🍁#از_سیم_خار_دار_نفست_عبور_کن🍁
#قسمت_سی_و_سوم
در حال تمیز کردن اتاق بودیم. سعیده دیوارهاراکف میزد و من هم پشت سرش خشک می کردم.
سعیده نگاه عمیقی به من انداخت و گفت:
–راحیل یه چیزی بگم؟
ــ بگو، راحت باش.
–می گم تو خیلی سخت نمی گیری؟ آخه زندگی که فقط این چیزایی که تو میگی نیست؟
ــ خب پس زندگی چیه؟
ــ خب وقتی بین دونفر علاقه باشه، اینا حل میشه.
دستمالی که در دستم بود را باز کردم پشت و رو تا کردم وکشیدم روی دیوار.
–چطوری حل میشه؟
ــ خب وقتی اون دوستت داره، کم کم علایق توام براش مهم میشه.
دستمال را محکم تربه دیوارکشیدم.
–فکر کنم فیلم زیاد دیدی اونم از نوع عاشقونش.
ــ خب اون فیلم هارم از داستان زندگی من و تو ساختن دیگه.
خنده ایی کردم و گفتم:
–آهان پس همیشه اینجوری خودت رو گول می زنی؟
ــ گول چیه بابا، تو خودت الان درگیرش هستی. به خاطرش کم کوتاه نیومدی.
با تعجب نگاهش کردم.
–منظورت چیه؟
ــ خب همین که چند بار سوار ماشینش شدی، همین رفت و آمدا و..
حرفش را بریدم.
–سعیده! چه رفت و آمدی؟
ــ بالاخره دیگه... یادت نیست پارسال، همین پسر همسایه ی ما چقدر پا پیچت شد.
سر قضیه تصادف همش خونه ی ما بودی فکر کرده بود خواهر منی.
چقدر خودش رو به آب و آتیش زد ولی تو محل سگشم نذاشتی.
هی بهت گفتم، پسر خوبیه، حالا یه بار با هم حرف بزنید، نیتش خیره.
گفتی: نه پسری که تو خیابون جلو آدم رو بگیره به درد زندگی نمی خوره، تازه تیپش هم از اون مدل هایی بود که تو دوست داری.
ــ اولا که تیپش رو دوست نداشتم چون ریش گذاشته بود تا از مد عقب نیوفته و فکر آدم ها برام مهم تره.
دوما: طرز حرف زدنش از همون اول تو ذوقم خورد.
سعیده جان هر گردی که گردو نیست.ظاهر و باطن باید حداقل نزدیک به هم باشن.اون پسره که ظاهرش با رفتارش زمین تا آسمون فرق داشت.
سوما: من هر بار سوار ماشین آرش شدم یه جورایی پیش امد، نشد که سوار نشم، قرار قبلی که نداشتیم.
در ضمن، عشق و عاشقی بین دونفر، زمانش که بگذره و تموم بشه،
اونوقته که تازه همه چی شروع میشه.
نگاه عاقل اندر صحیفی بهم انداخت و گفت:
–الان تو، داری این ها رو میگی؟ خودتی راحیل؟
دستمال راکناری پرت کردم و تکیه ام را به دیواردادم و گفتم:
–آره من میگم، منی که همه ی این ها رو می دونستم و...
سکوت کردم و نگاهم رااز نگاهش سُر دادم روی سطل آب، که حالا با چند بار شستن دستمال داخلش کدرو خاکستری شده بود.
سعیده با انگشت سبابهاش به بینیام زد و گفت:
–قربونت برم، عاشقی که خجالت نداره،
همانجا روی زمین نشستم وزانوهایم رابغل گرفتم و گفتم:
– خیلی ضعیف شدم سعیده، باید راه قوی شدنم رو پیدا کنم.
ــ تو راه همه چی روپیدا می کنی، باورم نمیشه حرف ازضعیفی بزنی.
نگاهش کردم.
–خودمم باور نمی کنم.واقعا درسته که میگن خدا از جایی امتحانت می کنه که ضعف داری، روبه روم نشست و دستم را گرفت و گفت:
– من مطمئنم امتحانت رو قبول میشی.
این قیافه رو هم به خودت نگیر که غم عالم میاد توی دلم.
همین موقع مامان داخل اتاق آمدو با دیدن ما در آن حالت، ابرو هایش را بالا داد وگفت:
– نشستین به حرف زدن؟
هر دو لبخند زدیم و سعیده گفت:
–خاله جان یه ربع دیگه تمومه، دیگه آخرشه.
🍁بهقلملیلافتحیپور🍁
🕊🌹🔑کلیدبهشت🕊🌹🔑
@kelidebeheshte
🍁#از_سیم_خار_دار_نفست_عبور_کن🍁
#قسمت_سی_و_سوم
در حال تمیز کردن اتاق بودیم. سعیده دیوارهاراکف میزد و من هم پشت سرش خشک می کردم.
سعیده نگاه عمیقی به من انداخت و گفت:
–راحیل یه چیزی بگم؟
ــ بگو، راحت باش.
–می گم تو خیلی سخت نمی گیری؟ آخه زندگی که فقط این چیزایی که تو میگی نیست؟
ــ خب پس زندگی چیه؟
ــ خب وقتی بین دونفر علاقه باشه، اینا حل میشه.
دستمالی که در دستم بود را باز کردم پشت و رو تا کردم وکشیدم روی دیوار.
–چطوری حل میشه؟
ــ خب وقتی اون دوستت داره، کم کم علایق توام براش مهم میشه.
دستمال را محکم تربه دیوارکشیدم.
–فکر کنم فیلم زیاد دیدی اونم از نوع عاشقونش.
ــ خب اون فیلم هارم از داستان زندگی من و تو ساختن دیگه.
خنده ایی کردم و گفتم:
–آهان پس همیشه اینجوری خودت رو گول می زنی؟
ــ گول چیه بابا، تو خودت الان درگیرش هستی. به خاطرش کم کوتاه نیومدی.
با تعجب نگاهش کردم.
–منظورت چیه؟
ــ خب همین که چند بار سوار ماشینش شدی، همین رفت و آمدا و..
حرفش را بریدم.
–سعیده! چه رفت و آمدی؟
ــ بالاخره دیگه... یادت نیست پارسال، همین پسر همسایه ی ما چقدر پا پیچت شد.
سر قضیه تصادف همش خونه ی ما بودی فکر کرده بود خواهر منی.
چقدر خودش رو به آب و آتیش زد ولی تو محل سگشم نذاشتی.
هی بهت گفتم، پسر خوبیه، حالا یه بار با هم حرف بزنید، نیتش خیره.
گفتی: نه پسری که تو خیابون جلو آدم رو بگیره به درد زندگی نمی خوره، تازه تیپش هم از اون مدل هایی بود که تو دوست داری.
ــ اولا که تیپش رو دوست نداشتم چون ریش گذاشته بود تا از مد عقب نیوفته و فکر آدم ها برام مهم تره.
دوما: طرز حرف زدنش از همون اول تو ذوقم خورد.
سعیده جان هر گردی که گردو نیست.ظاهر و باطن باید حداقل نزدیک به هم باشن.اون پسره که ظاهرش با رفتارش زمین تا آسمون فرق داشت.
سوما: من هر بار سوار ماشین آرش شدم یه جورایی پیش امد، نشد که سوار نشم، قرار قبلی که نداشتیم.
در ضمن، عشق و عاشقی بین دونفر، زمانش که بگذره و تموم بشه،
اونوقته که تازه همه چی شروع میشه.
نگاه عاقل اندر صحیفی بهم انداخت و گفت:
–الان تو، داری این ها رو میگی؟ خودتی راحیل؟
دستمال راکناری پرت کردم و تکیه ام را به دیواردادم و گفتم:
–آره من میگم، منی که همه ی این ها رو می دونستم و...
سکوت کردم و نگاهم رااز نگاهش سُر دادم روی سطل آب، که حالا با چند بار شستن دستمال داخلش کدرو خاکستری شده بود.
سعیده با انگشت سبابهاش به بینیام زد و گفت:
–قربونت برم، عاشقی که خجالت نداره،
همانجا روی زمین نشستم وزانوهایم رابغل گرفتم و گفتم:
– خیلی ضعیف شدم سعیده، باید راه قوی شدنم رو پیدا کنم.
ــ تو راه همه چی روپیدا می کنی، باورم نمیشه حرف ازضعیفی بزنی.
نگاهش کردم.
–خودمم باور نمی کنم.واقعا درسته که میگن خدا از جایی امتحانت می کنه که ضعف داری، روبه روم نشست و دستم را گرفت و گفت:
– من مطمئنم امتحانت رو قبول میشی.
این قیافه رو هم به خودت نگیر که غم عالم میاد توی دلم.
همین موقع مامان داخل اتاق آمدو با دیدن ما در آن حالت، ابرو هایش را بالا داد وگفت:
– نشستین به حرف زدن؟
هر دو لبخند زدیم و سعیده گفت:
–خاله جان یه ربع دیگه تمومه، دیگه آخرشه.
🍁بهقلملیلافتحیپور🍁
🕊🌹🔑کلیدبهشت🕊🌹🔑
https://eitaa.com/joinchat/1912799280C98470c8f19
💗#پـلاک_پنهــان💗
#قسمت_سی_و_سوم
عصبی سوار ماشین شد ،با عصبانیت چند مشتی پشت سرهم بر روی فرمون کوبید:
ــ لعنتی لعنتی
کم کم دارد همه چیز پیچیده می شود ،و کار را برای او سخت تر می کند،نمی دانست چطور باید امشب به سمانه بگوید باید در بازداشگاه بخوابد، فقط فکر کردن به این موضوع،حالش را خراب می کرد...
ماشین را سریع روشن کرد و به طرف خانه رفت،باید از اوضاع آنجا باخبر می شود،حدس می زد،الان همه به هم ریخته و نگران هستند،امشب ساعت۹مراسم خواستگاری بوده،و نیامدن سمانه به خانه اوضاع را بهم ریخته بود.
جلوی در خانه شان پارک کرد،سریع در را باز کرد و وارد خانه شد ، با ورودش متوجه گریه ی مادرش و صغری شد،فرحناز خانم با گریه قضیه نیامدن سمانه، را برای صغری تعریف می کرد،که حتما بخاطر پایش نتوانسته بود به خانه ی خاله اش برود.
ــ سلام
هردو با صدای سلام کردن کمیل برگشتند،کمیل نگاهی در چشمان سرخشان انداخت و پرسید:
ــ اینجا چه خبره؟
ــ مادر ،سمانه
کمیل که سعی کرد خود را نگران نشان دهد روبه مادرش گفت:
ــ سمانه چی مادر؟حرف بزنید دیگه!
ــ سمانه نیست،گم شده از صبح رفته بیرون تا الان نیومده
ــ یعنی چی؟؟
ــ نمیدونم ،هیچی خبری ازش نداره،اقا محمود و یاسین و محسن دارن دنبالش میگردن،خالت داغون شده ،محمد هم داره میگرده ولی پیداش نکردن.
ــ ای بابا،شاید رفته خونه دوستش،جایی؟؟
اینبار صغری با صدایی که از گریه، گرفته بود گفت:
ــ سمانه دوستی نداره که بره خونشون ،تو دانشگاه همیشه باهم بودیم
کمیل از جایش بلند شود؛
ــ من برم ببینم چی از دستم برمیاد ،شاید شب هم برنگشتمـ
ــ باشه مادر،خبری شد خبرمون کن
بعد از خداحافظی ،ازخانه خارج شد تا سوار ماشینش شد ،گوشیش زنگ خورد با دیدن اسم دایی محمد،حدس میزد خبردار شده:
ــ بله
ــ سمانه پیش توه؟
ــ آره
محمد با نگرانی پرسید:
ــ حالش چطوره؟
ــ به نظرتون چطور میتونه باشه؟
ــ کجایی الان؟
ــ دارم میرم محل کار
ــ باشه منم میام،اما نمیخوام سمانه منو ببینه
ــ باشه
ــ کجاست الان؟
ــ تواتاقم
محمد غرید:
ــ کمیل،میدونی اگه بفهمن
ــ میدونم ،اگر بفهمن پروندشو از من میگیرن،اما حالش خوب نبود دایی،نمیتونستم بزارم بره تو بازداشگاه محمد که از احساس خواهرزاده اش با خبر بود،و صدای داغونش از حال بدش خبر می داد، دیگر حرفی نزد.
ــ دایی داری میای ،برام قرص مسکن بیار سرم داره میترکه
ــ باشه دایی جان،به خودت فشار نیار،من الان میام خداحافظ
ــ خداحافظ
🍁فاطمه امیری زاده🍁
💗#تسبیح_فیروزه ای💗
#قسمت_سی_و_سوم
بعد از خرید لباس و حلقه ،شام و بیرون خوردیم ، آقا رضا و نرگس منو رسوندن خونه وارد خونه شدم ،همه تو پذیرایی نشسته بودن با دیدن وسیله ها مامان و هانا اومدن سمتم...
مامان: مبارکت باشه رها جان - خیلی ممنونم
هانا: خواهرجون میزاری ببینم لباستو - اره ،بریم بالا بهت نشون بدم
بابا روبه روی تلوزیون نشسته بود ، حتی نگاهمم نکرد
رفتم تو اتاقم لباسامو عوض کردم
هانا اومد تو اتاق
هانا: ببینم لباس عقدت و
لباس و درآوردم بهش نشون داد
یه پیراهن کرم رنگ بلند که به خواسته آقا رضا ساده و باحجاب گرفته بودم
هانا: ساده است ولی خیلی شیکه ،مطمئنم خیلی بهت میاد ،مبارکت باشه - قربونت برم ،مرسی
قرار شد عقد توی محضر بگیریم
صبح آقا رضا با نرگس اومدن دنبالم با هم رفتیم آرایشگاه
نزدیکای غروب بود که آقا رضا اومد دنبالم آرایشگاه، چون چادر سرم بود ،نتونستم ببینم با کت و شلوار چه شکلی میشه
البته لباسامونو ست هم رنگ برداشتیم به پیشنهاد من ،مدلش با آقا رضا بود ،انتخاب رنگش با من...
فقط صداشو میشنیدم و قدمای جلوی پاهامو میدیدم
در جلو رو برام باز کرد سوار شدیم
حرکت کردیم
توی راه هیچ حرفی نزدیم
رسیدیم به محضر آقا رضا درو برام باز کرد
منم مثل بچه کوچیکا یواش یواش راه میرفتم
نرگس به دادم رسید و اومد بازمو گرفت و باهم از پله های محضر بالا رفتیم
مهمونای زیادی نیومده بودن ،چون قرار بود شام همه برن خونه عزیز جون
نشستم کنار سفره عقد
حاج آقا شروع کرد به خوندن خطبه عقد
باراول نرگس گفت : عروس خانم رفتن مدینه گل بیارن
بار دوم گفت،عروس خانم رفتن کربلا گلاب بیارن
از گفتن حرفاش خوشم اومده بود
دیگه بار سوم رسید
نرگس: آقا دوماد عروس خانم لفظی میخوانااا
خندم گرفت
بعد آقا رضا یه جعبه کوچیک کادو شده رو سمت من آورد
آقا رضا: بفرمایید - خیلی ممنونم
حاج آقا : برای بار سوم میپرسم عروس خانم، وکیلم ؟
- با اجازه پدرو مادرم بله
بعضیا دست میزدن ،بعضیا صلوات میفرستادن
بعد حاج آقا از آقا رضا پرسید وکیلم: با اجازه ی آقا امام زمانم و عزیز جونم بله
یه لحظه دستی دستمو لمس کرد
دست آقا رضا بود
گرمای دستاش آرومم میکرد
زیر گوشم زمزمه کرد : مبارک باشه خانومم - خندم گرفت :مبارک شما هم باشه آقا
بعد از تبریک گفتن های جمع
چشمم به پدرم افتاد که یه گوشه نشسته
رفتم سمتش
رو به روش نشستم - بابا جون نمیخوای واسه خوشبختی دخترت دعا کنی ؟
من که جز شما کسی و ندارم...
( بابا یه نگاهی به چشمای اشک بارم کردم ،با دستاش اشکای صورتمو پاک کرد )
💗#نگاه_خدا💗
#قسمت_سی_و_سوم
بعد از خوردن شام ،آقا سید و عاطفه منو رسوندن خونه
-آقا سید، عاطفه جون خیلی خوش گذشت دستتون دردنکنه
آقا سید : خواهش میکنم ،پیشاپیش عیدتون هم مبارک
عاطی: الهی فدات شم ،سارا جونم عیدت پیشا پیش مبارک ،ما فردا میخوایم حرکت کنیم
- همچنین شما،خوش بگذره بهتون (عاطی ،پیاده شد ) : سارا جون اینم عیدی تو خیلی دوستت دارم - وااییی این چه کاریه شرمندم کردی
(بغلش کردم و همدیگه رو بوسیدم )
خدا حافظی کردم رفتم خونه ،بابا هنوز نیومده بود ،منم اینقدر خسته بودم رفتم خوابیدم
صبح نزدیکای ظهر بیدار شدم ، فردا عید بود و منم هیچ کاری نکردم ،اول رفتم صبحانه مو خوردم بعد رفتم روی میز هفت سین و چیدم ..عکس مامانم گذاشتم روی میز
فقط یادم رفته بود سبزه و ماهی بخرم
بعد رفتم یه شام مفصل درست کردم
ساعت حدودای ده شب بابا اومد خونه
تو دستاش سبزه و ماهی و گل مریم بود
- واییی بابا جوون دستت درد نکنه
بابا رضا: سلام بابا ،میدونستم ماهی و سبزه نخریدی...
- اره یادم رفته بود
برین لباستونو عوض کنین تا من شامو آماده کنم
بابا رضا: چشم بابا،شامو خوردیم منم آشپز خونه مرتب کردم رفتم اتاقم ساعت۷ صبح سال تحویل بود ،واسه همین بابا گفت سال تحویل بریم بهشت زهرا منم خیلی خوشحال شدم،ساعت ۵ صبح ،با صدای زنگ ساعت گوشیم بیدار شدم رفتم حمام دوش گرفتم اومدم ،موهامو سشوار کشیدم رفتم پایین که دیدم بابا زودتر از من بیدار شده صبحانه اماده کرده یه کادو هم رو میز بود
-سلام صبح بخیر
بابارضا: سلام به روی ماهت بابا
بیا بشین یه چایی بریزم برات - قربون دستتون
بابا اومد کنارم نشست ،کادوی کنار میزو گرفت تو دستش...
بابا رضا: سارا جان میدونستم که چیزی نخریدی واسه خودت ،واسه همین من رفتم یه چیزی خریدم که روز عید لباس نو بپوشی
- واییی بابا جون دستتون درد نکنه...
کادو رو گرفتم بازش گردم
یه مانتوی آبرنگی خیلی خوشگل
- وااااییی بابا چقدر خوشگله
(رفتم بغلش کردم بوسیدمش)
خیلی دوستتون دارم
بابا رضا:ما بیشتر....
💗#خریدار_عشق💗
#قسمت_سی_و_سوم
شب خیلی خوبی بود ،شاید به این خاطر که فکرم جای دیگه ای بود
برگشتیم خونه
و از خوشحالی خوابم نمیبرد
از بی خوابی پناه بردم به سجاده طلایی و چادر سفید و صورتیم
،تصمیم گرفتم که تا آخر هفته به دانشگاه نرم
نمیدونستم احمدی با شنیدن شرطم از زبون مادرش چه عکس العملی نشون میده
دلم میخواست تو موقعیت انجام شده قرارش بدم بعد از خوندن نماز صبح خوابم برد
نزدیکای ظهر با صدای زنگ گوشیم بیدار شدم
سهیلا بود ،حوصله جواب دادنش و نداشتم ولی میدونستم دیونست میره سراغ احمدی
- چیه بابا
سهیلا: کجایی بهار ،چرا نیومدی دانشگاه
-حالم خوب نبود
سهیلا: چرا ،نکنه به خاطر حرفایی که این برادر زده
- نه
سهیلا: چی شد دیروز،این پسره چیکارت داشت - هیچی حلالیت میخواست به خاطر حرفایی که زده بود
سهیلا( صدای خندش بلند شد):
وایی حلالیت واسه چی ،تو ضایع اش کردی اون حلالیت میخواست....
-من چه میدونم،کاری نداری جون حرف زدن ندارم
سهیلا:ای نمیری تو که هیچ وقت جون نداری،باشه پس فعلن بای
-بای
بعد از نیم ساعت بلند شدم رفتم پایین
مامان تو آشپز خونه مشغول غذا درست کردن بود -سلام
مامان:،سلام ،ظهر بخیر ،مگه دانشگاه نداشتی؟
-حالم خوب نبود نرفتم
مامان:چرا ،مگه چت شده؟
-هیچی سرم درد میکنه
مامان:وااا ،یعنی به خاطر یه سردرد نرفتی؟
-میخواین الان برم؟
مامان: نمیخواد ،بشین برات چایی بریزم -دستتون درد نکنه
مامان:راستی بهار ،یه ساعت پیش خانم احمدی تماس گرفته بود ( تمام بدنم گر گرفته بود،آتیش درونمو حس میکردم)
-خوب، چیکار داشت؟
مامان:اجازه میخواست واسه فرداشب بیان خواستگاری ( فرداشب ،گفته بود آخر هفته )
-خوب شما چی گفتین ؟
مامان:گفتم اول باید با حاجی صحبت کنم ببینم چی میگه، واسه بابات هم زنگ زدم گفت هر چی بهار بگه ،حالا تو چی میگی -ها من،نه ،نمیدونم،یعنی هر چی شما بگین
مامان: مشخصه که سردردت ،اوت کرده هااا، یه چیزی بخور برو استراحت کن - باشه ،چی میخواین بگین به حاج خانم
مامان: میگم تشریف بیارین - باشه
غذامو خوردمو رفتم توی اتاقم واااییی داشتم بال در میآوردم
اتاقمو مرتب کردم ،رفتم داخل حیاط چند تا شاخه گل رز چیدم گذاشتم داخل گلدون روی میز اتاقم
تمام لباسامو از کمد بیرو آوردم شروع کردم به انتخاب کردن
که کدومو واسه فرداشب بپوشم
اینقدر مشغول بودم که نفهمیدم کی شب شد
در اتاق باز شد
زهرا بود
زهرا: سلام عروس خانم
- سلام مریم جون! چقدر زود اومدی! زهرا: معلومه که خواستگاری فرداشب هوش و حواست و برده هااا ،یه نگاه به پنجره اتاقت بنداز ،ستاره هارو میبینی...
💗#انتظار_عشق💗
#قسمت_سی_و_سوم
بعد چند دقیقه عاقد اومد و بابا با امضا زدن چند تا برگه ،بابا و مامان بلند شدن و رفتن
گریه ام گرفت ،چادرمو کشیدم پایین تر که کسی صورتمو نبینه بعد از خوندن خطبه عقد ،با بله گفتن من همه شروع کردن به صلوات فرستادن ،بعد هم اقا مرتضی بله رو گفت ( مهریه من ۱۲ تا شاخه گل نرگس بود ،ولی مامان اقا مرتضی یه سفر کربلا هم اضافه کرده بود )
بعد یکی یکی میاومدن کنارمون و تبریک میگفتن یه دفعه حامد اومد جلوم چادرمو برد عقب تر با دیدن چشماش خودمو انداختم توی بغلش و آروم گریه میکردم
حامد: اجی خوشگلم ،آدم که روز عقدش گریه نمیکنه منو از خودش جدا کرد و اروم گفت: میگم دیونه ای میگی نیستم ،خدا به داد اقا داماد برسه
( خندم گرفت از حرفش)
بعد دستمو گرفت گذاشت داخل دست مرتضی ،گرمای دستشو حس میکردم
حامد:اقا مرتضی ،این خواهرمون دیگه فقط شما رو داره ،مواظبش باشین
آقا مرتضی : چشم
بعد فاطمه و اقا رضا اومدن سمتمون ،
فاطمه بغلم کرد : تبریک میگم عزیزم، آخه نگفتی دل این اقا مرتضی رو چه جوری تصاحب کردی
(فاطمه از حالم باخبر بود ،واسه همین سعی میکرد با شوخیاش یه کم بخندم)
اعظم خانم و زهرا خانم هم یه گوشه وایستاده بودن رفتم کنارشون
- سلام،خیلی خوشحالم کردین ،اومدین به عقدمون...
اعظم خانم: سلام به روی ماهت ،ما خیلی خوشحالیم که تو مارو دعوت کردی
زهرا خانم: انشاءالله خوشبخت بشین
- خیلی ممنونم
اقا مرتضی: هانیه جان!
( برگشتم سمتش،از گفت این کلمه خیلی خوشم اومد)
- بله
اقا مرتضی: بریم ؟
- اره بریم
با همه خدا حافظی کردیم رفتیم سوار ماشین شدیم حامد اومد کنار ماشین...
حامد: داداش صندوقت و میزنی ،چمدون آبجیمونو بزاریم
آقا مرتضی : چرا که نه ...
- حامد جان قبل رفتن بیا پیشم ببینمت
حامد : ای به چشم ،مواظب خودت باش
خدا حافظی کردیم و حرکت کردیم سمت خونه آقا مرتضی اینا...
💠بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ💠
💗#عقیق💗
#قسمت_سی_و_سوم
اما از آن شب به بعد ابوذر به او آموخت جایی این پایین پایین ها نزدیک رگ گردنت دارد خدایی
میکند... و آنقدری انتقاد پذیر است که به تمام گله هایت لبخند میزند!
دستی به همان رگ کشید و اشکی از چشمهایش چکید: خدایا ازت گله دارم....
ابوذر ترجیح داد همراه پدرش به مغازه حاج آقا صادقی نرود... دلش کمی آرامش میخواست کنار استاد مهربانش...
نگاهی به ساختمان باز سازی شده حوزه کرد... باز سازی ها جانی تازه به آن ساختمان قدیمی و زیبا داده بودند... شرمنده شد از خود خواهی هایش. میدانست مثل همه ی طلبه ها وظیفه دارد تا به باز سازی اینجا کمک کند و این را هم میدانست اگر کسی میخواست در برود حاج رضا علی خوب گوشش را میپیچاند و چقدر ممنون حاج رضاعلی بود که نیامدن هایش را گذاشته بود پای درمان همان ابوذرو دردش!
گوشهایش را تیز کرد ...صدای مرغ عشق های حاج رضا علی می آمد... لبخندی زد... خدا اصوات اینجا را هم لذت بخش قرار داده بود ...با شنیدن صدای پیرمرد روشن ضمیر به سمت صدا برگشت: بـه سلام علکیم جاهل بلاخره شازده قدم رنجه کردن و التفاتی به فقیر فقرا فرمودند!
خدا میدانست چه شیرین بود برای ابوذر تکه و متلک شندین از این پیرمرد بی هوا دستهایش را
بوسید و خیره به چشمهای پیرمرد گفت: حاج رضا علی تا دنیا دنیا است نو کرتم
حاج رضاعلی دستی روی سرش کشید و گفت: خوبی بابا؟ کجا بودی این چند وقته؟
ابوذر مثل جوجه اردکها پشت حاج رضا علی راه افتاد و گفت: پیرو همون موضوع که
میدونید...حاجی من شرمنده ام خیلی این چند وقته سرم شلوغ بود!
🍁#خــــواب_هـــای_آشــفــتــه 🍁
#قسمت_سی_و_سوم
ستوان ابروهای کمانی اش را درهم کشید و پرسید: پس چرا با شنیدن اسمشون اینقدر بهم ریختی؟🤔
روی اولین صندلی پشت سرم، افتادم. چهره خونین پری آمد جلوی چشمم. گفتم:
گوگو یکی از دخترای تیمو بهشون کرایه داده بود، صدتومن برا بیست و چهار ساعت! وقتی آوردن انداختنش جلو باغ....نیمه جون بود. همون شب از شدت خون ریزی مرد. گوگو نذاشت ببرمش دکتر...اعظم ازش فیلم گرفت به اسم برخورد گشت ارشاد با بدحجابی گذاشت رو سایت. یه نمونه هم فرستاد برا بی بی سی فارسی...
ستوان آمد مقابلم ایستاد نزدیک بود سرش به چراغ روی سقف بخورد، که خم شد و پرسید: اعظم همون مجاهد خلقیه ست که برای تیم قاچاق دخترا به امارات و دبی، کلیپ تبلیغاتی درست میکرد؟
با نفرت به نشانه تایید سرتکان دادم. مامور زن آمد کنارمان ایستاد و گفت: قربان لازمه یادآوری کنم که منافقا صرفا برای قاچاق انسان و مواد از اردوگاه اشرف به بیرون نیرو نمی فرستن حتما اهداف تروریستی و سیاسی هم داشته.
ستوان سرش را بلند کرد و رو به مامور زن، گفت: احتمالا همینه که میگید ولی این به دایره اختیارات ما مربوط نمیشه.
آهسته بلند شدم و گفتم: پس اگر از من کمکی برنمیاد دیگه میرم.
ستوان صدایش را صاف کرد و گفت: یه کار دیگه هست که...
همانطور که سرم پایین بود گفتم: سرم درد میکنه من واقعا تحمل این فشارای عصبی رو ندارم میخوام برم، حالا!
ستوان به مامور اشاره ای کرد و بعد با لحن آرام تری رو به من گفت: ممکنه دوباره فردا ...
نگاهم را به طرفش چرخاندم و قاطع گفتم: نه!
به طرف در رفتم. آن لحظه نمیدانستم وارد چه ماجرای بزرگ و خطرناکی شده ام. گردابی که سالها پیش مرا درخود فروبرده بود و دست و پا زدنم خلاف جهت آن، بی فایده به نظر می رسید.
آن شب دوباره فکر و خیال تنها هم صحبتم در آن باغ نحس، در سرم چرخید؛ پری بدبخت...هر وقت چشم گوگو را دور میدید با من درد و دل میکرد. منهم چقدر با او گریه میکردم وقتی تعریف میکرد که
از بچگی همه چیز برایش فراهم بوده و هرجا خواسته رفته و هرکاری دلش میخواسته کرده، اما بازهم بخاطر وعده های خارج رفتن با دوست پسرش از خانه فرار کرد و در دام گوگو افتاد.
بیست روز بعد دوباره آن مامور زن دنبالم آمد. خیلی جدی جلو رفتم و گفتم: دفعه پیش که گفتم این موضع دیگه هیچ ربطی به من...
اما او چیزی در گوشم گفت که مرا دنبال او تا پاسگاه مرکز شهر ...
💗#مهر_و_مهتاب💗
#قسمت_سی_و_سوم
همه چیز باهم قاطي شده بود. وقتي به وقایع روز شنبه فكر مي كردم دلم مي لرزید. آن روز باز هم جلسه حل تمرین داشتیم دو ماه از سال جدید مي گذشت و كلاسها جدي شده بود. درسها پیش مي رفت و به زمان امتحان نزدیك مي شدیم. وقتي صبح ماشین را جلوي در پارك میكردم. شروین كه دم در ایستاده بود نگاهم مي كرد. دوباره دنبالم تا دم كلاس آمد و صدایم كرد. برگشتم و منتظر نگاهش كردم .
با خنده گفت : خانم مجد شما خیلي سایه ات سنگینه .
جدي پرسیدم : كاري داشتید. ؟
همانطور كه با خودكارش بازي مي كرد گفت : من خیلي وقته با شما كار دارم اگه یك لحظه فرصت بدید….
از دور آقاي ایزدي را دیدم كه لنگ زنان به طرف كلاس مي آمد. با عجله گفتم :
- الان كه نمي شه .
شروین فوري گفت : پس بعد از كلاس.
پشت سر آقاي ایزدي وارد كلاس شدیم و سر جایمان نشستیم. لیلا آهسته گفت :
- پس كجا موندي ؟
روي یك تكه كاغذ نوشتم › شروین كارم داره ‹ لیلا آهسته گفت : چه كار داره ؟
سرم را تكان دادم و گفتم : بعد از كلاس معلوم میشه .
وقتي سرم را بالا گرفتم : نگاه آقاي ایزدي را حس كردم. با خجالت سرم را پایین انداختم و گفتم : ساكت ! ایزدي داره نگاه میكنه.
لیلا پچ پچ كنان گفت : نگاه كنه به جهنم.
سرگرم یادداشت كردن جواب مسایل بودم كه دوباره سنگیني نگاه ایزدي وادارم كرد سرم را بلند كنم. باز نگاهم مي كرد. این بار منهم نگاهش كردم. لحظه اي انگار زمان متوقف شد. من بودم واو بعد هردو سر برگرداندیم. قلبم محكم مي كوبید. احساس مي كردم تمام وجودم آتش گرفته است. دستانم مي لرزید و نمي گذاشت چیزي بنویسم. لیلا آهسته گفت :
- چته چرا مثل لبو شدي ؟
جوابش را ندادم . دوباره صداي آهسته اش را شنیدم : مي خواي بدوني شروین چه كار داره ؟ …
وقتي باز حرف نزدم ساكت شد. خودم هم نمي دانستم چه بلایي سرم آمده بود. چرا آنقدر مي لرزیدم. دوباره سرم را بلند كردم و به نوشته هاي روي تخته زل زدم. از گوشه چشم آقاي ایزدي را مي دیدم كه ماسكش را برداشت و در جیبش گذاشت . وقتي كلاس تمام شد هنوز حالم جا نیامده بود. حسي در دلم پیچیده بود. كه نمي گذاشت بلند شوم. لیلا با آیدا و شادي بیرون رفته بودند وقتي سرانجام بلند شدم و وسایلم را جمع كردم شروین را دم در كلاس منتظر دیدم. در دل به خودم و شروین لعنت فرستادم. چرا آقاي ایزدي من و شروین را در حال حرف زدن دیده بود ؟ حالا چه فكر مي كرد ؟ صداي شروین مرا از افكارم بیرون آورد:
- خانم مجد ….
سرم را برگرداندم و نگاهش كردم. ادامه داد : راستش مي خوام بگم …
پس از چند لحظه گفت : شما جوري نگاه مي كنید كه مي ترسم حرفم را بزنم.
با غیظ گفتم : اگه حرفتون بي جا نباشه نباید بترسید.
سري تكان داد و خندید ، بعد گفت : نه فقط یك پیشنهاده …. راستش از روز اول تشكیل كلاسها من خیلي از شما خوشم اومد. از طرز رفتارتون … چطور بگم ؟ شما یك جورایي جسور هستید .. یعني سواي بقیه دختر ها هستید سنگین و متین و با دل و جرئت .
بي صبرانه گفتم : منظور ؟
دستانش را در هم گره زد و گفت : مي خواستم بدونم مي شه با هم دوست باشیم…
عصبي گفتم : منظورتون رو نمي فهمم ؟
با خنده گفت : من فكر مي كردم شما خیلي › هاي كلاس ‹ هستید .. الان به هر كي بگي مي فهمه منظور من چیه . یعني با هم دوست باشیم، بیرون بریم، مهموني ،كوه ، سینما ، … چه مي دونم! مثل همه دختر و پسرها !
با خشم نگاهش كردم وگفتم : اشتباه گرفتید . من اهل این كارا نیستم.
ناباورانه نگاهم كرد ادامه دادم : به قول شما همه دخترها منظورتون رو مي فهمن به جز من چرا دنبال بقیه دخترا نمي رید ؟
مستاصل سري تكان داد و گفت : خوب چون من از شما خووشم اومده …
با بیزاري گفتم : خوب منهم از شما اصلا خوشم نمیاد . چه كار باید كرد ؟
لحظه اي سكوت شد بعد شروین كه حسابي بهش بر خورده بود گفت :
- تو انگار خیلي باورت شده كسي هستي ! خیلي از تو خوشگل تر و پولدارترها هستن كه برام میمیرن …
حرفش را بریدم و با صداي بلند گفتم : خوب مگه من ازت دعوت كردم ؟
شروین دست هایش را به هم كوبید و با خشم گفت : من احمق رو بگو ! خیلي دلت بخواد …
همانطور كه به طرف پله ها مي رفتم داد زدم : دلم نمي خواد دیگه هم مزاحم من نشو !
🍁نویسنده تکین حمزه لو🍁
💗#هفت_شهر_عشق💗
💗#قسمت_سی_و_سوم💗
عمرسعد به نيروهاى خود نگاه مى كند. بسيارى از آنها سرشان را پايين انداخته اند. اكنون وجدان آنها بيدار شده و از خود مى پرسند: به راستى، ما مى خواهيم چه كنيم؟ مگر حسين چه گناهى كرده است؟
عمرسعد نگران مى شود. براى همين، يكى از نيروهاى خود به نام ابن حَوْزَه را صدا مى زند و با او خصوصى مطلبى را در ميان مى گذارد.
من نزديك مى روم تا ببينم آنها درباره چه سخن مى گويند. تا همين حد متوجه مى شوم كه عمرسعد به او وعده پول زيادى مى دهد و او پيشنهاد عمرسعد را قبول مى كند.
او سوار بر اسب مى شود و با سرعت به سوى سپاه امام مى رود و فرياد مى زند: "حسين كجاست؟ با او سخنى دارم".
ياران، امام را به او نشان مى دهند و از او مى خواهند سخن خود را بگويد. امام هم نگاه خود را به سوى آن مرد مى كند و منتظر شنيدن سخن او مى شود.
همه نگاه هاى دو لشكر به اين مرد است. به راستى، او چه مى خواهد بگويد؟
ابن حوزه فرياد مى زند: "اى حسين، تو را به آتش جهنّم بشارت مى دهم".
زخم زبان از زخم شمشير نيز، دردناك تر است. نمى دانم اين سخن با قلب امام چه كرد؟
دل ياران امام با شنيدن اين گستاخى به درد مى آيد.
سپاه كوفه با شنيدن اين سخن شادى و هلهله مى كنند. بار ديگر شيطان در وجود آنها فرياد مى زند: " حسين از دين پيامبر خويش خارج شده، چون او از بيعت با خليفه مسلمانان خوددارى كرده است".
امام سكوت مى كند و فقط دست هاى خود را به سوى آسمان گرفته و با خداى خويش سخنى مى گويد.
آن مرد هنوز بر اسب خود سوار است. قهقهه مستانه اش فضا را پر كرده است، امّا يك مرتبه اسب او رَم مى كند و مهار اسب از دستش خارج مى شود و از روى اسب بر زمين مى افتد، گويا پايش در ركاب اسب گير كرده است. اسب به سوى خندق پر از آتش مى تازد و ابن حَوزه كه چنين جسارتى به امام كرد در آتش گرفتار مى شود و به سزاى عملش مى رسد.
به هرحال با پيش آمدن اين صحنه عدّه اى از سپاهيان عمرسعد از جنگ كردن با امام حسين(ع) پشيمان مى شوند و دشت كربلا را ترك مى كنند.
ــ جانم به فدايت! اجازه مى دهى تا من نيز سخنى با اين مردم بگويم؟
ــ اى زُهير! برو، شايد بتوانى در دل سياه آنها، روزنه اى بگشايى.
زُهير جلو مى رود و خطاب به سپاه كوفه مى گويد: "فرداى قيامت چه جوابى به پيامبر خواهيد داد؟ مگر شما نامه ننوشتيد كه حسين به سوى شما بيايد؟ رسم شما اين است كه از مهمان با شمشير پذيرايى كنيد؟"
عمرسعد نگران است از اينكه سخن زُهير در دل مردم اثر كند. به شمر اشاره مى كند تا اجازه ندهد زُهير سخن خود را تمام كند.
شمر تيرى در كمان مى گذارد و به سوى زُهير پرتاب مى كند و فرياد مى زند: "ساكت شو! با سخن خود ما را خسته كردى. مگر نمى دانى كه تا لحظاتى ديگر، همراه با امام خود كشته خواهى شد".
خدا را شكر كه تير خطا مى رود. زُهير خطاب به شمر مى گويد: "مرا از مرگ مى ترسانى؟ به خدا قسم شهادت در راه حسين(ع) نزد من از همه چيز بهتر است".
آن گاه زُهير فرياد برمى آورد: "اى مردم، آگاه باشيد تا فريب شمر را نخوريد و بدانيد كه هر كس در ريختن خون حسين(ع) شريك باشد، روز قيامت از شفاعت پيامبرمحروم خواهد بود".
اين جاست كه امام به زُهير مى فرمايد: "تو وظيفه خود را نسبت به اين مردم انجام دادى. خدا به تو جزاى خير دهد".
امام بُرَير را مى طلبد و از او مى خواهد تا با اين مردم سخن بگويد، شايد سخن او را قبول كنند.
مردم كوفه بُرَير را به خوبى مى شناسند. او بهترين معلّم قرآن كوفه بود. بسيارى از آنها خواندن قرآن را از او ياد گرفته اند. شايد به حرمت قرآن از جنگ منصرف شوند.
گوش كن! اين صداى بُرَير است كه در دشت كربلا طنين انداخته است: "واى بر شما كه خاندان پيامبر را به شهر خود دعوت مى كنيد و اكنون كه ايشان نزد شما آمده اند با شمشير به استقبالشان مى آييد".
عمرسعد، دستور مى دهد كه سخن بُرَير را با تير جواب دهند. اگر چه تير بار ديگر به خطا مى رود، امّا سخن بُرَيرناتمام مى ماند.
نویسنده:دکتر مهدی خدامیان
♥⃢ 🌿 eitaa.com/joinchat/1912799280C98470c8f19