دست نميدي،من هزارسال هم باشه حاضرم صبر کنم...فقط مي ترسم تو پشيمون بشي...بري ازدواج کني. لحن سوزناکش دلم را آتش زد. دستپاچه گفتم:من تو رو انتخاب کردم حسين!سرحرفم هم هستم.حتي اگر همه دنيا مخالف باشن،من زنت ميشم. آنچنان احساساتي شده بودم که مي ترسيدم تصادف کنم. آهسته کنار خيابان پارک کردم . 🍁نویسنده تکین حمزه لو🍁
💗💗 امتحانها شروع شده بود و من سعي مي كردم با درس خواندن زياد سر در گمي فمري ام را كمتر كنم. هر چه مشغول تر مي شدم. برايم بهتر بود. ليلا هم به درد من مبتلا شده بود . مهرداد مرتبا به خانه شان مي آمد و خواسته اش را تكرار مي كرد و ليلا بين انتخاب او و غرغرهاي پدر و مادرش مانده بود. فقط شادي بود كه راحت و بي خيال براي هر روز همان روز زندگي مي كرد. باز هم با هم قرار گذاشته بوديم تا دروسمان را بخوانيم و تمرين هايش را حل و پيش هم رفع اشكال كنيم. از بيست واحد نصف بيشترش اختصاصي و مشكل بود. اولين امتحان خيلي سخت نبود و هر سه حسابي آماده بوديم. ساعت امتحان اولمان بعدازظهر بود. ناهارم را خوردم و به طرف دانشگاه حركت كردم. شادي و ليلا با هم مي آمدند. وقتي رسيدم همه بچه ها درحياط جمع بودند. عده اي دور هم جمع شده بودند و آخرين مرورها را مي كند. لحظه اي چشمم به شروين خورد كه از در ساختمان بيرون آمد. صورتش برافروخته و از شدت عصبانيت در حال انفجار بود. همان لحظه شادي و ليلا هم رسيدند پشتم را به شروين كردم تا چشمم بهش نيفتد در چند ثانيه بعدي همه چيز حسابي بهم ريخت و من گيج و حيران نگاه مي كردم. شروين مستقيم به طرف من آمد. رضا دوستش مي خواست جلويش را بگيرد . صداي نعره شروين بلند شد . ولم كن بذار تكليفو روشن كنم. يك الف بچه شوخي شوخي داره زندگي منو خراب مي كنه. آن لحظه اصلا فكر نمي كردم روي سخن شروين با من است اما ناگهان فريادش بلند شد . برگشتم و نگاهش كردم صورت قرمزش مثل ديو شده بود. رگهاي گردنش متورم و دهانش كف كرده بود. داد كشيد : - دختره عوضي ! به خدا قسم حالتو مي گيرم رفتي زيرآب منو زدي ؟ حالا خيلي جيگرت خنك شد ؟... بدبخت ، جاسوو ، اشغال خور... اصلا نمي فهميدم چه مي گويد . با دهان باز خيره مانده بودم. اولين نفري كه به خودش آمد شادي بود . با صداي بلند داد زد : - تو به چه حقي اينطور عربده مي كشي؟... حرف مفت نزن وگرنه مي رم ازت شكايت مي كنم. پدر تو مي سوزونم. .. ناگهان شروين هجوم آورد به طرف ما كه نمي دانم از كجا حسين و آقاي بدري يكي از پسرهاي زرنگ كلاسمان جلو پريدن و شروين را گرفتند. ليلا و آيدا هم بازوي من و شادي را گرفته و با خودشان به داخل ساختمان بردند. امتحان شروع شده بود و فرصت حرف و حديث را از بچه ها مي گرفت. من اما عصبي و هراسان نمي توانستم تمركز درستي روي سوالها داشته باشم. به هر ترتيب امتحان تمام شد و من نگران از جلسه بيرون آمدم. دلم براي حسين شور مي زد. از طرفي ميخواستم بدانم چه بلايي سر شروين آمده كه اينهمه از دست من عصباني شده بود. جواب سوالم را خيلي زود با نگاه به تابلوي اعلانات دانشگاه گرفتم. رونوشتي از حكم اخراج شروين كه به امضاي مديريت رسيده بود روي تابلو دانشگاه به چشم ميخورد. علت اخراج موارد متعدد انضباطي ذكر شده بود و از دادن شرح و توضيح در نامه خودداري كرده بودند. با ديدن نامه اول خوشحال شدم چون از ديدن شروين راحت مي شدم بعد نگران و ناراحت شدم. شروين حتما انتقام مي گرفت يا از من يا از حسين. زير لب از خدا خواستم همه چيز به خير بگذرد. به محض رسيدن به خانه با حسين تماس گرفتم. همكارش گفت كه حسين از صبح به شركت نيامده نگران با خانه اش تماس گرفتم. هيچ كس گوشي را برنمي داشت. در جواب سوالهاي پي در پي مادرم به اتاقم پناه بردم. خدايا چه بلايي سر حسين آمده بود ؟ از ناراحتي زياد بدون خواندن درس به رختخواب رفتم. آنقدر غلت زدم و فكر كردم تا خواب چشمهايم را پر كرد. وقتي بلند شدم هوا تاريك و خانه در سكوت فرو رفته بود. به ساعت شبرنگ بالاي سرم نگاه كردم. نزديك سه صبح بود.ناگهان يادم افتاد كه از حسين خبر ندارم. قلبم در سينه محكم مي كوبيد. سردم شده بود و مي لرزيدم. با ترديد گوشي تلفن رابرداشتم .احساس مي كردم صداي بوق آزاد تمام خانه را پر كرده است. آهسته شماره خانه حسين را گرفتم. با افتادن هر شماره به دقت گوش تيز مي كردم تا مبا دا كي بيدار شود. سر انجام شماره ها كامل شد و اولين بوق ممتد به گوش رسيد. بعد از پنجمين بوق ممتد تصميم گرفتم گوشي را بگذارم كه صداي خواب آلود حسين بلند شد : بله ؟ با صدايي نجواگونه گفتم : حسين ؟.... بيدارت كردم؟ انگار خواب از سرش پريد جدي پرسيد : شما ؟ دوباره پچ پچ كردم : منم مهتاب ! صداي حسين پر از سادگي شد : مهتاب عزيزم . توهنوز نخوابيدي ؟ - چرا ولي نگرانت بودم . سر شب زنگ زدم نبودي با اون قضيه كه پيش آمد يك كمي دلم شور مي زد . - نه بابا هيچي نشد اخراجش كردن هارت و پورت ميكرد. يكم داد و بيداد كرد و رفت. 🍁نویسنده تکین حمزه لو🍁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔴 آیةاللّه حق شناس(ره): 🍃 هر زمانی یک خصوصیتی دارد. مثلا دهه ذی حجه، ماه رجب و ... 🍃 درباره ماه رجب می‌فرماید:" الشهر شهری و العبد عبدی و الرحمه رحمتی" یعنی ماه، ماه من است و بنده بنده من و رحمت هم رحمت من است. 🍃 اگر در ماه‌های دیگر، فقط در شب های جمعه از سر شب ندا داده می شود که "بندگان! بیایید، بیایید" در ماه رجب هر شب از اول شب، آن ملک داعی ندا می‌کند که آیا قرض داری، حاجتمندی هست؟ هر کس در این ماه هدایت بخواهد، من او را هدایت می‌کنم... 🕊✨ أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج بحق حضر‌ت زینب سلام الله علیها✨🕊 کلید بهشت🔑🌹🕊 ‍‎‌ ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ @kelidebeheshte ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸 بوسیدن و احترام به مادر🌸 📺سخنرانی استاد رفیعی 🕊✨ أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج بحق حضر‌ت زینب سلام الله علیها✨🕊 کلید بهشت🔑🌹🕊 ‍‎‌ ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ @kelidebeheshte ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
🔴 دینداری دشوار در آخـــــــرالزمان... 🌕 آقا امام صادق علیه‌السلام فرمودند: «إِنَّ لِصَاحِبِ هَذَا اَلْأَمْرِ غَيْبَةً اَلْمُتَمَسِّكُ فِيهَا بِدِينِهِ كَالْخَارِطِ لِلْقَتَادِ، ثُمَّ قَالَ هَكَذَا بِيَدِهِ ثُمَّ قَالَ إِنَّ لِصَاحِبِ هَذَا اَلْأَمْرِ غَيْبَةً فَلْيَتَّقِ اَللَّهَ عَبْدٌ، وَ لْيَتَمَسَّكْ بِدِينِهِ» «همانا صاحب الامر را غيبتى است که هر كسی در آن زمان دينش را نگه دارد مانند كسى است كه درخت خار قتاد را با دست بتراشد.(كنايه از نهايت سختى و آزردگى)؛ سپس فرمودند: اين چنين و با اشاره دست، مجسم فرمودند؛ حال كداميك از شما ميتواند خار آن درخت را با دستش نگه دارد؟! سپس لختى سر به زير انداختند و باز فرمودند: همانا صاحب الامر را غيبتى است، هر بنده‌‌ای بايد در آن دوران از خدا پروا كند، و به دين خود چنگ زند.» 🕊✨ أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج بحق حضر‌ت زینب سلام الله علیها✨🕊 کلید بهشت🔑🌹🕊 ‍‎‌ ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ @kelidebeheshte ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
🌙 ‌   ‌ سعی کنید نماز شبتون ترک نشه 💛فقط ۱۱ دقیقه وقت می بره💛 🌀🌀 نماز شبو تو دو زمان می تونی بخونی: 👇 1⃣ بعد از نیمه شب 2⃣ از صبح تا شب، به نیت قضا ⬅ بهترین زمان برای خوندن نمازشب، یک ساعت قبل از اذان صبحه. ولی اگر در بهترین زمان نتونستی بخونی، توی زمان های دیگه بخون، 🚫🚫ولی ترکش نکن.🚫🚫 💚💛 چه جوری نماز شب بخونیم؟ 🌗 ۴ تا دو رکعت ( مثل نماز صبح ) به نیت نماز شب. 🌗 ۲ رکعت به نیت نماز شفع 🌗 یک رکعت به نیت نماز وتر ➕ جمعا میشه ۱۱ رکعت. ❌ نماز شبو طولانی نخون بخصوص اگر نیمه شب می خوای بخونی. اینجوری خسته میشی، اونوقت شیطون دیگه نمیذاره بخونی. ✅ توی نماز شب، حمد بخون و سوره کوتاه. ✅ قنوت نمی خواد بگیری در قنوت نماز وتر هم لازم نیست به چهل تا مومن دعا کنی. لازم نیست سیصد تا استغفار بگی، بلکه سه بار تسبیح (سبحان الله) گفتن کافیه. ✅ فضیلت نمازهای شفع و وتر بیشتر از هشت رکعتیه که به نیت نماز شب خوانده میشه. می تونید فقط به نماز شفع و وتر اکتفا کنید و هشت رکعت نماز شبو نخونید. یعنی فقط ۳ رکعت ✅ اگر وقت برای نماز شب، کم باشه می تونید فقط نماز وتر بخونید. یعنی فقط ۱ رکعت ✅ لازم نیست یازده رکعتو یه بار بخونی تا خسته بشی، بینشون فاصله بده. همانطور که پیامبر با فاصله نماز شب می خواند. ✅ مثلا دو رکعت ساعت 2 شب بخون، دو رکعت ساعت 3 دو رکعت ساعت 4، .... و به همین ترتیب. با فاصله خواندن فضیلتش بیشتره. ✅ اگر نتونستی بعد از نیمه شب بخونی، از صبح تا شب، وقت داری قضاشو بخونی. ✅ امام صادق (ع)از قول رسول خدا نقل می کند: 🍃 خداوند به بنده ای که نماز شب را در روز قضا می کند، مباهت می کند و می فرماید: " ای فرشتگان من! این بنده ی من، چیزی را که بر او واجب نکرده ام، قضا می کند. گواه باشید که من او را آمرزیدم. 🍃 ✅ نماز نافله رو بدون مهر، بدون رکوع و سجود، بدون قنوت، و حتی در حال راه رفتن میشه خوند. ✅ اگر وقت نداشتی، قضای نماز شبت رو توی خیابون بخون، توی کلاس، توی محل کارت بخون.!! کافیه نیت کنی، حمدو بخونی، بعد با اشاره رکوع و سجودو بجا بیاری. 💚ببین، دیگه بهونه نیار. خدا اینقدر این نمازو آسون کرده که من و تو بهونه ای برای نخوندنش نداشته باشیم. 💚 🔗🔗 میگیم ما اینجوری به دلمون نمی چسبه... 📛 اینا وسوسه های شیطونه!!! خدا قبول داره، اونوقت شیطون نمیذاره... هر جور تونستی نماز شبتو بخون، خدا زود راضی میشه. ☝ فعلا نماز شبتونو به همین آسونی شروع کنید، بعد کم کم عشقتون به این عبادت اینقدر زیاد میشه که مثل بسیاری از بزرگان، از این نماز، دل نمی کنید. ، 💛💚تو نماز شبتون،برای فرج امام زمان عج و همه بندگان خدا دعا کنید💚💛 کلید بهشت🔑🌹🕊 ‍‎‌ ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ @kelidebeheshte ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔮 💎 از حضرت رسول اکرم { صلی الله علیه و آله و سلم } روایت است که فرمودند : 💎 🌿 نمازشب نهم ماه رجب، 2 رکعت است، که در هر رکعت بعد از سوره ی حمد، 5 مرتبه سوره ی تکاثر بخواند.🌿 🎁 ⬅️هرکس این نماز را بخواند، از جای خود برنخیزد تا اینکه خداوند او را بیامرزد، و به او ثواب صد حج و صد عمره میدهد، و هزار هزار رحمت بر او نازل کند. و روز قیامت او را از عذاب ایمن دارد و اگر در آن روز بمیرد، شهید محسوب میشود.💖✨ : اقبال الاعمال.صفحه 153📚 🤲🏻🍃 🗝🏰 https://eitaa.com/joinchat/1912799280C98470c8f19 💛 💌حداقل برای یک نفر ارسال کنید✔️
🌌هرشب ساعت21🕘 🎀با ما همراه باشید🎈 📕رمان📕