eitaa logo
کلید‌بهشت🇵🇸🇮🇷』
1.5هزار دنبال‌کننده
9.9هزار عکس
5.9هزار ویدیو
401 فایل
⊰به‌نام‌خدابه‌یادخدابرای‌خدا⊱ ❥کانالی‌پرازحس‌و‌حال‌معنوی⸙ ارتباط با مدیرکانال✉ @SadatKhanooom7 ⇠کپی‌مطالب‌کانال،فقط‌باذکرصلوات‌برای‌‌ظهورمولا(عج)💗 فورقشنگترہ:) تبلیغات♥️ https://eitaa.com/AVA_M313 تولدمون: ۱۳۹۹/۲/۵
مشاهده در ایتا
دانلود
💗 💗 کمیل عصبی مشتی بر روی میز زد،امیرعلی با شتاب به سمتش رفت و بازویش را گرفت و گفت: ــ آروم باش مرد مومن ــ چطور آروم باشم، فرار سهرابی کم بود،این روزنانه ها و نشریه هاچیه؟؟ ــ نمیدونم والا،منم فک میکردم قضیه ی خیلی ساده ای که زودی تموم میشه میره،اما مثل اینکه اینطورنیست،اینکه دارن نشریه پخش میکنن خیلی عجیبه،همیشه فعالیت های ضد انقلابی مجازی بوده،تعجب میکنم الان دارن نشریه و سخنرانی میدن بیرون ــ یه حدسایی میزنم اما باید یکم بیشتر تحقیق کنیم، بگو خانم شرفی ،خانم حسینی رو بیاره اتاق بازجویی ــ به نظرم خبردار نشه بهتره؟بلاخره روحیه اشو میبازه ــ مجبورم امیرعلی،شاید از چیزی خبر دار باشه ــ شاید،من برم هماهنگ کنم !! با خروج امیر علی از اتاق،سریع چند نمونه از نشریه ها را برداشت و از اتاق خارج شد،قبل از اتاق بازجویی به اتاق گروه خودش رفت و پرونده ای که امیرعلی به او تحویل داده بود ،را با توضیحات به گروه تحویل داد و روند کار را برایشان توضیح داد و بعد از اطمینان از اینکه همه ی کارها به خوبی در حال انجام هستند ،به اتاق باز جویی رفت. با دیدن سمانه احساس کرد قلبش فشرده شد،از چشمان پف شده و سرخش ،سخت نبود فهمیدن اینکه دیشب حال بدی داشته. با ناراحتی روی صندلی نشست،منتظر ماند سمانه حرفی بزند اما سمانه حرفی برای گفتن نداشت! ــ سلام،خوبید؟ ــ سلام ،به نظرتون خوب به نظر میرسم؟ ــ باید باهم حرف بزنیم ــ گوش میدم کمیل نشریه ها را روبه روی سمانه گذاشت: ــ در مورد اینا چی میدونی؟ سمانه نگاهی به آن ها انداخت ،با دیدن متن های ضد نظام،که کلی حرف دروغ در مورد جنایات دروغین نظام بود،چشمانش از تعجب گرد شده اند، کمیل با این عکس العمل مطمئن شد که سمانه از این نشریه ها بی خبر هستش. ــ اینا چین دیگه؟ ــ میدونی اینارو کجا پیدا کردیم؟؟ ــ کجا؟ ــ تو اتاق کارت... 🍁فاطمه امیری زاده🍁
💗 ای💗 رضا: ولی بازش کنی بهتره هااا - چشم ،الان میرم میارمش...  رفتم داخل کیفم ،جعبه کوچیک کادو شده رو آوردم کنارش نشستم  بازش کردم ،خیره شده بودم بهش  باورم نمیشد  همون تسبیح فیروزه ای که دیدمش تو راه شلمچه - از کجا میدونستی من اینو میخواستم ؟ رضا: اون روز که تو اون مغازه بودیم ،دیدم چشمت بهش خیره شده بود ،همون روز نخریدمش قبل اینکه بیایم خواستگاری رفتم خریدم و برگشتم - یعنی رفتی همونجا خریدی ؟ رضا: اره - واااییی خیلی ممنونم  رضا : اینجور مواقع کاره دیگه ای هم میکنناااا - چه کاری ؟  صورتشو آورد جلو  رضا: ماچ ( داشتم از خجالت آب میشدم ) رضا: چشمامو بستم که خجالت نکشی ،بدو بدو - آروم صورتشو بوسیدم  رضا هم بغلم کرد :،خوشحالم که تو اینجایی و مال من شدی - من خوشحالم که تو مال من شدی و من الان اینجام توی اتاق تو بعد از خوندن نماز صبح خوابیدیم  با صدای در بیدار شدم  نرگس: رها خانم ،بیدار نمیشی ؟ ( چشمام به زور باز میشد، یه نگاهی به کنارم کردم ،رضا نبود) - چیزی شده ؟ نرگس: خانم خانما، من مرخصی قبل عقد به شما دادم نه مرخصی بعد عقد - وااییی نرگس تو رو خدا یه امروزه هم مرخصی باشم ،قول میدم از فردا از تو زودتر بیدار شم ،قول قول نرگس: مثل بچه کوچیکا قول دادی که ،باشه فردا نیای ،اخراجی - چشم ،رییس بد اخلاق
💗💗 - سلما الان باید بیای ایران زندگی کنی؟ سلما : نه ،همینجا زندگی میکنیم ،علی میخواد بیاد همینجا پیش بابا کار کنه سلما: خوب حالا نوبت توعه ،بگو میشنوم - من به غیر از ناراحتی و غصه چیزی ندارم بگم سلما: اخه چرا ،چی شده مگه ؟ ( همین لحظه صدای در اومد) خاله ساعده: بچه ها بیاین شام بابا هاتون اومدن سلما : ای بابا ، سارا بعد شام باید تعریف کنیاااا - باشه ( شامو که خوردیم ،با سلما میزو جمع کردیم ،ظرفارو شستیم ،شب بخیر گفتیم به همه و برگشتیم توی اتاق) - سلما اتاقت یه آرامش خاصی داره ،خیلی دوست دارم اتاقت و ... سلما: قابلت و نداره.... - حیف که تو چمدونم جا نمیشه وگرنه میبردمش.. سلما : خوب ،من پایین میخوابم ،تو رو تختم بخواب - نه بابا زشته ،بیا باهم بخوابیم ،جا میشیماا... سلما: نه قربون دستت ،جنابعالی میخوابین حواستون نیست مثل مدار ۱۰ درجه میچرخین ،از جونم سیر نشدم... - نه دیگه الان بچه خوب شدم فقط درجه میچرخم... سلما : همینش هم خطر مرگ داره برام ،خوب حالا تعریف کن ماجرای خودتو چی شده - بزاریم واسه فردا ،؟ امشب اینقدر حرفای قشنگی شنیدم نمیخوام با گفتن حرفام حالم بد بشه سلما: باشه - قربونت برم من ، راستی شوهرت کی نمیاد ببینمش؟ سلما: چرا دو روز دیگه میاد میبینیش - چه خوب ، حالا بخوابیم خستم ... سلما : واااییی دختر ،از دست تو ، (باز با صدای اذان بیدار شدم ، چشممو باز کردم دیدم سلما با اون چادر نماز قشنگش داره نماز میخونه چقدر این دختر شبیه فرشته هاست ،ای کاش اون مردی که این دختر عاشقش شده ،قدرشو بدونه)
💗💗 رفتم داخل خونه،سفره رو جمع کردم ،ظرفا رو شستم دیدم اقا مرتضی دستش رنگه داره میره بیرون - جایی میری؟ مرتضی: میخوام حوض و رنگ کنم - میشه منم بیام کمک مرتضی: چرا که نه ،فقط یه چیزی بپوش ،هوا یه کم سوز داره... - چشم مرتضی: چشمت بی گناه ... یه بافت پوشیدم رفتم داخل حیاط نشستم کنار حوض مرتضی یه قلمو گرفت سمتم: بیا خانومم ... - دستت درد نکنه شروع کردیم به رنگ زدن حوض مرتضی: هانیه اینجا رو نگاه کن (نگاه کردم نوشته دوستت دارم) - ما بیشتر آقا ( یه دفعه قلمو شو گرفت زد به دماغم ،منم قلمو رو گرفتم زدم به صورتش کل صورتش آبی شد ،عزیز جونم از پشت پنجره نگاهمون میکرد و میخندید،نقاشی که تمام شد ،صبر کردیم رنگا خشک بشه بعد آب بریزیم داخل حوض ) دستو صورتمونو شستیم و لباسمونو عوض کردیم رفتم خونه عزیز جون ناهار خونه خیلی قشنگ بود دور تا دور اتاق قالی پشتی بود روی دیوار هم چند تا عکس بود یکی از عکسا انگار عکس بابای مرتضی بود مرتضی: به چی نگاه میکنی - به اینکه تو چقدر شبیه پدرت هستی... مرتضی: همه همینو میگن،انشاءالله که رفتارمو هدفمم مثل پدرم باشه (برگشتم نگاهش کردم): منظور از هدف ،همون شهادته؟ مرتضی خندید! : کلی گفتم خانومم - مرتضی تو همراه آقا رضا میخوای بری؟ مرتضی: بعدن صحبت میکنیم ،الان بریم که خیلی گرسنمه... ( چرا چیزی نمیگه ،نکنه که میخواد بره ،اگه بره من چیکار کنم )
💠بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ💠 💗💗 صدای بسته شدن در آمد و بعد سلام بلند عباس را شنید! حال و حوصله نداشت از خانه بیرون برود و سلام و احوال پرسی کند! خودش را به نشنیدن زد و به کتاب بی نوایش نگاهی انداخت!!! کلمات را میدید اما نمیخواند! اگر نمی آمدند چه؟ مگر میشد نیایند؟ کلافه کتابش را بست و سر جایش گذاشت ... به هال رفته و عباس را دید که خسته و با همان اخم همیشگی اش به مبل تکیه داده: سلام داداش! عباس با شنیدن صدایش چشمهایش را گشود... کسل و بی حوصله جواب زهرا را داد زهرا از این سکوت بیزار بود اما عباس همین بود !... بی حرف شربت آلبالوی خنک را روبه رویش گذاشت و بعد کنارش نشست عباس مدتی خیره ماند و بعد بی هوا پرسید: زهرا تو سعیدی میشناسی؟ زهرا حس کرد به آنی تپش قبلش روی هزار رفته ... آب دهانش را قورت داد و گفت:سعیدی؟آ...آره میشناسم عباس جدی تر از قبل گفت:کیه؟ از کجا میشناسی؟ _هم دانشگاهیمه! عباس خواست به سلسله سوالاتش ادامه دهد که صدای گریه امیرعلی کوچک از اتاقش بلند شد و زهرا تقریبا بال در آورد و از جایش بلند شد... چقدر ممنون این برادر زاده کوچک با این گریه به موقعش بود.. با نشاط در اتاق را باز کرد و امیرعلی را در آغوش گرفت و قربان صدقه اش رفت: جانم جانم ...چیه الهی عمه قربونت بره؟ گریه برای چیه؟ جان جان... شوقی وصف ناپذیر در دلش خانه کرده بود! اگر عباس بپرسد صادقی میشناسد یا نه یعنی حتما کسی پا پیش گذاشته با خنده و شوخی اندکی امیر علی را آرام کرد خوب میدانست گریه عزیز کسش برای گرسنگی است به هال رفت و او را در آغوش عباس گذاشت و گفت: داداش یه دقیقه نگه دار این شازده پسرو من برم شیر خشکشو آماده کنم! عباس با کمی اکراه پسرک را در آغوش گرفت...هنوز هم دلش با این موجود بی گناه و معصوم صاف نشده بود... امیرعلی همینکه در آغوش عباس قرار گرفت ساکت شد عباس به این چشمهای متعجب نگاه میکرد و حس میکرد با تمام دلگیری هایی که از این موجود کوچک دارد جانش برایش در میرود... امیر علی نگاهش میکرد و لبخند میزد...معجزه اش همین بود که با همین لبخندش شادی را به دل عباس هم می آورد... امیرعلی... پسری که مهربان نه ماه انتظارش را کشیده بود و هر شب برای عباس تعریف میکرد که چهره اش را چطور تصور میکند... امیرعلی...نامی که مهربان عاشقش بود... امیرعلی... وجودی که در بطن عشقش جان گرفته بود و حالا با آمدنش مهربانش رفته بود... هنوز هم سخت بودیک سال زمان خیلی خیلی کمی برای فراموشی همسر عزیزش بود و او احمقانه امیرعلی را مقصر نبود همسرش میدانست...زهرا در حالی که شیشه شیرش را تکان میداد او را از آغوش عباس جدا کرد .... امیر علی با ولع شیر میخورد و زهرا قربان صدقه اش میرفت... زهرا خیره به امیر علی گفت: عباس ...نمیخوای یکم برای بچه پدری کنی؟ یک سالش شده و تو هنوز یه دست نوازش درست و حسابی سرش نکشیدی! گناه داره! عباس ... فکر میکنی مهربان راضیه؟ عباس سکوت کرده بود و هیچ نمیگفت...اما در دلش اعتراف کرد که زهرا راست میگوید...گناه امیرعلی چه بود؟ از جایش برخواست و بی حرف به اتاقش رفت ... خسته بود! خیلی خسته...
💗 💗 بعد از نماز رفتم به اتاق واحد خواهران، روی چوب لباسی پشت در لباس پلیس و چادر بود. هیچ وقت فکر نمیکردم در اتاق  مامورهای زن پلیس، وسط پاسگاه بخوابم.  بعد از شام دو مامور رفتند و حالا با من سه نفر در واحد خواهران بودیم. زن میانسالی که مقنعه سیاه پوشیده بود، زیاد از من خوشش نمی آمد فقط زیرچشمی مراقبم بود. وقتی برای دقایقی بیرون رفت روبه مامور زن جوانی که حالا با او تنها شده بودم پرسیدم: شما شب اینجا می مونی؟ بیسیمش را در کشو گذاشت و درحالی که بلند می شد گفت: امشب شرایط ویژه ای هست دیگه آره...بیا کمک صندلی ها رو بذاریم کنار که بتونیم بخوابیم. یکدفعه موبایلش زنگ خورد. بلافاصله جواب داد: سلام مامانی... "مادر" واژه مقدسی که حسرت همیشه ام بود. بی اختیار محو حرفهایش شدم. کمی عقب تر رفت و درحالی که از  پنجره بیرون را نگاه میکرد، گفت: باشه پسرم بهت که گفتم امشب نمیتونم بیام خونه....اِ مرد که گریه نمیکنه، تو امشب پیش بابا بخواب قول میدم برات یه قصه خیلی جالب تعریف کنه... نه فردا نمیام. پس فردا...آره قولِ قول، راستی میدونی وقتی بیام  میخوام برات چی درست کنم؟ آره...می بوستم هزارتا قدِ ستاره ها... تلفن را که  قطع کرد، گفتم: ببخشید بخاطر من... موبایلش را در جیب مانتویش گذاشت و گفت: نه تقصیر تو نیست...میدونم تو هم برای کمک اینجایی، بلاخره این شغلیه که انتخاب کردم. بلند شدم و باهم میز و صندلی ها را کنار گذاشتیم که مامور زن دوم برگشت و رو به مامور جوان گفت: راضیه گوشیتو بذار سر زنگ نماز فردا بیدار شیم با این وضعی که داریم نصفه شب میخوابیم بعیده که... راضیه چادرش را تا زد و روی چوب لباسی گذاشت و گفت: گوشیم هر سه وقت اذان پخش میکنه خیالت راحت. فردای آن روز با صدای اذانی که از موبایل بالای سرم پخش شد، بیدار شدم. بعد از نماز داشتم از نماز خانه بیرون می آمدم که راضیه را جلو در نمازخانه آقایان دیدم. به ستوان ابراهیم سلام نظامی داد و بعد آمد طرفم. سلام کرد. جواب سلامش را دادم و پرسیدم: ستوان بود؟ به نشانه تایید سرش را تکان داد و آهسته گفت: آره بنده خدا اصلا دیشبو نخوابیده تمامش پای سیستم بوده با تیم فناوری اطلاعات، رو پرونده کار میکردن! صبح بعد از صبحانه  با راضیه به سالن جلسه رفتیم. اما فقط ستوان ابراهیم آنجا بود. ما را که دید با خوشحالی گفت: بخاطر اینکه فردا انتخاباته از جناب سرگرد دو روز دیگه وقت گرفتم. آخه نیروها آماده باشن برا حفظ امنیت انتخابات، وقت درست کار کردن رو پرونده رو نداریم...*
💗💗 جزوه هایم را گرفتم و نگاهش كردم. او هم نگاهم كرد. آهسته گفتم : خیلي شرمنده ام ببخشید براي شما هم دردسر درست كردم. با خنده گفت : نه مهم نیست من فقط نگران شما هستم . این پسره خیلي شر است. نگران پرسیدم : طوري كه نشد؟ سرش را به علامت منفي تكان داد . غمگین گفتم : نمي دونم چكار كنم . با لحني آرامش بخش گفت : خدا بزرگه نترسید من هم همیشه در خدمت هستم. ناراحت نگاهش كردم و گفتم : چرا باید براي من این اتفاق بیفتد این همه دختر تو دانشگاه هست. آقاي ايزدي با خجالت گفت : ولي هيچكدام به زيبايي شما نيستن. بعد وحشتزده از حرفي كه زده بود با عجله راه افتاد. چند لحظه اي سر جايم ماندم بعد آهسته و ناراحت راه افتادم . وقتي سوار ماشين شدم و به سر خيابان دانشگاه رسيدم، آقاي ايزدي را ديدم كه منتظر تاكسي ايستاده است. ماشين را نگه داشتم و بوق زدم تا متوجه ام شود. دستش را به علامت تشكر بالا آورد، شيشه را پايين كشيدم و گفتم : - بفرماييد تا يك جايي مي رسونمتون. پس از چند لحظه ترديد چون ماشين پشت سري آقاي ايزدي سوار شد. روي صندلي جابه جا شد و گفت : مزاحم شدم. نگاهش كردم وخنديدم چند لحظه هر دو ساكت بوديم ، بعد من پرسيدم : - كدوم سمت مي ريد ؟ سري تكان داد و گفت : شما هر جا مسيرتون هست بريد من بين راه پياده مي شم. با خنده گفتم : من هميشه دوستام رو مي رسونم شما هم براي من يك دوست هستيد بگيد كدوم سمت برم. ماسك را از روي دهان و بيني اش پايين كشيد و گفت : آخه مزاحم مي شم . دو دل پرسيدم : چرا هميشه ماسك مي زنيد؟ البته به من ربطي نداره .... همانطور كه داشت از پنجره بيرون را نگاه مي كرد گفت : ريه ام زود دچار عفونت ميشه يك كم هم تنگي نفس دارم. لحظه اي نگاهش كردم او هم به من نگاه كرد پرسيدم : آسم داريد؟ سري تكان داد و گفت : نه . نمي دانم در آن لحظه چرا آنقدر كنجكاو شده بودم دوباره پرسيدم : سل ؟ با خنده سري تكان داد. منتظر نگاهش كردم با صدايي كه به سختي شنيده مي شد گفت : - تو جبهه شيميايي شدم. آنقدر جا خوردم كه محكم زدم روي ترمز ! با شنيدن بوق ممتد ماشينها متوجه خطرناك بودن كارم شدم. ولي بي توجه گفتم : راست مي گي ؟ از آن لحظه نمي دانم به چه دليل شما تبديل به تو شد و فعلها از حالت جمع درآمد. وقتي جوابي نداد پرسيدم : ازدواج كردي ؟ آقاي ايزدي سرش را برگرداند و نگاهم كرد . بعد با لبخندي محو پرسيد : اين دو سوال چه ربطي بهم داره؟ - هيچي . به سادگي گفت : نه تنها زندگي مي كنم . ازدواج هم نكردم. صدايم مي لرزيد گفتم : آقاي ايزدي .... با خنده گفت : من تا حالا به هيچكس اين حرفها را نگفته بودم . پس حالا كه مي دوني جزو محارم هستي و منو ديگه ايزدي صدا نكن. با خجالت گفتم : پس چي صدا كنم ؟ آرام گفت : حسين . اشك چشمهايم را پر كرد ماشين ها رد مي شدند و با چراغ علامت مي دادند كه حركت كنم . اما نمي توانستم با بغض گفتم : تو هم منو مهتاب صداكن ، حسين. سري تكان داد و گفت : نمي خواد حركت كني ؟ با پشت دست چشمهايم را پاك كردم حسين معصومانه دستمال كاغذي را به طرفم گرفت و گفت : - چرا گريه مي كني ؟ با خنده گفتم : چون به قول برادرم سهيل زر زرو هستم ! هردو خنديديم و من حركت كردم. 🍁نویسنده تکین حمزه لو🍁
💗💗 💗💗 او جَوْن است، غلامِ ابوذر غِفارى كه بعد از مرگ ابوذر، همواره در خدمت امام حسين(ع) بوده است. او در اصل اهل سودان است و رنگ پوستش سياه مى باشد. امام كه دايماً اطراف اردوگاه را بررسى مى كند، اين بار كنار ميدان ايستاده است. جَوْن جلو مى آيد و مى گويد: ــ مولاى من، آيا اجازه مى دهيد به ميدان بروم. مى خواهم جانم را فداى شما كنم. ــ اى جَوْن! خدا پاداش خيرت دهد. تو با ما آمدى، رنج اين سفر را پذيرفتى، همراه و همدل ما بودى و سختى هاى زيادى نيز، كشيدى، امّا اكنون به تو رخصت بازگشت مى دهم. تو مى توانى بروى. اشك در چشم جَون حلقه مى زند. شانه هايش مى لرزد و با صدايى لرزان مى گويد: "آقا، عزيز پيامبر، در شادى ها با شما بودم و اكنون در اوج سختى شما را تنها بگذارم!". امام شانه هاى او را مى نوازد و با لبخندى پر از محبّت اجازه ميدان به او مى دهد. جَوْن رو به امام مى كند و مى گويد: "آقا، دعا كن پس از شهادت، سپيدرو و خوشبو شوم". نمى دانم چه شده است كه جَون اين خواسته را از امام طلب مى كند، امّا هر چه هست اين تنها خواسته اوست. جَون به ميدان مى رود. شمشير مى زند و چنين مى خواند: "به زودى مى بينيد كه غلامِ سياهِ حسين، چگونه مى جنگد و از فرزند پيامبر دفاع مى كند". دستور مى رسد تا او را محاصره كنند. سپاه كوفه به پيش مى تازد و او شمشير مى زند. گرد و غبار به آسمان بلند شده، جَوْن بر روى خاك افتاده است. آخرين لحظه هاى عمر اوست. چشم هاى خود را بر هم مى نهد. او به ياد دارد كه امام حسين(ع) بالاى سر شهدا مى رفت. با خود مى گويد آيا آقايم به بالين من نيز، خواهد آمد؟ نه، من لايق نيستم. من تنها غلامى سياه هستم. حسين به بالين كسانى مى رود كه از بزرگان و عزيزان هستند. منِ سياه كجا و آنها كجا! ناگهان صدايى آشنا مى شنود. دستى مهربان سر او را از زمين بلند مى كند. خداى من، اين دست مهربان كيست كه سر مرا به سينه گرفته است؟ بوى مولايم به مشامم مى رسد. يعنى مولايم آمده است؟! جَون با زحمت چشمانش را باز مى كند و مولايش حسين را مى بيند. خداى من! چه مى بينم؟ مولايم حسين آمده است. او مات و مبهوت است. مى خواهد بلند شود و دو زانو در مقابل آقاى خود بنشيند، امّا نمى تواند. مى خواهد سخن بگويد، امّا نمى تواند. با چشم با مولايش سخن مى گويد. بعد از لحظاتى چشم فرو مى بندد و روحش پر مى كشد. امام در اين جا به ياد خواسته او مى افتد. براى همين، دست به دعا برمى دارد: "بار خدايا! رويش را سفيد، بويش را خوش و با خوبان محشورش نما". آرى! خداوند دعاى امام حسين(ع) را مستجاب مى كند و پس از چند روز وقتى بنى اسد براى دفن كردن شهدا به كربلا مى آيند، بدن او را مى يابند در حالى كه خوشبوتر از همه گل هاست. او در بهشت، همنشين امام خواهد بود. اكنون نوبت بُرَيْر است تا جان خود را فدای امامش كند. برير معلّم قرآن كوفه است. او با آنكه حدود شصت سال سن دارد، امّا دلش هنوز جوان است. او نيز، با اجازه امام به سوى ميدان مى شتابد: "من بُرَير هستم و همانند شيرى شجاع به سوى شما مى آيم و از هيچ كس نمى ترسم". او مبارز مى طلبد، چه كسى مى خواهد به جنگ او برود؟ در سپاه كوفه خبر مى پيچد كه معلّم بزرگ قرآن به جنگ آمده و مبارز مى طلبد. شرم در چهره آنها نشسته است. آيا به جنگ استاد خود برويم؟ صداى بُرَير در ميدان طنين انداخته است. عمرسعد فرياد مى زند: "چرا كسى به جنگ او نمى رود؟ چرا همه ايستاده اند؟". به ناچار يكى از سربازان خود به نام يزيد بن مَعْقِل را به جنگ بُرَيرمى فرستد. ــ اى بُرَير! تو همواره از علىّ بن ابى طالب دفاع مى كردى؟ ــ آرى! اكنون هم بر همان عقيده ام. نویسنده:دکتر مهدی خدامیان ♥⃢ 🌿 eitaa.com/joinchat/1912799280C98470c8f19