#نماز_ویژه_شب_های_ایام_البیض👌🏻
#شب_های_سیزدهم_چهاردهم_پانزدهم_ماه_رجب⭐️
✍🏻نماز دیگر شب سیزدهم ماه رجب بدان که مستحب است در هر یک از ماه رجب و شعبان ورمضان.
🕊 آنکه در شب سیزدهم، دورکعت نماز بگذارد در هر رکعت بعد از سوره ی حمد، ۱مرتبه سوره یاسین، ۱مرتبه سوره ملک، ۱مرتبه سوره توحید بخواند.
🕊 در شب چهاردهم، چهار رکعت سلام به همین کیفیت.
🕊 و در شب پانزدهم ۶ رکعت به همین کیفیت.
#ثواب_نماز 🎁
⬅️از حضرت امام صادق (علیه السلام) که هر که چنین کند:جمیع فضیلت این ماه را دریابد و جمیع گناهانش غیر از شرک آمرزیده شود.♥️
التماس دعا 🤲🏻🌷
#کلیدبهشت 🔑🌹
https://eitaa.com/joinchat/1912799280C98470c8f19
#أین_الرجبیون
#ثواب_جاریه💛
💌حداقل برای یک نفر ارسال کنید ✔️
#نمازشب_پانزدهم_ماه_رجب 🔮
🔶شیخ عباس قمی در مصباح ذکر کرده که داود بن سرحان از امام صادق [علیه السلام] روایت کرده كه ایشان فرمود:🔶
⬅️در شب نیمه رجب دوازده ركعت نماز اقامه کنید، به صورت {۶تا دو رکعتی} که در هر ركعت حمد و سوره یکبار تلاوت شود و پس از اتمام نماز، سورههای حمد و معوذتین(سوره های فلق و ناس) و سوره اخلاص و آیة الكرسى را چهار مرتبه تلاوت میکنید و سپس ذکر «سُبْحانَ اللهِ وَالْحَمْدُ لِلّهِ وَلا اِلهَ اِلا اللهُ وَاللهُ اَكْبَرُ » چهار مرتبه گفته شود . پس از آن ذکر «اَللهُ اَللهُ رَبّى لا اُشْرِكُ بِهِ شَیْئا وَ ما شاَّءَ اللهُ لا قُوَّةَ اِلاّ بِاللهِ الْعَلِىِّ الْعَظیمِ» گفته شود.📿
#منبع : اقبال الاعمال.صفحه ۱۵۵/ مفاتیح الجنان.شیخ عباس قمی.صفحه ۲۳۶📚
#التماس_دعا 🤲🏻🌿
#کلیدبهشت 🔑🌹🕊
https://eitaa.com/joinchat/1912799280C98470c8f19
#أین_الرجبیون
#ثواب_جاریه💛
💌حداقل برای یک نفر ارسال کنید ✔️
#نماز_ویژه_شب_های_ایام_البیض👌🏻
#شب_های_سیزدهم_چهاردهم_پانزدهم_ماه_رجب⭐️
✍🏻نماز دیگر شب سیزدهم ماه رجب بدان که مستحب است در هر یک از ماه رجب و شعبان ورمضان.
🕊 آنکه در شب سیزدهم، دورکعت نماز بگذارد در هر رکعت بعد از سوره ی حمد، ۱مرتبه سوره یاسین، ۱مرتبه سوره ملک، ۱مرتبه سوره توحید بخواند.
🕊 در شب چهاردهم، چهار رکعت سلام به همین کیفیت.
🕊 و در شب پانزدهم ۶ رکعت به همین کیفیت.
#ثواب_نماز 🎁
⬅️از حضرت امام صادق (علیه السلام) که هر که چنین کند:جمیع فضیلت این ماه را دریابد و جمیع گناهانش غیر از شرک آمرزیده شود.♥️
التماس دعا 🤲🏻🌷
#کلیدبهشت 🔑🌹
https://eitaa.com/joinchat/1912799280C98470c8f19
#أین_الرجبیون
#ثواب_جاریه💛
💌حداقل برای یک نفر ارسال کنید ✔️
💗#مهر_و_مهتاب💗
#قسمت_صد_بیست_و_دوم
سرم گیج می رفت و حرفهای شادی برایم مهم نبود. چند دقیقه بعد جلوی در سالن شلوغ شد. شادی با هیجان گفت:لیلا آمد.
با سستی بلند شدم و به طرف در رفتم. لیلا وارد شد. مثل یک ملکه زیبا شده بود. صورتش مثل یک عروسک زیبا و رویایی شده بود. دسته گلی از گلهای رز لیمویی و نرگس و زنبق که به زیبایی کنار هم قرار داشتند،در دست داشت. با دیدن من وشادی،لبخند زیبایی زد و به طرف من آمد. جلو رفتم و گفتم:لیلا،این واقعا تویی؟...چقدر خوشگل شدی.
خنده ای کرد و گفت:راست میگی؟خوب شدم؟
سرو صدای دست زدن و هلهله،نگذاشت تا جوابش را بدهم. لحظه ای بعد، مهرداد هم وارد شد تا به مهمانان خوش آمد بگوید. اولین بار بود که از نزدیک می دیدمش،البته عکسش را دیده بودم ولی خودش با عکسش تفاوت بسیار داشت. با دقت نگاهش کردم. کاملا مشخص بود که خیلی پرسن و سال تر از لیلا است. موهای کنار شقیقه اش کاملا سفید شده بود و موهای جلوی سرش هم کم پشت بود. چشم و ابرویی مشکی داشت،با بینی استخوانی و عقابی،سبیل کم پشتی هم پشت لبش به چشم می خورد. کنار چشمهایش هنگام لبخند زدن پر از چین های ریزمی شد،صورت لاغر و گونه های فرورفته ای داشت. رویهمرفته،قیافه اش حسابی توی ذوقم زد. گلرخ آهسته کنار گوشم گفت:
- حیف از لیلا!
بیشتر از آن،تحمل سرپا ایستادن را نداشتم. عروس و داماد خرامان و دست در دست به طرف مهمانان می رفتند تا خوش آمد بگویند. خسته روی صندلی ام افتادم و به مادر لیلا که دور از چشم بقیه،اشک هایش را پاک می کرد،خیره شدم. بقیه مراسم را فقط نظاره می کردم. تمام گرسنگی ها و نخوردن ها،انگار امشب در من اثر کرده بود. سالن دور سرم می چرخید. سرو صداها انگار از دوردست می آمد. چشمانم سیاهی می رفت و قیافه آدمها را درهم و تاریک می دیدم. هرچه گلرخ و شادی با من صحبت می کردند متوجه حرفشان نمی شدم و فقط سرم را تکان می دادم. چند بار لیلا کنارم آمدو نشست. به سختی تمرکز کرده بودم تا بفهمم چه می گوید. صدایش گنگ بود. مهتاب،چرا انقدر لاغر شدی؟زیر چشات گود افتاده،چی به روزت آوردی؟
دهانم را بدون اینکه بتوانم جواب بدهم،باز و بسته می کردم. دوباره صدایش را شنیدم:
- تورو خدا یک شیرینی بزار دهنت،انگار داری می میری...
بعد صدای گلرخ بلند شد:اینجا که مامان نیست ببینه داری می خوری،یک چیزی بخور،رنگ و روت خیلی پریده...
بعد سر و صداها قاطی شد. دوباره صدای بلندی شنیدم. انگار مادر لیلا بود.
- خانمها،بفرمایید.شام سرد شد.
به میز شام نگاه کردم. لیلا و مهرداد هنوز جلوی دوربین در حال غذا خوردن بودند. گلرخ دستش را زیر بازویم انداخت:مهتاب جون،پاشو بریم سر میز شام.
با سستی بلند شدم.سرم گیج می رفت و پاهایم می لرزید.لحظه ای به میز شام رنگین خیره شدم و بعد در بغل گلرخ از حال رفتم.
🍁نویسنده تکین حمزه لو🍁
💗#مهر_و_مهتاب💗
#قسمت_صد_بیست_و_سوم
چشم باز كردم اطرافم سكوت بود. لحظه اي فكر كردم در اتاقم و در ميان رختخوابم هستم. اما بعد با ديدن زن سفيد پوشي كه بالاي سرم آمد و چيزهايي در دفتر درون دستش يادداشت كرد فهميدم كه در بيمارستان هستم. سرم سنگين و دهانم خشك بود. به سختي سرم را چرخاندم و به اطرافم نگاه كردم. مبل كوچكي با رويه چرم كنار تختم خالي بود. روي ميز يك گلدان پر از گل مريم و رز بود. يك سبد گل بزرگ هم روي يخچال كوچك اتاق به چشم مي خورد. بعد در اتاق باز شد و پدرم وارد اتاق شد. با ديدن چشم باز من لبخند زد و با بغض گفت :
- الهي شكرت .
بعد سرش را از در بيرون برد و گفت : بياييد چشمانش بازه ...
و لحظه اي بعد اتاقم پر از سر و صدا و هياهو شد. مادرم سهيل گلرخ ليلا شادي عموفرخ و زن دايي ام همه با هم داخل شدند و شروع به حرف زدن با من و با يكديگر كردند. خسته و بيحال چشمانم را دوباره بستم.
وقتي دوباره چشم گشودم سر و صدايي نبود. تشنه بودم . سرم را به كندي چرخاندم چشمم به مادرم افتاد كه منتظر روي مبل نشسته بود مادرم هم لاغر و تكيده شده بود. چشمانش سرخ بود. با ديدنم بلند شد و كنار تختم ايستاد. آهسته گفت :
- مهتاب جون درد و بلات تو سر مادرت بخوره نزديك بود بميري از ضعف و كم خوني آخه چرا اينكاو مي كني ؟
حوصله بحث مجدد با مادرم را نداشتم. بنابراين چشمانم را دوباره بستم تا مجبور نباشم جوابي بدهم. بعد صداي پدرم را شنيدم:
- مهتاب ما صلاح تو رو مي خوايم اما حالا كه تو داري با زندگي خودت بازي مي كني حرفي ديگر است ... ما ديگه كاسه داغتر از آش نيستيم. انگار همه جوونها خودشون شخصا بايد سرشون به سنگ بخوره حرفي نيست ...
بارقه اي از اميد در دلم روشن شد. شايد پدر و مادرم راضي شده اند. از شدت ضعف بي حال بودم و زود خسته مي شدم. به بازويم سرم وصل بود و براي ناهار و شام برايم كباب يا جوجه مي آوردند كه با اشتها مي خوردم. آخر شب وقتي همه رفتند به فكر فرو رفتم. مادرم مي خواست شب پيش من بماند كه به اصرار خودم رفت. رفتارش خيلي نرم و ملايم شده بود به گمانم حسابي ترسيده بود و مي ترسيد باز هم كار دست خودم بدهم. احتمال مي دادم سهيل و گلرخ حسابي پخته بودنش و از آينده و جنون من و رفتار بچه گانه ام ترسانده بودنش. در فكر بودم كه در اتاق آهسته باز شد فكر كردم پرستار باشد سرم را برگرداندم در ميان تعجب من حسين داخل شد. دسته گلي در دست داشت. به نظرم او هم لاغرتر شده بود. با ديدن چشمان باز من جلو آمد و سلام كرد . با لبخند گفتم : تو چطور آمدي ؟ .... وقت ملاقات خيلي وقته تموم شده ...
حسين خنديد : انقدر پايين منتظر شدم تا پدر و مادرت رفتند. بعد سبيل نگهبان دم در را چرب كردم و آمدم خانم خودم را ببينم.
با ضعف دستم را جلو آوردم وگفتم : لطف كردي .
حسين روي مبل نشست صدايش غمگين بود همه اش تقصير منه تو به خاطر من اينهمه مدت به خودت سخت گرفتي و روزه دار بودي...
متعجب پرسيدم : كي بهت گفت ؟
حسين سرش را تكان داد : ليلا اومده بود برات ثبت نام كنه منهم آمده بودم تورو ببينم. اونجا بهم گفت آوردنت بيمارستان چون دو هفته است كه به جز نون و آب هيچي نخوردي. الهي من بميرم كه به خاطر من روسياه تو اين گرفتاري گير كردي ....
حرفي نزدم. دوباره صداي بغض آلود حسين بلند شد :
- مهتاب تصميم گرفتم همين الان برم پيش پدر و مادرت و بگم حاضرم خودمو از زندگي دخترشون بكشم كنار من راضي به رنج تو نيستم.
عصبي گفتم : دوباره شروع كردي حسين ؟ تو همينطوري مي جنگيدي ؟ اگه يك كم رنج و زحمت مي كشيدي حاضر بودي خودتو تسليم كني ؟
حسين دماغش را بالا كشيد : مهتاب من براي تو ناراحتم وگرنه خودم حاضرم هر بدبختي رو تحمل كنم به خدا حاضرم از گرسنگي بميرم تو دست دشمن اسير باشم چه مي دونم ... ولي تو اذيت نشي .
خنديدم و گفتم : لازم نكرده من هم ديگه اذيت نمي شم فكر كنم پدر و مادرم كمي نرم شدن فردا از بيمارستان مرخص ميشم. تو بعد از ظهر يك زنگ به بابام بزن و دوباره باهاش حرف بزن احتمالا اين بار جوابش فرق مي كنه.
حسين از جا پريد : راست مي گي ؟ از كجا فهميدي ؟
دستم را بالا آوردم : مادر و پدرم حرفهايي مي زدن كه معني اش رضايت بود. مي ترسن اينبار ديگه من بميرم و داغم به دلشون بمونه .
🍁نویسنده تکین حمزه لو🍁
💗#مهر_و_مهتاب💗
#قسمت_صد_بیست_و_چهارم
(حسین : ) - خدا نكنه از خدا مي خوام هيچ روزي رو بدون تو نبينم.
ديگه احساس ضعف و بي حالي نداشتم از عشق حسين سرشار بودم و دلم مي خواست زودتر از بيمارستان مرخص شوم و تكليفم مشخص شود.
صبح فردا پدرم دنبالم آمد و پس از پرداخت صورتحساب بيمارستان با كمك سهيل مرا سوار ماشين كرد و به طرف خانه راه افتاد. در ميان راه سهيل با ملايمت گفت :
- خدا خيلي رحم كرد مهتاب تو رو خدا بچه بازي رو كنار بذار.
بي حال گفتم : وقتي به حرفهاي منطقي ام كسي گوش نمي ده مجبورم با اين كارهاي بچگانه توجه بقيه رو به خودم و خواسته هاي معقولم جلب كنم.
صداي پدرم غمگين و گرفته بلند شد : مهتاب انقدر حرف بيخود نزن من و مادرت اگه حرفي ميزنيم چون آينده رو مي بينيم نه مثل تو كه از روي احساس فقط همين امروزت رو مي بيني اين پسر بچه خوبيه حرفي نيست ولي مهتاب مريضه مي فهمي ؟ هيچ معلوم نيست تا كي زنده بماند.
عصبي گفتم : عمر دست خداست از كجا معلوم شايد من زودتر بميرم شايد دارويي براي امثال حسين كشف بشه و نجات پيدا كنن.
پدرم پوزخندي زد : شايد اما اگر ! با اين حرفها نمي شه زندگي كرد. بايد واقعيت رو درك كني .
به ميان حرف پدرم دويدم : واقعيت اينه كه من انتخاب خودم رو كردم و پاي همه چيز هم وايستادم اينو بدونيد اگه موافقت نكنيد باز هم من سر حرفم هستم انقدر صبر مي كنم تا بميرم يا شما راضي بشيد !
پدرم نگاهي به سهيل انداخت و حرفي نزد . وقتي به خانه رسيديم عمو فرخم گوسفندي را ميان كوچه كشيد و قصاب سر زبان بسته را جلوي ماشين پدرم بريد با اشمئزاز روي خون رفتم و وارد خانه شدم. حوصله صحبت كردن با كسي را نداشتم به اتاقم رفتم و در رو قفل كردم. چند دقيقه بعد صداي گلرخ بلند شد :
- مهتاب تلفن رو بردار ...
گوشي را برداشتم : بله ؟
صداي ليلا بلند شد : چطوري دختر ؟
- تو چطوري عروس خانم ؟
- همه اش نگران تو بودم اون شب سر ميز شام غش كردي انقدر ترسيدم كه نگو راستي برات ثبت نام هم كردم.
- خيلي ممنون چند واحد برداشتي ؟
- مثل هميشه بيست تا .
با تعجب پرسيدم : معدلم بالاي دوازده شده بود ؟
ليلا خنديد : حواس جمع ترم تابستون مهم نيست معدلت چند بشه ولي ترم قبل معدلت نزديك چهارده شده بود. واحدهاي تابستان را هم پاس كردي ولي نمره هات خيلي درخشان نيست .
منهم خنديدم : به جهنم همين كه پاس شده كافيه . شادي چطوره ؟
- خوبه اونهم نگرانت بود. احتمالا بهت زنگ مي زنه .
گوشي را گذاشتم و دوباره روي تخت دراز كشيدم. مطمئن بودم حسين به حرفم گوش مي كند و بعد از ظهر با پدرم تماس مي گيرد. تمام سلول هاي بدنم انتظار مي كشيد. نمي دانم كي خواب چشمانم را در ربود. اما وقتي بيدار شدم شب شده بود. بي اختيار به ياد حسين افتادم و ذهنم پر از سوال شد ‹ آيا زنگ زده بود ؟ پدرم چه جواي داده بود ؟ چه اتفاقي افتاده ؟› بي توجه به ساعت گوشي را برداشتم و شماره خانه حسين را گرفتم . بوق ممتد و كشداري خط را پر كرد .
چند بوق و بعد صداي خسته و خواب آلود حسين : بفرماييد ...
بي صبرانه گفتم : حسين چي شد ؟
صدايش پر از عطوفت و مهرباني شد : حالت چطوره عزيزم ؟ هنوز نخوابيدي ؟
با خنده گفتم : من تازه بيدار شدم . زنگ زدي ؟
- آره ...
- خوب چي شد ؟
- هيچي قرار شد آخر هفته بيام صحبت كنم .
از شادي جيغ كوتاهي كشيدم : راست مي گي ! واي حسين چقدر خوشحالم.
حسين هم خنديد : خدا كنه جواب مثبت بدن راستي من فردا خونه جديد هستم بايد كليد اينجا رو تحويل بدم.
- اسباب كشي كردي ؟
- تقريبا اما هنوز چيزي نچيدم مي خوام تو اينكارو بكني با سليقه خودت.
🍁نویسنده تکین حمزه لو🍁
💗#مهر_و_مهتاب💗
#قسمت_صد_بیست_و_پنجم
تمام وجودم لبريز از شادي شد. وقتي گوشي را گذاشتم دلم مي خواست زودتر روزها بگذرد . اطمينان داشتم همه چيز رو به راه شده مادرم و پدرم دل نازكي داشتند و طاقت ديدن رنج و ناراحتي تنها دخترشان را نداشتند.
كم كم حالم بهتر مي شد و مي توانستم راحت راه بروم و حركت كنم. مادرم نگران غذاهاي مقوي برايم مي آورد و انقدر كنارم مي نشست تا غذايم را تمام كنم. منهم اطاعت مي كردم. دلم نمي خواست فضاي مساعد به وجود آمده را خراب كنم. عاقبت روزي كه منتظرش بودم رسيد . اين بار عمو فرخ و دايي علي هم آمده بودند. مجلس تقريبا مثل يك بله بران معمولي بود. به حسين گفته بودم تا لباس رسمي بپوشد و با سبد گل وارد شود. حسين هم سنگ تمام گذاشته بود. از پنجره اتاقم ناظرش بودم . يك سبد گل بزرگ پر از گلهاي سفيد شيپوري در دست داشت. موهاي اصلاح شده ريش و سبيل مرتب و كوتاه و كت و شلوار مرتب و دودي رنگ همه چيز عالي و كامل بود. حسين داخل شد و من شش دانگ حواسم را جمع كرده بودم تا كلمه اي را هم نشنيده نگذارم. حسين با همه سلام و احوالپرسي كرد و بعد صداي عمو فرخم آمد كه درباره كار و تحصيلات حسين مي پرسيد. بعد هم جوابهاي حسين نزديك يك ساعت صحبت هاي پراكنده و راجع به موضوعات مختلف بود. صداي مادرم اصلا نمي آمد و معلوم نبود اصلا حضور دارد يا نه ؟ مي دانستم از حسين دل خوشي ندارد و فكر مي كند او با حيله و نيرنگ و به خاطر پول خانواده ما مرا فريب داده و من ساده و هالو هم گول او را خورده ام. هيچ امكان ديگري را در نظر نمي گرفت و منهم از متقاعد كردنش خسته شده بودم.
عاقبت صحبت به جايي رسيد كه انتظارش را داشتم. صداي خسته پدرم را شنيدم :
- خوب آقاي ايزدي اينطور كه معلومه شما موفق شديد. ما فقط و فقط به خاطر حفظ سلامتي مهتاب با اين وصلت موافقت مي كنيم. چون جون دخترمون برامون خيلي مهمتر از هر چيز ديگه اي است. فوقش مهتاب يك مدت با شما زندگي مي كنه و سرش به سنگ مي خوره كه من اطمينان دارم همينطوره چون تفاوتهاي تربيتي و فكري شما دوتا خيلي زياده اما حالا كه مهتاب اينقدر پا فشاري مي كنه وقصد كرده حتما خودش به تجربه ما برسه و حرف گوش نمي ده ما هم حرفي نداريم اما بدون كه اين رضايت قلبي نيست ...
چند لحظه سكوت حكم فرما شد و بعد صداي رنجيده حسين بلند شد :
- من خيلي متاسفم جناب مجد . هميشه فكر مي كردم رعايت اخلاقيات و شرعيات از من يك آدم نه ايده آل ولي حداقل قابل قبول ساخته . مي دونم كه طرز فكر و تربيتمون با هم فرق داره اما يك عشق حقيقي و بزرگ بينمون بوجود آمده كه قابل چشم پوشي نيست وگرنه منهم خودم رو تا اين حد كوچك نمي كردم و اين همه تحقير و توهين رو به خاطر عقايدي كه هنوزم برام مقدسه به جان نمي خريدم. من اينجا هستم فقط و فقط به خاطر وجود عزيزي كه بهش قول دادم بر سر پيمان باقي بمانم و او هم همين قول را به من داده بنابراين تمام اين حرفها و پيش بيني هاي توهين آميز شما رو نديده مي گيرم و ازتون مي خوام زودتر به اين وضع خاتمه بديد. هر طور بفرماييد بنده آماده هستم تا مراسمي در خور و شايسته بگيرم ...
پدرم با لحن عصبي و خشك به ميان حرف حسين رفت : مثل اينكه تنها كسي كه از اين وضع ناراحت نيست خود مهتاب است. آخر هفته بعد تولد يكي از ائمه است. همان روز تو يك محضر عقد كنيد و بريد سر زندگي تون ....
عمو فرخ غمگين گفت : آخه داداش همينطوري بي سر و صدا كه نميشه ...
پدرم جواب داد : مهناز اصلا راضي نيست و نمي خوام دلش رو بيشتر از اين خون كنم. ولي باز هم ميل خود بچه هاست. اگه آقاي ايزدي بخوان فاميل و دوستاشون رو دعوت كنن ...
حسين با آرامش جواب داد : من كه يكبار خدمتتون عرض كردم كسي رو ندارم ولي باز هم شما با خانم و بچه ها صحبت كنيد اگر خواستيد مراسم بگيريد من در خدمت هستم. اگر هم نه ميل خودتونه ...
بعد صداي دايي ام به گوشم خورد : صحبت سر مهريه و شير بها چي ميشه ؟...
حسين جواب داد : هر چي بفرماييد بنده قبول دارم.
پدرم با خستگي جواب داد : خيلي خوب پس شما فردا تشريف بياريد من سر اين مسايل يك مشورتي با بچه ها داشته باشم. بعد خبرش رو به شما هم مي دم.
چند لحظه بعد حسين رفته بود و دل من بي قرار در سينه مي طپيد . اهسته در را باز كردم و وارد سالن شدمم. عمو و دايي ام سر به زير انداخته بودند. سهيل خيره به گلهاي قالي مانده بود و پدرم عصبي به سيگارش پك مي زد. لحظه اي دلم گرفت. چرا همه عزا گرفته بودند ؟ انگار قرار بود همين فردا حسين بميرد و دخترشان بيوه شود! صداي مادرم افكارم را بر هم زد :
- خوب مهتاب خانم راضي شدي ؟
سري تكان دادم و گفتم : بله راضي شدم .
مادرم دندان هايش را رويهم فشار داد : روتو برم !
🍁نویسنده تکین حمزه لو🍁
💗#مهر_و_مهتاب💗
#قسمت_صد_بیست_و_ششم
بعد صداي عمو فرخم بلند شد : زن داداش انقدر حرص نخور . اين پسره بچه بدي به نظر نمي رسه. داداش ميگه خونه و زندگي هم داره ... خوب توكل به خدا انشا الله خوشبخت بشن. چه بهتر كه زن و شوهر همديگرو دوست داشته باشن. تا اونجايي كه سهيل به من گفته و از در و همسايه و محل كار اين بابا تحقيق كرده هيچ نقطه سياهي تو زندگي اين پسر نيست. همه رو اسمش قسم مي خورن و بچه با مرام و سالمي هم هست. حالا اگه يك كم مذهبي هم هست به ما چه ؟ خود مهتاب بهش سخت مي گذره كه اون هم خودش قبول كرده ...
صداي بغض آلود مادرم بلند شد : فرخ خان اين پسر تو جبهه مجروح شده شيميايي يه مي فهميد ؟ اين دختر چشم سفيد ما مي خواد زندگي شو آتيش بزنه تا حالا من نشنيدم يكي از اين مجروح هاي شيميايي حالشون خوب بشه همه محكوم به مرگ هستن. آخه چرا مهتاب بايد با چشم باز اين راه رو انتخاب كنه كه فردا پس فردا دائم يك پاش بيمارستان باشه يك پاش تو صف مرغ و گوشت چند وقت بعد هم با يكي دو تا بچه بي گناه بيوه و بي پناه دست از پا درازتر برگرده بيخ ريش خودمون ؟ مگه خواستگار آينده روشن و سرو پا دار كم داره ؟ باز اگه اين پسر مجروح و مريض نبود من حرفي نداشتم به قول شما تعصب داره به خود مهتاب سخت مي گذره خانواده نداره باز به خود مهتاب سخت مي گذره ... اما ...
با غيظ گفتم : اگه بميره هم باز به خود مهتاب سخت مي گذره نترسيد من در هيچ شرايطي دست از پا درازتر بيخ ريش شما بر نمي گردم. خودم انقدر عرضه دارم كه روي دو تا پاي خودم وايستم. اين همه انسانيت و رحم و عطوفت شما واقعا ستودني است. حسين يك آدمه هنوز هم زنده است اميدوارم تا صد سال ديگه هم زنده باشه اون به خاطر آدمهايي مثل ما جونش رو كف دستش گذاشت و سينه سپر كرد حالا كه مريض و مجروح شده طردش مي كنيد ؟ واقعا جاي تاسف داره ... اينو بهتون بگم كه من نه از روي ترحم كه از روي عشق حسين رو انتخاب كردم. توكلم هم به خداست . ممكنه من زودتر از حسين بميرم آن وقت شما بايد جوابگوي پسر مردم باشيد كه بدبختش كرديد!!
بدون اينكه منتظر جواب باشم به اتاقم رفتم و روي تختم افتادم اجازه دادم اشك هايم سرازير شود تا كمي آرام بگيرم.
پايان فصل 36
فصل سي و هفتم
خیره به قرآن کوچک حسین گوش به خطبه زیبا و آشنای عقد داشتم.
- دوشیزه خانم، مهتاب مجد. آیا وکیلم شما را به مهریه و صداق معلوم، یک جلد کلام الله مجید، چهارده شاخه گل مریم، یک شاخه نبات،...
ناخودآگاه خنده ام گرفت. شب قبل با حسین مهریه ام را تعیین کرده بودیم، مادر و پدرم اصرار داشتند خانه را به نام من کند و من نمی خواستم اصلا حرفش را بزنند. عاقبت حسین مظلومانه پرسید: خانم مجد، خوب شما بفرمایید، مهریه دخترتون چیه؟
قبل از اينكه فرصت كنم جلوى حرف زدن مادرم را بگيرم، با لحنى طلبكارانه گفت:
- والله، از دست اين دختر مى ترسيم حرف بزنيم!... ولى من فكر كردم شما به جاى مهريه، خونه اى كه تازه خريديد پشت قبالۀ مهتاب بندازيد، اينطورى...
حسين مهلت ادامه صحبت را از مادرم گرفت، در حالیكه پاكت سفيد رنگ و بزرگى را از داخل كيفش بيرون مى آورد، گفت: من خونه رو به اسم مهتاب خريدم... ملاحظه بفرماييد...
آه از نهاد پدر و مادرم بلند شد، چند لحظه اى كسى حرفى نزد، بعد سهيل متعجب پرسيد:
- جدى؟ تو قبل از اينكه مطمئن بشى با مهتاب ازدواج مى كنى، رفتى خونه رو به اسمش كردى؟
حسين لبخند زد: من مطمئن بودم. فقط مونده امضاى مهتاب پاى قبالۀ خونه!
دوباره به روحانى كه داشت خطبه را مى خواند، خيره شدم.
- وكيلم؟
🍁نویسنده تکین حمزه لو🍁
💗#مهر_و_مهتاب💗
#قسمت_صد_بیست_و_هفتم
دفعه سوم بود و مادر شوهرى هم در كار نبود تا زير لفظى عروسش را بدهد، حسين احساس كردم چيزى در دستانم گذاشت، زير چادر سپيد به كف دستم نگاه كردم. یک جفت گوشواره ظريف و زيبا از طلا و سنگ زمرد، با عشق خالص و حقيقى سر بلند كردم: بله...
هيچكس كل نكشيد و هلهله نكرد. صداى پدرم از گوشه اى بلند شد:
- مبارک باشه.
بعد گلرخ جلو آمد و ضمن بوسيدن صورتم، گردنبند زيبا و سنگينى به دور گردنم بست. پدرم هم جلو آمد و كيسۀ كوچكى به دستم داد. مادرم نيامده بود و در آن لحظه اصلا برايم اهميتى نداشت. سرانجام به خواست دلم رسيده بودم. ليلا و شادى هم در گوشۀ سالن محضر ايستاده بودند. نوبت به امضا كردن دفتر رسيده بود، بوى اسفند فضا را پر كرده بود. در كنارى، على دوست صميمى حسين به همراه پدرش ايستاده بودند، شاهدان حسين! پدر و سهيل هم شاهدان من بودند. تصميم گرفته بوديم هيچ جشنى برگزار نكنيم. حوصله اخم و تخم مادر و پدرم را نداشتم. حسين هم كسى را نداشت كه به عروسى دعوت كند، مى ماند فاميل پرمدعاى من، كه همان بهتر اصلا به جشنى دعوت نمى شدند كه تا ماهها پشت سرمان حرف بزنند و ايراد بنى اسرائيلى بگيرند. شب قبل وقتى حسين مى خواست برود، به دنبالش تا حياط رفتم. موقع خداحافظى گفتم:
- آخرش مهر من رو معلوم نكردى...
حسين دستپاچه گفت: راست مى گى، خوب خودت بگو، هر چى تو بگى.
كمى فكر كردم و كنار استخر نشستم. حسين هم كنارم نشست. دستم را بلند كردم و گفتم:
- یک جلد قرآن...
حسين سرى تكان داد: خوب، ديگه؟
- چهارده شاخه گل مريم...
- خوب؟
انگشت سومم را بلند كردم: یک شاخه نبات...
حسين منتظر نگاهم كرد. كمى فكر كردم و با خنده گفتم: صد و بيست و چهار هزار...
حسين متعجب گفت: سكه؟
قهقهه زدم: نه، بوسه!
حسين نگاه عجيبى به من انداخت و گفت: بوسه؟ اون هم صد و بيست و چهار هزار تا؟
با لبخند گفتم: بله، اگر یک موقع خواستى طلاقم بدى بايد مهريه ام رو تمام و كمال بپردازى، اون موقع صد و بيست و چهار هزار بوسه به نيت صد و بيست و چهار پيغمبر، شايد تو رو از تصميمت منصرف كنه، بعد از صد هزارمين بوسه، با من آشتى می كنى و از طلاقم منصرف مى شى...
حسين به خنده افتاد : قبوله، ولى اين آخرى بين خودمون مى مونه، باشه؟
سرى تكان دادم: باشه، ولى يادت نره.
دوباره به اطراف نگاه كردم. پدر و سهيل داشتند دفتر را امضا مى كردند. پدر على، كه مرد مسن و جا افتاده اى بود، جلو آمد ريش و سبيل سفيدى داشت با ابرويى پرپشت و چشمان نافذى كه ناخودآگاه مى ترساندت. دستش را دراز كرد و دست حسين را گرفت. بعد خم شد و سر حسين را بوسيد: مباركت باشه، پسرم. الهى به حق على (ع)، خوشبخت بشى.
بعد رو به من كرد: به شما هم تبریک مى گم دخترم...
جعبه اى به طرفم دراز كرد: قابلى نداره.
گرفتم و آهسته تشكر كردم. بعد ليلا جلو آمد. دستبند پهن و زيبايى با نگين هاى درشت برليان دور دستم بست و گفت: انشاءالله خوشبخت باشيد. اميدوارم سالهاى سال زير سايه حضرت على (ع)، كنار هم خوشبخت و سعادتمند باشيد...
با بغض گفتم: شرمنده كردى ليلا جون...
شادى هم گردن آويز زيبايى به گردنم انداخت و تبريک گفت. قرار بود بعد از محضر، يكسره به فرودگاه برويم. حسين براى مشهد بليط گرفته بود و اصرار داشت اول به پابوس امام رضا (ع) برويم و بعد وارد خانه شويم. پدرم یک چک با رقم بالا به من داده بود تا به انتخاب خودم، جهيزيه بخرم. كمى دلم گرفت ولى حرفى نزدم. عاقبت كارها به پايان رسيد و با همه خداحافظى كرديم. سهيل و گلرخ تا فرودگاه همراهى مان كردند، اما پدرم و بقيه همراهان از جلوى محضر خداحافظى كردند و رفتند. نمى دانم چرا انتظار داشتم مادرم، حداقل در آخرين لحظه ها براى خداحافظى با تنها دخترش به فرودگاه بيايد، تا موقع سوار شدن به هواپيما، چشم انتظار بودم، اما بيهوده بود، چون مادرم نيامد. ساک كوچكى همراهم آورده بودم. به دنبال حسين، سوار هواپيما شدم. وقتى هواپيما از زمين بلند شد، حسين چشمانش را بست و زير لب شروع به دعا خواندن كرد. بعد از چند دقيقه چشم گشود و با لبخند به من خيره شد. منهم لبخند زدم. خم شد و در گوشم گفت: تو ديگه مال من شدى، از امروز تا آخر دنيا بايد بدوم تا بتونم نذرهايم را ادا كنم.
با تعجب پرسيدم: چه نذرى؟
حسين خنديد: هزار جور نذر و نياز كردم تا تو رو به دست بيارم، حالا بايد اداش كنم.
از خستگى چشم روي هم گذاشتم. نفهميدم چقدر گذشته بود كه با صداى حسين به خود آمدم:
- مهتاب، بلند شو عزيزم، رسيديم.
با عجله بلند شدم و ساكم را برداشتم، خواب آلود گفتم: چقدر زود...
- يكساعته خوابيدى خانوم!
باورم نمى شد، به نظرم فقط لحظه اى چشم هايم را بسته بودم. با خيال راحت در تاكسى نشستم ....
🍁نویسنده تکین حمزه لو🍁