eitaa logo
کلید‌بهشت🇵🇸』
1.1هزار دنبال‌کننده
8.4هزار عکس
4.9هزار ویدیو
335 فایل
⊰به‌نام‌خدابه‌یادخدابرای‌خدا⊱ ❥کانالی‌پرازحس‌و‌حال‌معنوی⸙ ارتباط با مدیرکانال✉ @SadatKhanooom7 ⇠کپی‌مطالب‌کانال،فقط‌باذکرصلوات‌برای‌‌ظهورمولا(عج)💗 آوا {حرفامون}:@AVA_M313 تولدمون: ۱۳۹۹/۲/۵
مشاهده در ایتا
دانلود
💠بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ💠 💗💗 بگیرن از پسش بر نمیان و بقیه رو هم بد بخت میکنن تو ذاتشون مدیریت کردن نیست! منم اشتباه کردم تا اینجا سکوت کردم! ** کلاس احکام که تمام شد همگی از کلاس بیرون زدند جز امیرحیدر که دو زانو گوشه ی حجره و خیره به گل های قالی نشسته بود.گریه های مادرش و اوضاع فکری اش و در کل زندگی اش حسابی به هم ریخته بود. آنقدر غرق در افکارش بود که متوجه حضور حاج رضاعلی نشد و زمانی به خود آمد و پیرمرد با صدای عرشی اش سلامش داد. متعجب از جایش بلند شد _سلام استاد ...ببخشید اصلا متوجه حضورتون نشده بودم. حاج رضاعلی لبخندی میزند و میگوید:بشین جاهل ....بشین عیبی نداره! کنار حاج رضا علی گوشه ی همان حجره ی دنج مینشیند و هر دو یک فنجان سکوت صرف میکنند و بعد حاج رضا علی میپرسد:فکری هستی این روزا! امیرحیدر لبخند میزند و میگوید:مثل اینکه خدا یه نیمچه جنمی دیده تو ما داره امتحانمون میکنه!!!عجیب هم سخت امتحان میگیره! حاجی لبخند محوی میزند و بی مقدمه میپرسد:میدونی عشق یعنی چی؟ امیرحیدر متعجب میگوید:عشق؟یعنی دوست داشتن دیگه! حاج رضا علی این بار میخندد و میگوید:تو چجور آخوندی هستی دو قرون سواد عربی نداری؟ امیرحیدر هم به طبع میخندد...مثال اگر هرکه غیر حاج رضا علی بود به او میگفت سواد آکادمیک دارد در سطوح بالا اما این پیرمرد را خوب میشناخت حتما بعدش توصیه میکرد که برود بگذارد کنار کوزه آبش را بخورد! حاجی خیره به چشمهایش میگوید:عشق دوست داشتن معمولی نیست... لفظ عشق یعنی یه دوست داشتنی که بالجبازی همراهه. یه جور خوشکل تر و قشنگ تر از دوست داشتن معمولیه...دیدی این شاعرا چه لجبازن؟ میخوان بگن خدا میگن می حالا هرچی من و تو بیایم ماس مال کنیم که خب منظور همون شراب طهور بهشتیه با لجبازی میگن نه همون شراب زمینی حروم! عاشقن دیگه قشنگه اینا اصلا! گنگ حرف میزد استاد امیرحیدر عجیب در گیرِ منظور حرفهای استادش بود _میدونی سید...اگه خوب نگاه کنی عشق خیلی خوش نگار تر از حب و علاقه است...آدم که عاشق میشه آی خوشکل میشه آی دنیا خراب کن میشه آی دنیا نازشو میکشه! دعواهاشو دیدی با دنیا؟ هی دنیا میگه (مال،ثروت) آدم لجبازی میکنه میگه نه فقط خدا! هی دنیا میگه(شهرت،شهوت!) آدم لجبازی میکنه میگه نه فقط خدا! هی دنیا میگه(طمع،غرور) آدم لجبازی میکنه میگه نه فقط خدا! میبینی حیدر اصلا آدمهای عاشق خیلی فاخرن! همین ازدواج.... خدا میگه ازدواج کنید تا یکم طعم دوست داشتن و دوست داشته شدنو بچشید بعدش راحت عاشق بشید...یعنی اصلش زندگی مشترک کلاس تمرینیه! واسه اون عشق واقعی... حالا من نمیدونم چی شده یه عده همین جوونا تا به هم میرسن میگن فقط تو!!! اینا با فرعون پرستا چه فرقی دارن!نه سید فقط تو نه! یه ذره تو بقیه اش خدا!!!! امیرحیدر مات استادش می ماند...چه میشنید؟ بی رودروایستی میگوید: منم یه لنگه ی اسمونی میخواستم... که باهاش آسمونی شم ولی مثل اینکه خدا صلاح نمیدونه! حاج رضاعلی دست میگذارد روی شانه امیرحیدر و میگوید:به قول این جدیدیا کلیشه ای حرف میزنی!زیاد درگیر و بند یه چیز نباش...وقتی آدم خیلی رو یه چیزی فکر میکنه عجولِ اون چیز میشه عجولِ اون چیز شدن سامون اون چیزو به هم میریزه! یه دونه سیبو میکاری بشین بالا سرش تا صبح فرداش ابوحمزه و شعبانیه و کمیل بخون به این حاجات که خدایا همین الآن این درخت میوه بده!!!نمیده سید جان هرچقدرم دعا کنی نمیده چون وقتش نشد چون شرایطش مهیا نیست! صبر کن... صبر کن...توکل کن...درست میشه... از جا بلند میشود و از در بیرون میزند حین پوشیدن دمپایی آخوندی هایش زمزمه میکند و به گوش امیرحیدر متفکر میرسد:از خاک مرا برد و به افلاک رسانید /این است که من معتقدم عشق زمینی است!
💠بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ💠 💗💗 حالا امیرحیدر و قلب وفکر آرام شده اش کنار هم توی حجره نشسته بودند. این نگرانی را از خود کند و به خدا سپرد...اصلا حاج رضا علی پیامبر بود...پیامبر آرامش...سکون... ازخودت به خودت میرساند تورا این پیر مرد گوشی همراهش را برداشت و شماره خانه شان را گرفت و بعد از چند بوق الیاس گوشی را برداشت: _سلام داداش _سلام مامان هست؟ _سرش درد میکنه دراز کشیده _گوشی رو بده بهش الیاس گوشی را سمت مادرش میگیرد و طاهره خانم به ناله هایش آب و تاب بیشتری میدهد:بله؟ لبخند امیرحیدر در آمده بود از این نمایش ها:سلام مامان جان _کاری داشتی؟ _باالاخره کار خودتونو کردید؟ _چی میگی امیرحیدر؟ _شما بردید...قرار خواستگاری رو با هرکی که میخوای بزار طاهره خانم متعجب میپرسد:حالت خوبه حیدر؟ _امشب یکم دیرمیام با بچه ها تو کارگاه کار داریم کاری نداری؟ و طاهره خانم گنگ خداحافظی میکند! آخوند! عبایش را روی دوشش جابه جا میکند و یاعلی گویان از جا برمیخیزد... او کارش را کرده بود تلاشش را کرده بود وخوب میدانست با اشک مادر و اذیت کردنش حتی اگر به خواسته اش برسد هم خوشبخت نخواهد بود.....امیدوار تر از قبل میرفت تا امتحان پس دهد او میدانست داییش اش هم با هر شرایطی کنار نمی آید...اما اگر میشد هم.. *** خانه مان غلغله بود.همین امروز ابوذر مرخص شده بود و تا جاگیر شد اولین سری عیادت کننده ها که خانواده ی زهرا جان باشند آمده بودند سینی چای را بر میدارم و تعارفشان میکنم سرم از شدت خستگی ودرد داشت میترکید دیشب شیفت شب بودم و امروز هم گرفتار کارهای ترخیص ابوذر آرام دم گوش مامان پری میگویم::من برم خونه بخوابم؟ سرم داره میترکه...فردا میام _اگه خیلی حالت بده بریم دکتر؟ _نه عزیزم از خستگی خیلی زیاده برم حالا؟ چادرش را مرتب میکند و میگوید: برو عزیزم شامتم میدم کمیل بیاره برات با خدا حافظی از جمع راهی خانه میشوم. سوز زودهنگام زمستان لرز به تنم می اندازد قفل در را با بدبختی باز کردم و خودم را تقریبا داخل انداختم. صدای خنده از سوئیت می آمد و من تصور میکردم امیرحیدر با لبهای خندان زیباییش چند برابر میشود. بی حرف پله ها را بالا میروم که در میانه راه در سوئیت باز میشود و بعدصدای مردی می آید که میپرسد:حالا قرار خواستگاری رو کی گذاشتن آقا سید؟ مات میمانم...آقا سید؟ خواستگاری؟ چه میگفتنداینها! اشتباه نمیکردم صدای کلافه ی امیرحیدر بود که میگفت: نمیدونم والابا این عجله ای که مامان داشت فکر کنم همین فردا پس فردا باشه! دست میگذارم روی قلبم...نکن دلکم! اینچنین خودت را بر درو دیوار سینه ام نکوب میشکنی! خیس عرق با زانوان شل شده به در خانه میرسم و در را باز میکنم... سکوت فریاد میکرد در خانه و هیچکس نبود...گفته بودم پرده های خانمان حریر قهوه ایست و مبلهایمان با آن ست است؟ فرشمان هم تم گردویی دارد. آشپزخانه مان هم ست سفید ... بی حوصله سمت اتاقم میروم ومثل خلسه ای ها لباس از تنم خارج میکنم....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آیا دوران غیبت، تا اتمام زمانِ طبیعیِ خود طول می‌کشد؟ یا زودتر از موعد مقرر، به پایان خواهد رسید؟ 💥 چرا زمان را هیـــچ کس، جز خود خداوند نمی‌داند؟ 🎙استاد شجاعی کلید بهشت🔑🌹🕊 ‍‎‌ ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ @kelidebeheshte ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
🔔 خطاب به جوان‌ها!!! ✅ آیت الله مجتهدی تهرانی: هیچکس نزد خدا محبوب‌تر از جوان توبه کار نیست ای جوان!!! به سنگ مزار ها دقت کرده‌ای؟ اکثرشان جوان‌هایی بودند که می‌گفتند:حالا زود است برای توبه!!👌 کلید بهشت🔑🌹🕊 ‍‎‌ ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ @kelidebeheshte ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
8.16M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 رابطه و دین _پوشش باید چگونه باشد؟؟ 👤سخنرانی حجت الاسلام دکتر رفیعی کلید بهشت🔑🌹🕊 ‍‎‌ ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ @kelidebeheshte ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
در سیره شهدا 💠شهید علی حیدری؛ 🔸شهید علی حیدری اهل مراقبت و محاسبه نفس بود،او هیچ زمانی را مانند شرایطی که با خدا خلوت می کرد دوست نداشت در این شرایط از خودش بی‌خود می شد و متوجه اطرافش نبود، او فقط و فقط در محضر دوست بود . 🔸همیشه قبل از اذان صبح بیدار بود برای اقامه نمازشب.می‌گفت؛ وقتی توی جمع هستی خدا می‌گوید این سرش شلوغ است ولی وقتی تنها باشی خدا می آید سراغت. [نماز شب در تاریکی و خلوت قرار داده شده است تا جذب رحمت الهی و همنشینی با خدا مشهود باشد]. هرشب به عشق نماز شب بخوانیم💝 کلید بهشت🔑🌹🕊 ‍‎‌ ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ @kelidebeheshte ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
6.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شادی روح سردار دلها صلوات❤️ 💛اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم 💛
🌌هرشب ساعت21🕘 🎀با ما همراه باشید🎈 📕رمان📕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💠بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ💠 💗💗 راستی آیه آقا سید با آن عجله ای که مادرش داشت فکر کند همین فردا پس فردا برود به خواستگاری! راستی من حالا باید چه کار کنم؟نگاهم میرود سمت کشو میز مطالعه ام. همانجا گذاشتمش ...کشو را باز میکنم و جعبه ی حاوی اعتراف نامه ی آرمیده میان گلبرگ های یاس را بیرون میکشم... نگاه میکنم به برگه ی خوشبو...چه روز خاصی بود آنر روز درست اندازه ی دوست داشتنم! حاال چطور باید لحظه ویرانی یک احساس را اعلام کرد؟ لحظه متلاشی شدن رویاهای شبانه ات را؟یک عاشق چطور میتواند لحظه شکسته شدنش را ترسیم کند؟ راستی دلم یک جوری شد! شکستنی بود دیگر....تقصیر خودم بود که نگذاشتمش توی جعبه ای و رویش ننوشتم مراقب باشید شکستنی است آنوقت شاید هیچ احساسی بی هوا پا رویش نمیگذاشت که این بشود حال و روزش!راستی چطور باید یک آرزو را به خاک سپرد؟ غسل و کفن من نمیدانم که! تقصیر من نیست...باید یقه ی این داستان سراها را گرفت که همه پایانشان خوش میشود آدم خیال برش میدارد که ماهم یکی از آنها! آیه تو چه خونسردی!دوستش داشتی آخر!دانای کل * کربلایی ذوالفقار کتش را می اندازد روی دوش امیرحیدرش ...حیدر تعارف میکنداما کربلایی بی توجه به تعارفاتش کنارش مینشیند و درآن شب سرد نگاه میکند به آسمان ابری و بعد میگوید:کم آوردی حیدر؟ امیرحیدر متعجب نگاهش میکند:کم آوردم؟ _پشت و پا زدن به دلتو میگم حیدر میخندد:پشت و پا نزدم به دلم...تلاشمو کردم باقیشو سپردم به خودش _چطور دلت اینقدر قرصه؟ _یه ترسی که هست ولی بهش اعتنا نمیکنم...یعنی نباید بکنم! راحله دست میگذارد روی یقه ی امیرحیدر و غر میزند:یه دقیقه آروم بگیردارم مرتبش میکنم امیرحیدر کمی بیشتر از کمی بی حوصله بود آن شب...داشتند میرفتند خواستگاری آخر! طاهره خانم گیره ی روسری اش را میبندد و بعد از سر کردن چادرش بلند آوا میدهد:حاضرید؟ دیر شد! راحله هم کارش راتمام میکند و سارا را از بغل الیاس بیرون میکشد و جمع از خانه بیرون میزند. الیاس راننده میشود امیرحیدر پشت پیش مادرش مینشیند...