eitaa logo
کلید‌بهشت🇵🇸』
1هزار دنبال‌کننده
8هزار عکس
4.6هزار ویدیو
326 فایل
⊰به‌نام‌خدابه‌یادخدابرای‌خدا⊱ ❥کانالی‌پرازحس‌و‌حال‌معنوی⸙ ارتباط با مدیرکانال✉ @SadatKhanooom7 ⇠کپی‌مطالب‌کانال،فقط‌باذکرصلوات‌برای‌‌ظهورمولا(عج)💗 آوا {حرفامون}:@AVA_M313 تولدمون: ۱۳۹۹/۲/۵
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
# تلنگر‼️ 😇 ☺️ https://eitaa.com/kelidebeheshte/6131 ❤️نماز شب را با ما تجربه کنید.❤️
امشب برایتان دعا میکنم خدای بزرگ نصیبتان کند هرآنچه ازخوبی ها آرزو دارید لحظه هاتون آروم شبتون بخیر خوابتون شیرین آسمون دلتون ستاره بارون 🌟شبتون در پناه خدا🌟   🕊🌹🔑کلیدبهشت🕊🌹🔑 @kelidebeheshte
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📝« إِنَّ الصَّلاةَ تَنْهى‏ عَنِ الْفَحْشاءِ وَ الْمُنْکَر»*(عنکبوت۴۵) این آیه رو زیاد شنیدیم. کم رونق شدن در جامعه به رواج بازار شهوت‌ها میان جامعه دامن میزنه. 🔸پس بنظر میرسه یکی از راههای علاقه‌مند کردن فرزندان به ، عفاف و حیا دوستی و ارتباط اون‌ها با خدا و پایبندی به نماز هست (چون شهوت و عفت نقطه‌ی مقابل هم هستند) 🔺نگیم نماز ما ،این تأثیر را نداره، اگر نمازمان از روی عادت نباشه و با توجه و حضور قلب اقامه بشه ، انشاالله مقبول درگاه الهی واقع میشه و چون ذکر خداست ، قطعاً تاثیر اون رو در زندگی خودمون خواهیم دید ولو در آینده... 🔸طبیعتاً هر چه نماز کاملتر باشه، خودداری از فحشاء و منکرات هم بیشتر خواهد بود. امیدوار باشیم💚 📚مهارت‌های دعوت فرزندان به نماز، محمدعلی جابری، ص ۱۹ https://eitaa.com/kelidebeheshte/6137 ⚠️ با ما همراه باشید.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌌هرشب ساعت21🕘 🎀با ما همراه باشید🎈 📕رمان📕
💎به وقت رمـ💖ـان💎
‍💗💗 ‍ ‌  بعد از محرم و صفر در شب تاج گذاری حضرت مهدی جشن مختصر وساده ای گرفتیم و با دعای خیر دیگرون به سر خونه زندگی خودمون رفتیم.فاطمه که دیگه نمیتونم بگم همچون خواهر..چون واقعا در حقم خواهر بود در تمام این دوران یارو همراهم بود و تمام زحمتم رو دوش او بود شب عروسی ،او در حالیکه منو بوسه بارانم میکرد گفت:خوب الوعده وفااا. باتعجب پرسیدم:کدوم وعده؟ او چشمکی زد وگفت:معلومه!! یادت رفته چندماه پیش عهد کردیم هرکی زودتر حاجتش رو گرفت برای برآورده شدن حاجت اون یکی نماز شب بخونه؟؟ گفتم:آره یادمه! ! او گفت:من تا دیشب به عهدم وفا کردم و خداروشکر حس میکنم تو هم مثل من مسیر زندگیت مشخص شد. او را دوباره در آغوش کشیدم و از ته دلم لبخند زدم. _ممنونم ممنونم دوست خوبم..آره منم حاجتم رو گرفتم... او پیشونیم رو بوسید و گفت: از امشب برا خوشبختیتون دعا میکنم.به شرطی که قول بدی تو هم در این شب خاص دعام کنی. با تمام وجودم گفتم:حتماااا.از ته دلم.. وقتی با حاج کمیل از مهمانها دل کندیم و سوار رکاب خوشبختیمون شدیم او عاشقانه خندید وگفت: _مبارک باشه رقیه سادااات خانووم...امیدوارم هرگز از وصلتمون پشیمون نشی.. چه فکرها میکرد او !!!! من کی میتونستم از بودن با او خسته و پشیمون بشم؟! گفتم : شما دعای قنوت ما بودی حاج کمیل..چطور پشیمون بشم؟! ان شالله شما پشیمون نشی او همیشه یک جوابی در آستین داشت:با خنده گفت:فراموش نکن شما نمازت رو به من اقتدا میکردی!! خیره به نیم رخ زیبای او از اعماق قلبم خندیدم. او هم میخندید. . مثل همیشه!! ریز و شیرین!!  به خانه رفتیم.خانه ای که از در ودیوارهای اون عشق و انسانیت میبارید. وقتی وارد اتاق خواب شدم.چشمم افتاد به عکس روی پاتختی.. یادم اومد چندوقت پیش که برای چیدن وسایلم اومده بودم روی همین پاتختی ها عکس الهام وحاج کمیل گذاشته شده بود. مرضیه خانوم عکس رو برداشتند و گفتند ببخشید یادم رفته بود اینو بردارم. . عکس رو ازش گرفتم و گفتم: نه برش ندارید مرضیه خانووم.دوست دارم تا وقتی من هستم این عکس هم اینجا باشه. .تا یادم بیفته که من قراره جای خالی چه کسی رو پرکنم.من هرگز به الهام خاتون حسادت نمیکنم. زیر لب به الهام سلام کردم. _سلام الهام..من از دعای تو به حاجتم رسیدم.ولی فکر نکن دست از خوندن تسبیحات برمیدارم..من تا زمانی که زنده ام به عهدم وفا میکنم.  تسبیح رو از داخل کشو برداشتم و با چشم اشکبار نگاهش کردم. بی اختیار یاد خوابم افتادم.یاد اون لحظه که الهام تسبیح رو دستم داد  وگفت برام دعا میکنه اگر براش تسبیحات بفرستم .. به دنبال اون خواب لحظه ی پاره شدن تسبیح به خاطرم اومد و گم شدن یک دانه از اون.. همه ی اتفاقات رو کنار هم چیدم و یقین داشتم که هیچ اتفاقی بی حکمت نبود.!! روزی که با حاج کمیل آپارتمان سابقم رو تخلیه میکردم او صدام کرد.به سمتش رفتم و او دانه ی تسبیح رو نشونم داد. با خوشحالی به طرف دستش خیز برداشتم ولی او دستش رو کنار کشید.. _خودم پیداش کردم برای خودمه... با خنده گفتم:تسبیح ناقص میشه ..این یک دونه مهره به چه دردتون میخوره؟؟ گفت: نودونه تا از اون دونها ها برای شماست.این یه دونه برای من باشه. من مونده بودم که چی بگم!! خندیدم و گفتم قبول!! او دانه ی تسبیح رو بوسید و در حالیکه داخل جیب پیراهنش میگذاشت گفت: آخیییش...همین یه دونه ش هم حالمم رو خوب میکنه!   من به احساس او نسبت به الهام اون هم بعد از گذشت این سالها غبطه میخوردم. احساس حاج کمیل به این زن یک نوع دیگه بود.فکر میکنم نوع احساس او به الهام از جنس احسآس من به خودش بود.یک احساس مقدس و نورانی!! _به چی نگاه میکنید رقیه سادات خانوم؟؟ صدای حاج کمیل از افکارم بیرونم  آورد.  او کنار من روی تخت نشسته بود و به قاب عکس روی دستانم نگاه میکرد. اشکم رو پاک کردم و با لبخندی گفتم: معلوم نیست؟!! گفت:چرا معلومه!! عکسش ناراحتتون میکنه؟ یا باهاش خلوت کرده بودین؟ صورت الهام رو نوازش کردم وگفتم: یک خلوت خالص و دوستانه..الهام رو ندیدم ولی احساس میکنم صد ساله میشناسمش. او آهی سر داد و روی تخت دراز کشید! با حسرت نجوا کرد: الهام خاتون حتی بعد از رفتنش هم فراموشم نکرد.همیشه دلواپس منه.خدا رو شاکرم بخاطر همون چندسالی که هم نفسش بودم.او هدیه ی خدا بود به من گنهکار.. در دلم گفتم:وشما حاج کمیل مهدوی، شما هم هدیه ی خدا به من هستی! عجب خدای عادل و کریمی داریم. دنیای من و حاج کمیل روز به روز رنگین ترو زیباتر میشد.هر یک روزی که با او زندگی میکردم از ایشون درسها و پندها می آموختم.بارها با رفتارات نسنجیده ایشون رو مورد اذیت قرار دادم ولی او همیشه با صبر و بردباری شرمنده ام میکرد. 🍁نویسنده : ف مقیمی 🍁 🕊🌹🔑کلیدبهشت🕊🌹🔑 @kelidebeheshte
‍💗💗 ‍ ‌  زمستان زیبا و عاشقانه ی اون سال پایان گرفت و بهار تقویم به بهار زندگی مشترکمون اضافه شد. اما رفتارهای زشت وقضاوتهای عده ای واقعا آزاردهنده بود. من از حاج کمیل یاد گرفتم چگونه ساکت بمونم ولی از خدا میخواستم که به زودی حقیقت آشکار بشه حاج کمیل بر عکس من، میگفت:حقیقت روشنه! نه شما در تمام عمرتون حرکتی که منافی عفت باشه انجام دادید نه بنده خلاف شرع کردم.پس به راهتون ادامه بدید و دنبال اثبات خودتون به دیگرون نباشید.عزت و آبرو دست خداست. هر زمان بخواد میده هر وقت هم صلاح دونست میگیره. خیلی زمان برد تا به عمق کلمات او پی بردم وتونستم در زندگیم بکار ببرم. و البته راست هم میگفت:چند وقت بعد مسجد دوباره شوروحال سابق رو گرفت! جوانان زیادی بخاطر اخلاق و منش خوب حاج کمیل جذب مسجد وبسیج شده بودند. من و فاطمه همچنان مسؤول پایگاه بودیم و تغییرات اساسی در مسجد و نیروهاش ایجاد کردیم. کار ما جذب حداکثری جوانها بود اون هم از هر قشرو هر نوع نگرشی..و با خود اونها اتاق فکر میذاشتیم..حرفهاشون رو می‌شنیدیم. .درد ودلهاشون رو گوش میکردیم بدون اینکه قضاوتشون کنیم یا مستقیم به مخالفتشون برخیزیم. و با همون عده به جنوب رفتیم.. چه سفری بود این سفر! اینبار این سفر فقط و فقط به عشق شهدا بود و بس.. تمام مسیر گریه میکردم و یاد خاطراتم افتادم. من اینبار تازه نخلهای بی سر رو دیدم!! تازه فهمیدم هویزه کجاست؟! اولین بار بود که  در دهلاویه نحوه ی شهادت دکتر چمران رو شنیدم.. و وقتی رسیدیم طلاییه....آه خدای من طلاییه.. جایگاه پرکشیدن مردی به نام شهید ابراهیم همت.. همونکه تنها با یک قرار ساده از طریق عکسش سرموعد حاجتم رو داد و من الان با یک مرد مومن و آسمانی به جایگاه صعود او  نظاره میکردم. اینها چه کسانی بودند؟ مقام ومنزلت اونها نزد خدا چقدر بالاست که دست رد به سينه ی هیچ کسی نمیزنند؟!  حتی به سینه ی من که باورشون نداشتم و در گناه غوطه ور بودم. گوشه ای خلوت اختیار کردم و روی خاکها نشستم.  من حضور تک تک اونها رو کنار خودم احساس میکردم .با اشک شوق خطاب به حاج همت گفتم: حاجی دمتون گرم..خداییش اون وقتی که با عکستون درد دل میکردم خواب امروز رو هم نمیدیدم که حاجتم به این قشنگي وکاملی برآورده بشه. منم میخوام به عهدم وفا کنم. تلفنم رو از کیفم در آوردم و به حاج کمیل زنگ زدم. _حاج کمیل بی زحمت شیرینیها رو پخش کنید. _حاج کمیل بی زحمت شیرینیها رو پخش کنید. او با خنده پرسید:کجا باز غیبتون زد سادات خانوم؟ ! زیاد تو گرما نمونید.مثل پارسال کار دستمون میدید.. اشکم رو پاک کردم و با لبخند گفتم: چه اشکالی داره در عوض باز هم من و فاطمه با شما راهی همون رستوران خاطره انگیز میشیم.  او همچنان میخندید. گفت: شما قول بدید بیمار نشید بنده حتما شما رو یکبار دیگه به اون رستوران میبرم. ناگهان یاد اون روز افتادم. پرسیدم:حاج کمیل؟؟!؟ میتونم یه سوال بپرسم؟  پرسید:الان؟؟! پشت تلفن؟؟ گفتم:بله..الان وهمینجا میخوام جوابش رو بدونم گفت: جانم بپرس گفتم: حاج کمیل یادتونه اونروز تو رستوران من ازتون تشکر کردم شما نگاهتون به نگاهم گره خورد.. او بلند بلند خندید.. در میون خنده گفت: دختر زیارتت رو بخون.. چیکار دارید به اون روز؟! ازخنده اش خنده ام گرفت! با اصرار و التماس گفتم: حاج کمیل تو رو خدا بهم بگید.. او خنده ش قطع شد و در حالیکه نفسش رو بیرون میداد گفت: خب همه ی دردسر ما از همون روز شروع شد..البته نه اون دردسری که شما فکر میکنی..من فقط چشمهاتون برام آشنا اومد..وسوسه شدم بیشتر نگاهتون کنم تا یادم بیفته این چشمها رو قبلا کجا دیدم. ولی سریع به خودم تشر زدم خجالت بکش مرد.. باقیش رو خودم میدونستم. از یادآوری اون خاطرات به شوق آمدم.اونروز من از این اتفاقها ناراحت وافسرده بودم ولی الان بعد از یکسال تازه شیرینی وحلاوتش رو درک میکنم. 🍁نویسنده : ف مقیمی 🍁 🕊🌹🔑کلیدبهشت🕊🌹🔑 @kelidebeheshte
💗💗 ‍  این سفر نورانی هم با همه ی زیباییهاش به پایان رسید.من در این سفر رقیه ساداتهایی رو دیدم که گوشه ای از تل ناله میزدند و همچون یتیم ها اشک می ریختند و دعا میکردم که دعای شهیدان بدرقه ی راه اونها باشه.شاید بعضی از اونها هدایت بشن و بعضی نه.. ولی من روی اون خاک برای همه ی اونها گریه کردم،نماز خوندم و از خدا و شهدا  خواستار هدایتشون شدم.  تا چند وقت بعد از سفر هنوز در همان حال وهوا بودم. ودلم به خدا نردیکتر شده بود.بیشتر روزها به همراه مادرشوهرم و خواهرشوهرهام که انصافا از مهربانی ومحبت چیزی کم نمیگذاشتند به جلسات تفسیر میرفتیم.مادرشوهرم مفسر خوبی بودند.از همانهایی که حرف وعملشون یکیست.من با دیدن ایشون تازه درک میکردم که چگونه چنین اولادهای صالحی دارند. ایشون به معنای واقعی یک زن نمونه ویک مومن حقیقی بودند.محال بود روزی منو ببینند و به احترامم از جا بلند نشن در حالیکه این کارشون واقعا برای من باعث شرمندگی بود.توجه او به من بیش از حدتصور بود و اکثر اوقات در حضور حاج کمیل منو نوازش میکردند و میگفتند قدر عروست رو بدون.تنهاش نزار. مبادا ازت برنجه.من بسیار خوشحال بودم که خداوند بعد از اینهمه سختی به من چنین پاداشی داده. من با این وصلت میمون صاحب پدرو مادر و دوخواهر ویک برادر شدم که یکی از دیگری بهتر و مهربان تر بودند.وهمه ی اونها صاحب زندگی و فرزند بودند. حتی آقا رضا که قبلا فکر میکردم مجرد هستند هم متاهل بودند و توراهی داشتند!  اواسط بهار بود که متوجه شدم باردارم. این اتفاق اونقدر برام زیبا وخوشایند بود که با  هیچ حسی در دنیا نمیشد مقایسه اش کرد. وقتی حاج کمیل و خونوادش ازاین خبر مطلع شدند یکی یکی از خوشحالی تبریک گفتند و بیشتر از پیش هوام رو داشتند. زندگی بر وقف مرادم بود و گمانم براین بود که خداوند از منزل اول عبورم داده و الان در مسیر اصلی هستم.غافل از اینکه خداوند در همه حال از مومنین امتحان میگیره و  اونها رو با بلیات و سختیها امتحان میکنه. ومن دعای همیشگیم این بود که خداوند یاریم کنه تا بندگی رو فراموش نکنم و پای عهدم بمونم.گاهی فکر میکردم اگر حاج کمیل توبه ی منو باور نمیکرد و منو با چنین منشی بزرگوارانه به همسری برنمیگزید سرنوشتم چه میشد؟! و حتی برخی اوقات وقتی از کنار دختری بد حجاب رد میشدم یاد روزهای غفلت خودم می افتادم و همه ی کارهای گذشته م مثل پرده ی سینما در جلوی چشمم حاضر میشد. حتی یاد نسیم و سحر می افتادم و نگران از سرنوشت‌شون برای هدایت اونها دعا میکردم. این افکار در دوران بارداری شدیدتر شده بود و این هراس رو در من ایجاد میکرد که مبادا بخاطر گناهان سابقم خداوند اولاد ناصالحی به من هدیه بده. گاهی درباره ی  این افکار آزاردهنده با حاج کمیل صحبت میکردم و او فقط میگفت:زمان میبره سادات خانوم تا اثر وضعی گناهتون پاک شه.پس صبور باش. اما من در این روزها کم صبر شده بودم.بارداری و اثرات اون منو شکننده تر کرده بود و دعا هم آرومم نمیکرد. شب شهادت اول حضرت فاطمه در مسجد برنامه داشتیم.من گوشه ای نشسته بودم و با روضه ی مادرم گریه میکردم.نوحه خوان روضه میخوند ولی من به روضه گوش نمیدادم.خودم زیر لب با مادرم درد دل میکردم.دعا میکردم که کمکم کنه گذشته م رو فراموش کنم و عذاب وجدان آرومم بزاره. میان هق هق و خلوت و تاریکی زنی رو دیدم که در تاریکی سرش رو به اطراف میچرخوند . مسجد شلوغ بود.حدس زدم دنبال جایی برای نشستن میگرده.بلندشدم و سمتش رفتم تا جای خودم رو به او بدم. گفتم:بفرمایید اونجا بشینید.صورت او در تاریکی به سختی دیده میشد ولی عطرش آشنا بود. ناگهان دیدم که او خودش رو به آغوش من انداخت و بلند بلند گریه کرد. صدای گریه ی او آشنا بود. قلبم به تپش افتاد.سرش رو از شانه ام جدا کردم و با دقت صورتش رو نگاه کردم.کسی که مقابلم ایستاده بود همونی بود که زندگی منو بعد از توبه به رسوایی کشوند. کسی بود که خونه ام رو برام نا امن نمود و وادارم کرد از اون آپارتمان فرار کنم. به محض اینکه شناختمش او را از خودم جدا کردم و سرجام نشستم.  تمام بدنم میلرزید. من نسبت به این آدم حساس بودم.دیدن او منو میترسوند.نکنه اومده بود تا دوباره شر جدیدی به پا کنه؟! زیر لب با حضرت زهرا حرف زدم. گریه کردم.گله کردم.که آخه چرا هروقت از شما وخدا کمک میخوام برای رهایی از گذشته م گذشته م سر راهم سبز میشه!!؟؟ گفتم یا فاطمه ی زهرا من تحمل یک رسوایی دیگه رو ندارم. من تازه اعتماد مسجدی ها رو جلب کردم.اگه نسیم اینجا باشه تا آبروریزی به پا کنه من دیگه تحمل نمیکنم.نه برای خودم بلکه برای حاج کمیل پاک و مظلومم میترسم.میترسم این بی آبرویی روح او رو آزرده کنه 🍁نویسنده : ف مقیمی 🍁 🕊🌹🔑کلیدبهشت🕊🌹🔑 @kelidebeheshte
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✅ حاضرم ثواب عبادتم را عوض کنم‏ 🌺 ‌‏یک بار امام به یکی از دخترانشان فرمود: حاضرم ثوابی را که تو از تحمل شیطنت‌‎ ‌‏فرزندت می بری با ثواب تمام عبادات خود عوض کنم.... https://eitaa.com/kelidebeheshte/6146
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💔 بۍمقدمہ‌سیݪۍزدن! بۍمقدمہ‌آتیش‌زدن " بۍمقدمہ‌‌دروشکوندن :) بۍمقدمہ‌‌محسنوشهیدکردن! بۍمقدمہ‌ فرورفت‌توسینہ‌ۍبانو(: https://eitaa.com/kelidebeheshte/6146
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💌 | فقط در این صورت به قدرت می‌رسیم https://eitaa.com/kelidebeheshte/6146
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🚗یکی از بنده هایم امشب قبل از خواب مرا صدا زد و گفت: خدایا به من یک خانه ی بزرگ بده. خدایا به من یک ماشین عالی بده. خدایا به من پول فراوان بده. خدایا به من یک همسر زیبا بده. 🌿او همان طور که سرش روی بالش بود این جمله ها را چندبار تکرار کرد تا خوابش برد. دعاهای او دعاهای بدی نبود اما ای کاش در بین دعاهای شما را هم از من می خواست . بهشت جای بسیار خوبی است. بهشت پر از کاخ های بزرگ و میوه های خوشمزه و رودهای قشنگ و تخت های زیباست. حیف است که شما آدم ها بهشت را از من نخواهید. وقتی کسی دعا می کند و توی دعاهایش بهشت را از من نمی خواهد من تعجب می کنم. ✍🏼خاطرات خدا/نشر جمال https://eitaa.com/kelidebeheshte/6146 💛نمازشب را با ما تجربه کنید💛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا