eitaa logo
کلید‌بهشت🇵🇸』
1.1هزار دنبال‌کننده
8.1هزار عکس
4.7هزار ویدیو
329 فایل
⊰به‌نام‌خدابه‌یادخدابرای‌خدا⊱ ❥کانالی‌پرازحس‌و‌حال‌معنوی⸙ ارتباط با مدیرکانال✉ @SadatKhanooom7 ⇠کپی‌مطالب‌کانال،فقط‌باذکرصلوات‌برای‌‌ظهورمولا(عج)💗 آوا {حرفامون}:@AVA_M313 تولدمون: ۱۳۹۹/۲/۵
مشاهده در ایتا
دانلود
دستِ‌شکسته، سینه‌یِ‌زخمی، رُخِ‌کبود این‌واژه‌هاخُلاصه‌یِ‌شرحِ‌عزایِ‌ماست ..
حیدر به غیر از تو که دلداری ندارد...💔
چه حکمتی بود در آتش! بر ابراهیم و زهرا [س].... که یکی را گلستان شد و دیگری را هر لحظه سوزان تر...
ما عهد بسته‌ایم بمیریم در غمش مُردن برای روضهٔ مادر بنای ماست...🖤💔
کلید‌بهشت🇵🇸』
سلام و رحمت ♥️🌱 سه قسمت از رمان تقدیم نگاهتون ☺️🌼🌱 مارو حلال کنید 🥲 اگه از رمان لذت بردید برا حال
بسم الله الرحمن الرحیم سلام عرض احترام خدمت همه بزرگواران کانال🌼 متاسفانه توفیق نشد خدمت گذار شما باشیم و رمان رو مدتی بارگزاری کنیم...🥀 از همه بزرگواران عذر خواهم و ان شاء الله از امشب به بعد،ان شاء الله هرشب دو پارت رمان داخل کانال بارگزاری میشه✋🏻 مارو حلال کنید 🌱✨
بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم تقدیم‌به‌ساحت‌مقدس‌حضرت‌زینب(س) ..... بریم از فاطمه لباس بگیر ☺️ از مهسا خدا حافظی کردم ورفتیم ☺️👋🏻 سوار ماشین شدیم 🚙 به خانه پدر محمد رسیدیم 🏠 مادر محمد وقتی من را با لباس خاکی و خونی دید خیلی ترسید 😳😱 گفتم:چیزی نیست من خوبم ☺️ محمد دست مادرش را بوسید وگفت:ما توی خیابون بودیم که جلوی ما دوماشین تصادف کردن زینب رفته کمک اون خانمه خداروشکر حال خودش خوبه ☺️ خیالش راحت شد 😊 فاطمه آمد 😊 گفت:زینب خوبی؟چرا خونی شدی 😱 گفتم:چیزی نیست من خوبم ☺️ محمد گفت:آبجی یه لباس به خانم ما میدی وقت نکردیم از بیمارستان بریم خونه 😅 فاطمه بیشتر نگران شد 😨 گفت:بیمارستان 😨برای چی؟ گفتم:فاطمه جان،نگران نباش 😊 ما توی خیابون بودیم که جلوی ما دوماشین تصادف کردن من رفتم کمک اون خانم لباسام کثیف شدن ☺️خودم طوریم نیست 😁 خوبم ☺️ محمد به شوخی گفت:چرا این قسمتشو نمیگی که خودتم از حال رفتی 😜همه ببینید این خانم ما توماشین از حال رفت😅 بردیمش بیمارستان یه ساعتی استراحت کرد😂 فاطمه گفت:ناسلامتی زنته😡خجالت بکش 😠 گفتم:فاطمه جان ناراحت نباش 😊منم الان حالم خوبه طوریم نیست 😊 محمد گفت:مارو دم در نگه داشتین؟🤔 خندیدیم 😂😂😂😂😂 مادر محمد گفت:بفرمایید تو ☺️ رفتیم داخل 😉 با پدر محمد هم احوال پرسی کردم ☺️ فاطمه دستم را گرفت و بردم داخل اتاقش 🤭 گفت:زینب راست حسینی تعریف کن ببینم از اول صبح چه اتفاقی افتاده 😐 گفتم:چه اتفاقی ما به خوبی وخوشی زندگی کردیم🤷🏻‍♀میشه حالا یه لباس به من بدی ☺️میخوام نماز بخونم 😊 گفت:بشین 🙂 گفتم:لباسم کثیفه تختت کثیف میشه 😊 یک مانتو از کمدش برداشت وبه من داد 🧥 گفتم:خیلی ممنون 🙂 گفت:حالا بشین 🙂 نشستم کنارش 😇 گفت:حالا بگو ببینم چی شده؟چرا چشمات قرمزه؟🤔 گفتم:چشمام قرمزه؟🤔 گفت:معلومه حسابی گریه کردی 😕 گفتم:اول صبح محمد ساعت ٧رفت🙁منم ازون موقع شروع کردم به گریه کردن 😭تا یه ساعتی بعد که در خونه زنگ زدن رفتم پشت آیفون 😢.... نویسنده ✍🏻:
بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم تقدیم‌به‌ساحت‌مقدس‌حضرت‌زینب(س) ... رفتم پشت آیفون با محمد کار داشت گفتم محمد نیست اومد جلوی آیفون محمد بود 😍 وبقیه ماجرا را از سیر تا پیاز تعریف کردم 😄 وبعد ماجرای روبرو شدن با مهسا وآشنا از کار در آمدن محمد وشوهر مهسا را هم تعریف کردم 😊 فاطمه تمام مدت دستم را گرفته بود ونگاهم می‌کرد 👀 بعد گفت‌:چه عروسی داریم ما 😂 خندیدیم 😂😂 نیم ساعتی داخل اتاق بودیم 😄 محمد آمد و گفت:رفتین لباس بدوزین؟ خواهر ولش کن 😄دلم برا خانمم تنگ شد 🙈 😁 زهرا وارد اتاق شد گفت:مامان نمیاین؟خسته شدیم😄 خندیدیم 😂😂😂😂 تلفن محمد زنگ زد 📲 جواب داد واز اتاق بیرون رفت 😱 دستم را از بین دست های فاطمه برداشتم و گفتم:ببخشید عزیزم الان میام☺️ هراسان از اتاق بیرون رفتم 😨 تلفن محمد تمام شد ☺️ گفتم:کی بود؟😨 گفت:آقای سیدی ☺️ گفتم:شوهر مهسا؟ 😳 گفت:بله ☺️ گفتم:چیکار داشت؟🤔 گفت‌:ماموریتش تموم شده ☺️ فردا میاد 😇 خیالم راحت شد 😊 گفت:ولی باید هوای مهسا رو داشته باشی ☺️ گفتم:چشم آقای من😊ان شاء الله هميشه خوش خبر باشی 😘 لبخند زد 🙂 پشت سرمان را نگاه کردیم 👀 👀 فاطمه وزهرا پشت سر ما ایستاده بودند 😂 خندیدیم 😂😂😂😂 مادر محمد گفت:بیاین بشینین شام بخورین 😊 سر سفره نشستیم 🙂 شام را خوردیم 🙂 سفره راهم جمع کردیم ☺️ من میخواستم ظرف هارا هارا بشورم که خواهر و برادر دودستم را گرفتند 😳 گفتم:گرو کشیه؟😨 خندیدند 😂😂 گفتم:اینجا چه خبره؟🤔 خواهر برادر جفت دستای منو گرفتین؟اومدم خونه مادر شوهرم میخوام ظرف بشورم 😂 خندیدیم 😂😂😂 همانطور که سعی می کردم دست هایم را دربیاورم محمد گفت:میخوایم خواهر برادری ظرف بشوریم☺️ گفتم:به‌به اومدی خونه مامانت زرنگ شدی 😄 گفت:نه🙂مثل اینکه هنوز منو نشناختی ماهنوز پنج روزه تویه خونه ایم ماشالله من رو دست ندارم 😄 گفتم:ببینیم و تعريف کنیم 🤷🏻‍♀ خندیدیم 😂😂😂 هرچه مقاومت کردم انگار طلسم شدت بودم 😐زورم به سرشان نرسید 😕دونفری دستانم را گرفتند وروی مبل نشاندند 🤷🏻‍♀ محمد گفت:حواستو جمع کن☝️🏻😂هرکه با مادر افتاد ور افتاد 😃😂😂😂 خندیدیم 😂😂😂 فاطمه گفت:ما بچه که بودیم جزء کله گنده های محل بودیم 😂 بازم خندیدیم 😂😂😂 می‌دانستم شوخی می‌کنند ☺️ پس دلخور نشدم😊 با محمد گفتم:عزیزم این دفعه نوبت شما ولی دفعه بعد نوبت منه ☺️ فاطمه گفت:ما به مهمونامون اجازه کار کردن نمیدیم 😏😌 گفتم:ماکه مهمون نیستیم 😌 تعجب کردند 😳 گفتم:ما صاحب خونه ایم 😂 خندیدیم 😂😂😂 محمد گفت:دیر وقته فاطمه بریم ظرفارو بشوریم که ما میخوایم بریم 😊 فاطمه گفت:حالا امشب بمونین ☺️ گفتم:نه عزیزم دیگه از فردا مهمونی ها شروع میشن 😄خونه کاردارم☺️ نویسنده ✍🏻:
سلام و رحمت ♥️🌱 دو قسمت از رمان تقدیم نگاهتون ☺️🌼🌱 مارو حلال کنید 🥲 اگه از رمان لذت بردید برا حال دل نویسنده هم دعا کنید 🥲♥️ میشه یکم از حال و هواتون وقت خوندن رمان برامون بگید🥲؟ مارو یاری کنید ↡'🌻 @Habibe_heidar213
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا