دستِشکسته، سینهیِزخمی، رُخِکبود
اینواژههاخُلاصهیِشرحِعزایِماست ..
چه حکمتی بود در آتش!
بر ابراهیم و زهرا [س]....
که یکی را گلستان شد و دیگری را هر لحظه سوزان تر...
#آه_مادر
کلیدبهشت🇵🇸』
سلام و رحمت ♥️🌱 سه قسمت از رمان تقدیم نگاهتون ☺️🌼🌱 مارو حلال کنید 🥲 اگه از رمان لذت بردید برا حال
بسم الله الرحمن الرحیم
سلام عرض احترام خدمت همه بزرگواران کانال🌼
متاسفانه توفیق نشد خدمت گذار شما باشیم و رمان رو مدتی بارگزاری کنیم...🥀
از همه بزرگواران عذر خواهم و ان شاء الله از امشب به بعد،ان شاء الله هرشب دو پارت رمان داخل کانال بارگزاری میشه✋🏻
مارو حلال کنید 🌱✨
بسماللهالرحمنالرحیم
تقدیمبهساحتمقدسحضرتزینب(س)
#رمانزیبایعطرخدا
#قسمت_بیست_ویکم
..... بریم از فاطمه لباس بگیر ☺️
از مهسا خدا حافظی کردم ورفتیم ☺️👋🏻
سوار ماشین شدیم 🚙
به خانه پدر محمد رسیدیم 🏠
مادر محمد وقتی من را با لباس خاکی و خونی دید خیلی ترسید 😳😱
گفتم:چیزی نیست من خوبم ☺️
محمد دست مادرش را بوسید وگفت:ما توی خیابون بودیم که جلوی ما دوماشین تصادف کردن زینب رفته کمک اون خانمه خداروشکر حال خودش خوبه ☺️
خیالش راحت شد 😊
فاطمه آمد 😊
گفت:زینب خوبی؟چرا خونی شدی 😱
گفتم:چیزی نیست من خوبم ☺️
محمد گفت:آبجی یه لباس به خانم ما میدی وقت نکردیم از بیمارستان بریم خونه 😅
فاطمه بیشتر نگران شد 😨
گفت:بیمارستان 😨برای چی؟
گفتم:فاطمه جان،نگران نباش 😊 ما توی خیابون بودیم که جلوی ما دوماشین تصادف کردن من رفتم کمک اون خانم لباسام کثیف شدن ☺️خودم طوریم نیست 😁 خوبم ☺️
محمد به شوخی گفت:چرا این قسمتشو نمیگی که خودتم از حال رفتی 😜همه ببینید این خانم ما توماشین از حال رفت😅 بردیمش بیمارستان یه ساعتی استراحت کرد😂
فاطمه گفت:ناسلامتی زنته😡خجالت بکش 😠
گفتم:فاطمه جان ناراحت نباش 😊منم الان حالم خوبه طوریم نیست 😊
محمد گفت:مارو دم در نگه داشتین؟🤔
خندیدیم 😂😂😂😂😂
مادر محمد گفت:بفرمایید تو ☺️
رفتیم داخل 😉
با پدر محمد هم احوال پرسی کردم ☺️
فاطمه دستم را گرفت و بردم داخل اتاقش 🤭
گفت:زینب راست حسینی تعریف کن ببینم از اول صبح چه اتفاقی افتاده 😐
گفتم:چه اتفاقی ما به خوبی وخوشی زندگی کردیم🤷🏻♀میشه حالا یه لباس به من بدی ☺️میخوام نماز بخونم 😊
گفت:بشین 🙂
گفتم:لباسم کثیفه تختت کثیف میشه 😊
یک مانتو از کمدش برداشت وبه من داد 🧥
گفتم:خیلی ممنون 🙂
گفت:حالا بشین 🙂
نشستم کنارش 😇
گفت:حالا بگو ببینم چی شده؟چرا چشمات قرمزه؟🤔
گفتم:چشمام قرمزه؟🤔
گفت:معلومه حسابی گریه کردی 😕
گفتم:اول صبح محمد ساعت ٧رفت🙁منم ازون موقع شروع کردم به گریه کردن 😭تا یه ساعتی بعد که در خونه زنگ زدن رفتم پشت آیفون 😢....
نویسنده ✍🏻: #کنیز_الزهرا
بسماللهالرحمنالرحیم
تقدیمبهساحتمقدسحضرتزینب(س)
#رمانزیبایعطرخدا
#قسمت_بیست_ودوم
... رفتم پشت آیفون با محمد کار داشت گفتم محمد نیست اومد جلوی آیفون محمد بود 😍 وبقیه ماجرا را از سیر تا پیاز تعریف کردم 😄
وبعد ماجرای روبرو شدن با مهسا وآشنا از کار در آمدن محمد وشوهر مهسا را هم تعریف کردم 😊
فاطمه تمام مدت دستم را گرفته بود ونگاهم میکرد 👀
بعد گفت:چه عروسی داریم ما 😂
خندیدیم 😂😂
نیم ساعتی داخل اتاق بودیم 😄
محمد آمد و گفت:رفتین لباس بدوزین؟ خواهر ولش کن 😄دلم برا خانمم تنگ شد 🙈 😁
زهرا وارد اتاق شد
گفت:مامان نمیاین؟خسته شدیم😄
خندیدیم 😂😂😂😂
تلفن محمد زنگ زد 📲
جواب داد واز اتاق بیرون رفت 😱
دستم را از بین دست های فاطمه برداشتم و گفتم:ببخشید عزیزم الان میام☺️
هراسان از اتاق بیرون رفتم 😨
تلفن محمد تمام شد ☺️
گفتم:کی بود؟😨
گفت:آقای سیدی ☺️
گفتم:شوهر مهسا؟ 😳
گفت:بله ☺️
گفتم:چیکار داشت؟🤔
گفت:ماموریتش تموم شده ☺️ فردا میاد 😇
خیالم راحت شد 😊
گفت:ولی باید هوای مهسا رو داشته باشی ☺️
گفتم:چشم آقای من😊ان شاء الله هميشه خوش خبر باشی 😘
لبخند زد 🙂
پشت سرمان را نگاه کردیم 👀 👀
فاطمه وزهرا پشت سر ما ایستاده بودند 😂
خندیدیم 😂😂😂😂
مادر محمد گفت:بیاین بشینین شام بخورین 😊
سر سفره نشستیم 🙂
شام را خوردیم 🙂
سفره راهم جمع کردیم ☺️
من میخواستم ظرف هارا هارا بشورم که خواهر و برادر دودستم را گرفتند 😳
گفتم:گرو کشیه؟😨
خندیدند 😂😂
گفتم:اینجا چه خبره؟🤔 خواهر برادر جفت دستای منو گرفتین؟اومدم خونه مادر شوهرم میخوام ظرف بشورم 😂
خندیدیم 😂😂😂
همانطور که سعی می کردم دست هایم را دربیاورم محمد گفت:میخوایم خواهر برادری ظرف بشوریم☺️
گفتم:بهبه اومدی خونه مامانت زرنگ شدی 😄
گفت:نه🙂مثل اینکه هنوز منو نشناختی ماهنوز پنج روزه تویه خونه ایم ماشالله من رو دست ندارم 😄
گفتم:ببینیم و تعريف کنیم 🤷🏻♀
خندیدیم 😂😂😂
هرچه مقاومت کردم انگار طلسم شدت بودم 😐زورم به سرشان نرسید 😕دونفری دستانم را گرفتند وروی مبل نشاندند 🤷🏻♀
محمد گفت:حواستو جمع کن☝️🏻😂هرکه با مادر افتاد ور افتاد 😃😂😂😂
خندیدیم 😂😂😂
فاطمه گفت:ما بچه که بودیم جزء کله گنده های محل بودیم 😂
بازم خندیدیم 😂😂😂
میدانستم شوخی میکنند ☺️
پس دلخور نشدم😊
با محمد گفتم:عزیزم این دفعه نوبت شما ولی دفعه بعد نوبت منه ☺️
فاطمه گفت:ما به مهمونامون اجازه کار کردن نمیدیم 😏😌
گفتم:ماکه مهمون نیستیم 😌
تعجب کردند 😳
گفتم:ما صاحب خونه ایم 😂
خندیدیم 😂😂😂
محمد گفت:دیر وقته فاطمه بریم ظرفارو بشوریم که ما میخوایم بریم 😊
فاطمه گفت:حالا امشب بمونین ☺️
گفتم:نه عزیزم دیگه از فردا مهمونی ها شروع میشن 😄خونه کاردارم☺️
نویسنده ✍🏻: #کنیز_الزهرا
سلام و رحمت ♥️🌱
دو قسمت از رمان تقدیم نگاهتون ☺️🌼🌱
مارو حلال کنید 🥲
اگه از رمان لذت بردید برا حال دل نویسنده هم دعا کنید 🥲♥️
میشه یکم از حال و هواتون وقت خوندن رمان برامون بگید🥲؟
مارو یاری کنید ↡'🌻
@Habibe_heidar213
هدایت شده از کلیدبهشت🇵🇸』