❤ بسم رب الشهدا ❤
#داستان_عاشقانه_مذهبی
❤️#بدون_تو_هرگز💔
#قسمت_ششم
#داماد_طلبه
👌یه روز که مادرم خونه نبود به هوای احوال پرسی به همه دوست ها، همسایه ها و اقوام زنگ زدم و غیر مستقیم حرف رو کشیدم سمتی که می خواستم.
💕و در نهایت گفتم وای یعنی شما جدی خبر نداشتیدما اون شب شیرینی خوردیم؟
⭐بله، داماد طلبه است. خیلی پسر خوبیه.
کمتر از دو ساعت بعد، سر و کله پدرم پیدا شد.
🔷وقتی مادرم برگشت، من بی هوش روی زمین افتاده بودم اما خیلی زود خطبه عقد من و علی خونده شد. البته در اولین زمانی که کبودی های صورت و بدنم خوب شد.
🔶فکر کنم نزدیک دو ماه بعدپدرم که از داماد طلبه اش متنفر بود،بر خالف داماد قبلی، یه مراسم عقدکنان فوق ساده برگزار کرد با 41 نفر از بزرگ های فامیل دو طرف، رفتیم محضر. بعد هم که یه عصرانه مختصر منحصر به چای و شیرینی ...
🔹هر چندمورد استقبال علی قرار گرفت اما آرزوی هر دختری یه جشن آبرومند بود و من بدجور دلخور.
هم هرگز به ازدواج فکر نمی کردم، هم چنین مراسمی ...
🔸هر کسی خبر ازدواج ما رو می شنید شوکه می شد. همه بهم می گفتن :
🔥هانیه تو یه احمقی .
خواهرت که زن یه افسر متجدد شاهنشاهی شد به این روز افتاد،تو که زن یه طلبه بی پول شدی دیگه میخوای چه کار کنی؟
هم بدبخت میشی هم بی پول ...
به روزگار بدتری از خواهرت مبتلا میشی ...
دیگه رنگ نور خورشید رو هم نمی بینی...
✔گاهی اوقات که به حرف هاشون فکر می کردم ته دلم می لرزید. گاهی هم پشیمون می شدم. اما بعدش به خودم می گفتم دیگه دیر شده.من جایی برای برگشت نداشتم...
✳از طرفی هم اون روزها طلاق به شدت
کم بود.رسم بود با لباس سفید می رفتی و با کفن برمی گشتی.حتی اگر در فلاکت مطلق زندگی می کردی.باید همون جا می مردی.
واقعا همین طور بود.....
❤اون روز می خواستیم برای خرید عروسی و جهیزیه بریم بیرون.
مادرم با ترس و لرز زنگ زد به پدرم تا برای بیرون رفتن اجازه بگیره.
✴اونم با عصبانیت داد زده بود:از شوهرش بپرس و قطع کرده بود.
🍃به هزار سعی و مکافات و نصف روز تلاش بالاخره تونست علی رو پیدا کنه.
صداش بدجور می لرزید.
💟با نگرانی تمام گفت:سالم علی آقا.
می خواستیم برای خرید جهیزیه بریم بیرون،
امکان داره تشریف بیارید؟
🔹شرمنده مادرجان، کاش زودتر اطلاع می دادید.
من الان بدجور درگیرم و نمی تونم بیام.
هر چند، ماشاء الله خود هانیه خانم خوش سلیقه است.
🍀فکر می کنم موارد اصلی رو با نظر خودش بخرید بالاخره خونه حیطه ایشونه.
اگر کمک هم خواستید بگید.
هر کاری که مردونه بود، به روی چشم.
فقط لطفا طلبگی باشه،اشرافیش نکنید.
مادرم با چشم های گرد و متعجب بهم نگاه می کرد.اشاره کردم چی میگه ؟
از شوک که در اومد، جلوی دهنی گوشی رو گرفت وگفت:میگه با سلیقه خودت بخر، هر چی می خوای.
❌دوباره خودش رو کنترل کرد.
این بار با شجاعت بیشتری گفت :
علی آقا، پس اگر اجازه بدید من و هانیه با هم میریم.البته زنگ زدم به چند تا آقا که همراه مون بیان ولی هیچ کدوم وقت نداشتن تا عروسی هم وقت کمه و ...
✔بعد کلی تشکر،گوشی رو قطع کرد.
هنگ کرده بود.
چند بار تکانش دادم.
مامان چی شد؟
چی گفت؟
✳بالاخره به خودش اوم.
گفت خودتون برید.
دو تا خانم عاقل و بزرگ که لازم نیست برای هر چیز ساده ای اجازه بگیرن.
برای اولین بار واقعا ازش خوشم اومد.
❗تمام خریدها رو خودمون تنها رفتیم.
فقط خربدهای بزرگ همراه مون بود.
برعکس پدرم، نظر می داد و نظرش رو تحمیل نمی کرد.
❤حتی اگر از چیزی خوشش نمی اومد اصرار نمی کرد و می گفت شما باید راحت باشی .
باورم نمی شد یه روز یه نفر به راحتی من فکر کنه.
💕یه مراسم ساده ...
یه جهیزیه ساده ...
یه شام ساده ...
حدود 60 نفر مهمون...
🍁پدرم بعد از خونده شدن خطبه عقد و دادن امضاش رفت .برای عروسی نموند.
ولی من برای اولین بار خوشحال بودم.
علی جوان آرام، شوخ طبع و مهربانی بود...
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
👈🏻با ما همراه باشید....
🕊🌹🔑کلیدبهشت🕊🌹🔑
@kelidebeheshte