eitaa logo
کلید‌بهشت🇵🇸』
1هزار دنبال‌کننده
8هزار عکس
4.5هزار ویدیو
326 فایل
⊰به‌نام‌خدابه‌یادخدابرای‌خدا⊱ ❥کانالی‌پرازحس‌و‌حال‌معنوی⸙ ارتباط با مدیرکانال✉ @SadatKhanooom7 ⇠کپی‌مطالب‌کانال،فقط‌باذکرصلوات‌برای‌‌ظهورمولا(عج)💗 آوا {حرفامون}:@AVA_M313 تولدمون: ۱۳۹۹/۲/۵
مشاهده در ایتا
دانلود
📗رمان📕 عاشقانه 💞مذهبی💚 ❤️💔 ⚜️📖 :)👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
🍁🍁 آرش🙍🏻‍♂ با اعصاب خرد بعداز دانشگاه به طرف شرکت رفتم. اصلا حوصله ی کار نداشتم ولی باید انجام می دادم، دونه دونه به سازنده های ساختمانهای در حال گود برداری زنگ می زدم و سفارش می گرفتم.خوشبختانه چند تا از آنهاهنوز میلگرد نخریده بودند برای همین قبول کردند که با شرکت ما قرار داد ببندند. واین خوشحالی زهر برخورد راحیل را کمتر کرد. گاهی وقت ها برخوردهایش خیلی اذیتم می کند، ولی بعد که فکر می کنم می بینم اگه با هر پسری خیلی راحت حرف می زد و قرار می گذاشت که حرف بزند، که راحیل نمی شد، آنقدر دست نیافتنی وبکر... با این فکر لبخندی بر لبم امد و بی هوا دلم برایش تنگ شد، کاش می شد زنگ بزنم وحداقل فقط صدای نفسهایش رابشنوم. گوشی را دستم گرفتم، ولی وقتی یاد برخوردآن روزش افتادم پشیمان شدم. غرورم اجازه نمی داد.با خودم گفتم حداقل یک پیام که می توانم بدهم مشکلی هم ندارد، بهانه هم دستش نداده ام. کلی فکر کردم که چه بنویسم. نوشتم: –سلام،راحیل خانم،آرشم. فکرتونم. فرستادم. گوشی را روی میزگذاشتم وخیره اش شدم و منتظر ماندم. دیگر باید می رفتم خانه، باز نگاهی به گوشی ام انداختم خبری نبود. مٲیوسانه گوشی را برداشتم و به طرف خانه راه افتادم. به سفارش مامان باید برای شام چندتا نان می گرفتم، بعد از خرید نان دوباره نگاهی به گوشی ام انداختم، باخودم فکرمی کردم شاید جواب داده من صدای پیام را نشنیدم. نان ها راروی صندلی عقب ماشین گذاشتم و پشت فرمان نشستم و گوشی را پرت کردم روی صندلی شاگرد.کلافه بودم که چرا جواب نداده.کاش حداقل فحش می داد و تشر می زد، کاش هر چیزی می گفت ولی بی تفاوت نبود. پایم را روی گاز گذاشتم و راه افتادم، دستم رفت روی پخش تا روشنش کنم ولی پشیمان شدم چون ممکن بود پیام بده و من صدایش را نشنوم. با سرعت رانندگی می کردم که با صدای پیام گوشی ام پایم را روی ترمز گذاشتم و شیرجه زدم به سمت گوشی، ماشین های پشت سرم با بوق های ممتدو کرکننده از کنارم گذشتند و من اصلا توجهی نکردم تمام حواسم به گوشی ام بود.با دیدن جوابی که فرستاده بود لبخندی که به لبم نشسته بود محو شد. ــ سلام،لطفا پیام ندید. زود نوشتم. چرا؟ اوهم زود جواب داد: –چون دلیلی نداره. ــ همکلاسی که هستیم. ــ یعنی همه ی همکلاسی های من میتونند به من پیام بدن؟درضمن من ترم دیگه ام باخیلی از آقایون همکلاسی خواهم شد و ترم های قبل هم با خیلی ها هم کلاسی بودم، باید هر کسی از راه رسید چون همکلاسیمه بهم پیام بده؟ پیامی که فرستاده بود را بارها خواندم. خب درست می گفت، ولی احساساتم اجازه نمی داد حرفش را قبول کنم. حرفش کمی به من برخورد و جواب دادم: –ولی من نیت بدی ندارم. ــ خب ممکنه هر کسی این حرف رو بزنه، و واقعیت هم داشته باشه.ولی کار اشتباه، اشتباهه دیگه. ــ ولی من نیتم ازدواج. بعد از فرستادن این پیام، هر چه منتظر شدم جواب نداد. ماشین را روشن کردم وبه خانه رفتم، یکی از دوست های مادرم هم مهمان ما بود. با دیدن من دستش را دراز کرد و سلام داد، باهم دست دادیم، آن لحظه به این فکر کردم که از نظر راحیل احتمالا این هم از آن کار اشتباهاست. یاد حرف آن روزراحیل افتادم، روزی که از دانشگاه تا ایستگاه مترو باهم پیاده رفتیم. گفت : –آقا آرش من و شما عقایدمون با هم خیلی فرق داره، منم گفتم: –عقاید شما برای من محترمه، باتعجب گفت: – عقاید روی زندگی آدم ها، رفتارشون، پوشش اون ها، حتی غذا خوردنشون و حرف زدنشون تاثیر داره. واقعا انگار همین طوره. شیرین خانم دستش را جلو صورتم تکان دادو گفت: – کجایی پسرم؟ لبخندی زدم و گفتم: –همینجام. مامان نان ها را ازدستم گرفت و گفت: – بشین برات میوه بیارم. ــ نه مامان میرم اتاقم شما راحت باشید.شام حاضر شد صدام... شیرین خانم دستم رو گرفت و کشید روی مبل کنار خودش نشوندونذاشت حرفم رو تموم کنم وگفت: –ما راحتیم، توام مثل پسرمی. نمی خواد بری.بگو ببینم کارو دانشگاه چه خبر؟ کنارش که نشستم. تیشرت وشلوارجذب شیرین خانم ازنظرم گذشت، همین طورحرکاتش و حتی طرز حرف زدنش... وچقدر اعتقادات روی آدم ها تاثیر دارد. 🍁به‌قلم‌لیلافتحی‌پور🍁 🕊🌹🔑کلیدبهشت🕊🌹🔑 @kelidebeheshte
💗💗 سمانه وکمیل خیره به تجمع کنار دانشگاه،که دانشجویان ،پوستر به دست ،ضد نامزدی که رئیس جمهور شده بود، بودند. سمانه شوکه از دیدن بچه های بسیج بین دانشجویانی که تظاهرات کرده بودند،خیره شد. سمانه یا خدایی گفت و سریع در را باز کرد،که دستی سریع در را بست،سمانه به سمت کمیل برگشت که با اخم های کمیل مواجه شد. ــ با این تظاهراتی که اتفاق افتاده،میخواید برید؟؟ ــ یه چیزی اینجا اشتباهه،ما به بچه ها گفتیم که نتایج هر چیزی شد نباید بریزن تو خیابون اما الان... خودش هم نمی دانست که چرا برای کمیل توضیح می دهد ،به پوستر و بنرها اشاره کرد؛ ــ ببینید پوسترایی که دستشونه همش آرم بسیج و سپاه داره،اصلا یه نگاه به پوسترا بندازید همش توهین و تهمت به نامزدیه که الان رئیس جمهوره،وای خدای من دیگر اجازه ای به کمیل نداد و سریع از ماشین پیاده شد. از بین ماشین ها عبور کرد و به صدای کمیل که او را صدا می زد توجه ای نکرد. چندتا از دخترهای بسیج را کنار زدو به بشیری که وسط جمعیت در حال شعار دادن بود رسید،و با صدای عصبانی فریاد زد: ــ دارید چیکار میکنید؟؟قرار ما چی بود؟مگه نگفتیم هیچ کاری نکنید بشیری با تعجب به او خیره شده بود ــ ولی خودتون .. سمانه مهلت ادامه به او نداد: ــ سریع پوستر و بنرارو از دانشجوها جمع کنید سریع خودش هم به سمت چندتا از خانما رفت و پوسترا و بنرها را جمع کرد. نمی دانست چه کاری باید بکند،این اتفاق ،اتفاق بزرگ و بدی بود،می دانست الان کل رسانه ها این تجمع را پوشش داده اند. ،متوجه چندتا از پسرای تشکیلات شد ،که با عصبانیت در حال جمع کردن ،پوستر ها بودند،نفس عمیقی کشید چشمانش را بست وسط جمعیت ایستاد و سعی کرد میان این غلغله که صدای شعار و از سمتی صدای جیغ و فریاد آمیخته بود ،تمرکز کند،تا چاره ای پیدا کند چطور این قضیه را جمع کنند،اما با برخورد کسی به او بر روی زمین افتاد ،از سوزش دستش چشمانش را بست ،مطمئن بود اگر بلند نشود،بین این جمعیت له خواهد شد، اما با صدای آشنایی که مردمی که به سمتش می آید را کنار می زد تا با او برخورد نداشته باشند چمشانش را باز کرد . حیرت زده به اطرافش خیره شده بود ،با تعجب به دنبال شخصی که مردم اطرافش را کنار زده بود می گشت، اما اثری از او پیدا نکرد،ولی سمانه مطمئن بود صدای خودش بود. صدا ،صدای کمیل بود..... 🍁فاطمه امیری زاده🍁
💗 ای💗 مامان: راستی ،ما امشب داریم میریم خونه همکار بابات ،بهتره که تو ،خونه باشی! -چشم صبح زود بیدار شدم و رفتم پیانو رو جمع کردم  مامان اومد سمتم: رها جان با ماشین من برو ،سویچ رو میز ناهارخوریه - قربونتون برم که اینقدر ماهین، دیشب خوش گذشت ؟ مامان : نه بابا چه خوشی ،زن عموت هر چی تیکه بود بارمون کرد ،میخواستم خفش کنم  الان واقعن خوشحالم که با نوید ازدواج نکردی ،معلوم نبود ،زن عموت تو زندیگت چه دخالتایی که نمیکرد... -مامان قشنگم ،به این چیزای بی اهمیت فکر نکن... مامان: مگه میشه فکر نکرد،تا برسیم خونه ،بابات صدتا فوحش نثارم کرد با این بچه تربیت کردنم ( رفتم صورتشو بوسیدم ) الهی قربونتون برم ،مگه ما چمونه یکی از یکی خل تر... مامان: اره ولا ،خل نبودی که الان سر خونه زندگیت بودی که ... - من برم دیگه ،میخوام بچه ها رو سورپرایز کنممامان: برو عزیزم  سوار ماشین شدم و سمت کانون حرکت کردم  رسیدم به کانون ،از ماشین پیاده شدم ،نگهبان و صدا زدم ،ازش کمک گرفتم ،پیانو رو بردیم داخل سالن بزرگ همایش گذاشتیم وسط سکو  رفتم سمت دفتر ،درو باز کردم... - سلاااام بر بانویی گرامی نرگس: سلام ،صبح بخیر - پاشو همرام بیا  نرگس : کجا؟ - بیا بهت میگم  با هم رفتیم سمت سالن دستمو گذاشتم روی چشمای نرگس  نرگس: چیکار میکنی دیونه ... - همینجوری برو جلو  نرگس: خدا نکشتت با این کارات ،الان یکی و منو با توی خل ببینه ،تمام ابهت مو از دست میدم... - بریم بابا ،بیخیال.. رسیدیم نزدیک سکو ،دستامو برداشتم  نرگس: این چیه ؟ - فک کنم زمان ما بهش میگفتن پیانو... نرگس: میدونم اینجا چیکار میکنه ؟ - دیروز که بچه ها داشتن میخوندن ،فک کردم یه چیزی کمه ،اونم آهنگ بود که بهشون انرژی بده واسه خوندن... نرگس: چه فکر خوبی کردی! آفرین - خواهش میکنم خوب حالا برو بچه ها رو بیار  نرگس: باشه  منم تا رفتن نرگس ،وسیله ها رو آماده کردم ،یه صندلی هم گذاشتم روبه روی پیانو ،روش نشستم  بچه ها وارد سالن شدن  با دیدن پیانو اومدن نزدیک تر - سلام عزیزای من خوبین ؟ نرگس: بچه ها ،رها جون براتون میخواد آهنگ بزنه ،تا شما بخونین بچه ها با خوشحالی همه هورااا میکشیدن ... نرگس: زهرا خانم بچه ها رو مرتب کن زهرا خانم: چشم - اول صبر کنین آهنگ و بزنم ،بعد که خوب شنیدین از اول باهم میخونیم 🍁نویسنده بانو فاطمه🍁
💗💗 نزدیکای ظهر بود که با صدای زنگ گوشیم بیدار شدم ( یعنی عجبم رییس جمهور اینقدر اندازه من زنگ خور نداره) شماره ناشناس بود - بله بفرمایید یعنی من عاشق همین لفظ قلم صحبت کردناتم (یاسری بود ،یعنی من ازدست این بشر به کجا پناه ببرم) - امرتون؟ یاسری: میخواستم به خاطر ،کار احمقانه ای که مرجان انجام داده عذر خواهی کنم - خوب عذر خواهی تونو کردین خدا نگهدار یاسری: نه نه قطع نکن سارا....... خانم - مگه حرف دیگه ای هم مونده؟ یاسری : میخوام ببینمت .! باهات کار دارم - من هیچ حرفی با شما ندارم تماس و قطع کردم و شمارشو گذاشتم داخل لیست سیاه که دیگه نتونه تماس بگیره بلند شدم که برم حمام دوباره گوشیم زنگ خورد بازم شماره ناشناس بود ای بابا چه سیریشیه این - ببینید دفعه اخرتون باشه مزاحم میشین ،دیگه تذکر نمیدم و قانونی بر خورد میکنم عاطی: چیه اعصاب مصاب نداری دختر - عاطفه تویی؟ عاطی: نه عممه، بیکار بود زنگ زد به تو - این خط کیه ؟ عاطی: گوشیم خاموش شد ،با گوشی اقا سید زنگ زدم برات - نمیری تو دختر عاطی: حالا چرا اینقدر اعصابت زیره صفره - هیچی بابا دیونه شدم از دست همه عاطی: سارا جان بعد ظهر یادت نره بیای ،منتظرتمااا - فک کن یه درصد نیام ،بله نمیگییی؟ عاطی: میکشمت نیای - الان کجایی ؟ عاطی : دارم میرم آرایشگاه - ای جوووونه دلم چه عشقی بشیی واسه اقا سید عاطی: زشته میشنوه - آخ ببخشید ،از طرفم به اقا سید تبریک بگو ،همچین دیونه ای نصیبش شده عاطی: مگه دستم بهت نرسه ،من برم کاری نداری؟ - نه عزیزم مواظب خودت باش بوس بوس بلند شدم رفتم حمام دوش گرفتم ،اومد موهامو سشوار کشیدم ،یه ارایش ملایم کردم ( من زیاد اهل آرایش غلیظ نیستم ) لباسمو پوشیدم وااایییی چه جیگری شدم من یه کم موهای خرمایی رنگمو هم ریختم بیرون یه کفش سفید هم پوشیدم منو با عروس اشتباه نگیرن خوبه گوشیم زنگ خورد بابا رضا بود - جانم بابا بابارضا: سلام سارا جان خوبی؟ - مرسی خوبم بابا رضا: سارا جان من یه کم کار دارم نمیتونم بیام مراسم عقد عاطفه ، یه هدیه گذاشتم رو میز ناهار خوری ببر بده عروس داماد دست خالی نرو زشته - چشم بابا جون بابا رضا : چشمت بی بلا فعلن یا علی...
💗 💗 از دور گنبد و که دیدم، اشکام سرازیر شد از ماشین پیاده شدم ،نزدیک ورودی شدم که یه خانم دستشو گذاشت روی شونم.. - جانم بفرما دخترم، با چادر برو داخل - دستتون درد نکنه چادر رنگی رو سرم گذاشتم وارد حیاط شدم تا ده دقیقه فقط ایستاده بودمو به گنبدش نگاه میکردم رفتم سمت سرویس ،وضو گرفتم و رفتم داخل مسجد بعد از خوندن نماز و دعا اومدم بیرون ،رفتم سمت چاه ،از بچگی عاشق درد و دل کردن با چاه بودم یه آرامش خاص میده (این نکته تأکید داشت که حرف زدن درد دل کردن با چاه منافات با مخاطب قرار دادن خداوند متعال ندارد. ممکن است در عین درد دل گفتن و راز و نیاز با خداوند متعال و پروردگار خویش، سر در چاه فرو بریم. معلوم است که مکان و زمان راز و نیاز، به خصوص هنگام مصائب بزرگ و جانکاه، در آرامش بخشیدن به انسان تأثیر دارد) ،هرکسی رد میشد یه کاغذ میگرفت، مشغول نوشتن میشد ولی من هیچ وقتی چیزی برای نوشتن نداشتم... (عريضه نوشتن و در چاه انداختن يكي از راه هاي توسل است همانطور كه دعاي لفظي از راههاي توسل است و چاه جمكران هم فقط به خاطر اينكه نزديك مسجد جمكران مي باشد مردم بعد از بجا آوردن اعمال مسجد حاجت هاي خود را نوشته و درون آن چاه مي اندازند نه اينكه اگر از امام در خواستي داشته باشند امام به آن آگاهي پيدا نمي كند بلكه يكي از راه هاي توسل در خواست كتبي و عريضه است و اگر مردم گريه مي كنند به خاطر عشق به امام زمان(عج)بوده و بخاطر گرفتاري هاي خودشان مي باشد. ولی اگر براي چاه گريه و زاري كرده و به خود چاه متوسل شوند هم شرک بوده و هم بدعت مي باشد كه در روايت و مكتب اسلام مردود است) همش سرمو نزدیک چاه میکردمو حرفامو میزدم کنار چاه نشستم خلوت بود انگار همه چیز فراهم شده بود برای درد و دل کردنم سلام به نظر شما عاشق شدن جرمه... به نظرتون اگه کسی عاشق بشه باید به بی حیایی متهم بشه میگن دل شکسته رو میخری دل شکسته منم میخری؟ (یه دفعه یه صدایی شنیدم) حلالم کنین سرمو بر گردوندم ،احمدی بود، اشکامو پاک کردمو بلند شدم و از کنارش رد شدم احمدی: خانم صادقی ،یه لحظه صبر کنین! برگشتم نگاهش کردم: توهیناتون نصفه مونده اومدین تمامش کنین؟ احمدی: من واقعن عذر میخوام به خاطر حرفایی که زدم - اگه بخشیدنه که نمی بخشم ، شما به همه چیزم توهین کردین ( اشک از چشما سر میخورد روی صورتم) نه شما به من توهین نکردین ،به پدر و مادرمم که همچین دختری و بزرگ کردن هم توهین کردین ،نه هیچ وقت نمیبخشم...
💗💗 لباسمو عوض کردم رفتم سمت گلزار توی راه فقط داشتم ذکر میگفتم گلزار که رسیدم داشتم دنبال آقا مرتضی میگشتم یه دفعه از پشت یکی گفت: سلام برگشتم آقا مرتضی بود - سلام ،ببخشید دیر کردم آقا مرتضی: نه خواهش میکنم این چه حرفیه - بریم یه جایی بشینیم آقا مرتضی: بله بریم اقا مرتضی جلو تر حرکت میکرد من پشت سرش رفتیم نزدی یه قبر که مدافع حرم بود نشستیم... - خوب من میشنوم (سرش پایین بود و شروع کرد به حرف زدن) آقا مرتضی: نمیدونم باید از کجا شروع کنم من همون شبی که شما رو دیدم و سوارتون کردم ازتون خوشم اومد ،فکر میکردم شاید یه حس من به شما گناه باشه... اما وقتی اون شب عروسی اقا رضا شما رو دیدم ،فهمیدم این یه نشونه اس که من شما رو دوباره دیدم و فهمیدم حسی که به شما دارم حس گناه نیست ، میخواستم اگه شما واقعن راضی باشین با مادرم بیایم خدمت خانواده تون اگر نه زحمت کم کنم... -شما از زندگی من هیچی نمیدونین ،من الان چند ماهه که این شکلی ام،شایدم یه روزی از اینی که هستم خسته بشم دوباره برگردم به هانیه قبلی که بودم ... آقا مرتضی: من از گذشتتون با خبرم و اصلا برام گذشتتون مهم نیست ترسی که اون شب من توی چشماتون دیدم و کاری که الان دارین انجام میدین مطمئنم هیچ وقت به سابق بر نمیگردین ( ای فاطمه دهن لحق کل زندگیمو گذاشت کف دست این آقا بی اجازه ) - یه مسأله خیلی مهم تر، پدرمه اینکه مطمئنم راضی نمیشه به این وصلت آقا مرتضی : توکلتون به خدا باشه ،شما راضی باشین بقیه اشو بسپریم دست خدا... اگه قسمت باشه باهم ازدواج کنیم هیچکس نمیتونه مانع بشه ... ( بلند شدم ) - اگه با من کاری ندارین من دیگه برم آقا مرتضی: اگه جایی میخواین برین برسونمتون؟ - فاطمه جون بهتون نگفته من میام بهشت زهرا واسه چی؟ آقا مرتضی: بله گفتن - شما مشکلی با این کارم ندارین؟ آقایون نسبت به این چیزا حساس اند... آقا مرتضی : نه چرا باید مشکلی داشته باشم،خیلی هم تحسینتون میکنم بابت این کار - من برم به کارم برسم آقا مرتضی: فقط یه چیزی ،شماره خونتونو میدین به مادرم بگم با مادرتون صحبت کنه؟ - صبر کنین بهتون خبر میدم ، اول باید خودم صحبت کنم باهاشون بعدا مادرتون تماس بگیرن... آقا مرتضی : چشم ،منتظر میمونم - خیلی ممنونم،فعلن آقا مرتضی: در امان خدا
💠بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ💠 💗💗 الهی شکری میگویم و طبق معمول سریع حاضر میشوم مامان عمه سری به تاسف تکان میدهد و میگوید: عین بچه هایی آیه قشنگ میشه فهمید چی تو سرته! میخندم و گونه هایش را محکم میبوسم: _مامان عمه جون امروز شاید یکم دیر برگردم احتمال میدم این ابوذر بازم پا پیچم شه و مجبور شم باهاش برم جایی نگران نشو میخوای برو خونه بابا اینا تا من و ابوذرم بیایم لقمه اش را قورت میدهد و میگوید: اتفاقا با پریناز هم کار دارم آره شب بیا همونجا. راه خانه تا بیمارستان را خیلی دوست داشتم چون از ایستگاه تا بیمارستان یک مسیر تاکسی خور داشت که جان میداد برای تاکسی سوار نشدن و پیاده روی... راس ساعت هفت و سی دقیقه مثل هر روز جلو در بیمارستان بودم. یک راست سراغ باغبان پیرمان رفتم از دور دیدم دارد با یک دوچرخه سوار حرف میزند... وقت نداشتم تا پایان صحبتش سلامی دادم و عمو مصطفی مهربان به سمتم برگشت و بلند گفت: سسلااام دخترم صبحت بخیر و هم به عادت هر روز تحویلم گرفت. مرد دچرخه سوار به سمتم برگشت و من یک آن دهانم باز ماند! مبهوت و هول سلامی دادم و پیرمرد به خودش نگاهی انداخت و گفت: چیزی شده؟ دهان شل شده ام را جمع کردم و گفتم: راستش دکتر والا یه لحظه واقعا تعجب کردم یعنی انتظار هر کسی رو داشتم جز شما... بعد دوچرخه اش را از نظر گذراندم و گفتم: فوق العاده است! خنده مردانه ای کرد و گفت: چی دوچرخه ؟ _دوچرخه نه! دوچرخه سواری ... دوچرخه سواری یه شخصی مثل شما فوق العاده است... عمو مصطفی با نرگسهای خوش بوی همیشگی اش برگشت: بیا دخترم بیا که همین چند دقیقه پیش چیدمشون. دکتر والا با کنجکاوی به نرگسها نگاه میکرد و عمو مصطفی خندان گفت: مثل دخترمه دکتر عاشق نرگسه. منم از دستم بر میاد و هر روز این چند تا شاخه نرگس رو بهش هدیه میدم. دکتر خیره نگاهم میکند و زیر این نگاه معذب میشوم بی فکر نرگسها را به سمتش میگیرم و میگویم: بفرمایید مال شما. سکوت میکند و نگاهش بین نرگسها و چهره ام گردش میکرد. و بعد آرام گفت: خیلی شبیهشی! با تعجب نگاهش کردم: بله؟ خنده ای کرد و نرگسها را از من گرفت: حدود بیست _ بیست و پنج ساله که خارج زندگی میکنم و خیلی از خلق و خوهاشون جزو رفتار هام شده یکیش همین تعارف نداشتنه! ممنونم از لطفت. بعد سوار دوچرخه اش شد و دور شد.... با خنده نگاهش کردم نرگسهایم را بی تعارف برد... آه یادم رفت خوب بویشان کنم... دماغم بو میخواهد بوی نرگسهای تازه چیده شده آقامصطفی را. با کلی خواهش و التماس دکترشان را راضی کرده بودم که فقط بیست دقیقه ناقابل از بخش بیرون بیایند و با رعایت نکات امنیتی در محوطه بیمارستان بازی کنند... مینا و سارا. بیشتر به خاطر مینا بود طفلکم کلی ترسیده بود حق هم داشت دکتر ها که ملاحظه حالیشان نبود که نباید دائم بیخ گوش بچه عمل عمل کنند ... گویا همین روزها راهی اتاق عمل میشد و من قبل از او عزا گرفته بودم ...اشک ریختن هایش دل سنگ را آب میکرد موهایش را دوست داشت خرمن های قهوه ای رنگی که تا کمرش میرسید و بیچاره مادرش که میخواست راضی اش کنند تا بگذارد آن همه زیبایی را بتراشند. نگاهی به ساعتم انداختم فقط پنج دقیقه مانده بود بلند صدایشان زدم. _ساراخانم، مینا خانم فقط پنج دقیقه وقت داریدا ناراحت سری تکان دادند و و لبخندی روی لبهایم آمد از این همه معصومیت _انگاری خیلی دوستشون داری... باهات نسبتی دارن؟...
🍁 🍁 از آن لحظه به بعد قلبم با ضرب آهنگ دیگری می تپید. نگاههایم  کوتاه شده بود. تمامش در فکرم آن روز را مرور میکردم. انگار که نه چهارده سال بلکه فقط یک روز زندگی کرده بودم. آنهم آن روز! یک شب به خودم گفتم: بدبخت او به دختر زشت و خطاکار و بیکس و کاری مثل تو اصلا فکرهم نمی کنه. اون...حتما...یکی رو می خواد مثل...مثل فاطمه!  پاک و مومن با خانواده درست و حسابی، مگه قانونش این نیست؟ آدم حسابی ها باهم می پرن و آدمهای بی ارزشی مثل من  با حسرت تماشا میکنن. درست که فکر کردم دیدم آن روز حاج آقا با همه ما سرسنگین و با احترام رفتار میکرد اما با فاطمه صمیمی  حرف میزد. حتی یکی دوبار هم به رویش لبخند زد.  دوباره داشت از فاطمه بدم می آمد. بازهم این افکار در سرم پیچید:چرا همه چیزای خوب برای خوباست؟! چرا من فرصت نداشتم خوب باشم؟ خدایا منکه توبه کردم یعنی این چیزی رو عوض می کنه؟ نباید اجازه میدادم احساساتم دوباره بین من و تنها دوستم فاصله بیاندازد. اما من...باید قبلش از چیزی مطمئن می شدم. دلم را به دریا زدم و رفتم دفتر مدیر، نگذاشتم چیزی بگوید. یکراست رفتم سر اصل مطلب: -خانم مدیر جواب آزمایشم اومده؟ +تو...از کجا میدونی؟ -چرا بهم نگفتین؟ +خب راستش میخواستیم یه مدت بگذره تا برای دوباره  آزمایش دادن، بهت بگیم آخه مسئول آزمایشگاه گفت  اچ آی وی ممکنه مرحله اول آزمایش خودشو نشون نده چون جواب آزمایشت منفی بود با توجه به شرایط سابقت گفتیم دوباره آزمایش... -منفی بوده؟؟؟ جواب آزمایشم منفی بوده خانم مدیر؟ +خب آره، فکر کردم اینم میدونی! مثل دیوانه ها پریدم جلو و صورت خانم مدیر را بوسیدم. دویدم بیرون بالا و پایین می پریدم و زیر لب می گفتم: خدایا دمت گرم سر قولم هستم. هیچ وقت آنطور منتظر چیزی نبودم. ساعتها با مهسا نماز خواندن را تمرین کردم و وقت گذراندم تا اذان ظهر، وقتی فاطمه مرا در صف نماز خانه دید، خوشحالیش کمتر از من نبود. حس عجیبی بود انگار که سوار کشتی نوح شده باشم. قلبم به نیرویی که نمیدانستم چیست، مطمئن و محکم شده بود. بعد از مباحثه، قبل از آنکه برود یک کاغذ دستش دادم و گفتم: -تو...بازم حاج آقا رو می بینی؟ +آره چطور؟ -میشه این کاغذو بهش بدی؟ +این چیه؟ -بازش نکن، قول بده نخونیش +باشه ولی نباید بدونم چی دست حاج آقا میدم آخه... -نترس فقط یه سواله...اصلا بذار اسممو رو کاغذ بنویسم که فکر نکنه از طرف خودته +خب....پس چرا اسمتو نمی نویسی؟ -راستش،  من از اسمی که اون عوضی روم گذاشته بود، بدم میاد. همش یاد گذشته ام و مواد و آهنگای تندی میفتم که گوگو میذاشت*
💗💗 با حرص گفتم : الان یك دسترسي نشونش بدم كه حالش جا بیاد. پایم را روي پدال گاز فشار دادم و دنده عوض كردم. در خیابان باریك شریعتي با سرعت میرفتم. شروین هم دنبالمان مي آمد. وقتي مطمئن شدم فاصله خیلي كمي دنبال ماست ناگهان ماشین را كشیدم به خط كناري و مسیرم را تغییر دادم آنقدر با سرعت و ناگهاني اینكار را كردم كه شروین هول شد و محكم به پشت ماشین جلویي كوبید . ماشین پشت سري هم با شدت به پشت ماشین شروین خورد و راه بند آمد. با خنده و خوشحالي وارد بزرگراه شدم و به لیلا كه از ترس رنگش پریده بود گفتم : - حظ كردي ؟ لیلا با صدایي خفه گفت : عجب كاري كردي ها ! بیچاره كلي باید خسارت بده از ته دل گفتم : چشمش كور. كلاسها از سه روز دیگر آغاز مي شد و من بي صبرانه منتظر شروع ترم جدید بودم. فصل ششم اولین هفته ترم دوم به پایان رسید . مي دانستم كه این ترم كارم خیلي زیاد و مشكل خواهد بود. چندین واحد ریاضي، سه واحد فیزیك انتخاب كرده بودم كه مي دانستم پاس كردن همه ي آنها با هم مشكل خواهد بود. باز هم استاد سرحدیان استادمان بود و كلاسهاي حل تمرین ریاضی 2 را هم آقاي ایزدي به عهده داشت. هفته بعد قبل از كلاس ریاضي در حیاط با بچه ها نشسته بودیم كه شروین از در وارد شد . بعد از آن تصادف دیگر ندیده بودمش و كمي دلهره داشتم كه مبادا جلوي بچه ها حرفي بزند و به پرو پایم بپیچد. شروین به محض ورود روي یكي از سكوهاي محوطه نشست درست روبروي جایي كه ما نشسته بودیم و با هم حرف میزدیم . آیدا با دیدن شروین آهسته گفت : - آقاي از دماغ فیل افتاده تشریف آوردن !.. فرانك ساده دلنه پرسید : كي ؟ لیل با خنده گفت : همون كه فكر میكنه خداي شخصیت و قیافه است دیگه ! آهسته گفتم: بس كنید اصل درباره اش حرف هم نزنیم حالم بهم مي خوره . وقتي بلند شدیم تا سر كلاس برویم،شروین هم بلند شد و به داخل ساختمان آمد هنوز وارد كلاس نشده بودم كه صدایش را از پشت سرم شنیدم : - ببخشید خانم مجد … قلبم محكم مي كوبید كمي ترسیده بودم . آهسته برگشتم و با صدایي كه سعي مي كردم عادي به نظر برسد پرسیدم : بله ؟ جلوتر امد دستش را به كمرش زد . با صایي آهسته گفت : مي دونید چقدر به من خسارت زدید ؟ با تعجبي تصنعي پرسیدم : من ؟ سري تكان داد و گفت : بله ، شما یادتون نیست هفته پیش بي هوا پیچیدید من زدم به ماشین جلویي؟ جدي گفتم: خوب چي كار كنم ؟ مگه من مسئول رانندگي شما هستم ؟ مي خواستید دنبال ماشین من نیایید … شروین عصبي سري تكان داد و گفت : حال مگه من خسارتم رو از شما گرفتم كه آنقدر ناراحت شدید؟ با غیظ گفتم : نه تو رو به خدا مي خواستید صورت حساب بدید! خنده اي كرد وگفت : فداي سرتون ! فقط مي خواستم یك خواهشي ازتون بكنم … منتظر نگاهش كردم گفت : بیایید از این به بعد با هم دوست باشیم . خب ؟ عصباني نگاهش كردم و گفتم : دلیلي در این كار نمي بینم . 🍁نویسنده تکین حمزه لو🍁
💗💗 اكنون مى خواهم از چگونگى زندگى در روزگار ظهور سخن بگويم، آيا موافق هستيد؟ شما عالم زيباى ظهور را اين گونه مى يابيد: همه خوبى ها در اين زمان مى باشد. همه اهل آسمان ها و تمام مردم زمين در شادى و نشاط هستند; زيرا حكومت عدل برقرار شده است. از ظلم و ستم هيچ خبرى نيست. فقر از ميان رفته است به طورى كه مردم، فقيرى را نمى يابند تا به او صدقه بدهند. همه مردم به جاى عشق به دنيا، عاشق عبادت هستند و كمال خويش را در عبادت و بندگى خدا جستجو مى كنند و هرگز گناه نمى كنند. فرشتگان همواره بر انسان ها سلام مى كنند; با آنها معاشرت دارند و در مجالس آنها شركت مى كنند. آرى قلب مردم آن قدر پاك شده است كه مى توانند فرشتگان را ببينند. خداوند دست رحمت خويش را بر سر مردمان مى كشد و عقل همه انسان ها كامل مى شود. علم و دانش رشد زيادى پيدا كرده است به طورى كه دانش بشر، بيش از ده برابر شده است. خداوند قواى بينايى و شنوايى مردم را زياد مى كند تا آنجا كه مردم بدون هيچ گونه وسيله اى، در هر كجاى دنيا كه باشند مى توانند امام را ببينند و كلام او را بشنوند. افرادى كه دوست دارند خدمت امام برسند به وسيله فرشتگان به كوفه برده مى شوند و سپس به وطن خود بازگردانده مى شوند. مؤمن آنقدر مقام پيدا كرده است كه امام، هر مؤمنى را به عنوان نماينده خود در ميان صد هزار فرشته قرار مى دهد. در هيچ جاى دنيا، شخص بيمارى ديده نمى شود و همه در سلامت كامل زندگى مى كنند. هيچ اختلافى در سرتاسر دنيا به چشم نمى خورد و مردم از هر قبيله و قومى كه باشند در صلح و صفا با هم زندگى مى كنند. هيچ كس با ديگرى دشمنى ندارد و مردم به هم حسادت نمىورزند و همه با هم صميمى هستند. در اين زمان، ديگر دوستى ها راستين است و براى همين به امر امام دوست از دوست خود ارث مى برد. تمام جهان از امنيّت كامل برخوردار شده است به طورى كه حيوانات وحشى هم، ديگر به انسان ها آزار نمى رسانند و حتّى گرگ هم به گوسفند حمله نمى كند. باران رحمت الهى زياد مى بارد و سرتاسر دنيا، سرسبز و خرّم است. اين همان ظهور زيبايى است كه همه انبياء و اولياى الهى، منتظر آن بودند. نویسنده کتاب:دکتر مهدی خدامیان 🔑🌹کلیدبهشت🔑🌹 https://eitaa.com/joinchat/1912799280C98470c8f19
💗💗 💗💗 لحظه به لحظه بر نيروهاى عمرسعد افزوده مى شود. صداى شادى و قهقهه سپاه كوفه به آسمان مى رسد. همه راه ها بسته شده است. ديگر كسى نمى تواند براى يارى امام حسين(ع) به سوى كربلا بيايد. مگر افراد انگشت شمارى كه بتوانند از حلقه محاصره عبور كنند. امام حسين(ع) بايد حجّت را بر همه تمام كند. به همين جهت، پيكى را براى عمرسعد مى فرستد و از او مى خواهد كه با هم گفتوگويى داشته باشند. عمرسعد به اميد آنكه شايد امام حسين(ع) با يزيد بيعت كند با اين پيشنهاد موافقت مى كند. قرار مى شود هنگامى كه هوا تاريك شد، اين ملاقات صورت گيرد. حتماً مى دانى كه عمرسعد از روز اوّل هم كه به كربلا آمد، جنگ را به بهانه هاى مختلفى عقب مى انداخت. او مى خواست نيروهاى زيادى جمع شود و با افزايش نيروها و سخت شدن شرايط، امام حسين(ع) را تحت فشار قرار دهد تا شايد او بيعت با يزيد را قبول كند. در اين صورت، علاوه بر اينكه خون امام حسين(ع) به گردن او نيست، به حكومت رى هم رسيده است. او مى داند كه كشتن امام حسين(ع) مساوى با آتش جهنّم است، و روايت هاى زيادى را در مقام و عظمت امام حسين(ع) خوانده است، امّا عشق حكومت رى او را به اين بيابان كشانده است. فرماندهان سپاه بارها از عمرسعد خواسته اند تا دستور حمله را صادر كند، امّا او به آنها گفته است: "ما بايد صبر كنيم تا نيروهاى كمكى و تازه نفس از راه برسند". به راستى آيا ممكن است كه عمرسعد پس از ملاقات امام، از تصميم خود برگردد و عشق حكومت رى را از سر خود بيرون كند؟ امشب، شب نهم محرّم (شب تاسوعا) است و شب از نيمه گذشته است. امام حسين(ع) با عبّاس و على اكبر و هجده تن ديگر از يارانش، به محلّ ملاقات مى روند. عمرسعد نيز، با پسرش حَفْص و عدّه اى از فرماندهان خود مى آيند. محلّ ملاقات، نقطه اى در ميان اردوگاه دو سپاه است. دو طرف مذاكره كننده، به هم نزديك مى شوند. امام حسين(ع) دستور مى دهد تا يارانش بمانند و همراه با عبّاس و على اكبرجلو مى رود.عمرسعد هم دستور مى دهد كه فرماندهان و نگهبانان بمانند و همراه با پسر و غلامش پيش مى آيد. مذاكره در ظاهر كاملاً مخفيانه است. تو همين جا بمان، من جلو مى روم ببينم چه مى گويند و چه مى شنوند. امام مى فرمايد: "اى عمرسعد، مى خواهى با من بجنگى؟ تو كه مى دانى من فرزند رسول خدا(صلى الله عليه وآله) هستم. از اين مردم جدا شو و به سوى من بيا تا رستگار شوى". جانم به فدايت اى حسين (ع)! با اينكه عمرسعد آب را بر روى كودكان تو بسته و صداى گريه و عطش آنها دشت كربلا را فرا گرفته است، باز هم او را به سوى خود دعوت مى كنى تا رستگار شود. دل تو آن قدر دريايى است كه براى دشمن خود نيز، جز خوبى نمى خواهى. دل تو به حال دشمن هم مى سوزد. كجاى دنيا مى توان مهربان تر از تو پيدا كرد. عمرسعد حيران مى شود و نمى داند چه جوابى بدهد. او هرگز انتظار شنيدن اين كلام را از امام حسين(ع) نداشت. امام نمى گويد كه آب را آزاد كن. امام از او مى خواهد كه خودش را آزاد كند. عمرسعد، بيا و تو هم از بندِ هواى نفس، آزاد شو. بيا و دنيا را رها كن. آشوبى در وجود عمرسعد بر پا مى شود. بين دو راهى عجيبى گرفتار مى شود. بين حسينى شدن و حكومت رى، امّا سرانجام عشق حكومت رى به او امان نمى دهد. امان از رياست دنيا! تاريخ پر از صحنه هايى است كه مردم ايمان خود را براى دو روز رياست دنيا فروخته اند. پس عمرسعد بايد براى خود بهانه بياورد. او ديگر راه خود را انتخاب كرده است. رو به امام مى كند و مى گويد: ــ مى ترسم اگر به سوى تو بيايم خانه ام را ويران كنند. ــ من خودم خانه اى زيباتر و بهتر برايت مى سازم. ــ مى ترسم مزرعه و باغ مرا بگيرند. ــ من بهترين باغ مدينه را به تو مى دهم. آيا اسم مزرعه بُغَيْبِغه را شنيده اى؟ همان مزرعه اى كه معاويه مى خواست آن را به يك ميليون دينار طلا از من بخرد، امّا من آن را نفروختم، من آن باغ را به تو مى دهم. ديگر چه مى خواهى؟ ــ مى ترسم ابن زياد زن و بچه ام را به قتل برساند. ــ نترس، من سلامتى آنها را براى تو ضمانت مى كنم. تو براى خدا به سوى من بيا، خداوند آنها را حفاظت مى كند. نویسنده:دکتر مهدی خدامیان کلیدبهشت🗝🏰 eitaa.com/joinchat/1912799280C98470c8f19