eitaa logo
کلید‌بهشت🇵🇸🇮🇷』
1.5هزار دنبال‌کننده
9.9هزار عکس
5.9هزار ویدیو
401 فایل
⊰به‌نام‌خدابه‌یادخدابرای‌خدا⊱ ❥کانالی‌پرازحس‌و‌حال‌معنوی⸙ ارتباط با مدیرکانال✉ @SadatKhanooom7 ⇠کپی‌مطالب‌کانال،فقط‌باذکرصلوات‌برای‌‌ظهورمولا(عج)💗 فورقشنگترہ:) تبلیغات♥️ https://eitaa.com/AVA_M313 تولدمون: ۱۳۹۹/۲/۵
مشاهده در ایتا
دانلود
🍁🍁 قبلا طرز حرف زدن آدم ها وطرز لباس پوشیدنشان، به خصوص خانم های اطرافم برایم اهمیتی نداشت، ولی حالا انگاربه ذهنم یه برنامه داده باشم خودش ناخوداگاه کنکاش می کند. شیرین خانم یک ریز حرف می زد از مسافرت چند روزه اش به ترکیه با دوست هایش، این که جت اسکی سوار شدند و چقدر بهشان خوش گذشته.چقدر آنجا آزادیه و راحت می توانستند هر جور دلشان می خواهد لباس بپوشند. "حالا خوب است از کارو دانشگاه من پرسید، اصلا مهلت حرف زدن به من نمیدهد." مامان هم مدام با لبخند سرش را به علامت تایید تکان می داد."ای بابا حداقل یه نظری، یه مخافتی می کردی مامان جان. مثل این که مجبورم خودم وارد عمل بشوم." پوفی کردم و از جایم بلند شدم، شیرین خانم با تعجب نگاهی به سرتاپای من انداخت و گفت: –کجا میری؟ ــ میام. از آب ریز یخچال آب برای خودم آب ریختم و شروع کردم به خوردن. نگاهش را از من گرفت و رو به مامان گفت: – من حرف زدم این گلوش خشک شد.راستی، روشنک جون، دفعه ی بعد توهم با ما بیا، خوش می گذره. گره ایی به ابروهایم انداختم و گفتم: –نه شیرین خانم، مامان من اینجور جاها نمیاد. ــ وا؟؟یعنی چی؟کدوم جور؟ ــ کلا گفتم. مامان پشت چشمی نازک کردو گفت: –خوبه حالا، اصلا من پول این جور مسافرت ها رو ندارم. ــ ولی موضوع اصلا پول نیست.لیوان راروی کانتر آشپزخانه گذاشتم و به طرف اتاقم رفتم. وقتی از سالن رد شدم شنیدم که مامان به شیرین می گفت: –حالا توام نشستی سیر تا پیازو تعریف می کنی، جلو پسر جوون. لباس هایم را عوض کردم و خواستم گوشی ام را به شارژ بزنم که دیدم از راحیل پیام امده، بی معطلی بازش کردم، نوشته بود: –هر چیزی آدابی دارد. لبهایم کش امد، پس بدش هم نیامده، ولی با تصور عکس العمل خانواده ام لبخندم محو شد. همین شیرین خانم اگه راحیل را ببیند فکر کنم کلا دوستیش را با مامان کات کند. مادر خودم هم هر وقت حرف از همسر آینده ی من میشد می گفت: –دلم می خواد عروسم تحصیلات عالیه داشته باشه ویه شغل خوب. اصلا بقیه ی مسائل برایش مهم نبود. البته زیباییم برایش مهم بود که خداروشکرراحیل زیادیم این گزینه را دارد. تحصیلات هم که مشغولش است. اوه اوه، مژگان رابگو، چه حالی می شود یه جاری این مدلی پیدا کند. با صدای مامان از افکارم بیرون امدم. برای شام صدایم میزد. گوشی ام را برداشتم و برای راحیل پیام فرستادم: – خب اگر اجازه بدید حداقل یک جلسه دیگر با هم صحبت کنیم و قرارو خواستگاری رو بزاریم. وقتی داشتم تایپ می کردم قلبم خودش را محکم به دیواره ی قفسه ی سینه ام می کوبید، خیلی هیجان داشتم. منتظرنشستم. نمی توانستم چشم از این دستگاه ارتباطی کوچک بردارم، که حالا دیگر حکم زندگی را برایم پیدا کرده بود. اصلا حالا این موضوع راچطور با مامان مطرح کنم. صدای مامان دوباره بلند شد. سر میز نشستم و گوشی را هم کنار بشقابم گذاشتم. شیرین خانم نگاه معنی داری به گوشی ام انداخت و گفت: –سرت شلوغه ها انگار. همانطور که اخم داشتم گفتم: –نه بابا خواستم مزاحم شما نباشم که راحت باشید. ابروهایش رابالا داد وگفت: –حالا چی شده امروز گیر دادی که ما راحت باشیم. خیلی خب بابا مامانت رو با خودمون جایی نمی بریم اخمات رو باز کن. لبخند زورکی زدم و گفتم: –مامان من اختیارش دست خودشه، ولی خب، به نظر بچه هاش هم احترام میزاره. نچ نچی کردو رو به مامانم گفت: –سیاست رو می بینی، دست چرچیل رو از پشت بسته. مامانم خنده ی بلندی کردو گفت: –به باباش رفته اونم با پنبه سر می برید. "الان این تعریف بودیاله کردن خدابیامرز بابای ما." شیرین خانم آهی کشیدو گفت: –مرد جماعت همه سیاست مدارن. زهر خندی زدم و گفتم: –با خانم ها باید با سیاست برخورد کرد. مشتی حواله بازیم کردو گفت: –منظور؟ "اگه الان راحیل اینجا بود عمرا دیگه جواب سلامم را می داد." نگاهم را بین شیرین خانم و جای مشتش روی بازویم چرخواندم و گفتم: –بی منظور. انگار از نگاهم کمی خجالت کشید و گفت: تو جای پسرمی اینقدر واسه من قیافه نگیرا. تو دلم گفتم: –کاش الان راحیل اینجا بود قشنگ روشنت می کرد. بعد از رفتن شیرین خانم. به اتاقم رفتم و روی تختم دراز کشیدم، خیلی خسته بودم ولی انتظار نمی گذاشت بخوابم. چشمم خشک شد به گوشی ولی خبری از جواب پیامم نبود. آنقدر این پهلو و آن پهلو شدم تا بالاخره خوابم برد. 🍁به‌قلم‌لیلافتحی‌پور🍁 🕊🌹🔑کلیدبهشت🕊🌹🔑 @kelidebeheshte
💗 💗 رویا آب قندی به دست سمانه داد؛ ــ بیا بخور ضعف کردی سمانه تشکری کرد و کمی از آن را خورد وبا عصبانیت گفت : ــ فقط میخوام بدونم کی این برنامه رو ریخته ــ کار هرکسی میشه باشه ــ الان میدونی چقدر وجه بسیج و سپاه خدشه دار میشه اشاره ای به لپ تاب کرد و گفت: ــ بفرما ،این سایتای اونور آب و ضد انقلاب ببین چه تیترایی زدن عصبی مشتی بر میز کوبید و گفت: ــ اصلا میخوام بدونم،این همه نیرو داشتیم تو دانشگاه چرا باید من و تو و چندتا از آقای تشکلات اون وسط دانشجوهاروجمع کنیم،اصلا آقای سهرابی و نیروهاش کجا بودن؟؟میدونی اگه بودن ،میتونستیم قبل از رسیدن نیرو انتظامی و یگان ویژه ،بچه هارو متفرق کنیم،اصلا بشیری چرا یدفعه ای غیبش زد ــ کم حرص بخور،صورتت سرخ شد ،نگا دستات میلرزن ــ چی میگی رویا،میدونی چه اتفاقی افتاد،دانشجوای بسیج دانشگاه ما کل اوضاع کشورو بهم ریختن،کل جهان داره بازتاب میکنه فیلم وعکسای تظاهراتو ــ پاشو برو خونه الانشم دیر وقته ،فردا همه چیز معلوم میشه سمانه خداحافظی کرد و از دانشگاه خارج شد ،هوا تاریک شده بود،با دیدن پوسترها روی زمین و مردمی که بی توجه ،پا روی آرم بسیج و سپاه می گذاشتند،بر روی زمین خم شد و چندتا از پوسترها را برداشت و روی سکو گذاشت،به دیوار تکیه داد و چشمانش را بست و زیر لب زمزمه کرد: ـ کار کی میتونه باشه خدا... *** ــ سمانه،سمانه،باتوم سمانه کلافه برگشت: ــ جانم مامان ــ کجا میری ،امشب خواستگاریته میدونی؟؟ ــ بله میدونم ـــ پس کجا داری میری ساعت۹ میان ــ من دو ساعت دیگه خونم .خداحافظ سریع از خانه خارج شد و سوار اولین تاکسی شد. از دیشب مادرش بر سرش غر زده بود که بیخیال این رشته شود،آخرش برایش دردسر میشوداما او فقط سکوت کرد،صغری هم زنگ زد اما سمانه خیلی خسته بود و از او خواست حضوری برایش توضیح دهد. کنار دانشگاه پیاده شد و سریع وارد دانشگاه شد‌،دفتر خیلی شلوغ بود،رویا به سمتش آمد : ــسلام ،بدو ،جلسه فوری برگزار شده کلی مسئول اومده الان تو اتاق سهرابی نشستن ــ باشه الان میام سمانه به اتاقش رفت ،کیفش را در کمد گذاشت ،در زده شد قبل از اینکه اجازت ورود بدهد،خانمی چادر و بعد آقای کت و شلواری وارد اتاق شدند ،سمانه با تعجب به آن ها خیره شد،نمی توانستند که مراجع باشند و مطمئن بود دانشجو هم نیستند. ــ بفرمایید ــ خانم سمانه حسینی؟ ــ بله خودم هستم ! ــ شما باید با ما بیاید سمانه به کارتی که جلوی صورتش قرار گرفت ،لرزی بر تنش نشست و فقط توانست آرام زیر لب زمزمه کند: ــ نیروی امنیتی 🍁فاطمه امیری زاده🍁
💗تسبیح_فیروزه ای💗 شروع کردم به پیانو زدن ،ذوق و خوشحالی رو تو چشماشون میدیدم ،اشک تو چشمام جمع شده بود بعد از تمام شدن آهنگ از بچه خواستم بخونن  منم با آهنگ همراهیشون میکردم  بعد از تمام شدن آهنگ همه با خوشحالی میپریدن هوا و دست میزدن  نرگس: واااییی رها ،فکرشو نمیکردم اینقدر تاثیر داشته باشه  ممنونم که کمک کردی - خواهش میکنم به همراه نرگس رفتم داخل دفتر نشستیم  نرگس: خوب خانم معلم ،از کی قرار داد ببندیم -یعنی چی؟ نرگس: خوب واسه آهنگ زدن واسه بچه ها، بیا همینجا کار کن ،حقوق هم میدیم بهت... - من با دل و جونم براشون آهنگ میزنم ،دستمزدی نمیخوام نرگس: پس میخوای باقی الصالحات باشه برات. - یعنی چی این حرف؟ نرگس: هیچی بابا ،عربیت هم نم کشیده... راستی یه چیزی میخواستم بهت بگم - جانم بگو  نرگس: چند وقتیه،داداشمون تو خودش نیست ،گلوش جایی گیر کرده ،سرنخاشو پیدا کردم ،رسیدم به تو.. ( شوکه شده بودم ،اصلا باورم نمیشد ،آقا رضا ،من ،نه نه امکان نداره حتمن نرگس بد فهمیده) نرگس: الوووو کجایی تو ،تو هم که مثل داداشمونی... - نرگس جون ،حتمن اشتباه فهمیدی تو ،شاید دلشون پیش یه نفره دیگه باشه ! نرگس: یعنی میخوای بگی من خان داداشمونو نمیشناسم،نه خواهر دلش و باخته به تو ،البته این حیاش نمیزاره حرف دلشو بزنه ،ولی امشب حتمن ازش میپرسم،البته اول از تو بپرسم ببینم تو هم خوشت میاد از داداش ما یا نه - نمیدونم چی بگم نرگس: هیچی ،پس مبارکه.. - وااایی از دست تو نرگس ،هنوز که چیزی معلوم نیست... نرگس:خیلی خوبم معلومه ،پاشو بریم بگم یه اتاق واسه زنداداشمون آماده کن ... رفتیم سمت راه رو... یه صدای داد و بیداد شنیدیم  بدو رفتیم سمت حیاط  باورم نمیشد ،نوید بود،تعقیبم کرده بود  با نگهبان یقه به یقه شده بود  نرگس: چه خبرتونه،کانون و گذاشتین رو سرتون... نوید( یه نگاهی به من انداخت) پس بلاخره برگشتی! خوبه! ظاهر جدیدت هم خوبه !میپسندم.. نرگس: یعنی چی آقا؟ بفرمایید بیرون تا زنگ نزدم به آگاهی - نرگس ،نویده! نرگس: میخواد هرکی که باشه باشه! اینجا بچه ها با صدای بلند حساسن ،جناب با شمام میرین یا زنگ بزنم پلیس بیاد .. نوید: رها بیا بریم، خودت میدونی که قاطی کنم چی میشه،پس با زبون خوش بیا بریم  نرگس: رها با شما هیچ جا نمیاد - باشه میام  نرگس: رهااا؟ - تو نمیشناسیش، از دستش هر کاری بر میاد ،نگرانم نباش،فقط این سویچ ماشین مامانمه ،بیزحمت ببر ماشین و تحویل بده ،بگو با نویدم ،خداحافظ... 🍁نویسنده بانو فاطمه🍁
💗💗 رفتم هدیه بابا که یه ربع سکه بود برداشتم و راه افتادم تو مسیر دوتا دسته گل مریم خریدم رسیدم بهشت زهرا همه اومده بودن ،منم اول رفتم سمت مزار مامان فاطمه یه دسته گل رو سنگ قبر بود ، فهمیدم بابا رضا زودتر اومده بود اینجا منم یه دسته گل خودمو هم گذاشتم روی سنگ سلام مامانه گلم ،روزت مبارک ،این اولین سالیه که نیستی کنارمون چقدر سخته درک نبودنت ،چرا اینقدر زود همه فراموش میکنن مامان جون برام دعا کن ،خدا که نگاهی به من نمیکنه ،تو دعاکن شاید گره از مشکلم باز بشه یه دفعه با صدای صلوات مهمونا متوجه شدم عروس و دوماد اومدن منم رفتم سمت گلزار شهدا دور تا دور صندلی گذاشته بودن رفتم حاج احمد و خاله مریم با دیدن من اومدن سمتم ( خاله مریم منو بغل کرد و بوسید): سلام سارا جان خیلی خوش اومدی - سلام خاله جون مرسی ،تبریک میگم حاج احمد : سلام دخترم خوبی؟انشاءالله جشن عقد خودت - خیلی ممنونم ،در ضمن بابا رضا عذر خواهی کرد گفت کاری پیش اومده براش نمیتونه بیاد حاج احمد: میدونم دخترم، با من تماس گرفت گفت خاله مریم: سارا جان برو روصندلی بشین ،خسته میشی - چشم رفتم نشستم روصندلی به عاطفه نگاه میکردم چادرشو آورده بود پایین صورتش پیدا نبود خندم گرفت تو این لباس دیدمش ... آقا سید هم واقعن همون کسی بود که عاطفه آرزوشو میکرد حاج اقا شروع کرد به خوندن خطبه عقد بار اول که حاج اقا گفت وکیلم ،خواهر شوهر عاطفه گفت : عروس رفته گل بچینه بار دوم و گفتم خودم بگم که عاطفه بفهمه که من اومدم عاقد که گفت وکیلم ،تند گفتم عروس رفته گلاب بیاره با تکون خوردن چادر عاطفه متوجه شدم داره میخنده باره سومم که حاج آقا گفت وکیلم عاطفه هم گفت: بله همه شروع کردن به صلوات فرستادن بعد یکی یکی میرفتن جلو تبریک میگفتن و هدیه هاشونو میدادن منم صبر کردم که خلوت بشه برم تبریک بگم رفتم جلو - سلام اقا سید خوبین ،تبریک میگم انشاءالله که این دوستمون خوشبختتون کنه... عاطفه: وایییی سارا از دست تو آقا سید :( همون جور که سرش پایین بودگفت) خیلی خوشحال شدیم که تشریف آوردین - خواهش میکنم باید حتمن میاومدم میدیدم این شاهزاده عاطی خانومو(عاطی مانتو میکشید ،): سارا میکشیمت - ببخشید من یه لحظه برم ببینم عاطی چیکارم داره (سرمو بردم زیر چادر ). عاطی: واییی سارا زشته بروبیرون - ای جووونم چه عروسکی شدی تو عاطی: دختره دیونه اینا چی بود گفتی - وااا حقیقته دیگه ،دروغ که نگفتم عاطی: خدا چیکارت کنه ابروم رفت برو بیرون - دوست داشتم اولین نفری که تو رو میبینه من باشم ...
💗💗 از احمدی جدا شدم و رفتم سمت خروجی که زهرا رو دیدم همینجور گریه میکردم با دیدن زهرا رفتم توی بغلش زهرا هم هیچی نگفت و آروم نوازشم میکرد. زهرا: حالا که اومدم تا اینجا منم میرم یه زیارتی میکنم و میام... -باشه ،من همینجا منتظرت میمونم رفتم یه گوشه روی زمین نشستم دلم خیلی گرفته بود چادر و کشیدم روی صورتمو شروع کردم به گریه کردن بعد یه مدت زهرا برگشت وباهم خارج شدیم چادر و به خانمی که دم در ایستاده بود تحویل دادم و سوار ماشین شدیم حرکت کردیم سمت خونه توی راه زهرا هیچی نپرسید گوشی زهرا زنگ خورد.... زهرا: جانم جواد داریم میایم تو راهیم ،مهمونا اومدن،آخ آخ باشه باشه ،یاعلی... - چی گفت داداش زهرا: مهمونا اومدن،فک کنم امشب باید باهمدیگه محاکمه بشیم... -نترس،مامان کاری با عروسش نداره رسیدیم خونه و زهرا ماشین و گذاشت پارکینگ و با هم رفتیم داخل خونه در و باز کردم ،خشکم زده بود اینا اینجا چیکار میکنن آقای احمدی و خانواده اش زهرا شروع کرد به احوالپرسی کردن فاطمه با دیدنم ،اومد سمتم و بغلم کردم ،همه با تعجب نگاهمون میکردن از همه جالب تر قیافه احمدی دیدنی بود... فاطمه: وااای بهار باورم نمیشه اومدیم خونه شما - خوبی؟ خیلی خوش اومدی رفتم سمت مادر آقای احمدی... - سلام حاج خانم خوبین ؟ سلام عزیزم ،خیلی ممنون... (حاج آقا احمدی رو قبلن تو حجره بابا دیده بودمش ولی نمیدونستم که ... ای خداااا) - شکر بعد احوالپرسی با بابای آقای احمدی رفتم عذر خواهی کردم رفتم تو اتاقم روی تختم مثل دیونه ها نشسته بودم در اتاق باز شد زهرا اومد داخل زهرا: بهار لباست و هنوز عوض نکردی؟ - هااا،،، الان میام لباسمو عوض کردم ، یه پیراهن بلند پوشیدم روسریمو لبنانی بستم رفتم پایین اصلا نمیتونستم توی جمع باشم ،رفتم داخل آشپز خونه روی صندلی میز ناهار خوری نشستم مامان اومد داخل آشپز خونه مامان: بهار نگفتم زود تر بیا... زهرا: ببخشید مامان جون، من از بهار خواستم همرام بیاد بریم مسجد جمکران مامان: خیلی خوب، اشکال نداره ، وسیله ها رو آماده کنین ،یواش یواش سفره شامو بزاریم دیر شده زهرا : چشم...
💗💗 اینقدر فکرم مشغول شده بود دیگه غسالخونه نرفتم دربست گرفتم رفتم خونه مامان تو پذیرایی نشسته بود - سلام مامان: سلام عزیزم - مامان ،حامد کجاست؟ مامان: تو اتاقش ،هانیه جان ما ناهارمونو خوردیم،غذای تو رو هم گذاشتم روی میز برو بخور... - دستتون درد نکنه،من سیرم نمیخورم از پله ها رفتم بالا ،پشت در اتاق حامد ایستادم یه نفس عمیق کشیدم و یه بسم الله گفتم درو باز کردم... حامد: یعنی تو هنوز یاد نگرفتی باید در بزنی ،شاید من لخت بودم حاج خانم... ببخشید داداش حواسم نبود... - حامد ،میخوام باهات حرف بزنم حامد: اینجور تو با این سرو شکل اومدی خونه ،مشخصه یه گندی زدی میخوای من جمعش کنم -یکی ازم خاستگاری کرده ( شروع کرد به بلند خندیدن ) - هیییس دیووونه چه خبرته ؟ حامد: آخه کی اومده عاشق تو دیونه شده - بی مزه ،مثلا اومدیم از داداشمون کمک بگیریم ... حامد: خوب حالا من باید چیکار کنم ؟ تحقیق کنم در مورد پسره... - میخوام با بابا صحبت کنی بیان خاستگاری حامد: خوب بیاد مگه کسی جلوشو گرفته... - این آقا ازلحاظ مالی با ما خیلی فاصله دارن ،میدونم اگه بیاد بابا اجازه نمیده حامد: پس صبر کن من اول برم ببینم کیه ؟ چیکارس؟ اگه خوب بود با بابا صحبت کنم... - باشه ،قربونت برم... حامد: هانیه بدهکاریات داره بیشتر میشه هااا - الهی فدای مهربونیات بشم من.... رفتم توی اتاقم لباسمو عوض کردم روی تختم دراز کشیدم ،من که اصلا این اقا رو نمیشناسم گوشیمو از کیفم درآوردم شماره فاطمه رو گرفتم - الو فاطمه فاطمه: به عروس آینده چه طوری؟ - یعنی چیز دیگه ای نبود به این اقا بگی؟ یعنی هرکس اومد خواستگاری کرد هرچی میدونی بهش بگی... فاطمه: عزیزم من فقط گفتنش و برای تو آسون کردم ،تازه آقا مرتضی اینقدر آقاست که اصلا به حرفام هیچ اعتنایی نکرد ،گفت گذشته برام مهم نیس... - میگم این اقا مرتضی چیکاره اس؟ فاطمه: تو ارتش کار میکنه ،فرمانده آقا رضا ست... - یعنی اقا مرتضی هم میره سوریه؟ فاطمه: اره دیگه بیشتر موقع ها میره ،دوتا داداشاش هم میرن سوریه.... - والان من چیکار کنم؟ فاطمه: چیو چیکار کنی؟ - خوب من دلم اصلا نمیخواد بره سوریه... فاطمه ،آقا رضا کی باید بره ؟ فاطمه: بعد عید انشاءالله... - وایی ،یعنی آقا مرتضی هم باید بره فاطمه: نمیدونم والا من - باشه ،فعلن کاری نداری فاطمه،: عع نگفتی چی شد؟ - گفتم اول با بابا و مامان صحبت کنم راضی شدن بگم بیان فاطمه: انشاءالله هر چی قسمته همون بشه - انشاءالله ،فعلن
💠بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ💠 💗💗 برگشتم و صاحب این صدای گرم را دیدم. چه خوش سعادت بودم من. امروز دومین باری بود که پیرمرد مهربان این روزهای این بیمارستان را میدیدم قهوه به دست کنارم ایستاد و به بچه ها خیره شد _سلام دکتر نیم نگاهی انداخت و گفت: سلام باز که قشقرق درست کردی؟ دکتر فرحبش کلی از دستت حرصی بود. با خودم فکر کردم قشقرق را درست میکنند یا راه می اندازند؟ با تخسی خندیدم و گفتم: دکتر فرحبخش همیشه اینجورین این بچه ها رسما دارن تو اون چهار دیواری می پوسن مینا الآن نزدیک به دو هفته است اینجا بستریه ... خب اونم یه بچه است و دلش بازی میخواد مثل بقیه هم سن و سالاش. حیف که از غیبت بدم میاد وگرنه میگفتم به دکتر فرحبخش و امثال ایشون زندان بان بودن بیشتر میاد تا دکتر بودن. با تعجب و کمی لبخند نگاهم میکند و میگوید: توی دو هفته اینجور بهت وابسته شدن و تو براشون اینجور احساس خرج میکنی؟ حاج رضاعلی میگفت انفاق هر چیزی آنرا زیاد میکند! مثل احساس... و من متعجب تر میگویم: دو هفته فرصت کمیه؟ دکتر این مو جودات ریز نقش و با اون تن نازک صداشون و لحن ناپخته و تو دل برو دست کم نگیرید. استراتژی های خاص خودشونو دارن برای نفوذ تو دل بزرگترا بی حرف سرش را به طرفین تکان داد حرفی نداشت گویا... قبل از نوشیدن اولین جرعه از قهوه اش تعارفی کرد و من از تصور مزه تلخ مایع داغ درون لیوان به آن بزرگی صورتم جمع شد و تنها به گفتن: ممنونم نمیخورم اکتفا کردم. نگاهی به لیوان کرد و متعجب گفت: چرا صورتتو اینجوری میکنی؟ تک خنده ای کردم: ببخشید منظوری نداشتم فقط یه لحظه از تصور مزه تلخش اینجوری شدم... میدونید هیچ وقت نتونستم با این نوشیدنی ارتباط خوبی برقرار کنم تلخیش پر از انرژی منفیه!! چای قند پهلو چشه مگه؟ با بهت سری تکان داد و قهوه نوشان گفت: تو واقعا دختر عجیبی هستی. و من هم خندیدم. من از این طبع عجیب راضی بودم دروغ چرا گاهی خودم هم خودم را شگفت زده میکردم. نگاهی به ساعتم کردم و آه از نهادم بیرون آمد پنج دقیقه دیر کرده بودم با استرس صدایشان زدم و آنها هم مضطرب از اضطراب من وسایلشان را جمع کردند. و با لبخند به پیرمرد و کنارم نگاهی کردم: دکتر واقعا از هم صحبتیوتن خوشحال شدم مرسی از اینکه اینقدر خوب هستید. با نگاه پدرانه اش وراندازم کرد و با لحن پدارنه ترش گفت: یادمه قدیما در جواب این تعارفها میگفتند خواهش میکنم درسته؟ بچه ها با لپ های گل انداخته خودشان را رساندند و با انرژی به دکتر سلامی دادند با شتاب به ساعتم نگاه کردم. دکتر والا با خوشرویی جوابشان را داد و دستی به سرشان کشید و گفت: منم ازت ممنونم به جای همه بیماران اینجا ... ممنونم که مثل بقیه نیستی... و بی هیچ حرف دیگری به سمت بیمارستان رفت *** کلافه لباس فرمش را عوض کرد قطعا از خسته کننده ترین روزهای این ماه بود ... دکتر فرحبخش و والا به اجماع رسیده بودند که تا دو هفته دیگر مینا را عمل کنند و آیه در گیر بود. درگیر با (نکند)های ذهنش... نکند ...نکند ... پوفی کشید و در کمدش را بست ... مثل همیشه که نه اما با لبخند از دوستانش خداحافظی کرد و تک زنگی به ابوذر که جلو بیمارستان بود زد تا ماشین را روشن کند....
🍁 🍁 کمی این پا آن پا کردم و گفتم: -فاطمه ...میشه...کمکم کنی یه اسم خوب برا خودم پیدا کنم +همین حالا؟ -آره تو خیلی کتاب خوندی با سوادی یه اسم که بهم بخوره بگو دیگه فاطمه چشم هایش را رو به آسمان چرخاند و بعد از مکث نسبتا طولانی، گفت: +تبسم -تبسم؟! +آره یعنی لبخند، چون لبخندت قشنگه این اسمو پیشنهاد دادم -راستش فکر کردم یه اسم با معنی بهتری بگی +معنی لبخندم خوبه، ببین شعرا شکفتن گل رو به لبخند تشبیه کردن، عرفا هم شکفتن گل رو دقیقا زمانی میدونن که گل به اوج کمال و رشدش رسیده باشه، امام علی(ع) میفرماید: " کاری که در توان زن نیست به او مسپار زیرا که او چون گلی ست نه خدمتکار و پیشکار."  خب  ما اسم تبسم رو انتخاب میکنیم به امید روزی که تو به اون مرحله از زندگیت برسی که مثل یه گل شکوفا بشی. -هرکی دوستت داره حق داره! تو خیلی خوبی فاطمه +چی میگی؟ -هیچی لطفا زود جوابشو برام بیار +باشه او رفت و من بازهم غرق افکارم شدم. شب که شد به سختی خوابم برد با اینکه اذان صبح در  کانون اصلاح و تربیت پخش نمی شد، ولی دقیقا در زمان اذان بیدار شدم. رفتم داخل راهرو به ساعت بزرگ روی دیوار خیره شدم. درست همان ساعت و دقیقه ای که دیروز فاطمه در نمازخانه گفته بود زمان اذان صبح است. رفتم وضو گرفتم و تنها در نماز خانه نماز خواندم. بعدش سر سجاده یک دل سیر گریه کردم و باز گفتم: خدایا فقط ولم نکن! آن روز تا ظهر بی قرار بودم. میخواستم بدانم اصلا حاج آقا جوابم را می دهد یا نه! فاطمه که از در وارد شد دویدم کاغذم را طلب کردم. چیزی نگفت و فقط کاغذ را دستم داد. رفتم یک گوشه میخواستم بازش کنم که صدای اذان پخش شد. کاغذ را در دستم فشردم و رفتم سمت نماز خانه، فاصله بین خواندن دو  نماز، کاغذ را باز کردم. زیر دستخط کودکانه ام که نوشته بودم: راه خلاصی از حسادت؟ با دست خط خیلی زیبایی نوشته شده بود: "اگر به تو حسادت می کنند از حسود دوری کن اگر خودت  به کسی حسادت میکنی به او محبت کن" لبخندی زدم و گفتم: به خدا دوای دردم همینه! به خودم که آمدم همه نگاهها سمتم چرخیده بود. خودم را نشکستم و رفتم صف اول ایستادم برای خواندن نماز عصر. از آن دقیقه از کاغذی که برایم سفیر عشق بود، مثل گنج مراقبت میکردم. به فاطمه هم به نسبت اخلاق خودم بیشتر محبت میکردم. روزهایم بهتر شده بود و شبهایم بی قرارتر! تا اینکه یک روز فاطمه بعد از نماز گفت:
💗💗 بعد در كلاس را باز كردم و سر جایم نشستم . لحظه اي بعد آقاي ایزدي وارد شد و این بار همه به احترامش بلند شدند. رفتارش طوري بود كه آدم را به احترام گذاشتن وادار مي كرد. به سادگي همه را مجبور كرده بود كه به احترامش برخیزند و سر كلاس توجه كنند. یك پلیور آبي رنگ به تن كرده و شلوار همیشگي اش را به پا داشت زیر لب سلام كرد اكثر بچه ها جوابش را دادند. بعد دفترش را روي میز گذاشت و روبه ما گفت : - خوشحالم كه اكثرتون با موفقیت ریاضي رو پاس كردید . این ترم هم در خدمتتون هستم. نمي دونم دكتر سرحدیان گفتند یا نه ؟ ولي باز تا آخر ترم افتخار حل تمرین هاي ریاضي 2 را دارم. بعد شماره تمرین ها را پرسید . نگاهش كردم موهایش كوتاه ومرتب بود. صورت بچه گانه اش را ریش و سبیلي مرتب مي پوشاند . چشمان درشت و مشكي اش پر از سادگي و معصومیت بود. دماغش كوچك وزیبا بود. ابروان پر پشت و پیوسته اش كمي به سمت شقیقه ها متمایل بودند. كیفیتي در نگاهش بود كه نا خود آگاه جذبش مي شدي و چیزي مثل محبت در دلت مي جوشید. در افكار خود غرق بودم كه لحظه اي نگاهمان درهم گره خورد . باز مثل دفعه پیش آقاي ایزدي نگاهش را از من بر گرفت و مشغول حل تمرین ها شد. مثل ترم قبل ماسك سفیدش را روي بیني و دهانش گذاشته بود وقتي تمرینها حل شد آهسته پرسید : اشكالي ندارید ؟ عصباني نگاهش كردم . یادم افتاد كه وقتي سر امتحان احوالش را پرسیدم چطور مرا سنگ روي یخ كرده بود. با غیظ صورتم را برگرداندم تا مرا نبیند. ولي باز وقتي از كلاس خارج مي شد نگاهمان بهم افتاد. بعد از درس با بچه ها قرار گذاشتیم براي ناهار بیرون برویم. بعد از ناهار كلاس داشتیم و نمي توانستیم به خانه برویم. تصمیم گرفتیم همان اطراف دانشگاه در یك رستوران غذا بخوریم . پنج نفري سوار ماشین من شدیم و حركت كردیم. به جز آیدا و پاني ، شادي یكي از بچه هایي كه تازه با هم آشنا شده بودیم هم همراهمان بود. شادي دختر قد بلند و هیكل داري بود با صورت زیبا و دلنشین با صدا مي خندید و خیلي مهربان بود. او هم گاهي ماشین پدرش را مي آورد و تقریبا خانه اش نزدیك خانه من و لیلا بود. براي همین قرار گذاشتیم نوبتي ماشین بیاوریم و دنبال دو نفر دیگر برویم تا با هم به دانشگاه بیاییم. وقتي همه وارد رستوران شدیم وسفارش غذا دادیم مشغول صحبت بودیم كه شروین همراه چند نفر از دوستانش وارد شدند و در گوشه اي نشستند. هنوز غذاي ما را نیاورده بودند كه یكي از دوستان شروین كه پسری لاغر و بلند قد بود سر میز ما آمد و با لحن طلبكارانه اي گفت: مي شه خواهش كنم شما هم سر میز ما بنشینید؟ لحظه اي هر 5 نفرمان ساكت شدیم بعد شادي خیلي جدي گفت : - مي شه خواهش كنم شما برید سر جاتون بشینید؟ پسرك كه حسابي خیط شده بود با ناراحتي برگشت و ما به سختي خودمان را كنترل مي كردیم تا نخندیم. غذایمان كه تمام شد بي اعتنا به حضو پسرها به دانشگاه برگشتیم تا سر كلاس برویم. كم كم هوا گرمتر مي شد و بوي بهار در همه جا مي پیچید. كلاسها هم تق و لق بود و نزدیك شدن به ایام تعطیلات بچه ها را تنبل كرده بود. عاقبت كلاسها تعطیل شد. همه خوشحال و پرانرژي منتظر فرارسیدن بهار ماندیم. در خانه ما هم مي شد فرا رسیدن بهار را حس كرد. طاهره خانم زن ریز نقش و مهرباني كه همیشه به مادرم در كارها كمك مي كرد آمده بود و با كمك مادرم خانه تكاني مي كرد. هر سال خانه تكاني و نظافت اتاق هایمان به عهده خودمان بود كه همیشه سهیل به طریقي از ریزش در مي رفت ولي من با اشتیاق اتاقم را تمیز و مرتب مي كردم. هنوز چند روزي تا سال جدید فرصت داشتیم كه من مشغول نظافت اتاقم شدم. با اینكه كلاسها روز قبل تعطیل شده بود از صبح زود بلند شده بودم و مشغول مرتب كردن كمد و كشوهایم بودم. اواسط روز بود كه سهیل با نواختن ضربه اي وارد شد و گفت : كوزت ! حالت چطوره ؟ خسته نگاهش كردم وگفتم : تو چطوري آقاي از زیر كار دررو؟ با خنده گفت : خوبم ، مي خواستم ببینم براي فردا برنامه اي داري ؟ كمي فكر كردم و گفتم : نه چطور مگه ؟ لب تخت نشست و گفت : فردا شب چهارشنبه آخر ساله پرهام مهموني گرفته من و تو هم دعوتیم. گفتم شاید خدا بخواد تو نیاي! خنده اي كردم وگفتم : كورخوندي اگر من نیام تو رو هم راه نمیدن . سهیل جدي نگاهم كرد و گفت : تازگي ها این طوریه . پرهام حرفي به تو زده ؟ - چطور مگه ؟ سهیل از روي تخت بلند شد وگفت : رفتارش با تو خیلي فرق كرده … آهسته گفتم : یك حرفهایي زده ولي من هنوز جوابي ندادم. 🍁نویسنده تکین حمزه لو🍁
💗💗 سلام بر تو اى جانِ جهان و اى گنج نهان ! اكنون دانسته ايم ظهورت چه زيباست و آمدنت چه شكوهى دارد; بى صبرانه منتظريم تا بيايى و با دست مهربانى ما را نوازش كنى و جان هاى تشنه ما را با مهر و عطوفت سيراب نمايى. اى كه شكوه آمدن بهار از توست ! اى كه زيبايى گل هاى بهارى به خاطر توست ! مولاى خوب ما، بيا ! بيا، كه سخت مشتاق آمدنت شده ايم. سپاس خداى را كه براى شنيدن صدايت بيقرار شده ايم و چشم به راه آمدنت هستيم. سوگند ياد مى كنيم تا جان در تن داريم با صلابتى هر چه بيشتر، سرود مهر تو را سر مى دهيم. تا رمق در بدن داريم، محبّت تو را بر دل هاى مردمان، پيوند مى زنيم. تا نفس در سينه داريم، عاشقانه از زيبايى آمدنت دم مى زنيم و ياران استوارت را يار راه مى شويم و سرود. نویسنده کتاب:دکتر مهدی خدامیان 🔑🌹کلیدبهشت🔑🌹 https://eitaa.com/joinchat/1912799280C98470c8f19
💗💗 💗💗 امروز پنج شنبه، نهم محرّم و روز تاسوعا است. خورشيد بالا آمده است. ابن زياد در اردوگاه كوفه در خيمه فرماندهى نشسته است. امروز نيز، هزاران نفر به سوى كربلا اعزام خواهند شد. دستور او اين است كه همه مردم بايد براى جنگ بيايند و اگر مردى در كوفه بماند، گردنش زده خواهد شد. فرستاده عمرسعد نزد ابن زياد مى آيد. ــ هان، از كربلا چه خبر آورده اى؟ ــ قربانت شوم، هر خبرى كه مى خواهيد داخل اين نامه است. ابن زياد نامه را مى گيرد و آن را باز كرده و مى خواند. نامه بوى صلح و آرامش مى دهد. او به فرماندهان خود مى گويد: "اين نامه مرد دل سوزى است. پيشنهاد او را قبول مى كنم". او تصميم مى گيرد نامه اى به يزيد بنويسد و اطّلاع دهد كه امام حسين(ع) حاضر است به مدينه برگردد. ريختن خون امام حسين()براى حكومت بنى اُميّه، بسيار گران تمام خواهد شد و موج نارضايتى مردم را در پى خواهد داشت. او در همين فكرهاست كه ناگهان صدايى به گوش او مى رسد: "اى ابن زياد، مبادا اين پيشنهاد را قبول كنى!". خدايا، اين كيست كه چنين گستاخانه نظر مى دهد؟ او شمر است كه فرياد بر آورده: "تو نبايد به حسين اجازه دهى به سوى مدينه برود. اگر او از محاصره نيروهاى تو خارج شود هرگز به او دست پيدا نخواهى كرد. بترس از روزى كه شيعيان او دورش را بگيرند و آشوبى بزرگ تر بر پا كنند". ابن زياد به فكر فرو مى رود. شايد حق با شمر باشد. او با خود مى گويد: "اگر امروز، امير كوفه هستم به خاطر جنگ با حسين است. وقتى كه حسين، مسلم را به كوفه فرستاد، يزيد هم مرا امير كوفه كرد تا قيام حسين را خاموش كنم". آرى، ابن زياد مى داند كه اگر بخواهد همچنان در مقام رياست بماند، بايد مأموريّت مهمّ خود را به خوبى انجام دهد. نقشه كشتن امام حسين(ع) در مدينه، با شكست روبرو شده و طرح ترور امام در مكّه نيز، موفق نبوده است. پس حال بايد فرصت را غنيمت شمرد. اين جاست كه ابن زياد رو به شمر مى كند و مى گويد: ــ آفرين! من هم با تو موافقم. اكنون كه حسين در دام ما گرفتار شده است نبايد رهايش كنيم. ــ اى امير! آيا اجازه مى دهى تا مطلبى را به شما بگويم كه هيچ كس از آن خبرى ندارد؟ ــ چه مطلبى؟ ــ خبرى از صحراى كربلا. ــ اى شمر! خبرت را زود بگو. ــ من تعدادى جاسوس را به كربلا فرستاده ام. آنها به من خبر داده اند كه عمرسعد شب ها با حسين ارتباط دارد و آنها با يكديگر سخن مى گويند. ابن زياد از شنيدن اين خبر آشفته مى شود و مى فهمد كه چرا عمرسعد اين قدر معطّل كرده و دستور آغاز جنگ را نداده است. ابن زياد رو به شمر مى كند و مى گويد: "اى شمر! ما بايد هر چه سريع تر جنگ با حسين را آغاز كنيم. تو به كربلا برو و نامه مرا به عمرسعد برسان. اگر ديدى كه او از جنگ با حسين شانه خالى مى كند بى درنگ گردن او را بزن و خودت فرماندهى نيروها را به عهده بگير و جنگ را آغاز كن". ابن زياد دستور مى دهد نامه مأموريّت شمر نوشته شود. شمر به عنوان جانشين عمرسعد به سوى كربلا مى رود. مايلى نامه ابن زياد به عمرسعد را برايت بخوانم: "اى عمرسعد، من تو را به كربلا نفرستادم تا از حسين دفاع كنى و اين قدر وقت را تلف كنى. بدون درنگ از حسين بخواه تا با يزيد بيعت كند و اگر قبول نكرد جنگ را شروع كن و حسين را به قتل برسان. فراموش نكن كه تو بايد بدن حسين را بعد از كشته شدنش، زير سمّ اسب ها قرار بدهى زيرا او ستم كارى بيش نيست". شمر يكى از فرماندهان عالى مقام ابن زياد بود و انتظار داشت كه ابن زياد او را به عنوان فرمانده كلّ سپاه كوفه انتخاب كند. به همين دليل، از روز سوم محرّم كه عمرسعد به عنوان فرمانده كل سپاه معيّن شد، به دنبال ضربه زدن به عمرسعد بود و سرانجام هم موفق شد. اكنون او فرمان قتل عمرسعد را نيز در دست دارد و او منتظر است كه عمرسعد فقط اندكى در جنگ با امام حسين(ع) معطّل كند، آن وقت با يك ضربه شمشير گردن او را بزند و خودش فرماندهى سپاه را به عهده بگيرد. آرى! شمر هم به عشق به دست آوردن فرماندهى كلّ سپاه، ابن زياد را از اجراى نقشه صلح عمرسعد منصرف كرد. البته فكر جايزه هاى بزرگ يزيد هم در اين ميان بى تأثير نبود. شمر مى خواست به عنوان سردار بزرگ در پيروزى كربلا معروف شود و با اين عنوان نزد يزيد مقام پيدا كند. نویسنده:دکتر مهدی خدامیان کلید بهشت🗝🏰 eitaa.com/joinchat/1912799280C98470c8f19
@zekrroozane ذڪرروزانہکیمیای صلوات26.mp3
زمان: حجم: 13.79M
. 📚 مجموعه چهل قسمتی جذاب: «کیمیای صلوات»👇🎧 26 اندر فضائل بی‌انتهای ذکر شریف صلوات 🎙 اجرا و تهیه و تنظیم : مصطفی صالحی = ┅❅⊰𑁍⊱⊰⊱⊰𑁍⊱⊰⊱⊰𑁍⊱❅┅ @kelidebeheshte