eitaa logo
کلید‌بهشت🇵🇸』
1.1هزار دنبال‌کننده
8.3هزار عکس
4.8هزار ویدیو
333 فایل
⊰به‌نام‌خدابه‌یادخدابرای‌خدا⊱ ❥کانالی‌پرازحس‌و‌حال‌معنوی⸙ ارتباط با مدیرکانال✉ @SadatKhanooom7 ⇠کپی‌مطالب‌کانال،فقط‌باذکرصلوات‌برای‌‌ظهورمولا(عج)💗 آوا {حرفامون}:@AVA_M313 تولدمون: ۱۳۹۹/۲/۵
مشاهده در ایتا
دانلود
به اذن الله و باذن رسول الله و باذن امیرالمومنین ولی الله...
به وقت رمان 🌱✨
بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم تقدیم‌به‌ساحت‌مقدس‌حضرت‌زینب(س) ..... تلخ بود 😭 اما کسی چیزی نمی‌گفت تا به بقیه خوش بگذرد 😢 ولی از چهره همه معلوم بود که عذاب می‌کشند 😭 ..... داخل رواق امام خمینی نشسته بودیم 😢 انگار از چیزی خبر ندارم گفتم:دخترا از چیزی ناراحتین؟ 🤔 هردو بغضشان ترکید 😭 دیدن دختر ها،درحال گریه کردن،وآرام بودن برایم سخت بود 😢 بادست اشاره کردم کنارم بیایند 😢 زهرا سمت راستم وفاطمه سمت چپم نشسته بود وسر روی شانه هایم گذاشته بودند 😢 دلم برایشان میسوخت 😢 هردو را در آغوش گرفتم و یازهرا یازهرا میگفتم 😢 ناگهان یاد انگشتر یاقوت افتادم 😍 انگشتر را از دستم در آوردم وکف دستم گذاشتم وگفتم:دخترا دستتونو بذارید رو دست من 😊 دست هایمان را روی هم گذاشتیم 😊 آرامش عجیب و وصف نشدنی وجودمان را گرفت ☺️ زهرا سرش را کنار گوش فاطمه برد وچیزی گفت🤷🏻‍♀ بعد هم هردو بلند شدند 😳 زهرا گفت:مامان ما میریم توی صحن دور بزنیم 👀کجا همدیگه رو ببینیم؟ 🤔 گفتم:اگه مراقب خودتون هستین، هتل که نزدیکه،هتل همدیگه رو ببینیم 😊 انگار به آرزویشان رسیده باشند چشمهایشان برق زد 😍 محمد با صدایی گرفته گفت:دخترا خیلی مراقب خودتون باشین 😊 زهرا وفاطمه رفتند،من ماندم و محمد ☺️ محمد به یکی از ستون ها تکیه داد و گفت:بیا بشین کنارم 😊 کنارش نشستم وسر روی شانه اش گذاشتم 😢 گفتم:اجازه هست برات گریه کنم 🙁 لبخندی زد و گفت:به شرط اینکه وقتی برام گریه کردی،دیگه پیش کس دیگه ای برا محمد گریه نکنی 😊 گفتم:قول میدم برا خودت گریه کنم که بعد شهادتت پیش کس دیگه ای گریه نکنم 😢 سرم را روی شانه محمد گذاشتم و اشک می‌ریختم 😭روسری آبی آسمانی،از بس خیس شده بود،رنگش آبی پررنگ شده بود 😢 ناگهان از جا پریدم 😳 محمد گفت:چیزی شده زینب؟ گفتم:محمد من زهرا و فاطمه رو تو شهر غریب تنها گذاشتم 😳 گفت:دخترا بزرگ شدن،حواسشون به خودشون هست ☺️ گفتم:نه محمد! اتفاقی که قراره برا زهرا بیفته 😭 محمد انگار خودش را گم کرده باشد هراسان شد 😢 گفتم:باید پیداشون کنیم 😢 سریع از رواق خارج شدیم اما توی صحن نبودند 😢 همه صحن هارا گشتیم 😢 تک تک رواق هارا زیر ورو کردیم اما اثری از فاطمه وزهرا نبود 😭 گوشه صحن ایوان طلا نشستم و شروع کردم به اشک ریختن 😭 محمد کنارم نشست و گفت:خانم جانم،خدا با دختراست،فاطمه هم که همراهشه ☺️غصه نخور 😊 اما خود محمد هم نگرانی در چهره اش موج میزد 😭 گفتم:محمد اگه یه اتفاقی برا زهرا بیفته من میمیرم 😭 گفت:خانم جان 😊ایجوری نگو،خدا بزرگه 😊 گفتم:محمد بیا بریم تو شهر 😢 گفت:هرچی شما بگی 😊 رو به گنبد کردم و گفتم:آقا جان،میدونم این اتفاق میفته،بشارت مادرتون حتما اتفاق میفته،اما خواهش میکنم خودتون مراقب زهرای من باشید 😭من زهرا مو از شما میخوام 😭 دوان دوان همه صحن هارا دوباره گشتیم و از حرم خارج شدیم 😢 خیابان های اطراف حرم را هم گشتیم اما از زهرا و فاطمه خبری نبود 😭 آرام آرام در خیابان ها با محمد قدم میزدیم واز مغازه دار ها درمورد فاطمه وزهرا میپرسیدیم 😢 اما کسی آنها را ندیده بود 😢 نزدیک کوچه ای رسیدیم و به محمد گفتم:محمد،یه کاری بکن،زهرا و فاطمه تو شهر غریب تنها موندن 😭 محمد گفت:توکل کن به همونی که بهت بشارت داد ☺️ گوشه همان دیوار که چند متر جلو تر آن کوچه بود نشستم 😢 شروع کردم به خواندن این قسمت از دعای توسل 😢 یا فاطمة الزهرا،یا بنت محمد،یا قرة عین الرسول😭 ناگهان صدای جیغ ضعیفی به گوشم رسید 😮میگفت:بابا محمد 😭 گفتم:محمد خودشه 😳زهراست 😭 محمد هم که متوجه صدا شده بود گفت:بیا بریم خانم 😟 نویسنده ✍🏻:
بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم تقدیم‌به‌ساحت‌مقدس‌حضرت‌زینب(س) ..... بریم خانم 😟 محمد میدوید ومن هم پشت سرش میدویدم 😭 کوچه خیلی طولانی بود و صدا از انتهای کوچه می‌آمد 😭 ..... نفس برایمان نمانده بود 😰 چند بار چهار کوچه را اشتباه رفتیم 😭 وارد یک چهار کوچه شدیم 😢 انتهای یکی از کوچه زهرا و فاطمه را دیدم 😍 ولی در حال پر پر شدن 😭 سخت بود پر پر شدن دوگلم را ببینم 😢 گفتم:محمد ازین طرف 😢 می‌دویدیم 😢 چند مرد اطرافشان بود 😨 تا من ومحمد را دیدند یک ظرف بزرگ که داخلش چیزی بود را روی زمین ریختند 😱 محمد گفت:یا فاطمه زهرا 😳بنزین 😳 کبریت را روشن کرد 😨 سرعتم رابیشتر کردم ولی دیر رسیدم 😭 دو قدم با زهرا فاصله داشتم که آتش بزرگی شعله ور شد 😭 زهرا روی زمین افتاده بود وفاطمه هم کنارش نشسته بود 😭 شعله آتش هر لحظه بیشتر می‌شد و رسیدن به زهرا سخت تر 😭 دست فاطمه را گرفتم و از آتش بیرون کشیدم 😢 اما زهرا چون بیهوش شده بود نمیشد بلندش کرد 😭 به آتش نشانی هم زنگ زدیم اما چون کوچه تنگ بود،بعید بود ماشین آتش نشانی وارد کوچه شود 😢 ..... دیگر نمی‌توانستم صبر کنم 😭 باید کاری می‌کردم 😭 زهرا داشت میسوخت 😭 دلم را به دریا زدم و یاعلی گفتم 😢 محمد دنبالم دوید که نگذارد اما.... از جاهایی که شعله کم تر بود به سختی رد شدم 😢 گوشه چادرم سوخت 😢 کنار زهرا رسیده بودم 😢 اما زهرای من بیهوش بود 😭 صورتش سرخ شده بود و رد سیلی صورتش را زخم کرده بود 😭 محمد گفت:زینب خوبی؟ 😢 گفتم:آره محمد خوبم،فقط یکم آب برا زهرا بیار 😢 محمد رفت وسریع با بطری آبی برگشت 😢 بطری را پرت کرد 😢 بطری را گرفتم وکمی آب به صورت زهرا پاشیدم 😢 زهرا به هوش آمد 😍 گفت:مامان زینب 😭 گفتم:جان مامان 😭 گفت:پهلوم 😭 چادرش را کنار زدم 😢 خون 😳به زهرا چاقو زده بودند 😨😭 گفتم:عزیز مامان،چیزی نیست 😢😭 ...... نفس کشیدن سخت شده بود 😢 ماشین آتش نشانی رسید اما نمی‌توانست وارد کوچه شود 😢 یک آتش نشان خانم، با لباس های مجهز وارد آتش شد 😢 به من نگاه کرد و گفت:حالتون خوبه؟ گفتم:من خوبم ولی دخترم نه 😢 ماشین آمبولانس هم رسیده بود 😢 بخاطر فضای کم کوچه،امداد رسانی سخت شده بود 😢 به سختی با شلنگ های آتش نشانی کمی از آتش را خاموش کردند و زهرا را از حلقه آتش خارج کردیم 😢 طاقت فرسا بود دردانه ام را اینطور روی دستهایم ببینم ونتوانم کاری بکنم 😢 زهرا را روی برانکارد گذاشتیم و داخل آمبولانس بردند 😭 محمد،تمام مدت کنار فاطمه بود وآرامش می‌کرد 😢 فاطمه زبانش بند آمده بود وچیزی نمی‌گفت وفقط گریه میکرد 😭 همه چیز سخت بود 😭 کنار زهرا داخل آمبولانس‌ بودم 😢دستهایش سرخ و خون مرده شده بود،صورتش کبود و زخم شده بود،به پهلویش هم چاقو زده بودند 😭....... نویسنده ✍🏻:
سلام و رحمت ♥️🌱 دو قسمت از رمان تقدیم نگاهتون ☺️🌼🌱 مارو حلال کنید 🥲 اگه از رمان لذت بردید برا حال دل نویسنده هم دعا کنید 🥲♥️ میشه یکم از حال و هواتون وقت خوندن رمان برامون بگید🥲؟ مارو یاری کنید ↡'🌻 @Habibe_heidar213
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷🍃🌷🍃🌷 ⚘السَّــــلامُ عَلَیْـــکَ یَا رَسُـــولَ اللـَّهِ ⚘ «ن وَ الْقَلَمِ وَ ما يَسْطُرُونَ ما أَنْتَ بِنِعْمَةِ رَبِّكَ بِمَجْنُونٍ وَ إِنَّ لَكَ لَأَجْراً غَيْرَ مَمْنُونٍ وَ إِنَّكَ لَعَلى‌ خُلُقٍ عَظِيمٍ» . بگذاردیگران هرچه میخواهند بگویند توخدایت را دارے خدایےکہ اینگونہ عاشـقِ توستــ❤️ و چه خوب است معشـوقِ خدا بودن خدایےکه همه کاره در عالم است و تمامِ زمین و زمان را رام و تسخیر تو کرده است و نه تنها خودش که میخواهد تمامِ زمین و زمان عاشق تو و خاندانِ تو باشند ، «قُل لا أَسئَلُكُم عَلَیهِ أَجراً إِلاَّ المَوَدَّةَ فِی القُربى‏». و چه عشقِ زیبایے ڪہ در آن همه چیز رنگ و بوےخدا میدهد عاشق خودش معشوق است و معشوق هم عاشق ❤️ عشقےکه فقط بوےدوست داشتن و پرستیدن میدهد بدونِ دلهره‌ے جدایے و فاصله . . ‌. «إِقْـرَأْ بِاسْمِ رَبِّكَ الَّذِي خَلَقَ» بخوان به نامِ پرودگارت محمدﷺ «وَمَا أَرْسَلْنَاكَ إِلَّا رَحْمَةً لِلْعَالَمِينَ» تو دارای خلقِ عظیمے وخدا تو رامایه رحمت عالمیان قرارداده استــ خدایےکه خود عاشق و دلداده‌ے توستــ . . .❤️ 💚🌿@kelidebeheshte ๑๑๑๑๑๑๑๑๑๑
💐عید بزرگ مبارک باد💐 عید اسـت و هوا شـمیم جنـت دارد نام خـوش مصطـفی حلـاوت دارد با عـطر گل محمـدۍ و صلـوات این محـفل ما عجب طـراوت دارد 💚🌿@kelidebeheshte ๑๑๑๑๑๑๑๑๑๑
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🟢 🔸️امیرالمومنین علی علیه السلام: کسی که یک ششم شب را به عبادت بپردازد، نامش در زمره بازگشتگان به سوی خدا ثبت شود و گناهان قبل و بعد او بخشیده خواهد شد. 🍃‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🤍@kelidebeheshte ❤️نمازشب را با ما تجربه کنید❤️