eitaa logo
کلید‌بهشت🇵🇸』
1.1هزار دنبال‌کننده
8.1هزار عکس
4.7هزار ویدیو
329 فایل
⊰به‌نام‌خدابه‌یادخدابرای‌خدا⊱ ❥کانالی‌پرازحس‌و‌حال‌معنوی⸙ ارتباط با مدیرکانال✉ @SadatKhanooom7 ⇠کپی‌مطالب‌کانال،فقط‌باذکرصلوات‌برای‌‌ظهورمولا(عج)💗 آوا {حرفامون}:@AVA_M313 تولدمون: ۱۳۹۹/۲/۵
مشاهده در ایتا
دانلود
🌌هرشب ساعت21🕘 🎀با ما همراه باشید🎈 📕رمان📕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💗💗 حسین لبخند زد. امیدوار گفتم: خوب خونه کجاست: چند دقیقه بعد، هر دو در خانه بودیم. داخل خانه، همانطور که حسین قبلا ً گفته بود، احتیاج به بازسازی و تعمیر داشت. اما نقشه ساختمان طوری بود که انگار خانه صد متری است. دو اتاق خواب بزرگ و جادار با یک هال و پذیرایی مستطیل شکل و دستشویی و حمام جدا از هم. با توجه به خانه سهیل که دیده بودم، اینجا مثل قصر بود. بدون اینکه نظرم را اعلام کنم همراه حسین بیرون آمدم. وقتی هر دو سوار ماشین شدیم، حسین گفت: - خوب مهتاب، چطور بود؟ خوشت آمد؟ شمرده گفتم: نسبت به قیمتش خیلی خوبه، خود خونه هم خوبه، بزرگتر از اندازۀ واقعی اش به نظر می آد. محله اش هم جایی ساکت و آرامه! به نظر من زودتر قول نامه کن تا کس دیگه ای پیدا نشده. شب، وقتی به رختخوابم رفتم به این فکر می کردم که مبادا آن خانه کدبانویی جز من پیدا کند، از اینکه پدرم جواب رد به حسین بدهد، حسابی در هول و نگرانی بودم. سرانجام تمام دوندگی ها و خستگی هایمان به انتها رسید. از بالای ایوان به حیاط سرسبزمان که به چراخهای ریز رنگی،تزئین شده بود،خیره شدم. در تمام حیاط،میز و صندلی چیده بودند. روی میزها ظروف میوه و شیرینی به چشم می خورد. داخل سالن پذیرایی و هال هم صندلی چیده بودیم،عروس و داماد هنوز نیامده بودند، ولی مهمانان از راه می رسیدند و روی صندلی ها جا خوش می کردند. هفته پیش،خود سهیل برای حسین کارت دعوت برده بود. صبح،برای دادن کارت به شرکت محل کار حسین رفته بود، وقتی برگشت کلی از بزرگی شرکت و شغل و جایگاه حسین تعریف می کرد. آخرین نگاه را در آینه به خود انداختم. پیراهن بلند مشکی پراز سنگ دوزی و ملیله ومنجوق،یک سرویس طلای ساده،و موهایی که مثل آبشار با پیچ و شکن فراوان روی شانه هایم میریخت. به چشمانم خیره شدم،خودم هم هنوز نمی دانستم چه رنگی است.هر لحظه به رنگی در می آمد.به ابروهای بلند و نازک و پیوسته ام نگاه کردم.مرتب بود. به احترام حسین شال نازکی روی موهایم انداختم. شال هم از جنس پارچه لباسم و پراز منجوق و ملیله بود و انگار جزئی از لباسم بود.کفش هایم را پوشیدم و از اتاق خارج شدم. به مادرم نگاه کردم که پیراهن شیک و گرانقیمتی از حریر شیری رنگ به تن داشت. آثار خستگی در صورتش هویدا بود.از چند هفته پیش،همه مان در حال دویدن بودیم. به زن دایی ام نگاه کردم. ساکت کنار دایی ام نشسته و به روبرو خیره مانده بود. به مینا نگاه کردم که موشکافانه همه چیز را نگاه می کرد،مطمئن بودم دنبال ایراد و اشکالی است تا بعدا جار بزند. عموی بزرگم هنوز نیامده بود. دوستان سهیل و گلرخ مشغول شلوغ کردن مجلس بودند. هوا دم کرده و خفه کننده شده بود. لحظه ای نگاه مادرم با من تلاقی کرد. فوری جلو آمد و گفت: مهتاب،تو کجایی؟...این چیه سرت کردی؟ با خنده گفتم: این مد جدید امساله،توی ژورنال دیدم خیلی خوشم آمد. مادرم سری تکان داد و گفت: به حق چیزهای ندیده،نازی و پسرش هم می آن،الان زنگ زد،گفت تو راهه. تورو خدا آمدن کم محلی نکنی ها! همانطور که سر تکان می دادم به طرف لیلا که تازه وارد شده بود،رفتم.به محض دیدنم گفت: - وای مهتاب چقدر ناز شدی! خندیدم و گفتم:تو هم خوشگل شدی.مامانت اینا کوشن؟ لیلا شانه بالا انداخت:هنوز با من قهره،البته کارت دعوت رو دید ولی حرفی نزد. بعد سری چرخاند و گفت:عروس و داماد نیامدن؟ دستش را گرفتم:نه!ولی قراره حسین بیاد. لیلا لحظه ای مات ماند.بعد گفت:راست میگی؟ - آره،از جریان اون تصادف با بابا و سهیل آشنا شد،بابا برای تشکر و آشنایی بیشتر دعوتش کرده... در حال حرف زدن با لیلا بودم،که نازی خانم و پسرش وارد شدندو گوشه ای نشستند.برای سلام کردن جلو رفتم،نازی خانم بلند شد و صورتم را بوسید:وای!ماشاالله،مهتاب جون چقدر ماه شدی... بعد رو به کوروش که کت و شلوار کرم رنگی به تن داشت،کرد و گفت:نه،کوروشی؟مثل مانکنها شده... با کوروش سلام و احوالپرسی مختصری کردم و بی توجه به نگاه مشتاقش پیش لیلا برگشتم. لحظه به لحظه بر تعداد جمعیت و گرمای هوا اضافه می شد. صدای ارکستر بلندتر و کرکننده شده بود. برای اینکه با لیلا حرف بزنم باید داد می کشیدم. ناگهان لیلا با آرنج به پهلویم زد و گفت: - مهتاب،اومد! 🍁نویسنده تکین حمزه لو🍁
💗💗 برگشتم و به طرف در نگاه کردم. حسین با کت و شلواری سربی و تیره و موهای مرتب و صورت متبسمش وارد شد. یقه کتش مثل یقه پیراهن مردانه بود،زیرش یک پیراهن لیمویی با یقه گرد که تا زیر گلو دکمه شده بود،پوشیده و با سبدی گل رز لیمویی رنگ در دست با نگاهش به دنبالم می گشت. بدون جلب توجه جلو رفتم و سبد را از دستش گرفتم: - سلام،خوش آمدید،بفرمایید. اشتیاق چشمانش،لبخند مهربانش،همه و همه می گفتند که زیبا شده ام. حسین به طرف پدرم رفت،از دور می دیدم که با هم دست می دهند،بعد حسین روی یک صندلی خالی،بین مینا خانم و یکی از دوستان سهیل نشست. از همان لحظه ورود سرش را پایین انداخت و به نوک کفش هایش خیره شد.چند دقیقه بعد،سهیل و گلرخ در میان صدای هلهله و کل وارد شدند. وای که چقدر زیبا و برازنده بودند. لباس عروسی به تن گلرخ،او را شبیه پری داستانها کرده بود. آبشاری از گل های مریم و رز در دستش جا خوش کرده و صورتش از زیبایی مثل عروسک شده بود. سهیل هم زیبا و جذاب شده بود. تمام حواسم به حسین بود که با احترام بلند شد و با سهیل دست داد. بعد دیدمش که در شلوغی اطراف عروس و داماد از سالن خارج شد. لیلا با خنده گفت: - مهتاب فکر کنم حسین رفته خونه،طاقت اینهمه گناه رو باهم نداره! بی اعتنا به ریشخند نهفته در کلامش،وارد حیاط شدم. حسین تنها در گوشه ای نشسته و خیره به فواره آب مانده بود. جلو رفتم و کنارش نشستم. با لبخند،آمدنم را خوش آمد گفت. با ملایمت پرسیدم:خسته شدی؟...بهت بد می گذره،نه؟ حسین سری تکان داد:نه اصلا،فقط زود از سر و صدا و شلوغی خسته میشم. هوا توی سالن، خفه کننده شده. چند لحظه ای هردو ساکت بودیم.بعد حسین گفت: - چقدر امشب خوشگل شدی.این پیراهن خیلی بهت میاد. با خنده گفتم:تو هم محشر شدی.این کت و شلوار رو تازه خریدی؟ حسین نگاهم کرد و گفت:آره!خیلی وقت بود که برای خودم لباس نخریده بودم. هیچی نداشتم بپوشم،دیدم زشته با بلوز و شلوار بیام...حالا خوبه یا نه؟ میوه هایی که برایش پوست کنده و تکه کرده بودم،جلویش گذاشتم: - عالیه،رنگش هم خیلی به تو میاد. حسین دوباره در سکوت به من خیره شد. سرم را پایین انداختم،نگاهش قابل تحمل نبود. صدای آهسته اش در گوشم نشست: - مهتاب،تو به خاطر من روسری سرت کردی،نه؟ بدون حرف سر تکان دادم. حسین آهسته گفت:خیلی ازت ممنونم،امیدوارم لایق اینهمه تغییر مثبت در تو،باشم. با شنیدن صدای مادر که مرا صدا می زد،بلند شدم و گفتم:تو هم بیا تو،دلم می خواد پیش من باشی. وقتی وارد سالن شدم، مادرم مشکوک نگاهم می کرد. دوباره در سرو صدا و جریان پذیرایی غرق شدم. پرهام هم آمده بود و گوشه ای نشسته بود. به نظرم لاغرتر و پرسن و سال تر می رسید. با دیدنم،سری تکان داد و مشغول صحبت با امید شد. موقع شام،پدرم نزدیکم آمد و گفت:مهتاب،آقای ایزدی کجاست؟ سری تکان دادم و گفتم:نمی دونم،حتما تو حیاطه! موقعی که اعلام کردند مهمانان برای شام بروند،صحنه دیدنی بوجود آمد. مردان و زنانی که هفت روز هفته،شکم هایشان را با مرغ و گوشت و برنج اعلا پر می کردند،چنان برای رسیدن به میز شام،هول میزدند که انگار همین الان قحطی خواهد شد. بشقاب هایی که از شدت غذا در حال انفجار بود،بازهم باید تحمل تکه ای دسر و قاشقی سالاد را پیدا می کردند. در تعجب بودم اینهمه غذایی که روی هم ریخته میشد،طعم خودش را از دست نمی دهد؟فسنجان روی باقالی پلو،ماهی با شیرین پلو،چند قطعه جوجه کباب که آغشته به سس ترش سالاد شده و ژله و بستنی که درون سالاد فصل،مزه آبلیمو می گیرد. در افکار خودم بودم که پدرم،حسین را به طرف میز شام راهنمایی کرد. به حرکات حسین دقیق شدم. بدون اینکه سرش را بالا بگیرد،یک کفگیر شیرین پلو و تکه ای گوشت مرغ در بشقابش کشید. گوشه بشقاب،کمی سالاد ریخت و از سر میز کنار آمد. نمی دانم چرا از رفتار خودم و تمام خویشاوندانم،خجالت کشیدم. 🍁نویسنده تکین حمزه لو🍁
💗💗 سهیل یک صندلی خالی به حسین نشان داد و خودش دوباره سر میز شام رفت. من هم سر میز رفتم،تقریبا شامی باقی نمانده بود.به اسکلت بره بیچاره که همچنان سرپا بود،نگاه کردم. میز شام در ایوان بود. بشقابم را پر از تکه های جوجه کباب کردم و با دو لیوان نوشابه به داخل برگشتم. یک لیوان را کنار دست حسین گذاشتم و چند تکه از کباب را داخل بشقابش سر دادم. سربلند کرد تا تشکر کند. صورتش برافروخته و نگاهش بی قرار بود. به روبرویش نگاه کردم،نازی خانم نشسته بود و داشت با فرشته یکی دیگر از دوستان مادرم صحبت می کرد. پاهایش را روی هم انداخته بود،با لباس کوتاهی که به تن داشت،تمام بدنش معلوم بود. زود علت ناراحتی حسین را فهمیدم. احتمالا آنقدر سر خم کرده بودکه گردنش حسابی درد می کرد. کمی خنده ام گرفت،آهسته گفتم: - آقای ایزدی،اگه گرمتون شده،بیرون صندلی هست. از خدا خواسته با بشقاب غذایش بلند شد و پشت سرم راه افتاد. می دانستم که همه چشم شده اند،اما برایم مهم نبود. پشت میزی در حیاط نشستیم. صورت حسین غرق عرق بود. با خنده گفتم:چی شده حسین؟نکنه کسی،چشمت رو گرفته؟ وقتی جوابی نشنیدم،دوباره گفتم:حسین از چی ناراحتی؟حتما از نازی خانم با اون لباس کوتاهش ناراحتی،آره؟ حسین نگاهم کرد و گفت:هرکسی مسئول کارهای خودشه،از دست خودم ناراحتم که چرا امشب اینجا اومدم! رنجیده گفتم:یعنی از خونه ما بدت میاد؟از دوستان و فامیلای من،خوشت نمیاد؟ حسین سری تکان داد و گفت:من به اینجور جاها اصلا عادت ندارم.حرف دوست داشتن و نداشتن نیست. ممکنه خیلی از این آدمای لخت و پتی،آدمای خوب و برجسته ای هم باشن،اما ظاهرشون اجازه نمیده که بهشون نزدیک بشی. بعد رو به من کرد و پرسید:مهتاب،یعنی حتی اگه آدم دین و ایمون نداشته باشه،باید اجازه بده هرکس و ناکسی به بدنش زل بزنه؟این ربطی به اعتقاد نداره،مربوط به شخصیت و حفظ آن است. چطور زنی حاضر میشه یک مشت مرد ناشناس که نمی دونه کی و چکاره هستن بهش نگاه کنن و درباره اش هزارو یک فکر ناجور بکنن؟چطور راضی میشن،خودشون رو در حد یک عروسک توخالی پایین بیارن؟وقتی اینطوری لباس می پوشن،انگار میگن آدم ها ما هیچ عقیده و فکر و شخصیتی نداریم که قابل توجه باشد،فقط و فقط همین بدن رو داریم،خوب نگاه کنین!آن وقت همه ناراحتن چرا به زنها مثل یک کالا نگاه میشه؟! با صدایی گرفته،گفتم:خوب هرکس یک عقیده ای داره،نمی شه که همه رو وادار کرد مثل هم فکر کنن. اونا اینطوری فکر نمی کنن،دلشون می خواد متجدد و زیبا و روشنفکر به نظر برسن. حسین پوزخند زد:آخه طرز لباس پوشیدن که به نوع تفکر ربطی نداره...آدم می تونه پوشیده لباس بپوشه اما شیک و تمیز هم باشه،مگه این دو تا باهم ضدیت دارن؟مثلا خود تو،الان به نظر همه زیبا و شیک به نظر می رسی،حالا چون لباست پوشیده است یعنی عقب مونده ای؟ نفس عمیقی کشیدم:ببین حسین،هیچکس نمی تونه بقیه آدم ها رو مطابق عقیده خودش عوض کنه. الان همون آدم های لخت وعور هم شاید دلشون می خواد من و تو مثل اونا بشیم،اما مگه می تونن؟...ما هم نمی تونیم. نیمه شب بود و مهمانان کم کم می رفتند.حسین تقریبا اولین نفری بود که خداحافظی کرد و رفت. لیلا هم زود رفت. پرهام موقع خداحافظی با ناراحتی گفت: - با ریشوها می پری! با حرص جواب دادم:تو مامور ثبتی؟ پرهام پرسید:ثبت چی؟ با تغیر جواب دادم:ثبت پرواز! وقتی همه رفتند،ساکت و غمگین به سالن کثیف و درهم ریخته خیره شدم. سهیل و گلرخ به خانه شان رفته بودند،صبح زود می خواستند برای ماه عسل به مسافرت بروند. مادرم از خستگی بی حال روی مبل دراز کشیده و طاهره خانم در حال تمیز کردن اتاقها بود. پدرم هم گوشه ای نشسته بود و چای می خورد. با دیدن من، گفت: - مهتاب،این آقای ایزدی حزب الهی است؟ با خستگی گفتم:چطور مگه؟ پدرم جابه جا شد:آخه من ندیدم سرش رو یک لحظه هم بالا بگیره. مثل کش هم هی در می رفت توی حیاط! 🍁نویسنده تکین حمزه لو🍁
💗💗 حوصله جواب دادن نداشتم.رفتم توی اتاقم و روی تخت خواب ولو شدم. صبح با صدای زنگ تلفن از جا پریدم.خواب آلود گوشی را برداشتم.صدای حسین بلند شد: - مهتاب،بابات بیداره؟ خواب از سرم پرید:بابام؟چه کارش داری؟ جدی گفت:می خوام باهاش صحبت کنم. - درمورد چی؟ - حالا بعدا می فهمی،بیداره یا نه؟ نگاهی به ساعت انداختم.می دانستم هیچکس در خانه بیدار نیست.گفتم: - دیشب خیلی دیر خوابیدیم،هنوز خوابه.می خوای بیدار شد بگم بهت زنگ بزنه.خونه ای؟ حسین جواب داد:آره،منتظرم. هرچقدر غلت زدم،دیگر خوابم نبرد.در فکر بودم که حسین با پدرم چه کار دارد.حدس میزدم می خواهد بابت دیشب تشکر کند.بالاخره نزدیک ظهر پدرو مادر از خواب بیدار شدند.طاهره خانم،شب در اتاق سهیل خوابیده بود تا صبح دوباره کار نظافت را از سر بگیرد.سر میز صبحانه،پیغام حسین را به پدرم دادم و شماره تلفنش که روی یک کاغذ نوشته بودم،سر دادم جلویش،پدرم همانطور که چایش را می خورد،گفت: - نگفت چه کار داره؟ - نه،حرفی نزد.با خود شما کار داشت. پدرم از سر میز بلند شد:خیلی خوب بهش زنگ می زنم.الان باید برم شرکت،یک سری کارام مونده. مادرم با ناراحتی گفت:روز جمعه هم شرکت میری؟ پدرم دلجویانه گفت:آخه مهناز جون،الان چند روزه برای این عروسی از کار افتادم.فردا باید قیمت یک مناقصه رو اعلام کنم.کار دارم. در دل دعا می کردم حسین حرفی به پدرم نزند.برای اینکه خودم را مشغول کنم،شروع به مطالعه یک کتاب کردم.اما دلم مثل سیر و سرکه می جوشید.پدرم تا بعد از ظهر برنگشت.سهیل و گلرخ برای خداحافظی آمدند و با اشک و گریه مادرم رفتند.بعد لیلا زنگ زد و گفت: - اگه حال داری عصری بریم سینما! بی حوصله گفتم:نه خیلی خسته ام.راستی به شادی زنگ زدی؟دیشب چرا نیامد؟ لیلا گفت:آره زنگ زدم.از پله ها خورده زمین،پاش دررفته.می گفت آماده شده که بیاد عروسی از پله ها لیز خورده و قوزک پاش ورم کرده... وقتی گوشی را گذاشتم،هوا تاریک شده بود و هنوز از پدرم خبری نبود. سرانجام اتفاقي كه ازش مي ترسيدم افتاده بود. گيج و مات در اتاقم نشسته به فضاي خالي روبرويم كه رو به تاريكي مي رفت زل زده بودم. خانه در آرامش فرو رفته بود. اما مي دانستم اين آرامش قبل از طوفان است. آن شب وقتي پدرم به خانه رسيد من تقريبا يادم رفته بود كه حسين كارش داشت. اما صورت درهم و اخم هاي پدر مرا به فكر انداخت كه مبادا به حسين تلفن كرده و چيزي گفته باشد. منتظر ماندم تا پدر خودش سر صبحت را باز كند و اين انتظار زياد طول نكشيد. بعد از شام پدرم به اتاق سهيل رفت و مرا صدا كرد . نا خود اگاه دلم فرو ريخت. دست و پايم يخ كرده بود. به سختي وارد شدم. پدرم پشت ميز نشسته بود با ديدن من گفت : - بيا بشين . روي تخت سهيل روبروي پدرم نشستم. منتظر ماندم تا اول پدر صبحت كند. چند لحظه اي هر دو ساكت بوديم عاقبت پدرم گفت : - من امروز با آقاي ايزدي تماس گرفتم مي دوني چه كار داشت ؟... 🍁نویسنده تکین حمزه لو🍁
💗💗 پرسشگر نگاهش كردم . پدرم بي آنكه منتظر جواب بماند گفت : - نمي دونم با خودش چه فكري كرده كه اين درخواست رو اصلا مطرح كرده .... بدون مقدمه از من خواست كه يك وقت بهش بدم براي خواستگاري! عجب زمونه اي شده . از روي انسانيت و محبت اين آدم رو دعوت مي كني تو خونه ات تا چشمش به پول و پله مي افته آب دهنش سرازير مي شه. يكي نيست بگه آخه بابا بذاريكي دو روزي بگذره بعد! آخه بگو بچه جون تو رو چه حسابي اين حرفو زدي ؟ ننه و بابات كي هستن خودت كي هستي ... پدرم همينطور مي گفت و من در سكوت مي شنيدم حسابي از دست حسين ناراحت بودم. آخر موقعيت بهتر از اين پيدا نكرده بود ؟... با صداي پدرم به خودم آمدم: - مهتاب حالا نظر تو چيه ؟ هان ؟ سرم را بالا گرفتم و گفتم : آقاي ايزدي براي ما تقريبا يك نيمچه استاد بود. از نظر علمي و اخلاقي تو دانشگاه نمونه بود. اين ترم هم درسش تموم شده و جايي مشغول به كار شده است. پدرم چند لحظه خيره نگاهم كرد و گفت : منظورت از اين حرفها چيه ؟ نكنه تو از اين بابا خوشت مي آد؟ وقتي حرفي نزدم پدرم بلند شد و شروع كرد به قدم زدن در اتاق با حرص شروع كرد به حرف زدن : - از تو انتظار نداشتم چنين عكس العملي از خودت نشون بدي. اون همه خواستگار سر و پادار رو رد كردي براي اين ؟ براي اين آدم ؟ در هر حال بهت بگم اين پسره چشم به پول تو داره . من يكي هم اصلا چنين اجازه اي بهش نمي دم . بعد از اتاق رفت بيرون و در را محكم بهم كوبيد. اشك هايم نا خودآگاه سرازير شدند. از دست حسين حسابي عصباني بودم. سريع تلفن را برداشت و شماره خانه اش را گرفتم . تا گوشي را برداشت گفتم : آخه تو چرا آنقدر سرخود و لجبازي ؟ از اين وقت بهتر پيدا نكردي ؟ صداي حسين ساكتم كرد : مهتاب اين بازي مسخره رو بس كن وقت مناسب! وقت مناسب ! الان نزديك به دوساله كه تو دنبال وقت مناسبي اما من ديگه نیستم. من بايد تكليفمو روشن كنم. تو اين مدت همش به حرف تو گوش كردم اما بي نتيجه !ديگه دوست ندارم برام تكليف تعيين كني اگه منو دوست داري و مي خواي باهام ازدواج كني ديگه بسپار دست خودم كه با پدر و مادرت روبرو بشم. با حرص گفتم : بفرما اين گوي و اين ميدان. بدون اينكه منتظر جوابش باشم گوشي را محكم روي دستگاه كوبيدم. صبح زود با صداي داد و فرياد مادرم از خواب بيدار شدم. دوباره ترم تابستاني داشتم و بايد به دانشگاه مي رفتم. اما احساس نا امدي و افسردگي اجازه نمي داد از رختخواب بيرون بيايم. صداي مادرم را مي شنيدم كه فرياد مي زد : - دختره بي چشم و رو !... ببين چه جوري عروسي سهيل رو از دماغم در آورد. بگو چرا هي پذيراي مي كرد ازش ! اه ! مرده شور چشم سفيد !.... لحظه اي ساكت شد و دوباره داغ دلش تازه و صدايش بلند مي شد : - آخه بيشعور بي عقل كوروش با اون همه كبكبه و دبدبه رو ردكردي واسه اين پسه مردني ريشو ؟ خاك بر سرت مهتاب ! پرهام با اون سر و ريخت و پول و موقعيت رو رد كردي واسه اين پسره جانماز آب كش حزب الهي ؟ حالا همينم مونده بترسم يك نوار بذارم تو ضبط ! خدا به دور دختره بيشعور ! غلط مي كنه حرف زيادي بزنه وقتي با تو سري وادارش كردم زن كوروش بشه اون وقت مي فهمه زرت و پرت زيادي يعني چي ! صداي آهسته پدرم كه مادرم را دعوت به آرامش مي كرد شنيدم. دلم براي خودم مي سوخت. من هنوز حرفي نزده اين همه داد و فرياد را بايد تحمل مي كردم اگر كلمه اي از دهنم در مي آمد چه مي شد. چند لحظه اي با خودم فكر كردم . چرا بايد مي نشستم و گوش مي دادم ؟ حسين پسر خوب و پاكي بود گناهش فقط بي خانواده بودن و بي پولي اش بود. كه هيچكدام تقصير خودش نبود. تازه درست كه فكر مي كردي همچين بي پول هم نبود. مگه سهيل برادر خودم چي داشت ؟ مگه همين پرهام كه مادرم مي گفت موقعيت و پول داره وضعش از حسين بهتر بود ؟ فوق فوقش دايي بهش يك خونه مي داد تازه هنوز كار هم نداشت. 🍁نویسنده تکین حمزه لو🍁
💗💗 با اين فكرها شير شدم و با سرعت به طرف آشپزخانه رفتم . در باز كردم و گفتم : - چه خبره ؟ چرا اينقدر داد و بيداد مي كنيد ؟ مادرم مثل ببر زخمي به طرفم برگشت . صورت سفيدش از شدت خشم قرمز و چشمانش از حدقه در آمده بود. موهاي اطراف صورتش پريشان بود. با ديدنم گفت : - چه خبره ؟ يعني تو نمي دوني ؟ همه اين آتيش ها از گور تو بلند مي شه دختره چشم سفيد ! پدرم ساكت به من خيره شده بود. از عصبانيت مي لرزيدم : - بس كنيد بس كنيد اينقدر پشت سر كسي كه نمي شناسيد حرف نزنيد . مگه حالا چي شده كه داد مي زنيد. مگه من دختر شاهم كه خواستگارام بايد دست چين شده باشند. مادرم فوري جيغ كشيد : صداتو ببر مهتاب ! رفته دانشگاه به جاي اينكه تربيت ياد بگيره بي تربيت شده ! حالا چي شده اينقدر سنگ اين پسره ريقو رو به سينه مي زني ؟ با حرص گفتم : چون وقتي كه امثال ما سوراخ موش مي خريدن يك ميليون اين پسره ريقو و مردني سنگ شما رو به سينه مي زد فهميديد؟ چشمان پدر و مادرم گشاد شده به من خيره ماند. بدون حرف اضافه لباس پوشيدم و از خانه بيرون آمدم. سر كلاس با ديدن ليلا كه اخم هايش در هم بود خنده ام گرفت. حالا هر دو يك موقعيت داشتيم. شادي هنوز پايش ورم داشت و نمي توانست به دانشگاه بيايد. ليلا وقتي به لب و لوچه آويزانم نگاه كرد پرسيد : - چيه ؟ تو ديگه چته ؟ دستم را تكان دادم : همون بدبختي تو رو دارم! ليلا فوري پرسيد : حسين با پدرت صحبت كرد؟ سرم را تكان دادم . ليلا با خنده گفت : واي دلم بهت مي سوزه حالا حالا ها بايد جنگ و دعوا داشته باشي .تازه بعيد مي دونم موفق بشي . با حرص گفتم : به كوري چشم تو برات كارت مي فرستم. بعد از كلاس لخ لخ كنان از در دانشگاه بيرون مي آمدم كه چشمم به حسين افتاد. گوشه اي منتظر ايستاده بود. با ديدنم جلو آمد و سلام كرد. ليلا جوابش را داد و رو به من گفت : خوب من بايد برم فردا مي بينمت . حسين منتظر ماند تا ليلا كمي دور شود. بعد گفت : چي شد ؟ پدرت حرفي نزد ؟ با عصبانيت گفتم : چي شد ؟! هيچي ! از ديروز هردوشون دارن سرم داد و فرياد مي كشن. همش تقصر توي ديوونه است! حسين دلجویانه گفت : الهي من بميرم كه برات اين همه مشكل درست كردم. اما منو هم درك كن از اين وضع خسته شدم. نگاهش كردم . چشمان درشتش معصومانه نگاهم مي كرد. آهسته گفتم : - خوب حالا بايد چه كار كنيم ؟ حسين قلم و كاغذي از جيبش در آورد : آدرس شركت پدر تو بده مي خوام برم اونجا رو در رو باهاش صحبت كنم. بايد همه چيز رو بهش بگم. با ترس گفتم : چي مي خواي بگي ؟ تو رو خدا بذار يك چند وقتي بگذره بعد اصلا شايد خودش بهت وقت بده بياي صحبت كني ... حسين سري تكان داد و گفت : نه مهتاب اين موضوع بايد زودتر روشن بشه . من كه دزدي و هيزي نكردم كه بترسم. مي خوام تكليف يكسره بشه يا اينطرفي يا اونطرفي! با دودلي پرسيدم : اگه بگه نه اونوقت منو ول مي كني ؟... حسين لحظه اي حرفي نزد بعد مصمم گفت : انقدر مي رم و مي آم كه بگه آره خيالت راحت باشه . من تو رو از دست نمي دم. بعد آدرس را نوشت و رفت. با اضطراب و هيجان به خانه برگشتم. همه جا ساكت بود و انگار كسي خانه نبود. روي تخت نشستم و سعي كردم درس بخوانم. دلم مثل سير و سركه مي جوشيد و اصلا نمي توانستم تمركز كنم. ساعت هم انگار با من لج كرده بود. مثل يك لاك پشت فس فس مي كرد. و جلو مي رفت. هوا تاريك شد بي آنكه من از جايم تكان خورده باشم. تقريبا هر يك ربع به خانه حسين زنگ مي زدم. اما خبري نبود. عاقبت سر و صداي در بلند شد . قلبم در سينه مي كوبيد و دست و پايم مي لرزيد . پدرم به محض ورود صدايم كرد: - مهتاب مهتاب كجايي ؟ فوري از جا بلند شدم و بيرون رفتم : سلام من اينجا هستم. پدرم با خستگي نگاهي كرد و گفت : عليك سلام مادرت كجاست ؟ شانه اي بالا انداختم: نمي دانم وقتي من آمدم خانه نبود. پدرم خودش را روي مبل انداخت : حتما قهر كرده رفته خونه برادرش ! ببين ما رو تو چه هچلي انداختي . بعد چايي كه جلويش گذاشته بودم برداشت و ادامه داد : - امروز دوباره اين پسره پيداش شد. نمي دونم آدرس شركت منو از كجا آورده حتما سهيل بهش داده به هر حال آمد. نشستيم و با هم صحبت كرديم. مي گفت خيلي وقته كه تصميمش رو گرفته و هر بار تو مانعش شدي ... آره ؟ 🍁نویسنده تکین حمزه لو🍁
💗💗 سرم را پايين انداختم . پدرم گفت : از پدر و مادرش پرسيدم جواب داد كسي رو نداره . يك خونه داره و يك مقدار پول براي برگزاري مراسم عروسي... هنوز من حرفي نزده براي خودش عروسي هم گرفته ! با اينكه به نظرم پسر بدي نيامد اما مهتاب اين جور آدمها وصله ی ما نيستند. تو با اين نوع تفكر و طرز زندگي آشنا نيستي الان بچه اي احساساتي هستي يك تصميمي مي گيري ولي تب تند زود عرق مي كنه و سرد مي شه . اون وقت ديگه پشيموني سودي نداره اين حرفها به كنار مادرت خودش رو مي كشه اگه تو بخواي زن اين آدم بشي . تمام نيرو و توانم را جمع كردم و به زور گفتم : آخه چرا بابا مگه حسين چه عيبي و ايرادي داره ؟ يك پسر پاك و درست كه داره زندگي مي كنه كار مي كنه .روي پا خودش وايستاده آخه چه ايرادي داره ؟براي يك زندگي ساده امكانات داره مثل سهيل يك خونه داره يك كار پر در آمد داره ديگه چي مي خواهيد؟ براي چي مامان انقدر ناراحته ؟ من دلم نمي خواد زن كوروش بشم و برم خارج زندگي كنم. به كي بايد بگم ؟ پدرم از ناچاري شانه اي بالا انداخت و گفت : در هر حال من براي پنج شنبه همين هفته يك وقت بهش دادم بياد خونه صحبت كنه در حضور مادرت و تو ، تا اون روز ببينم چي مي شه ! با شنيدن اين حرف كمي اميدوار شدم. لحن پدر آنقدر قاطع و جدي نبود كه كاملا نا اميد شوم. مي دانستم از حسين بدش نيامده و فقط از عكس العمل تند مادرم مي ترسد. سرنماز از خدا خواستم كه مادرم را راضي كند. ديروقت شب عاقبت مادرم همراه پدرم به خانه برگشت. صدايش را مي شنيدم كه به پدرم غر مي زد : - تو كه مي دوني نظر من چيه حالا بهش وقت هم دادي ؟... امير نكنه تو هم طرف اين دختره هستي كه انقدر رو دار شده ؟ نمي شنيدم پدرم چه جوابي مي دهدد اما از لحن صداي مادرم مي دانستم عصباني است و به اين سادگي ها تسليم نمي شود. صبح پنج شبه سرانجام فرا رسيد . انقدر اضطراب و نگراني داشتم كه تا صبح در اتاقم قدم زدم. بعد از نماز صبح با علم به اينكه همه خوابند به حسين تلفن كردم . مي دانستم بيدار است و احتمالا سر سجاده دعا مي كند. حدسم درست بود و با اولين زنگ گوشي را برداشت وقتي صداي مرا شنيد با تعجب گفت : دختر تو چرا اين موقع بيداري ؟ با خنده گفتم : براي همون دليل كه تو بيداري ... حسين با هيجان گفت : براي نماز بيدار شدي ؟ دوباره خنديدم : براي نماز نخوابيدم. از ديشب بيدارم حسين من خيلي مي ترسم. صداي آرامش در گوشم پيچيد : نترس عزيزم به خدا توكل كن مطمئن باش همه چيز درست مي شه غمگين گفتم :حسين مي شه خواهش كنم از جبهه رفتن و مجروح شدنت حرفي نزني ؟ لحظه اي سكوت شد . بعد صداي حسين آرام و مطمئن بلند شد : - مهتاب پدر و مادر تو حق دارن همه چيز رو در مورد من بدونن از من نخواه كه بهشون دروغ بگم. با حرص گفتم : راستشو نگو دروغ هم نگو ! حسين خنديد : نترس دختر خوب دلم خيلي روشنه مطمئن باش موقع اسباب كشي تو هم كمكم مي كني . با خنده گفتم : پس براي اسباب ككشي نگراني ؟ هان ؟ حسين دلجويانه گفت : نه عزيزم شوخي كردم . نگران نباش برو يكم استراحت كن . من طرفهاي ساعت هفت مي آم فقط دعا كن . از ته دل . وقتي گوشي را مي گذاشتم بي اختيار شروع به خواندن دعا كردم. صبح كلاس داشتم و از اينكه چند ساعتي سرگرم مي شدم خوشحال بودم. شادي هم لنگ لنگان آمد. پايش هنوز ورم داشت و تا چشمش به من افتاد گفت : تقصير عروسي نحس داداشت است هنوز پام قد متكاست. بين دو كلاس ليلا پرسيد : چي شد ؟ شانه اي بالا انداختم : قرار امروز با پدر و مادرم صحبت كنه اما مامان هنوز كوه آتشفشانه ! شادي خندان گفت:اين چند روزه كه من نبودم به سلامتي شوهر كردي ؟ ليلا زد زير خنده و گفت : آره بچه اولش هم مدرسه مي ره . با حرص گفتم : زهرمار هي بخند خوبه خودت هم به مصيبت من گرفتاري ها ! شادي عصباني گفت : يكي به من هم بگه چي شده مسخره ها ! ليلا نگاهي به من كرد و گفت : آقاي ايزدي رو كه مي شناسي ؟... مي خواد بره خواستگاري مهتاب پدر و مادرش هم مي خوان براي شام كبابش كنن ! دوباره به قهقهه خنديد . شادي هاج و واج به من خيره شد: اين چي مي گه ؟ ايزدي آمده خواستگاري تو ؟ عصباني گفتم : چيه ؟ حتما به تو هم بايد حساب پس بدم ؟ شادي با پوزخند گفت : اصلا به اون قيافه مظلومش نمي آمد ها حالا طوري نمي شه كه چرا عصباني شدي ردش كن بره پي كارش چقدر خودش رو تحويل گرفته آمده خواستگاري تو ! از شدت عصبانيت بلند شدم و از كلاس بيرون آمدم . چرا همه فكر مي كردند حسين براي من شوهر مناسبي نيست ؟ حوصله ماندن در دانشگاه را نداشتم ناراحت و نگران به طرف خانه راه افتادم. 🍁نویسنده تکین حمزه لو🍁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺 السلام علیک یا قائم آل محمد 🌺 سلام مولای من.....مهدی جان... سلام امام زمانم کاش عشق تو نصیب دلِ بیمار شود ساکنِ کوی تو این عبد گنه کار شود با دعای سحرت نیمه شبی یامهدی دلِ غفلت زده ام کاش که بیدار شود جهت سلامتی وتعجیل در فرج مولایمان پنج 🌷 صلوات🌷میفرستیم. 🕊✨ أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج بحق حضر‌ت زینب سلام الله علیها✨🕊 کلید بهشت🔑🌹🕊 ‍‎‌ ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ @kelidebeheshte ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴سه چیز که گرفتاری براتون درست میکنه 🎤شیخ احمد کافی رحمت الله علیه 🕊✨ أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج بحق حضر‌ت زینب سلام الله علیها✨🕊 کلید بهشت🔑🌹🕊 ‍‎‌ ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ @kelidebeheshte ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄