📗رمان📕
عاشقانه 💞مذهبی💚
❤️#بدون_تو_هرگز💔
⚜️#قسمت_بیست_و_چهارم📖
:)👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
🍁#از_سیم_خار_دار_نفست_عبور_کن🍁
#قسمت_بیست_و_چهارم
ریحانه تا من را دید دستهایش را بالا آورد، یعنی بغلم کن.
محکم بغلش کردم. از این که حالش خوب شده بود خیلی خوشحال شدم، واقعا بچه که مریض می شود خیلی آزار دهنده وبهانه گیر می شود.
اسباب بازیهاش را آوردم و کلی با هم بازی کردیم.
بعد احساس کردم کلافس. لگن حمامش را پر از آب کردم تا حمامش کنم.
چندتا از اسباب بازی هایش را داخل آب ریختم و با بازی شروع به شستنش کردم. کمکم خوشش امدو آرام گرفت.
همیشه همین طور بود اولش استرس دارد ولی کمکم که بازی سرگرمش می کنم خوشش می آید.
بعد از حمام، لباس هایش را پوشاندم و کمی سوپ به خوردش دادم.
یادم افتاد ساعت داروهایش است. به سختی آنها را هم خورد وبعد شروع کرد به ریخت و پاش کردن.
بعد از این که ریخت و پاش هایش را جمع کردم، دیدم به طرف اتاق پدرش رفت.
من هم سراغ کتاب هاو جزوه های دانشگاهیم رفتم تا کمی درس بخوانم. بعداز نیم ساعت پدرش صدایم کرد.
–ریحانه توی اتاق تنهاست من میرم بیرون خیلی زود برمی گردم.
آقای معصومی کمکم باعصا می توانست راه برود.
ولی معمولا از خانه بیرون نمی رفت.
با تعجب گفتم:
اگه خریدی یا کاری دارید به من بگید تا براتون انجام بدم.
لبخندی زدوگفت:
یه کار کوچیکه، زود میام.بالاخره باید کمکم عادت کنم. نگران نباشیدخوبم. فقط پای چپم کمی اذیت می کنه.
بعد از رفتنش، داخل اتاق آقای معصومی که شدم دیدم ریحانه چندتا کتاب رااز قفسه درآورده اگر دیر می رسیدم، فاتحه ی کتاب ها رو خوانده بود.
بعد از جمع و جور کردن اتاق،شیشه شیر ریحانه را دستش دادم و روی تختش خواباندمش.
طولی نکشید که خوابش برد، من هم که خیلی خسته بودم در را بستم چادرم راکنارم گذاشتم و دراز کشیدم.
نمی دانم چقدر خوابیده بودم که با صدای اذان از خواب بیدار شدم.
باید نماز می خواندم وبه خانه می رفتم. چند تقه به در خوردو صدای آقای معصومی آمد.
راحیل خانم تشریف بیارید افطار کنید.
چادرم را سرم انداختم و در رو باز کردم، ولی نبود.
سرم را که چرخاندم چشمم بر روی میز ناهار خوری که کنار آشپز خانه قرار داشت ثابت ماند.
روی میز، افطار شاهانه ایی چیده شده بود. نان تازه، سبزی، خرما، زولبیا، شله زرد،عسل، مربا، کره...
شله زرد راچه کسی درست کرده بود؟
با امدن آقای معصومی از سرویس بهداشتی با آستین بالا، فهمیدم وضو گرفته.
وقتی تعجب من را دید گفت:
می دونم امروز ریحانه خیلی خستتون کرده، رنگتون یه کم پریده، می خواهید اول افطار کنید بعد نماز بخونید.
بی توجه به حرفش وبا اشاره به میز گفتم:
کار شماست؟
با اشاره سر تایید کرد.
خواستم تو ثواب روزتون شریک باشم.
ممنون، خیلی خودتون رو زحمت انداختید.شعله زرد رو از کجا...
حرفم را قطع کرد.
وقتی گفتید روزه ایید، به خواهرم پیام دادم که اگه می تونه یه کوچولو درست کنه.
وای خیلی شرمنده ام کردید، دستتون درد نکنه.
این چه حرفیه در برابر محبت های شما که چیزی نیست.
با گفتن من وظیفم بوده رفتم وضو گرفتم و نمازم را خواندم. کمی ضعف داشتم ولی دوست داشتم بعد از نماز افطار کنم.
وقتی سر میز نشستم به این فکر کردم کاش خودش هم بود.
خجالت می کشیدم بگویم خودش هم بیاید. اصلا اگر می آمد معذب می شدم.
با صدایش از افکارم بیرون امدم.
افطارتونو باآب جوش باز می کنید یا چایی؟
شما زحمت نکشید خودم می ریزم.
بی توجه به حرفم فنجون را جلوی شیر سماور گرفت.
فکر کنم چای خور نبودید درسته؟
بله.به خاطر ضررش نمی خورم.
فنجان راکناردستم گذاشت.
دوست ندارید بخورید یا به خاطر سفارش های مادرتون؟
خب قبلا می خوردم.ولی از وقتی مادرم از ضرر هاش گفته دیگه سعی می کنم نخورم.
البته گاهی که مهمونی میریم اگه داخلش هل و دارچین یا گلاب ریخته باشن می خورم. چون اینا طبع سرد چایی رو معتدل می کنند.
ابروهایش را بالا داد و همانطور که می نشست روی صندلی گفت:
چه همتی!
وقتی ادم اگاهی داشته باشه دیگه زیاد سخت نیست.
همانطور که برای خودش و من شله زرد می کشید گفت:ولی از نظر من موضوع آگاهی نیست، راحت طلبیه.
بیشتر آدم ها اگاهی دارند ولی همت و اراده ندارند برای ترکش.
مثلا یکی می دونه یه تکلیفی به گردنش هست بایدانجام بده، ولی به خاطره تنبلی انجام نمیده.
ــ بله درست می گید.خب ریشه ی این راحت طلبی کجاست؟
بیشتر بر می گرده به تربیت و خانواده، اکتسابیه دیگه..
بعد از خوردن چند جرعه آب جوش، کمی شله زرد خوردم، چقدر خوشمزه بود.
واقعا دست پخت زهرا خانم عالیه.
لبخند زد. خدارو شکر که خوشتون امد.
بعد از خوردن افطار، شروع به جمع کردن میزبودم که دیدم ریحانه از خواب بیدار شد. تازگی ها یاد گرفته بود خودش از تختش پایین می آمد.
بغلش کردم و بوسیدمش و چند لقمه ی کوچک با عسل در دهانش گذاشتم.
بعد از تموم شدن کارم گفتم:
–من دیگه باید برم.بابت افطاری واقعا ممنونم خیلی زحمت افتادید.
🍁بهقلملیلافتحیپور🍁
🕊🌹🔑کلیدبهشت🕊🌹🔑
@kelidebeheshte
💗#پـــلاک_پنهـــــان💗
#قسمت_بیست_و_چهارم
ــ سمانه خاله برا چی میری،الان دیگه نتایج انتخابات اعلام میشه،خیابونا غلغله میشه،خطرناکه
سمانه چایی اش را روی میز گذاشت و گفت:
ــ فدات شم خاله،اینقدر نگران نباش ،چیزی نمیشه،باید برم کار دارم
بی زحمت یه آژانس بگیر برام
ــ خودم میرسونمتون
سمانه به طرف صدا برگشت با دیدن کمیل کت به دست که از پله ها پایین می آمد ،اخمی بین ابروانش نشست وتا خواست اعتراضی کند کمیل گفت:
ــ خیابونا الان شلوغه ،منم دارم میرم کار دارم شمارو هم میرسونم.
سمانه تا می خواست اعتراض کند ،متوجه نگاه خاله اش شد که با التماس به او نگاه می کرد،می دانست هنوز امیدش را از دست نداده،نفس عمیقی کشید و با لبخند روبه خاله اش گفت:
ــ پس دیگه آژانس زنگ نزن،با آقا کمیل میرم
سمیه خانم ذوق زده به سمت سمانه رفت و بوسه ای بر روی پیشانی اش کاشت؛
ــ قربونت برم ،منتظرتم زود برگرد
ــ نمیتونم باید برم خونه،شنبه خونه آقای محبی میان باید برم کمک مامان
سمانه می دانست با این حرف روی تمام امید خاله اش خط کشید ،اما باید سمیه خانم باور می کرد که سمانه و کمیل قسمت هم نیستند، بعد از خداحافظی از خانه خارج شدند و سوار ماشین شدند
*
ترافیک خیلی سنگین بود،سمانه کلافه نگاهی به ماشین ها انداخت و منتظر به رادیو گوش داد، مجری رادیو شروع کردمقدمه چینی و معرفی رئیس جمهور،سمانه با شنیدن نام رئیس جمهور ناخوداگاه عصبی مشت ارامی به داشپرت زد،کمیل نگاه کوتاهی به سمانه که عصبی سرش را میان دو دستش گرفته بود،انداخت.
سمانه کلافه با پاهایش پشت سرهم به کف ماشین ضربه میزد ،نتایج انتخابات اعصابش را بهم ریخته بود و ترافیک و بوق های ماشین ها و رقص مردم وسط خیابان که نمی دانستند قراره چه بر سرشان بیاید حالش را بدتر کرده بود.
ــ هنوز میخواید برید دانشگاه؟؟
ــ چطور
ــ مثل اینکه حالتون خوب نیست
ــ نه خوبم
ــ دانشگاه مگه تعطیل نیست
ــ چرا تعطیله،اما بچه ها پیام دادن که حتما بیام دانشگاه
کمیل سری تکان داد،سمانه دوباره نگاهش را به مردانی که وسط خیابان می رقصیدند و همسرانشان را تشویق به رقص می کردند سوق داد،این صحنه ها حالش را بدتر می کرد،آنقدر حالش ناخوش بود که نای برداشتن دوربین و گرفتن عکس برای تهیه گزارش را نداشت.
بعد یک ساعتی ماشین ها حرکت کردند،و کمیل پایش را روی گاز گذاشت،نزدیک های دانشگاه شدند، که سمانه با دیدن صحنه ی روبه رویش شوکه شد،دهانش خشک شد فقط زیر لب زمزمه کرد:
ــ یا فاطمه الزهرا
🍁فاطمه امیری زاده🍁
💗تسبیح_فیروزه ای💗
#قسمت_بیست_و_چهارم
وارد دفتر کانون شدیم
- نرگس تو اینجا چه سمتی داری ؟
نرگس: عرضم به حضورتون،اینجانب رییس این کانون هستم
- جدی؟
نرگس: نه موشکی
- دیونه ،پس چرا زودتر نگفتی،؟
نرگس: خوب اینقدر از غصه هات گفتی که پاک مغزم هنگ کرده بود برای مدتی...
- پس اون چند روزی که خونتون بودم،نیومدی کانون!
نرگس: به خاطر تو مرخصی گرفتم،بعدش هم که رفتیم شلمچه
صدای در اتاق اومد
نرگس: بفرمایید
در باز شد و آقا رضا وارد شد
از جام بلند شدم
- سلام
آقا رضا: علیک السلام ،ببخشید بعدن مزاحم میشم
نرگس: نه داداش بیا داخل ،چیزی شده
آقا رضا: وسیله های بازی رو واسه بچه ها آوردیم کجا بزاریم
نرگس: عع قربون دستت ببر داخل سالن بزار ،الان چند نفرو میفرستم بیان کمکت
آقا رضا: باشه،فعلن با اجازه
- به سلامت
- نرگسی ،منم برم ،مثل اینکه سرت شلوغه
نرگس: کجا میخوای بری،بمون یه کم ازت بیگاری بکشم بعد برو...
- از همین الان رییس بازیت شروعشد که
با نرگس رفتیم سمت سالن ،چند تا خانم هم اونجا بودن
نرگس: سلام بچه ها معرفی میکنم رها جون دوستم
رها جون ،زهرا خانم،مریم خانم،اعظم خانم از بهترین همکارام با خانوما احوالپرسی کردم
نرگس: خوب بچه ها ،اینا رو ببرین داخل چند تا اتاق بزارین مرتب کنین واسه بازی بچه ها
نزدیکای ظهر بود که کارا تمام شد
صدای اذان کل کانون شنیده میشد
به اتفاق نرگس و خانمهای دیگه رفتیم سمت نماز خونه و نماز خوندیم
بعد از نماز به اصرار نرگس ناهارو پیشش خوردم و خداحافظی کردم
از کانون زدم بیرون که آقا رضا رو دیدم
نزدیک هم شدیم ،برای چند ثانیه چشماش دوخته بود به صورتم ،چادرمو گذاشتم روی صورتم،تا رد پنجه ها کمتر دیده بشه
- با اجازه تون
آقا رضا: اگع بخواین میرسونمتون؟
- نه خیلی ممنون جایی کار دارم
آقا رضا: پس در امان خدا
رفتم سمت بازار و برای خودم یه سجاده با یه چادر نماز سفید با گلای صورتی خریدم
دیگه هوا کم کم تاریک شده بود
رسیدم خونه
وارد خونه شدم
از پله ها خواستم برمبالا که چشمم به پیانو گوشه سالن افتاد
رفتم سمت پیانو
روی صندلی نشستم و شروع کردن یه نواختن
نمیدونستم چند وقت بود که لمسش نکرده بودم
مامان و هانا یا شنیدن صدای پیانو اومدن پایین
یه نگاهی به مامان کردم -مامان جون، میشه این پیانو رو ببرم جایی؟
مامان: این پیانو رو بابات برات خریده هیچ کسم به غیر از تو پیانو زدن بلد نیست ،حالا کجا میخوای ببری؟
- یه کانونی هست ،مخصوص بچه هایی که یه کم مشکل دارن ،میخوام ببرم واسشون پیانو بزنم
مامان: باشه میتونی ببری؟
- دستتون درد نکنه
🍁نویسنده بانو فاطمه🍁
💗#نگاه_خدا💗
#قسمت_بیست_و_چهارم
عاطی: غلط کردی !
اول بیا عقدمون ،بعد بیا عروسیمون،بعد بیا بیمارستان بچه هامو ببین بعد مردی اشکال نداره....
- خیلی دیونه ای
عاطی: من برم مامان داره صدام میزنه - برو عزیزم ،سلام برسون
ساعت ۱۰ شب بابا اومد خونه ،غذا رو اماده کردم میز و چیدم بابا
موقع شام اصلا حرفی نزدیم .
بابا رضا: دستت درد نکنه بابا - نوش جونتون
،کارا مو رسیدم از پله ها خواستم برم بالا اتاقم - بابا رضا
بابا رضا: جانم بابا
- میخواستم بگم من راضی ام اگه میخواین ازدواج کنین
اینو گفتم و رفتم ،بابا رضا هم حرفی نزد
صبح با زنگ ساعت گوشیم بیدار شدم
لباسمو پوشیدم رفتم سمت دانشگاه
دلم نمیخواست دانشگاه برم ولی مجبور بودم به اندازه کافی غیبت کرده بودم احتمالن حذف میشدم اگه نمیرفتم
رفتم داخل کلاس اصلا به هیچ چیز توجهی نکردم و نشستم رو صندلی
خدا رو شکر همه چی خوب و آروم بود
کلاسم که تمام شد سوار ماشین شدم رفتم بازار که واسه عقد عاطفه یه مانتو بخرم
کل پاساژ و گشتم هیچی قبولیم نشد دیگه پشیمون شدم میخواستم از پاساژ خارج شم که چشمم به یه مانتوی سفید که با شکوفه های صورتی و نباتی و مروارید محشرش کرده بود افتاد رفتم از فروشنده خواستم سایزمو بده ببینم توتنم چه جوره واقعن قشنگ بود ،یه شال شیری رنگ با یه شلوار سفیدم خریدم ،گوشیم زنگ خورد دیدم بابا رضاست
- سلام بابا جون خوبی؟
بابا رضا: سلام بابا ،کجایی؟
- اومدم بازار واسه عقد عاطی لباس بخرم چیزی شده؟
بابا رضا: آخه دیر کردی ،نگران شدم
- مگه ساعت چند؟
بابا رضا: ( خندید)
حتمن خوش گذشته که امار زمانو نداری بابا
(نگاه به ساعتم کردم ساعت ۹ شب بود)
- واییی بابا جون ببخشید اصلا حواسم به ساعت نبود ،الان میام خریدامو کردم
بابا رضا: سارا جان آروم تر بیا نمیخواد عجله کنی - چشم بابا جون ،فعلن
بابا رضا: یاعلی
تن تن رفتم پارکینک سوار ماشین شدم و رفتم سمت خونه رسیدم خونه، ماشین و گذاشتم پارکینگ رفتم تو خونه
-سلام باباجون
بابا رضا: سلام سارا جان بیا اشپز خونه
- دارین چیکار میکنین
بابا رضا : دارم غذا درست میکنم...
بشین ببین چی درست کردم انگشتاتو باهاش میخوری (نشستم نگاه کردم دیدم املته)
بابا رضا : چیه بابا؟ از گرسنگی که بهتره - اره بابا جون راست میگین شاممو خوردم رفتم تو اتاقم لباسامو درآوردم گذاشتم داخل کمد
اینقدر خسته بودم که سه سوته رفتم اون دنیا.
💗#خریدار_عشق💗
#قسمت_بیست_و_چهارم
از اتاق اومدم بیرون از خانم هاشمی خداحافظی کردم رفتم سمت خروجی موسسه که احمدی جلوم ظاهر شد
چندثانیه چشمامون به هم افتاد و من سریع ازش دور شدم و رفتم
یه دفعه شنیدم دارم صدام میزنه
بدون هیچ توجهی سرعتمو زیاد کردم رفتم سر کوچه سوار تاکسی شدم و رفتم
سمت دانشگاه
دوساعت زودتر رسیدم دانشگاه
رفتم داخل کافه نشستم
تا کلاسم شروع بشه
نزدیکای یازده بود که رفتم سمت کلاس
وارد کلاس شدم سهیلا و مریم و دیدم رفتم کنارشون نشستم
سهیلا: معلوم هست کجایی تو ،چرا جواب پیاما رو نمیدی
- سلام خوبین؟
مریم: ما که اره ولی تو فک نکنم ،چیزی شده - نه
سهیلا: نکنه عاشق شدی؟
- نه
مریم: مریض شدی؟
- نه
سهیلا : نه و حناق ،چیه هر چیه میپرسیم میگی نه نه نه - ول کنین بچه ها حوصله ندارم
مریم : هی بچه ها طرف اومد ( نگاه کردم ،منظورش احمدی بود، احمدی یه نگاهی به من کرد و منم سرمو پایین انداختم و مشغول نوشتن شدم )
سهیلا: بهار،خبریه؟
- چه خبری؟
سهیلا: آخه احمدی داشت نگاهت میکرد - خوب نگاه کنه، آدم چشم داره که نگاه کنه دیگه
مریم: نه دیگه ،چشم احمدی تا چند وقت پیش داشت مورچه های زمین و نگاه میکرد ،اما امروز داره تو رو نگاه میکنه - ول کنین ،این بحث و
سهیلا: یه کاسه ای زیر نیم کاسه تون هستااا
با اومدن استاد ،دیگه حرفی نزدیم
کلاسم تا غروب طول کشیده بود ، از کلاس زدم بیرون که چشمم به یه عکسی افتاد ،عکس گنبد فیروزه ای جمکران
تا جمکران نیم ساعت راه بود
به زهرا پیام دادم که میرم جمکران
به مامان بگه نگران نشه
از دانشگاه زدم بیرون ،هوا تاریک بود
رفتم سر جاده یه ماشین گرفتم و رفتم سمت جمکران توی راه بودم که گوشیم زنگ خورد ،زهرا بود
- جانم زهرا
زهرا: بهار جان ،یه ساعت دیگه میام دنبالت
- نه نمیخواد خودم میام....
زهرا: نه،درست نیست این موقع شب تنهایی بیای خونه ،با هم باشیم بهتره...
- باشه دستت درد نکنه....
💗#انتظار_عشق💗
#قسمت_بیست_و_چهارم
دو روز مونده بود به عید صبح زود بیدار شدم که برم بهشت زهرا،که شاید داخل عید نتونم برم یه لباس گرم پوشیدم
از خونه زدم بیرون رفتم سمت بهشت زهرا
اول رفتم سمت گلزار یه کم اونجا نشستم و قرآن خوندم بعد رفتم سمت غسالخونه...
- سلام
اعظم خانم: سلام هانیه جان...
- زهرا خانم نیستن؟
اعظم خانم: پسرش مریض شد نتونست بیاد ،به جاش رقیه جون اومدن...
- سلام رقیه خانم خوبین؟
رقیه خانم: سلام دخترم ،شکر ،شما خوبین؟
- خیلی ممنونم
رفتم لباسامو عوض کردم شروع کردم به کمک کردن بعد نیم ساعت گوشیم زنگ خورد
فاطمه بود ....
- سلام عروس خانم خوبی؟
فاطمه: سلام عزیزم مرسی،تو خوبی؟
- نه به خوبی تو؟شوهر جان خوبه؟
فاطمه : اره خوبه شکر
میگم بلا الان ما نامحرم شدیم؟
- یعنی چی منظورتو نمیفهمم...
فاطمه:تو آقای صالحی رو از کجا میشناسی
- صالحی کیه؟
فاطمه: الان تو نمیشناسی ؟
شب عروسیمون دیدیش...
- آها آقا مرتضی رو میگی؟
فاطمه: اوه چه زود خودی شدی باهاش ،اسم کوچیکشو میدونی...
- عروس خانم،اسمشو نمیدونستم، شادوماد صداش زد متوجه شدم
فاطمه: اررره منم باور کردم،حتمن تو همون کوچه هم عاشقت شده نههه ....
- چی گفتی؟
فاطمه: بلا و چی گفتی چیکار کردی با این بدبخت ،خواب و خوراک نداره
دیونمون کرده این چند روزه...
- واسه چی آخه...
فاطمه: واسه جناب العالی دیگه ،عاشقت شده ،میگه میخواد بیاد خاستگاری گفت اول از تو بپرسم،اصلا ازش خوشت میاد یا نه...
- فاطمه جون ،میشه بهشون بگی بیاد بهشت زهرا
فاطمه: دختر دیونه جای بهتر سراغ نداشتی
- نه بگو بیاد همینجا
فاطمه : باشه ،نگفتی چیکار کردی که اینجوری مارو از خواب و خوارک انداخته ....
- میگم بهت بعدن
فاطمه : باشه فعلن
با صدای اعظم خانم ،به خودم اومدم
اعظم خانم: هانیه جان ،
- جانم...
اعظم خانم : نمیای کمک
- الان میام
یه نیم ساعتی گذشت و گوشیم دوباره زنگ خورد، ناشناس بود
- بله
سلام خانم اخوان ،من صالحی هستم ...
- سلام حالتون خوبه؟
مرتضی: ببخشید من بهشت زهرام کجا باید بیام - برین سمت گلزار شهدا منم میام
مرتضی: چشم
- اعظم خانم میتونم برم
اعظم خان: اره عزیزم برو
💠بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ💠
💗#عقیق💗
#قسمت_بیست_و_چهارم
مامان عمه کنارم مینشیند سر خوش میگویم: تو رو اذیت نکنم کی رو اذیت کنم! راستش...خب من با دختره حرف زدم
...کمی لفتش میدهم تا بلکه جانش بالا بیاید و بعد با لحن مرموزی میگویم: فک کنم علف خیلی به دهن بزی شیرین اومده!
بی اختیار میخندد... دلم خوش میشود به خنده هایش... به شادی اش! دلم خوش میشود به این
منحنی های روبه پایین نزول قشنگی است!
_آیه خیلی خانمی خیلی! میدونستی؟
_آره میدونم
تشکر میکند و تشکر میکند! سرم را درد آورده تشکر هایش ... مامان عمه که فقط میخندد! خوشش آمده! به گمانم یاد سریال های محبوب کره ای اش افتاده! با آن داستانهای آبکی که بی شباهت به رمانهای ایرانی نیست! بعد از کلی حرف زدن و تشکر کردن که من از فرط خستگی واقعا هیچ یک را نفهمیدم.
خداحافظی میکند و من نفس راحتی میکشم چشمهایم را می بندم و در دل به خدا میگویم: عملیات با موفقیت انجام شد فرمانده! امر دیگه؟
و بعد دوباره دراز میکشم روی مبل راحتی... باید برنامه ریزی کنم! باید پریناز و بابا محمد را مطلع کنم! بعد بروم محل کار پدرش بعد باز هم با خودش حرف بزنم بعد با ابوذر حرف بزنم! بعد آماده شوم برای پذیرش یک نقش جدید در زندگی ام! یک خواهرشوهر برای یک عروس ... بعد آه یادم آمد بعد زندگی کنم ...
خدای من چقدر کار روی سرم ریخته و من نای انجام هیچ یک را ندارم!!
مامان عمه بی توجه به خستگی ام برگه ای را مقابلم قرار داد... طرح جدیدش بود یک مانتو فوق العاده شیک ...
_میخوام بدم پریناز برای تولیدی ببین خوبه؟
خوب بود خیلی هم خوب بود: آره خیلی نازه ناقلا نگفته بودی طرح جدید داری
_امروز به ذهنم رسید همین سر صبحی. میخوام کادوش بدم به زهرا واسه شیرینی خورونش!_اوه عقیله جان تا شیرینی خورون هم پیش رفتی؟
تلویزیون را روشن میکند و میگوید: ببین اسم بچه هاشونم انتخاب کردم! خدا بخواد حله !!سق سیاه تو البته اگه بزاره.
با خستگی میخندم!! خدا کند سق سیاهم بگذارد... چشمهایم را روی هم میگذارم . من خواب میخواهم! خواب...
صدای آلارم گوشی از خواب پراندم... سریع خاموشش کردم مبادا مامان عمه از خواب بیدار
شود... درست نمیدانستم چه ساعتی بود ولی هوا گرگ و میش بود نگاهی به ساعت انداختم ۴ صبح! اوه خدای من. من یک گوریل به تمام معنا بودم! 8 ساعت خواب؟
کسل به سمت آشپزخانه رفتم که دیدم مامان عمه هم بیدار شده شرمنده گفتم: آخ ببخش آلارم گوشی بیدارت کرد؟
خمیازه کشان سری به نشانه تایید تکان داد و گفت: اولا آلارم نه و زنگ هشدار بیدار باش بعدشم باید بیدار میشدم امروز خیلی کار دارم...
میخندم...
ساعت چهار صبح هم دست از حساسیت هایش برنمیداشت رگ آریایی کلفتی داشت.
آلارم نه هشدار بیدار باش! از این واژهای اجنبی بدش می آمد.
نمازم را میخوانم و میز صبحانه را میچینم چه اشکال دارد یکبار من برای عقیله ام سنگ تمام
بگذارم؟
میز صبحانه را که میبیند این مثل مادر تمام عمرم سوت بلندی میکشد و میگوید: ناپرهیزی کردی سر صبحی خبریه؟
فنجانش را تا نیمه چای میریزم و بعد ریز میخندم و میگویم: خبر خاصی نیست خواستم یکم متفاوت عمل کنیم!! متفاوت بودن مده عقیله جون.
نان سنگک فریز شده کم کم در تستر داغ میشود و من ساعت پنج و ربع صبح را از نظر میگذرانم
اگر تا نیم ساعت دیگر سوار اتوبوس شوم میتوانم یک پیاده روی بیست دقیقه ای داشته باشم ...
پس تند تر لقمه هایم را میجوم و به این فکر میکنم این پیاده روی ارزش نوش جان کردن این
لقمه های هول هولی با چاشنی چشم غره های مامان عمه را دارد....
🍁#خــــواب_هـــای_آشــفــتــه🍁
#قسمت_بیست_و_چهارم
طولی نکشید که همه شروع کردند به سوال پرسیدن از حاج آقا، میخواستند هرچه درد دل همراه با بغض و فریاد دارند در همین چند ساعت برایش بازگو کنند.
او با حوصله به حرفهای یکی یکی ما گوش میکرد و بعد از تامل جواب میداد و به قول فاطمه، راهنمایی مان میکرد. چیزی که برایم خیلی جالب بود، رفتارش دربرخورد با ما بود.
دلم میخواست بدانم باهمه آدم ها اینطور رفتار میکند؟ انگار یک جور حریم و حفاظ بین مان وجود داشت. نگاههایش، جملاتش، شیوه ایستادن و حتی عباراتی که ما را مورد خطاب قرار میداد، شبیه حرف زدن با افراد مهم و باارزش بود.
با خودم گفتم آخر کسی این بیرون ما را آدم حساب نمیکند تا به حال در جامعه به ما مثل انگل و آشغال نگاه کردند اما او جوری بدون توجه به ظاهر و موقعیتمان با ما رفتار میکرد که انگار پیش از آنکه به زن بودن این جمع واقف باشد به آدم بودن ما باور داشت.
آنقدر محو او بودم که نفهمیدم کی رسیدیم. وقتی پیاده شدیم تازه یادم آمدم که هستم و کجایم. به هرکداممان یک چادر سفید دادند و داخل شدیم.
همه آنقدر از بودن بدون دغدغه و تحقیر بین مردم، شوق داشتیم که قیافه هایمان داد میزد هنوز حاجت نخواسته، حاجت روا شدیم. به ضریح که رسیدم. بی اختیار نشستم.
چادر را روی صورتم کشیدم و سرم را به مشبک های خوشبو تکیه دادم. زیر لب گفتم: خدایا به حق این امام زداه، اگه خوب بشم...اصلا...قول میدم نماز بخونم.
بقیه میگفتند شبیه اردوهای مدرسه شده! چیزی که هرگز طعمش را نچشیده بودم. فقط انگار خانواده داشتم. انگار هویت داشتم. انگار با ارزش بودم.
در راه برگشت بازهم حاج آقا با ما حرف زد و به ما چیزی بخشید که کسی تا آن موقع به ما نداده بود:"امید به آینده"
اینکه فردایی هست آنقدر بهتر از امروز که دیروز تلخ مان را فرآموش کنیم.
وسط راه اما راننده ماشین را نگهداشت. حاج آقا عمامه سفیدش را روی سرش جابه جا کرد و پس از مکث کوتاهی خداحافظی کرد.
وقتی داشت پیاده می شد محبوبه به شوخی گفت: آخرش یه استخاره هم برامون نگرفتی حاج آقاااا
حاج آقا سرش را پایین انداخت و سعی کرد لبخند ملیحش را پنهان کند. سرم را به صندلی تکیه دادم و درحالی که از او فاصله می گرفتیم شعری را که هر شب مهسا بالای سرم به ناله میخواند، زمزمه کردم:
چیـزی ز مـاه بـودن تـو کم نـمی شود
گیـرم که برکه ای نفسی عاشـقت شده ست
ای سـیـب سـرخ غـلت زنان در مسیر رود
یک شهـر تا به من برسی عاشـقت شده ست
پر می کشی و وای به حال پـرنـده ای
کز پشت میله ی قـفسی عاشـقت شده ست
بی قراری عجیبی که آن لحظه داشتم را هیچ وقت تجربه نکرده بودم.*
💗#مهر_و_مهتاب💗
#قسمت_بیست_و_چهارم
حسي عجیب در ته دلم داشتم انگار مي دانستم كه نمي توانم با پرهام ازدواج كنم. هر چه فكر مي كردم نمي توانستم ایرادي از پرهام بگیرم. اما تصمیم هم نمي توانستم بگیرم. مثل همیشه كه فكري در سرم به سر انجام نمي رسید. از تفكر دست برداشتم و تصمیم گیري را براي روزهاي بعد گذاشتم. وقتي از مسافرت برگشتیم فوري به لیلا زنگ زدم. دلم مي خواست از نمره ها با خبر شوم. و میدانستم لیلا تنها كسي است که نمره مرا هم نگاه مي كند. بعد از چند زنگ خودش گوشي را برداشت با شنیدن صدایم گفت :
- چه عجب تشریف آوردید.
با خنده گفتم : جات خالي خیلي خوش گذشت.
لیلا جواب داد : معلومه كه خوش مي گذره پرهام هم كه زیر گوشت هي قصه ي عشق مي خوند….
حرفش را قطع كردم و گفتم : بگذر! از نمره ها چه خبر ؟
لیلا با خنده گفت : هم خبراي خوب هم بد. همه درسهات رو پاس كردي جز ….
با عجله گفتم : جون بكن ! راست مي گي ؟
- آره ریاضي افتادي اون هم با نمره ي نه ! من ده شدم .
بغض گلویم را فشرد. آنقدر ناراحت شدم كه نفهیمدم چطور خداحافظي كردم. وقتی گوشي را گذاشتم اشكم بي اختیار جاري شد. بدون اینكه شام بخورم خوابیدم. صبح قرار بود براي انتخاب واحد به دانشگاه بروم. وقتي بیدار شدم ساعت نزدیك هشت بود. با عجله لباس پوشیدم و وارد آشپزخانه شدم. مادرم در حال خوردن صبحانه و خواندن كتاب بود. سلام كردن و گفتم : مامان ماشین رو امروز میخواي ؟
پرسید: تو مي خواي بري دانشگاه ؟
زود جواب دادم : آره مامان انتخاب واحد داریم.
خمیازه اي كشید و گفت : سوئیچ روي میز است آهسته برو.
وقتي رسیدم قیامت بود آنقدر شلوغ بود كه لیلا را پیدا نكردم . در صف طولاني و نا منظم ایستادم تا برگه انتخاب واحد را بگیرم. همه همدیگر را هل مي دادند و دخترهاي بزرگ مثل بچه ها به هم مي پریدند. و داد و قال مي كردند. براي اینكه لیست دروس ارائه شده راببینم به طرف دیوار رفتم . لیست نمرات را هم به دیوار زده بودند. كنجكاوانه به سوي لیست نمرات ریاضي 1 رفتم تا اسمم را پیدا كنم. چیزي را كه مي دیدم قابل باور نبود جلوي اسم من نمره هفده نوشته شده شده بود. اسم لیلا را پیدا كردم نمره اش شانزده و نیم شده بود. از حرص دلم مي خواست تكه تكه اش كنم. چقدر بیخود گریه كرده بودم. چقدر حرص خورده بودم چقدر ناراحت بودم كه چطور به پدر و مادرم بگویم یك درس را افتاده ام . با عصبانیت به اطراف نگاه كردم. لیلا را دیدم كه از دور مواظب من است. و مي خندد. جلو رفتم و گفتم :
احمق دروغگو . نزدیك بود تو برگه انتخاب واحد دوباره ریاضي 1 بنویسم
همانطور كه مي خندید گفت : آخه تو كه كتاب رو جویده بودي ! فكر نكردي من دروغ مي گم. ؟
ناراحت نگاهش كردم ، گفت : خوبه خوبه حالا ژست نگیر بیا با هم انتخاب واحد كنیم. تا كلاسهامون با هم باشد.
سرانجام ظهر كار ثبت نامم تمام شد و هردو بیست واحد انتخاب كردیم. لیل با خنده گفت :
چرا صبح نیامدي دنبالم ؟ مجبور شدم با تاكسي بیام.
با حرص گفتم : به جهنم !آدمهاني دروغگو باید سینه خیز بیان دانشگاه !
لیلا از ته دل مي خندید و من فحشش مي دادم . سوار ماشین كه شدم متوجه شروین و یكي از دوستانش به نام رضا شدم. كه انگار منتظر ما بودند به محض اینكه راه افتادم دنبالمان آمدند. با ناراحتي گفتم : معلوم نیست اینها از جون ما چي مي خوان ؟ دائم دنبال ما هستن .اه .
لیلا از آینه پشت سرش را نگاه كرد وگفت : چقدر این پسره از خود راضي است. فكر كرده خیلي باحال و جذابه انتظار داره همه برن خواستگاریش.
با تعجب گفتم : خوب این همه دختر تو دانشگاه هست كه بعضي هاشونم از شروین خوششون میاد چرا دنبال ما مي آد.
لیلا با خنده گفت : چون آمیزاد اینطوریه هرچه كه دم دستش باشه و بتونه راحت به دستش بیاره براش ارزش نداره . چیزي رو مي خوادكه دور از دسترسش باشه.
🍁نویسنده تکین حمزه لو🍁
💗#داستان_ظهور💗
#قسمت_بیست_و_چهارم
خبر مى رسد كه كشورها يكى پس از ديگرى توسط ياران امام زمان فتح شده اند.
و جالب آنكه بسيارى از كشورها بدون هيچ گونه مقاومتى تسليم شده اند و از جان و دل حكومت عدل مهدوى را پذيرفته اند و ياران امام فقط با سيزده شهر و گروه جنگ كرده اند.
آرى در سرتاسر جهان، حكومت واحدى تشكيل شده است.
و در جاى جاى دنيا صداى توحيد و يكتاپرستى طنين انداز است و همه شهرهاى دنيا پر از انسان هايى است كه محبّت اهل بيت(عليهم السلام) را در سينه دارند.
تنها دين جهان، دين اسلام است و اين همان وعده اى بود كه خدا به پيامبرش داده بود.
از روزى كه امام زمان در مكّه ظهور كرد تا امروز كه حكومت واحد جهانى تشكيل شده است، فقط هشت ماه گذشته است.
اكنون ديگر امام، اسلحه خود را بر زمين مى گذارد; زيرا در سرتاسر زمين امنيّت برقرار شده است.
امام كوفه را به عنوان محل سكونت و زندگى خود انتخاب مى كند و اين شهر پايتخت حكومت جهانى مى شود.
مسجد كوفه ديگر گنجايش مردم را ندارد به همين دليل، امام اقدام به ساختن چند مسجد جديد در شهر كوفه مى كند.
امام، مسجد سهله را به عنوان منزل خود اختيار مى كند. اين مسجد خانه ادريس (ع) و خانه ابراهيم(ع) بوده است.
درست است كه همه دنيا در اختيار امام زمان است و همه ثروت هاى جهان در دست اوست; امّا روش زندگى او بسيار ساده و بى آلايش است.
آرى، امام به روش جدّ خود حضرت على(ع) عمل مى كند كه در زمان حكومت، غذاى او همواره نان جو بود.
امام هر كجا كه مى رود ابرى بالاى سر او سايه انداخته است، اين يك ابر سخنگو است و با صدايى زيبا ندا مى دهد:اين مهدى است.
نویسنده کتاب:دکتر مهدی خدامیان
🔑🌹کلیدبهشت🔑🌹
https://eitaa.com/joinchat/1912799280C98470c8f19
💗#هفت_شهر_عشق💗
💗#قسمت_بیست_و_چهارم💗
نيمه هاى شبِ است. صحراى كربلا در سكوت است و لشكر كوفه در خواب هستند.
آنجا را نگاه كن! سه نفر به اين طرف مى آيند. خدايا، آنها چه كسانى هستند؟
او وَهَب است كه همراه همسر و مادر خود به سوى كربلا مى آيد.
آيا مى دانى اين سه نفر، مسيحى هستند؟ زمانى كه يك صحرا مسلمان جمع شده اند تا امام حسين(ع) را بكشند، اين سه مسيحى به كجا مى روند؟
همسفرم! عشق، مسيحى و مسلمان نمى شناسد. اگر عاشق آزادگى باشى، نمى توانى عاشق امام حسين(ع) نباشى.
آنها كه به خون امام حسين(ع) تشنه اند همه اسير دنيا هستند، پس آزاد نيستند. آنها كه آزاده اند و دل به دنيا نبسته اند به امام حسين(ع)دل مى بندند.
من جلو مى روم و مى خواهم با وَهَب سخن بگويم.
ــ اى وهب! در اين صحرا چه مى كنى؟ به كجا مى روى؟
ــ به سوى حسين(ع) فرزند پيامبر شما مى روم.
ــ مگر نمى بينى كه صحرا پر از آشوب است. سربازان ابن زياد همه جا نگهبانى مى دهند. اگر شما را دستگير كنند كشته خواهيد شد.
ــ اين راه عشق است. سود و زيان ندارد.
ــ آخر شما مولاى ما، حسين(ع) را از كجا مى شناسيد.
ــ اين حكايتى دارد كه بهتر است از مادرم بشنوى.
من نزد مادرش مى روم و سلام مى كنم. او برايم چنين حكايت مى كند:
ما در بيابان هاى اطراف كوفه زندگى مى كرديم. چند هفته گذشته چاه آبى كه كنار خيمه ما بود خشك شد. گوسفندان ما داشتند از تشنگى مى مردند. فرزندم وهب همراه همسرش، براى پيدا كردن آب به بيابان رفته بودند، امّا آنها خيلى دير برگشتند و من نگران آنها بودم.
آن روز، كاروانى در نزديكى خيمه ما منزل كرد و آقاى بزرگوارى نزد من آمد و گفت: "مادر اگر كارى دارى بگو تا برايت انجام دهم".
متانت و بزرگوارى را در سيماى او ديدم. به ذهنم رسيد كه از او طلب آب كنم چرا كه بى آبى، زندگى ما را بسيار سخت كرده بود. در دل خود، آرزوى آبى گوارا كردم. ناگهان ديدم كه چشمه زلالى از زمين جوشيد. باور نمى كردم، پس چنين گفتم:
ــ كيستى اى جوانمرد و در اين بيابان چه مى كنى؟ چه قدر شبيه حضرت مسيح()هستى!
ــ من حسين ام، فرزند آخرين پيامبر خدا. به كربلا مى روم. وقتى فرزندت رسيد; سلام مرا به او برسان و بگو كه فرزند پيامبرِ آخرالزّمان، تو را به يارى طلبيده است.
و بعد از لحظاتى كاروان به سوى اين سرزمين حركت كرد. ساعتى بعد پسر و عروسم آمدند. چشمه زلال آب چشم آنها را خيره كرده بود و گفت:
ــ اين جا چه خبر بوده است مادر؟
ــ حسين فرزند آخرين پيامبر خدا(صلى الله عليه وآله) اين جا بود و تو را به يارى فرا خواند و رفت.
فرزندم در فكر فرو رفت. اين حسين(ع) كيست كه چون حضرت عيسى(ع) معجزه مى كند؟ بايد پيش او بروم. پسرم تصميم خود را گرفت تا به سوى حسين(ع) برود. او مى خواست به سوى همه خوبى ها پرواز كند.
دل من هم حسينى شده بود و مى خواستم همسفر او باشم. براى همين به او گفتم "پسرم! حق مادرى را ادا نكرده اى اگر مرا هم به كربلا نبرى".
فرزندم به من نگاهى كرد و چيزى نگفت.
آن گاه همسرش جلو آمد و به او گفت: "همسر عزيزم! مرا تنها مى گذارى و مى روى. من نيز مى خواهم با تو بيايم". وهب جواب داد: "اين راه خون است و كشته شدن. مگر خبر ندارى همه دارند براى كشتن حسين(ع) به كربلا مى روند، امّا همسر وهب اصرار كرد كه من هم مى خواهم همراه تو بيايم.
و اين چنين بود كه ما هر سه با هم حركت كرديم تا حسين(ع) را ببينيم.
من با شنيدن اين حكايت به اين خانواده آفرين مى گويم وتصميم مى گيرم تا در دل تاريكى شب، آنها را همراهى مى كنم.
گويا امام حسين(ع) مى داند كه سه مهمان عزيز دارد. پيش از اينكه آنها به كربلا برسند خودش از خيمه بيرون آمده است. زينب(س)هم به استقبال ميهمانان مى آيد. اكنون وهب در آغوش امام حسين(ع) است و مادر و همسرش در آغوش زينب(س).
به خدا سوگند كه آرامش دو جهان را به دست آورده اى، اى وهب! خوشا به حال تو!
و اين سه نفر به دست امام حسين(ع) مسلمان مى شوند.
"أشهد أنْ لا اله الاّ الله و أشهد أنّ محمّداً رسول الله".
خوشا به حال شما كه مسلمان شدنتان با حسينى شدنتان يكى بود. ايمان آوردن شما در اين شرايط حساس، نشانه روحيّه حق طلبى شماست.
نویسنده:دکتر مهدی خدامیان
#کلیدبهشت🗝🏰
@kelidebeheshte
💗#معجزه_دست_دادن💗
💗#قسمت_بیست_و_چهارم💗
چقدر زيبا بود اگر ما عادت داشتيم هر موقع با كودكان و فرزندان خود روبرو مى شويم با آنان دست بدهيم، مثلاً اوّل صبح كه اين گل هاى زيباى زندگى ما از خواب بيدار مى شدند، با آنان دست مى داديم و آنان را در آغوش مى گرفتيم.
آيا مى دانيد كه اين كار چقدر در سلامت روانى كودك تأثير دارد؟ آيا از ميزان ارتباط موفقيّت جوانان و اين كه در كودكى چقدر مورد توجّه قرار گرفته اند، آگاهى داريد؟
دكتر "سيدنى سيمون" مى گويد: "گرسنگى شديدى در اعماق وجود ما نهفته است كه هيچ غذايى قادر نيست اين گرسنگى را رفع كند، اين گرسنگى همان نياز به نوازش و احساس است و به بيان ديگر گرسنگى پوست بدن".
دكتر "گرى اسمايلى" مى گويد: "پوست بزرگ ترين عضو بدن است و از درون، نياز دارد كه لمس شود".
اين نياز به لمس شدن، نه فقط در كودكان، بلكه در وجود همه انسان ها تا پايان عمر وجود دارد و اگر اين نياز ارضا نشود، انسان نمى تواند شخصيّت سالمى داشته باشد.
با خواندن اين مطالب مى فهميم كه چرا اسلام، چهارده قرن پيش، اين قدر به دست دادن تأكيد مى كند و ثواب آن را مانند جهاد در راه خدا مى داند و همواره مى كوشد تا مسلمانان تا جايى كه مى توانند با يكديگر دست بدهند.
بياييد از هر بهانه اى استفاده كنيم تا دست پدر و مادر خويش را با مهربانى بفشاريم چرا كه ما به اندازه يك دنيا مديون همين دست هاى مهربان آنان هستيم.
پس بياييد محبّت خويش را از دست هاى آنان دريغ نكنيم. اگر در روز بزرگداشت مادر، قيمتى ترين هديه ها را براى مادر خود خريدارى كنى و به ديدار او بروى، امّا دست او را نگيرى، بدان كه قلب مادر را در حسرت گذاشته اى! مادر مى خواهد تا عشق و محبّت تو را از دست هاى گرم تو احساس كند نه با هديه اى كه تو براى او خريده اى.
به راستى آيا تا به حال، فرزندِ خويش را با فشردن دست او سيراب از عشق نموده اى؟ چرا ما سنّت دست دادن را براى غريبه ها گذاشته ايم و گل هاى زندگى خويش را از آن محروم كرده ايم.
پس بياييم از اين به بعد با خود عهد كنيم:
چون با پدر و مادر خويش روبرو شديم با آنان دست بدهيم تا آنان از دست دادن ما بفهمند كه چقدر براى ما عزيز هستند و ما چقدر از بودنشان خوشحاليم!
وقتى با شريك زندگى و همسر مهربانمان روبرو مى شويم اجازه دهيم تمام آن محبّتى كه در دل نسبت به او داريم در دست هايمان جلوه كند و دست او را در دست گيريم.
هنگامى كه به سوى فرزندانمان مى رويم، دست در دست آن ها بگذاريم تا حس كنند كه ما آن ها را حمايت مى كنيم و دوستشان داريم.
بگذاريم اين دستِ بى زبان، هزاران هزار كلام را در سكوتى عميق در گوش دل آنها بخواند كه پسرم! دخترم! دوستت دارم!
بياييد دست دادن گره اى را عادت زندگى خود كنيم تا صميميّت را به همه ارزانى داريم و دل همه را از تابش محبّت قلب خويش بهره مند سازيم.
پس بياييد همه با هم همين كار كوچك دست دادن را با عشقى بس بزرگ انجام دهيم تا همواره بوى خوش صميميّت و عشق را در همه زندگيمان احساس كنيم.
بياييد با دست دادن به اوج آسمان هابرويم و رحمت بى انتهاى خدا را به سمت خود جلب كنيم و با دست دادن كارى كنيم كه او به ما افتخار كند و فوج فوج گناهانمان را ببخشد.
و به راستى همين دست دادن، همچون پله اى است كه ما را به ملكوت دل مى برد، زيرا كه اگر دلى را شادى و نشاط بخشيديم، كارى كرده ايم.
نویسنده:دکتر مهدی خدامیان
♥⃢ 🌿 eitaa.com/joinchat/1912799280C98470c8f19