💗#پـلاک_پنهــان💗
#قسمت_سی
کمیل کلافه دستی به صورتش کشید و گفت :
ــ الان وقت این حرف ها نیست
سمانه ناباور به کمیل خیره بود،آنقدر شوک بزرگی به او وارد شده بود که ،نمی توانست تسلطی بر رفتارهایش داشته باشد.
ــ الان بگید،اون پوسترایی که تو تظاهرات دست بقیه بودند برا چی طراحی کردید؟کی ازتون خواسته بود؟
سمانه دستای لرزانش را بر روی میز مشت کرد و لبانش را تر کرد وگفت:
ــ من پوستری برای این تجمع طراحی نکردم
ــ اما چند نفر از دانشجوها گفتن؛که این پوسترارو شما بهشون دادید ،که به دست بقیه برسونن
ــ آره ولی من این پوسترارو ندادم،من پوسترایی که طراحی کردم به بچه ها دادم
اخمی بر روی پیشانی کمیل نشست!
ــ کی پوسترای طراحی شده رو چاپ کرد؟
ــ آقای سهرابی
کمیل سریع پرونده را باز کرد و نگاهی به آن انداخت،اما اسمی از سهرابی نبود.
ــ کی هست؟
ــ مسئول دفتر
ــ اینجا که نوشته عظیمی مسئول دفترِ
ــ آقای عظیمی بیمارستان بستریه،برای همین این مدت آقای سهرابی مسئوله
ــ این سهرابی چطور آدمیه
ــ آدم خوبیه
کمیل سری تکان می دهد
ــ به کسی شک نداری؟
سمانه کمی فکر کرد اما کسی به ذهنش نرسید:
ــ نه
ــ خب cd هایی که تو دانشگاه پخش شده بودند..
سمانه سریع گفت :
ــ باور کنید ،آقای سهرابی به من یه cd داد گفت مداحی هست برم رایت کنم به عنوان فعالیت فرهنگی بدم به بچه ها،منم تعجب کردم آخه این فعالیت ها خیلی قدیمی شده بودند،اما گفت که بخشنامه است باید انجام بشه
ــ بخشنامه رو دارید؟
ــ نه،قرار بود بفرسته برام اما نفرستاد
ــ میدونستید تو اونCd ها کلی سخنرانی ضد نظام بود
سمانه با حیرت به کمیل نگاه می کندو آرام می گوید:
ــ چی؟ولی آقای سهرابی گفتن که مداحیه،حتی به نمونه به من داد
ــ الان دارید این نمونه رو؟
ــ آره هم cd هم یه نمونه از پوستر تو اتاقم تو دفتر هستش
ــ cd هارو قبل از اینکه پخش کردید جایی گذاشتید؟
ــ یه روز کامل تو دفتر بودن
کمیل سری تکان می دهد و سریع برگه ای به سمت سمانه می گیرد:
ــ آدرس کافی نتی که رفتیدو برام بنویسید
🍁فاطمه امیری زاده🍁
💗#تسبیح_فیروزه ای💗
#قسمت_سی ام
رفتم سمت در ورودی ،درو باز کردم
- سلام خیلی خوش اومدین
عزیز جون : سلام دخترم
نرگس: عروس خانم خیلی هول بودیاا که اومدی خودت دروباز کردی...
- عع نرگس
آقا رضا: سلام
- سلام
( آقا رضا ،یه دسته گل قشنگ با گلای رنگارنگ سمتم گرفت)
- خیلی ممنونم
همین لحظه مامان و بابا هم اومدن
و با هم احوالپرسی کردن
رفتیم نشستیم
همه چیز تو سکوت بود
نرگس: عروس خانم نمیخوای چایی بیاری
- جان!
الان میگم معصومه خوانم بیاره
نرگس: عع ،معصومه خانوم و چیکار داریم ،مگه عروس ایشونن...
- پس چی؟
نرگس: پاشو خودت زحمتشو بکش...
- باشه چشم
رفتم سمت آشپز خونه
- معصومه خانم میشه چایی بریزین ببرم
معصومه خانم: چشم عزیزم
اولین بارم بود داشتم چایی میبردم واسه کسی ،استرس شدیدی داشتم....
دستام میلرزید...
سینی و دستم گرفتم و رفتم سمت سالن پذیرایی فک کنم نصف چایی ریخته شد داخل سینی...
نرگس فقط میخندید، یعنی میخواستم خفش کنم با این پیشنهادش چایی رو دور زدم رسیدم به آقا رضا بیچاره تا رسیدم بهش چایی نصفه شده بود از خجالت آب شده بودم
آقا رضا هم خندش گرفت تشکر کرد و چایی رو برداشت
دوباره سکوت شد
عزیز جون: ببخشید اگه اجازه میدین این دوتا جوون برن صحبتاشونو بکنن
بابا از اول مجلس اصلا حرفی نزد انگار ناراضی بود..
مامان: بله حتمن،رها جان آقا رو راهنمایی کن به اتاقت
- چشم
بلند شدم و حرکت کردم ،از پله ها بالا رفتیم
در اتاقمو باز کردم و روی تختم نشستم
آقا رضا هم روی صندلی کنار میزم نشست
💗#نگاه_خدا💗
#قسمت_سی
یه دفعه چشمم به شاهینی افتاد ،رفتم سمتش با چند تا از پسرا داشت وارد دانشگاه میشد
منو دید سرخ شد...
(دلم میخواست با دستام خفه اش کنم)
جور نگاهش کردم هفت جد آبادش
اومد جلوی چشم هاش...
- آقای شاهینی ممنون بابت رازداریتون
هاج و واج مونده بود منو نگاه میکرد.
سرم از درد داشت منفجر میشد ،به زور سر کلاس حاضر شدم ،کلاس که تمام شد سریع سوار ماشین شدم و برگشتم
تصمیم گرفتم تا بعد عید کلاس نرم دیگه حوصله دیدن ریخت هیچ کدومشونو نداشتم
سعی کردم کردم تو این مدتی که خونم یه کم تمیز کاری انجام بدم ،چمدونمم از کمد بیرون اوردم وسیله هایی که نیاز داشتم واسه سفرو داخلش مرتب چیدم
دوسه روز مونده بود به عید من هم خوشحال بودم هم ناراحت،،خوشحال به این خاطر که یه مدت رنگ این شهرو نمیبینم ،ناراحت به این خاطر که عید، مامان بین ما نیست
صبح با صدای زنگ گوشیم بیدار شدم
عاطفه بود - یعنی بر هرچی مزاحم بد لعنت
عاطی: چیه بابا ،یعنی من آرزوم شد یه بار زنگ بزنم تو خواب نباشی.
- واییی عاطی اینقدر تمام تنم درد میکنه که نگو
عاطی: عع میگفتی شاهزاده ات می اومد یه مشت و مال بهت میداد دیگه - فعلن که هر چی اجنه و شیطانه نصیب ما شده
عاطی: سارا نیم ساعت دیگه میام دنبالت باهم بریم بازار - ول کن بابا ،بازار الان شلوغه حوصله ندارم
عاطی: بیا میبرمت یه جایی که خلوت باشه ،نیم ساعت دیگه اونجام ، یا علی
هووووف از دست تو
زود بلند شدم دست و صورتمو شستم، اماده شدم اشپز خونه یه چیزی خوردم
به بابا رضا هم پیام دادم که با عاطفه میرم بازار شاید دیر بیام،، صدای بوق ماشین شنیدم ،تصویر آیفون و زدم دیدم عاطفه است
کیفمو برداشتمو رفتم - ،باز ماشینه کدوم بدبختی و به غارت گرفتی
عاطی: بی ادب ،واسه شاهزاده جووونه - ععع خدا رو شکر که به دومین آرزوت هم رسیدی.
عاطی: دیوونه ،سوار شو بریم دیر میشه
توی راه حوصله ام سر رفت ضبط و روشن کردم - عع عاطی اینم که مثل خودت مداحی گوش میکنه که یعنی این همه اشتراکتون منو کشته ...
عاطی: انشاءالله یکی واسه تو هم پیدا بشه - فعلن که هر چه بدبختیه داره رو سره بدبخت من هوار میشه
ماشین و گذاشتیم پارکینگ ،رفتیم بازار واییی که چقدر شلوغ بود
عاطی: سارا بیا یه جا دیگه بریم تو این شلوغی همه بهم تنه میزنن خوب نیست - باشه بریم
رفتیم یه پاساژ که جمعیت یه کم شلوغ بود ولی رفت و امد خوب بود...
💗#خریدار_عشق💗
#قسمت_سی
- چرا برای بقیه فکر میکنین و تصمیم میگیرین؟ تازه ،شما مگه از خودتون خیلی اطمینان دارین که اینقدر پاکین که حتمن به شهادت میرسین؟ من دیرم شده ،باید برم...
( از جام بلند شدم و حرکت کردم)
احمدی: خانم صادقی کمکم کنین
ایستادم و برگشتم نگاهش کردم:
کمکتون کنم؟
چه کمکی؟
احمدی: بیاین با مادرم صحبت کنین،بگین که بخشیدین منو ،تا راضی به رفتنم بشه
- به یه شرط میام با مادرتون صحبت میکنم
احمدی: چه شرطی؟
-شرطمو به مادرتون میگم ،فعلن یا علی
خوشحال بودم از اینکه حرفایی که زده بود فقط برای رفتن به سوریه بود
تاکسی گرفتم و رفتم سمت خونه
رفتم توی اتاقم روی تختم دراز کشیدم
نمیدونستم این کاری که میخوام انجام بدم درسته یا نه ولی باید آخرین تلاشمو میکردم برای بدست آوردنش گوشیم زنگ خورد مامان بود
- سلام
مامان: سلام بهار جان،کجایی؟
- خونم
مامان: بهار جان ،آماده شو ،سعید داره میاد دنبالت با هم بیاین اینجا
-سعید چرا! مگه خودم پا ندارم بیام
مامان: واا ،بهار ،گفتم خسته ای به سعید گفتم بیاد دنبالت...
- لازم نکرده من خودم میام
مامان: از دست لجبازیای تو ،باشه بهش میگم نیاد ،تو هم زودتر بیا...
- باشه ،فعلن خداحافظ
مامان: خدا حافظ
یه کم استراحت کردم ،بعد یه دوش گرفتم ،لباسامو عوض کردم ،کیفمو برداشتم و از خونه زدم بیرون نمیتونستم زیاد صبر کنم برای همین یه گل و شیرینی خریدم رفتم سمت خونه آقای احمدی زنگ درو زدمفاطمه درو باز کرد با دیدنم از خوشحالی یه جیغی کشید و پرید تو بغلم
فاطمه:وااای بهار فک میکردم به خاطر گندی که سجاده زده دیگه نمی بینمت...
- فعلا که داری میبینی دختر !حاج خانم هستن؟
فاطمه:اره ،چیکارش داری...
- اومدم خواستگاری!
فاطمه:نه بابا
-اره باباچیه بهم نمیاد؟
فاطمه:بیا بریم داخل تا پس نیافتادم وارد خونه شدم، حاج خانم داشت قرآن میخوند ...
فاطمه:مامان جان ببین کی اومده...
-سلام
حاج خانم با دیدنم از جاش بلند شد و اومد سمتم بغلم کرد
حاج خانم:خیلی خوش اومدی،منتظرت بودم
(منتظر من،یعنی احمدی گفته ماجرای امروزو)
حاج خانم: مشخصه که سوال زیاد داری!
بیا بشین دخترم...
-چشم...
💗#انتظار_عشق💗
#قسمت_سی
با رفتن مامان ،حامد هم رفت...
فردا صبح زود بیاد شدم اتاقمو مرتب کردم
رفتم پایین ،مامان تو اشپز خونه بود...
- سلام( مامان حتی جواب سلاممو نداد ،یه دفعه از پشت سر)
حامد: سلام ،حاج خانوووم ،سحر خیز شدین؟
خندیدم و چیزی نگفتم
حامد: پدر عشق بسوزه...
( لبمو گاز گرفتم،به این معنی که مامان اینجاست زشته)
صبحانه مو خوردم خونه رو یه کم مرتب کردم
چقدر زمان زود گذشت چشم به هم زدم غروب شد مامان میوه ها رو شست ،شیرینی رو داخل ظرفی گذاشت خواستم میوه رو داخل جا میوه بچینم....
مامان: نمیخواد ،تو خراب میچینی ،خودم میچینم
( رفتم بغلش کردم)
- الهیی ،فدای این صداتون بشم
( بغض مامانم شکست)
مامان: هر پدر و مادری آرزوی خوشبختی بچه هاشونو دارن ،تو داری چیکار میکنی هانیه
( منم شروع کردم به گریه کردن)
- الهی بمیرم که این اشکاتونو نبینم...
مامان جون مگه نمیگی خوشبختی، خوب من با این اقا خوشبخت میشم ،همه چیز به پول نیست مامان خوشگلم....
مامان: انشاءالله که خوشبخت بشی...
( یه دفعه حامد اومد کنارمون ،دستشو گذاشت رو صورتش و شروع کرد به گریه کردی)
مامان: تو چرا گریه میکنی ؟
حامد: چرا هیچ کس به من توجه نمیکنه، خوب منم زن میخوام ( همه یه دفعه خندیدیم )
مامان: هانیه جان برو آماده شو ،من همه چیو آماده میکنم...
- چشم
(از آشپز خونه بیرون رفتم ،که در خونه باز شد،بابا بود)
-سلام بابا جون خسته نباشی
(بابا هم از روی بی میلی،آروم سلام کرد)
- رفتم داخل اتاقم ،لباسمو عوض کردم
چادره رنگی مو برداشتم رفتم پایین ،داخل آشپز خونه نشستم هی به ساعت نگا میکردم هی پامو به زمین میزدم...
حامد: ببین قیافه شو ،مثل دختر ترشیده ها منتظر که بیان....
- بی مزه
حامد: نترس اگه پشیمون زنگ میزن...
- ععع شوخی نکن اصلا حوصله ندارم...
( یه دفعه صدای زنگ آیفون اومد )
قلبم میزد:
« خدایا خودت امشب به و خوشی تمام کن»
💠بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ💠
💗#عقیق💗
#قسمت_سی
بیشتر فکر کرد... زیباییش! و حجابش ... و بیشتر فکر کرد... از خودش
پرسید: اینها کافی است برای یک عمر همراهی؟
حق را به خودش داد! او حتی یک بار هم مستقیم و جدی با زهرا هم صحبت نشده بود و خب اینها زیاد هم بودند!
آیه در اتاق سامره را گشود و ابوذر را دید که هنوز متفکر به تلویزیون خاموش خیره است... حرصی صدایش کرد: تو زبون آدمیزاد حالیت نیست ابوذر؟
ابوذر اما بی توجه به حرف آیه از جایش بلند شد و مادر و عمه عقیله را صدا زد! تصمیمش را گرفته بود شاید در همان چند دقیقه حجت را هم بر خودش تمام کرد که این هم یک امر مهم مثل تمام اتفاقات مهم زندگی اش است ... پریناز و عقیله توی اتاق کوچکی که تقریبا کارگاه خیاطی پریناز در خانه بود داشتند مانتو طراحی شده عقیله را میدوختند...
ابوذر در اتاق را زد و وارد شد... پریناز سرش را از چرخ خیاطی بالا گرفت: جانم ابوذر؟
نفسی کشید و مصمم گفت: میشه بابا رو صدا بزنید و با عمه بیایید تو هال بشینید؟ یه حرفی دارم باهاتون.
پریناز کنجکاو پرسید: چه حرفی؟
عقیله خندید و پریناز را به شک انداخت ابوذر حرصی از خنده عمه عقیله اش گفت: شما تشریف بیارید عرض میکنم خدمتتون.
و بی هیچ حرف دیگر برگشت به هال عقیله هم تند از جایش بلند شد برود که پریناز پرسید: عقیله تو میدونی چی میخواد بگه؟
عقیله خندان گفت: آره فک کنم بدونم !و بعد چشمکی به پریناز زد!
پریناز حالا به شک های زیبای ذهنش یقین پیدا کرد و با ذوق رفت تا محمد را صدا کند...
عقیله آرام در اتاق سامره را گشود سامره در آغوش آیه خیلی آرام خوابیده بود.
آرام و بی صدا پرسید: تو نمیای؟آیه سامره را روی تختش گذاشت و بی هیچ حرفی از اتاق خارج شد و در را بست و با صدایی آرام
گفت: نه مامان عمه من میرم اتاق کمیل یکم باهاش کار دارم خودش بگه بهتره...
عقیله باشه ای گفت و آیه لبخند زنان سمت اتاق کمیل رفت... در دلش شادی وصف ناپذیری به پا
بود... خوب بود... خیلی خوب بود ...
محمد و پریناز و عقیله خیره به ابوذر بودند و لبخند محوی روی لب داشتند! در واقع همگی
میدانستند که برای چه جمع شدند ابوذر با آرامشی که خودش هم از خودش انتظار نداشت شروع
به صحبت کرد: خب من نیاز به مقدمه چینی که ندارم! میخواستم بگم که .... خب من نظرم در مورد یه خانمی مثبته و راستش میخواستم بگم که...
عقیله داشت حوصله اش سر میرفت از این تعلل ها. پس حرف آخر ابوذر را زد و گفت: پریناز جان و داداش محمد پسرتون زن میخواد!
ابوذر متعجب به عقیله نگاه کرد و بعد لبخند خجلی به پدر مادرش که منتظر تایید حرفهای عمه اش بودند زد و گفت: بله ...همینی که عمه گفتند!
پریناز بلند خندید و رفت کنار ابوذر نشست و او را درآغوش گرفت: ای جانم پسر مامان... الهی
دورت بگردم خدا میدونه چقدر خوشحال شدم . چرا حالا؟
محمد هم با لبخند رو به پریناز که محکم ابوذر را در آغوش گرفته بود گفت: یواش خانم خفه اش کردی!
پریناز اما با ذوق گفت: تو مادری نیستی محمد بدونی من تو چه حالیم
و بعد با ذوق پرسید: حالا کی هست؟
ابوذر که حاال حرف زدن برایش راحت تر شده بود گفت: از هم دانشگاهی هامه آیه میدونه کیه!
پریناز روی دستش زد و گفت: آی آی آی من میبینم این دختره و تو چند روزه مشکوک میزنین!! دارم براش!
آیه که از سر و صداهای بیرون فهمیده بود ابوذر بالآخره جان کنده و حرفش را زده لبخندی زد!
کمیل که او را زیر نظر داشت با خنده پرسید: بالآخره شازده به حرف اومد؟
🍁#خــــواب_هـــای_آشــفــتــه 🍁
#قسمت_سی
گفتم: اون ماجرا دیگه تموم شد.
لی لی بینی اش را بالاکشید و گفت: برای تو شاید...
یکدفعه دو نفرشان دست هایم را از دو طرف محکم گرفتند و یکی شان از پشت سر زد پشت زانوهایم. روی زانو زمین افتادم. دهانم رابستند. لی لی پوسخندی زد و گفت:
_ما با اون دختره خورده حساب داشتیم ولی تو خودت خواستی به جاش قربونی بشی...
با خودم فکر کردم منکه خانواده ای ندارم که دلتنگم بشوند. اما فاطمه خانواده ای دارد که نگرانش هستند. بودنش باعث نجات زندگی خیلی هاست. چه باک اگر من به جای او تاوان خوب بودن هایش را پس بدهم؟!
چشم بستم و منتظر ماندم تا... اما در کمتر از لحظه ای صدای فاطمه در سرم پیچید: توکل یعنی همه تلاشت رو بکنی و بقیه اش رو به خدا بسپاری نه اینکه عقب بایستی و تسلیم بشی...
از خودم پرسیدم چرا باید دربرابر آنهایی که ازشان متنفرم تسلیم شوم وقتی میتوانم همه چیز را تغییر دهم؟!
چشم که بازکردم چاقوی بزرگ لی لی نزدیک صورتم بود.
سر کج کردم و ضربه اش لاله ی گوشم را شکافت. خون روی گردنم ریخت. هنوز به خودشان نیامده بودند که چنگ زدم به پهلوی نفر سمت راستی که مچ دستم را نگهداشته بود.
دستم را رها کرد. اما کسی که پشت سرم بود سرم را روبه عقب کشید با دست آزاد شده ام دستمال جلوی دهانم را برداشتم و تاجایی که توانستم بلند جیغ زدم.
بااینکه وقت داشتند کار را تمام کنند اما شاید ترس از سر رسیدن بقیه و گرفتارشدنشان باعث شد روی زمین رهایم کنند و قبل از آنکه کسی بیندشان پراکنده شوند.
دستم را روی گوشم فشردم و در دلم خدا را بخاطر ترسی که به جانشان انداخته بود، شکر کردم.
بااینکه در درمانگاه همه چیز را به خانم مدیر گفتم آنها انکار کرده بودند و منهم شاهدی نداشتم بلاخره بخاطر حفاظت از من قرار شد همان روز به پرورشگاه بروم. دلم آشوب بود که بلاخره فاطمه را برای خداحافظی ندیدم.
تا یک ماه بعد پیگیر بودم از حال فاطمه خبردار شوم. آخرین جمعه اردیبهشت انتظارم به سر رسید. در سالن بزرگ پرورشگاه نقاشی می کشیدم که صدایم زدند و گفتند تلفن دارم.
به دفتر مدیریت رفتم و با تردید تلفن را برداشتم:
-الو
+سلام تبسم
-فاطمه جونم سلام، کجا رفتی؟ چرا نیومدی؟ راستی من سوره رحمن و یس و واقعه رو حفظ کردم ها...میدونستی که ...
+ببخشید این روزا حال خوشی ندارم...
-چرا گریه میکنی؟ فاطمه تو رو خدا بگو چی شده؟
+میثم...داداش میثممو با چاقو زدن...
-چی؟ کی؟ چرا آخه؟
+نصفه شب از هیئت برمیگشته که میبینه چهار تا مرد دارن دوتا خانم بد پوشش رو به زور سوار ماشین میکنن، میره به دفاع از اون خانما به مردا تذکر میده....
-حالش...حالا حالش چطوره؟
+اون الوات چاقو زدن به چشمش، دکتر گفته احتمال زیاد باید چشمش تخلیه بشه....بخدا دارم دق میکنم..*