بسماللهالرحمنالرحیم
تقدیمبهساحتمقدسحضرتزینب(س)
#رمانزیبایعطرخدا
#قسمت_پنجاه_ونهم
..... تلخ بود 😭
اما کسی چیزی نمیگفت تا به بقیه خوش بگذرد 😢
ولی از چهره همه معلوم بود که عذاب میکشند 😭
..... داخل رواق امام خمینی نشسته بودیم 😢
انگار از چیزی خبر ندارم گفتم:دخترا از چیزی ناراحتین؟ 🤔
هردو بغضشان ترکید 😭
دیدن دختر ها،درحال گریه کردن،وآرام بودن برایم سخت بود 😢
بادست اشاره کردم کنارم بیایند 😢
زهرا سمت راستم وفاطمه سمت چپم نشسته بود وسر روی شانه هایم گذاشته بودند 😢
دلم برایشان میسوخت 😢
هردو را در آغوش گرفتم و یازهرا یازهرا میگفتم 😢
ناگهان یاد انگشتر یاقوت افتادم 😍
انگشتر را از دستم در آوردم وکف دستم گذاشتم وگفتم:دخترا دستتونو بذارید رو دست من 😊
دست هایمان را روی هم گذاشتیم 😊
آرامش عجیب و وصف نشدنی وجودمان را گرفت ☺️
زهرا سرش را کنار گوش فاطمه برد وچیزی گفت🤷🏻♀
بعد هم هردو بلند شدند 😳
زهرا گفت:مامان ما میریم توی صحن دور بزنیم 👀کجا همدیگه رو ببینیم؟ 🤔
گفتم:اگه مراقب خودتون هستین، هتل که نزدیکه،هتل همدیگه رو ببینیم 😊
انگار به آرزویشان رسیده باشند چشمهایشان برق زد 😍
محمد با صدایی گرفته گفت:دخترا خیلی مراقب خودتون باشین 😊
زهرا وفاطمه رفتند،من ماندم و محمد ☺️
محمد به یکی از ستون ها تکیه داد و گفت:بیا بشین کنارم 😊
کنارش نشستم وسر روی شانه اش گذاشتم 😢
گفتم:اجازه هست برات گریه کنم 🙁
لبخندی زد و گفت:به شرط اینکه وقتی برام گریه کردی،دیگه پیش کس دیگه ای برا محمد گریه نکنی 😊
گفتم:قول میدم برا خودت گریه کنم که بعد شهادتت پیش کس دیگه ای گریه نکنم 😢
سرم را روی شانه محمد گذاشتم و اشک میریختم 😭روسری آبی آسمانی،از بس خیس شده بود،رنگش آبی پررنگ شده بود 😢
ناگهان از جا پریدم 😳
محمد گفت:چیزی شده زینب؟
گفتم:محمد من زهرا و فاطمه رو تو شهر غریب تنها گذاشتم 😳
گفت:دخترا بزرگ شدن،حواسشون به خودشون هست ☺️
گفتم:نه محمد! اتفاقی که قراره برا زهرا بیفته 😭
محمد انگار خودش را گم کرده باشد هراسان شد 😢
گفتم:باید پیداشون کنیم 😢
سریع از رواق خارج شدیم اما توی صحن نبودند 😢
همه صحن هارا گشتیم 😢
تک تک رواق هارا زیر ورو کردیم اما اثری از فاطمه وزهرا نبود 😭
گوشه صحن ایوان طلا نشستم و شروع کردم به اشک ریختن 😭
محمد کنارم نشست و گفت:خانم جانم،خدا با دختراست،فاطمه هم که همراهشه ☺️غصه نخور 😊
اما خود محمد هم نگرانی در چهره اش موج میزد 😭
گفتم:محمد اگه یه اتفاقی برا زهرا بیفته من میمیرم 😭
گفت:خانم جان 😊ایجوری نگو،خدا بزرگه 😊
گفتم:محمد بیا بریم تو شهر 😢
گفت:هرچی شما بگی 😊
رو به گنبد کردم و گفتم:آقا جان،میدونم این اتفاق میفته،بشارت مادرتون حتما اتفاق میفته،اما خواهش میکنم خودتون مراقب زهرای من باشید 😭من زهرا مو از شما میخوام 😭
دوان دوان همه صحن هارا دوباره گشتیم و از حرم خارج شدیم 😢
خیابان های اطراف حرم را هم گشتیم اما از زهرا و فاطمه خبری نبود 😭
آرام آرام در خیابان ها با محمد قدم میزدیم واز مغازه دار ها درمورد فاطمه وزهرا میپرسیدیم 😢
اما کسی آنها را ندیده بود 😢
نزدیک کوچه ای رسیدیم و به محمد گفتم:محمد،یه کاری بکن،زهرا و فاطمه تو شهر غریب تنها موندن 😭
محمد گفت:توکل کن به همونی که بهت بشارت داد ☺️
گوشه همان دیوار که چند متر جلو تر آن کوچه بود نشستم 😢
شروع کردم به خواندن این قسمت از دعای توسل 😢
یا فاطمة الزهرا،یا بنت محمد،یا قرة عین الرسول😭
ناگهان صدای جیغ ضعیفی به گوشم رسید 😮میگفت:بابا محمد 😭
گفتم:محمد خودشه 😳زهراست 😭
محمد هم که متوجه صدا شده بود گفت:بیا بریم خانم 😟
نویسنده ✍🏻: #کنیز_الزهرا
بسماللهالرحمنالرحیم
تقدیمبهساحتمقدسحضرتزینب(س)
#رمانزیبایعطرخدا
#قسمت_شصتم
..... بریم خانم 😟
محمد میدوید ومن هم پشت سرش میدویدم 😭
کوچه خیلی طولانی بود و صدا از انتهای کوچه میآمد 😭
..... نفس برایمان نمانده بود 😰
چند بار چهار کوچه را اشتباه رفتیم 😭
وارد یک چهار کوچه شدیم 😢
انتهای یکی از کوچه زهرا و فاطمه را دیدم 😍
ولی در حال پر پر شدن 😭
سخت بود پر پر شدن دوگلم را ببینم 😢
گفتم:محمد ازین طرف 😢
میدویدیم 😢
چند مرد اطرافشان بود 😨
تا من ومحمد را دیدند یک ظرف بزرگ که داخلش چیزی بود را روی زمین ریختند 😱
محمد گفت:یا فاطمه زهرا 😳بنزین 😳
کبریت را روشن کرد 😨
سرعتم رابیشتر کردم ولی دیر رسیدم 😭
دو قدم با زهرا فاصله داشتم که آتش بزرگی شعله ور شد 😭
زهرا روی زمین افتاده بود وفاطمه هم کنارش نشسته بود 😭
شعله آتش هر لحظه بیشتر میشد و رسیدن به زهرا سخت تر 😭
دست فاطمه را گرفتم و از آتش بیرون کشیدم 😢
اما زهرا چون بیهوش شده بود نمیشد بلندش کرد 😭
به آتش نشانی هم زنگ زدیم اما چون کوچه تنگ بود،بعید بود ماشین آتش نشانی وارد کوچه شود 😢
..... دیگر نمیتوانستم صبر کنم 😭
باید کاری میکردم 😭
زهرا داشت میسوخت 😭
دلم را به دریا زدم و یاعلی گفتم 😢
محمد دنبالم دوید که نگذارد اما....
از جاهایی که شعله کم تر بود به سختی رد شدم 😢
گوشه چادرم سوخت 😢
کنار زهرا رسیده بودم 😢
اما زهرای من بیهوش بود 😭
صورتش سرخ شده بود و رد سیلی صورتش را زخم کرده بود 😭
محمد گفت:زینب خوبی؟ 😢
گفتم:آره محمد خوبم،فقط یکم آب برا زهرا بیار 😢
محمد رفت وسریع با بطری آبی برگشت 😢
بطری را پرت کرد 😢
بطری را گرفتم وکمی آب به صورت زهرا پاشیدم 😢
زهرا به هوش آمد 😍
گفت:مامان زینب 😭
گفتم:جان مامان 😭
گفت:پهلوم 😭
چادرش را کنار زدم 😢
خون 😳به زهرا چاقو زده بودند 😨😭
گفتم:عزیز مامان،چیزی نیست 😢😭
...... نفس کشیدن سخت شده بود 😢
ماشین آتش نشانی رسید اما نمیتوانست وارد کوچه شود 😢
یک آتش نشان خانم، با لباس های مجهز وارد آتش شد 😢
به من نگاه کرد و گفت:حالتون خوبه؟
گفتم:من خوبم ولی دخترم نه 😢
ماشین آمبولانس هم رسیده بود 😢
بخاطر فضای کم کوچه،امداد رسانی سخت شده بود 😢
به سختی با شلنگ های آتش نشانی کمی از آتش را خاموش کردند و زهرا را از حلقه آتش خارج کردیم 😢
طاقت فرسا بود دردانه ام را اینطور روی دستهایم ببینم ونتوانم کاری بکنم 😢
زهرا را روی برانکارد گذاشتیم و داخل آمبولانس بردند 😭
محمد،تمام مدت کنار فاطمه بود وآرامش میکرد 😢
فاطمه زبانش بند آمده بود وچیزی نمیگفت وفقط گریه میکرد 😭
همه چیز سخت بود 😭
کنار زهرا داخل آمبولانس بودم 😢دستهایش سرخ و خون مرده شده بود،صورتش کبود و زخم شده بود،به پهلویش هم چاقو زده بودند 😭.......
نویسنده ✍🏻: #کنیز_الزهرا
سلام و رحمت ♥️🌱
دو قسمت از رمان تقدیم نگاهتون ☺️🌼🌱
مارو حلال کنید 🥲
اگه از رمان لذت بردید برا حال دل نویسنده هم دعا کنید 🥲♥️
میشه یکم از حال و هواتون وقت خوندن رمان برامون بگید🥲؟
مارو یاری کنید ↡'🌻
@Habibe_heidar213
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷🍃🌷🍃🌷
⚘السَّــــلامُ عَلَیْـــکَ یَا رَسُـــولَ اللـَّهِ ⚘
«ن وَ الْقَلَمِ وَ ما يَسْطُرُونَ
ما أَنْتَ بِنِعْمَةِ رَبِّكَ بِمَجْنُونٍ
وَ إِنَّ لَكَ لَأَجْراً غَيْرَ مَمْنُونٍ
وَ إِنَّكَ لَعَلى خُلُقٍ عَظِيمٍ» .
بگذاردیگران هرچه میخواهند بگویند
توخدایت را دارے
خدایےکہ اینگونہ عاشـقِ توستــ❤️
و چه خوب است معشـوقِ خدا بودن
خدایےکه همه کاره در عالم است
و تمامِ زمین و زمان را
رام و تسخیر تو کرده است
و نه تنها خودش
که میخواهد
تمامِ زمین و زمان عاشق تو و خاندانِ تو باشند ،
«قُل لا أَسئَلُكُم عَلَیهِ أَجراً إِلاَّ المَوَدَّةَ فِی القُربى».
و چه عشقِ زیبایے
ڪہ در آن
همه چیز رنگ و بوےخدا میدهد
عاشق خودش معشوق است و
معشوق هم عاشق ❤️
عشقےکه فقط بوےدوست داشتن و پرستیدن میدهد
بدونِ دلهرهے جدایے و فاصله . . .
«إِقْـرَأْ بِاسْمِ رَبِّكَ الَّذِي خَلَقَ»
بخوان به نامِ پرودگارت
محمدﷺ
«وَمَا أَرْسَلْنَاكَ إِلَّا رَحْمَةً لِلْعَالَمِينَ»
تو دارای خلقِ عظیمے
وخدا تو رامایه رحمت عالمیان قرارداده استــ
خدایےکه خود عاشق و دلدادهے توستــ . . .❤️
#عیــدسعیــدمبعـثمبـارکبـاد
💚🌿@kelidebeheshte
๑๑๑๑๑๑๑๑๑๑
💐عید بزرگ #مبعث مبارک باد💐
عید اسـت و هوا شـمیم جنـت دارد
نام خـوش مصطـفی حلـاوت دارد
با عـطر گل محمـدۍ و صلـوات
این محـفل ما عجب طـراوت دارد
💚🌿@kelidebeheshte
๑๑๑๑๑๑๑๑๑๑
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🟢#اهمیت_شب_زنده_داری
🔸️امیرالمومنین علی علیه السلام:
کسی که یک ششم شب را به عبادت بپردازد، نامش در زمره بازگشتگان به سوی خدا ثبت شود و گناهان قبل و بعد او بخشیده خواهد شد.
#نمازشب 🍃
🤍@kelidebeheshte
❤️نمازشب را با ما تجربه کنید❤️
کلیدبهشت🇵🇸』
#نمازشب_بیست_وهفتم_ماه_رجب🔮 🌸بعثت پیامبر اکرم (ص)🌸 💗عید مبعث مبارک💗 🌺امام جواد علیه السلام فرموند:
نمازشب بیست و هفتم ماه رجب💚
کلیدبهشت🇵🇸』
#نماز_دیگر_شب_بیست_وهفتم_ماه_رجب📌 💚 از پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم روایت است که فرمودند:💚
نماز دیگر شب بیست و هفتم ماه رجب💚