🤲بخوان دعای فرج را دعا اثر دارد
دعا کبوتر عشق است بال و پر دارد🕊
🤲🏻بخوان دعای فرج را و عافیت بطلب
که روزگار بسی فتنه زیر سر دارد...
🤲🏾تو در هجوم حوادث صبور باش صبور
که صبر میوه ی شیرین تر از ظفر دارد...
🤲🏿بخوان دعای فرج را که صبح نزدیک است...
که شام خسته دلان مژده ی سحر دارد
{⛅️🍃🌸} @adinezohour
در صبحگاه انتظار های بعدی هر کدوم از فلسفه های غیبت رو به طور خلاصه و البته مفید👌 توضیح میدیم🍃
پس با ما همراه باشید 😉💐
💗#رهایی_از_شب💗
#قسمت_هفتم
او بہ آرامی می آمد و درست در ده قدمے من قرار داشت...
در تمام عمرم هیچ وقت همچین حسی رو نداشتم. قلبم تو سینه ام سنگینی میکرد...
ضربان قلبم اینقدر به شمارش افتاده بود که نمیدونستم باید چه کار ڪنم.
خدای من چه اتفاقے برام افتاده بود.
نمیدونستم خدا خدا کنم اوهم منو ببینه یا دعا کنم چشمش به حجاب زشت و آرایش غلیظم نیفتہ..!!
اوحالا با من چند قدم فاصله داشت.
عطر گل محمدی میداد...
عطر پدرم…عطر صف اول مسجد!
گیج ومنگ بودم.
کنترل حرکاتم دست خودم نبود.
چشم دوختہ بودم به صورت روحانی و زیباش.
هرچہ نزدیک تر میشد به این نتیجه میرسیدم که دیدن من اون هم در این لباس وحجاب اصلن چیزی نبود که میخواستم.
اما دیگر دیر شده بود.
نگاه محجوب اوبه صورت آرایش کرده و موهای پریشونم افتاد.
ولی بہ ثانیه نڪشید نگاهش رو بہ زیر انداخت .دستش رو روے عباش کشید و از ڪنارم رد شد.من اما همونجا ایستادم.اگر معابر خالے از عابر بود حتما همونجا مینشستم و در سکوت مرگبارم فرو میرفتم و تا قیامت اون لحظه ی تلاقی نگاه و عطر گل محمدی رو مرور میڪردم.
شاید هم زار زار بہ حال خودم میگریستم.
ولے دیگہ من اون آدم سابق نبودم که این نگاه ها متحولم کنہ.من تا گردن تو ڪثافت بودم.!!!!!
شاید اگر آقام زنده بود من الان چادر به سر از کنار او رد میشدم و بدون شرم از نگاه ملامت بارش با افتخار از مقابلش میگذشتم.
سرمو بہ عقب برگردوندم..
و رفتن او راتماشا کردم.او که میرفت انگار کودکی هامو با خودش میبرد..پاک یهامو..آقامو....
بغض سنگینے راه گلومو بست و قبل از شڪستنش مسیر خونہ رو پیمودم .روز بعد با کامران قرار داشتم. طبق درخواست خودش از محل قرار اطلاعی نداشتم فقط بنا به شرط من قرار شد که ملاقاتمون در جای آزاد باشہ. اوخیلے اصرار داشت ڪه خودش دنبالم بیاد ولی از اونجایے که دلم نمیخواست آدرس خونم رو داشته باشه خودم یکی از ایستگاههای مترو رو مشخص کردم و اوطبق قرار وسر ساعت با ماشین شاسی بلند جلوی پام توقف کرد.
🍁نویسنده: ف مقیمی🍁
🕊🌹🔑کلیدبهشت🕊🌹🔑
@kelidebeheshte
❣️مشخصه شهید محمدحسین حدادیان❣️
✨🌹متولد : ۲۳ دی ماه سال_ ۱۳۷۴ تهران🌿
✨🌹 شهادت : 1 اسفند ماه سال _۱۳۹۶ 🌿
✨🌹 محل شهادت : خیابان پاسداران تهران ،
شهادت توسط دراویش داعشی ۹۶ به شهادت رسید .🌿
✨🌹 مزار :امام زاده علی اکبر چیذر تهران🌿
❣️با برکت خدا آمد و با رحمتش رفت🍃
✨محمدحسین در 23 دیماه سال 74 در 22 شعبان به دنیا آمد در حالی که برف زیبایی از آسمان میبارید. ❤️✨
روزی پربرکت بود
🍃. روزی هم که داشتیم دفنش میکردیم
باران زیبایی میآمد. با برکت خدا آمد و با رحمتش رفت.💜
#بسیجی_شهید_محمدحسین_حدادیان❤️
#شهیدمدافع_وطن✨
🕊🌹🔑کلیدبهشت🕊🌹🔑
@kelidebeheshte
بسم الله الرحمن الرحیم
سرمایه ندارم ببرم محضر ارباب...😔
سرمایه سری دوست فدای سر ارباب..
از کودکی ام یاد گرفتم که بگویم..!
مادر پدرم نذر پدر مادر ارباب...
از تو مینویسم...
با بغض و حالی پر درد..😭
با قلبی جامانده و دلی درمانده..😭
از تویی که نمیدانم چه شد اینقدر زیبا #شهید شدی..!
استدلال زیاد است برای شهادتت..
مُهر شهادت پایین کارنامه ی زندگی ات شاید آن وقتی امضا شد که مادر تو را از اهل عشق با هزار نذر و توکل و توسل گرفت...♥️
شاید هم دعاها و قرآن خواندن های مادر مهربان و بزرگوارت وقتی هنوز جنینی بودی در حال رشد.
یا شاید معجزهی شیر های مادرت در روضه های ارباب ، آخر خود مادرت میگوید هرجا چراغ روضه روشن بود میرفت و آنجا به تو شیر میداد...
مادر برای ارباب بی سرمان اشک میریخت و مقصد قطرهی اشک هایش چهره ی تویی بود که شدی افتخارشان..
از همان کودکی نظر کرده ی اهل بیت بودی...
چهارده سالت بود که حضرت عباس پرچم حرمش را به تو هدیه داد 😭!
انگار رابطهی عمیقی بین تو و علمدار کربلا بود!
این را از آنجایی میگویم که خادم اهل بیت بودی و شماره ی لباس خادمیات حروف ابجد حضرت عباس بود...😭
برای این انقلاب هم کم نگذاشتی نازنین برادرم..
خستگی ناپذیر و بی هیچ منتی به این نظام خدمت میکردی...
مدافع حرم بودی ولی..
قسمت بود در وطن خودت.
به دست داعشی های ایرانی شهید شوی😭
آن هم اربااربا...در شب شهادت حضرت زهرا(سلام الله علیها)
میگفتی «چقدر خوب است که آدم با روی خونی اربابش را ملاقات کند»
همین طور هم شد...
ارباب به استقبالت آمد وقتی که چهرهات خونین بود..😭
حسرت شهید صیاد شیرازی را میخوردی که حضرت آقا تابوتش را بوسید...اما شهید که شدی...😭بوسه ی حضرت آقا روی لباس خادمیات نشست..💔
برادر آسمانی من..
حال دل من کجا؟
و حال دل تو کجا..😭
من پر ریا و گناهکار کجا؟؟
و اخلاص و پاکی تو کجا..😭
دست منه جامانده را بگیر که غرق در فضای گناه آلود دنیا شده ام...😭
از فاصله های بینمان خبر دارم..
فاصله هایی که خودم با گناه ساختم اما..😭
میدانم نمیتوانم شهید شوم ولی تو میتوانی مرا #شهید کنی..
سلام مرا به اربابمان برسان..
همیشه میگفتی«به رسم رفاقت دعای شهادت»
پس به رسم رفاقتمان..دعای شهادت یادت نرود..
#شهیدمحمدحسینحدادیان
🕊🌹🔑کلیدبهشت🕊🌹🔑
@kelidebeheshte
❣️جز رهبری روی احدی تعصب نداشت:)
✨❣️او متولد دهه 70 بود و انقلاب را ندیده بود، اما نمیدانم لطف خدا چگونه شامل حالش شده بود که به انقلاب عشق میورزید و خودش را جزو دستاوردهای انقلاب میدانست، بسیار به ائمه توسل میکرد و اهلبیت(ع) در زندگیاش همه سهم را داشتند.❤️🍃
✨ قبل از اینکه به تکلیف برسد روزه میگرفت و نمازش را میخواند، همیشه نمازش را اول وقت میخواند، حتی اگر شده با طمأنینه نباشد، اما زود میخواند، خیلی اهل حرف زدن نبود، همه دغدغهاش نظام و رهبری بود و جز رهبری روی احدی تعصب خاصی نداشت.🌿❤️
✨ با حضرت آقا پیوند قلبی داشت، هر چند که ایشان را ندیده بود، دغدغهاش حفظ ارزشهای نظام بود، آن هم در پرتو ولایت حضرت آقا. محمدحسین میگفت ما باید سرباز محض ایشان باشیم.❤️🌿
#سرباز_محض_آقا❤️
#شهیدمحمدحسین_حدادیان❤️
🕊🌹🔑کلیدبهشت🕊🌹🔑
@kelidebeheshte
🔥شیطنتهایش آگاهانه بود🌿✨
✨محمدحسین شیطنتهای خاص خودش را داشت، در واقع شیطنتهای آگاهانهای داشت که در بچههای دیگر ندیده بودم. از کودکی عاشق این بود که پلیس شود و آدمهای بد را دستگیر کند.😍☺️ 🍃
✨به جرأت میتوانم بگویم حتی یکبار اسباببازیهایش را خراب نکرد، بسیار منظم و باسلیقه بود.🌹
✨ یک کارتن پر از ماشینهای کوچک دارد، به ماشین خیلی علاقه داشت، حتی زمانی که یک تولد کوچک در خانه میگرفتیم، خواهرش وقتی میخواست هدیههایش را باز کند، کاغذهای کادو را روی زمین میریخت و محمدحسین در حین اینکه به او تذکر میداد نریزد، خودش آنها را جمع میکرد. بدون اغراق میگویم که محمدحسین هیچ وقت مرا عصبانی نمیکرد، در حد یک اخم کوچک چرا، اما عصبانی نه.🌹🌿✨
#شهیدمحمدحسین_حدادیان❤️
#شهیدمدافع_امنیت🌹
# شادی روح شهدا صلوات ♡
🕊🌹🔑کلیدبهشت🕊🌹🔑
@kelidebeheshte
اعوذ بالله من الشیطان الرجیم😔
🕊🌹🔑کلیدبهشت🕊🌹🔑
@kelidebeheshte
💙نمازشب را با ما تجربه کنید💙
💗#رهایی_از_شب 💗
#قسمت_هشتم
مسعود کنارش نشسته بودو من از همونجا کامران رو شناختم.
لبخند تصنعی به روی لب آوردم و وایستادم تا اونها خودشون به استقبالم بیان.
هردو از ماشین پیاده شدند.مسعود با اشاره دست، منو بہ ڪامران نشون داد. کامران با نگاه خریدارانہ بہ سمت من قدم برداشت و وقتے بهم رسید دستش رو جلو آورد برای سلام و احوالپرسے...
عینڪ دودیمو از چشمام در آوردم و با لبخند مغرورانه اے گفتم:
سلام!!
مسعود بهت نگفته ڪه من عادت ندارم در اولین دیدار با هرکسے صمیمے بشم؟
او خنده ی عصبے کرد و گفت:
خب من صمیمے نشدم که؟!
بابا فقط قراره با هم سلام کنیم و دست بدیم همین!
نگران نباش من ایدز ندارم!
مسعود بجای من که به زور میخندیدم،
جواب داد: کامران جان همونطور که گفتم عسل خانوم خیلے سخت گیر و سخت پسنده، یک سری قوانین خاصے هم داره.
ولی هر مردی آرزوش، داشتن اونه.
ما که نتونستیم دلشو تصاحب کنیم چون تو گفتی دنبال یک کیس خاصے من فقط عسل به فکرم رسید...
در زمان صحبت مسعود، فرصت خوبے بود تا به جزییات صورت کامران دقت ڪنم.تنها عضو صورتش که مشخص بود مال خودشه ودستکاری نشده چشمهای درشت و روشنش بود.روی هم رفتہ چهره ی زیبایی داشت ولی ابروهای مرتب وتمیزش با سلیقه ی من جور در نمیومد.نمیدونم چی موجب شده بود که اون فکر کنه خاصه ، چون همہ چیزش شبیه موردهای قبل بود.
از دور بازوش گرفته و چشم وابروش تا ماشینش و طرز حرف زدنش!!
کامران خطاب به مسعود، ولی خیره به چشمان من جواب داد:
من مرد کارهای سختم.
اتفاقا در برخورد اول که نشون دادند واقعا خاصن!
بعد سعے کرد با لحن دلبرانہ ای بهم بگہ:
افتخار میدید مادمازل تا در رکابتون باشم؟
با لبخندی دعوتش رو پذیرفتم و به سمت ماشینش حرکت ڪردم.
او برایم در ماشین رو باز ڪرد و با احترام به روے صندلی هدایتم ڪرد.
مسعود بیرون ماشین ازمون خداحافظی کرد و برامون روزخوبے رو آرزو کرد.
او یکی از هم دانشکده ای هام بود که چندسالے میشد با نسیم که از خودش چندسال بزرگتر بود و هم کلاسی من، دوست بود.
کار مسعود تو یکی از شرکتهای بزرگ وارداتی بود و در کارش هم موفق بود.
اما کامران صاحب یکی از بزرگترین و معروف ترین کافے شاپ های زنجیره ای تهران بود.وحدسم این بود ڪه منو به یکی ازهمون شعبه هاش ببره.
اتفاقا حدسم درست در اومد و اولین قرارمون در کافے شاپ خودش بود.
🍁نویسنده: ف مقیمی🍁
🕊🌹🔑کلیدبهشت🕊🌹🔑
@kelidebeheshte
💥بین الطلوعین نخوابید!
🌹آیت الله حائری شیرازی:
🌾روستاییها دوغ را آنقدر در مشک میزنند تا کرهاش رو بیاید و آن را بگیرند و بعد دوغها را کنار میگذارند.
💫بینالطلوعین در میان همۀ اوقات شبانهروز ما، حکایت همان کره را دارد، و باقی آن دوغ است.
🔥شیطان همیشه کرهها را میگیرد.
ندیدهای که خواب آنوقت شیرینترینِ خوابهاست؟!
🕊🌹🔑کلیدبهشت🕊🌹🔑
@kelidebeheshte