اگر تمام کودکان غزه را هم بکُشند ...
باز هم مادری کودکش را در سبدی خواهد گذاشت و خدا او را بزرگ میکند
آنقدر بزرگ که کاخ فرعونیان را فرو بریزد...
#شکست_اسرائیل
#غزه
#فلسطین
#طوفان_الاقصی
@kelidebeheshte
حاجقاسم میگفت:
حتیاگہیـهدرصداحتمـالبِـدیڪہ
یـهنفر یهروزیبرگـردهوتوبہکنـه ...
حـقنداریراجبشقضاوتڪنۍ !
قضاوتفقطڪارخداست!
فلذاحواسمـونباشہ✋🏻🍃
#حاج_قاسم
#طوفان_الاقصی
#فلسطین
@kelidebeheshte
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چهبگویممنازوصفتو
کهخدابرایتوخانهخرابکرد..
✨💛
#باباعلی
💚🌿@kelidebeheshte
๑๑๑๑๑๑๑๑๑๑
سؤالی در ذهنم جریانی خونین دارد، آیا یاسین همان یاحسین نیست که سرش را بریدهاند؟ :))
🥲🤌🏻
#امام_حسین
#طوفان_الاقاصی
💚🌿@kelidebeheshte
๑๑๑๑๑๑๑๑๑๑
بسماللهالرحمنالرحیم
تقدیمبهساحتمقدسحضرتزینب(س)
#رمانزیبایعطرخدا
#قسمت_هفتم
... سرم درد میکرد 🤕
ساعت ۴تا ساعت ٨ خوابیدم 😴
بهتر شده بودم ولی هنوز سرم درد میکرد 🤕
باید ساعت ۱٠ محمد دنبالمان می آمد صبحانه خوردم وآماده شدم 😕
چادرم را سرم کردم
محمد زنگ زد 📲
جواب دادم و گفتم:اومدم عزیزم ☺️
از مامانم خدا حافظی کردم ورفتم👋🏻
سوار ماشین که شدم بعد از احوال پرسی محمد گفت:زینب خوبی؟ 😐
گفتم:چیزی نیست خوبم☺️
گفت:تا نگی چی شده نمیرم 😃
گفتم:اذیت نکن محمد زهرا منتظره ☺️
گفت:اگه نگران زهرایی بگو چی شده 😜
گفتم:برو میگم😊
حرکت کردیم 💭 🚙
گفتم:دیشب نتونستم بخوابم😪
حالم بد بود ونمیتونستم بیشتر برایش توضیح بدهم 🤤
به زور گفتم:سرم درد میکنه 🤕
دست روی پیشونیم گذاشت،گفت:اوه اوه اوه 😂 مردنی شدی 😂
نمیتونستم بخندم 😢
لبخند زورکی زدم 🙂
گفت:عروس خانم دلت میخواد دویاره بری تو شیشه 😂
گفتم:محمد ترو خدا اذیت نکن 😭
دوباره دست گذاشت روی پیشونیم گفت:قندت افتاده 😕
نگهداشت ورفت داخل مغازه وبرایم آبمیوه خرید 🥤
نگران بود 😨
گفتم:چیز مهمی نیست 😊بریم زهرا منتظره ☺️
گفت:تو اینقدری که حواست به زهرا هست، اگه حواست به خودت بود الان حالت این نبود 😒
گفتم:زهرا مادر نداره که مواظبش باشه،من که یه شوهر دارم مواظبم باشه 😜
از تعبیرم خندید 😂
رسیدیم 🏠
میخواستم پیاده شوم 🚙
محمد گفت:نه من خودم میرم ☺️
پیاده شد وزنگ در را زد 🔔
زهرا در را باز کرد 🚪
از داخل ماشین دست برایش تکان دادم 👋🏻
زهرا سرحال شده بود ومن سردرد بودم 🤕
حال من راکه دید سریع سوار ماشین شد 🚙
گفت:زینب جون خوبی؟😟
گفتم:آره عزیزم چیزی نیست ☺️
کمی آرام تر شد ولی میدانست که حالم خوب نیست 😞
حرکت کردیم 💭 🚙
محمد رانندگی میکرد ولی هم زمان شوخی هم میکرد 😂
من نمیتوانستم بخندم وفقط لبخند میزدم 🙂محمد که حالم را دید گفت:زینب 🤨
گفتم:جان زینب ☺️
گفت:میخوای ببرمت بیمارستان؟ 🤔
گفتم:نه بابا ولش کن، یه سردرد سادست ☺️
گفت:پس میریم یه جای دیگه که حالت خوب بشه 😉
نمیدانستم!منظورش چیست؟!
گفت:پیاده نمیشی؟
پیاده شدیم 🚙
رفتیم تابه خانه ای دوطبقه رسیدیم 🏡
محمد کلید انداخت و در را باز کرد 🚪
گفتم:کلید خونه مردمو از کجا آوردی 😳
خندید و گفت:خونه خودته عروس خانم...😂
رفتیم داخل.....
نویسنده ✍🏻: #کنیز_الزهرا
بسماللهالرحمنالرحیم
تقدیمبهساحتمقدسحضرتزینب(س)
#رمانزیبایعطرخدا
#قسمت_هشتم
...... رفتیم داخل 🚶🏻♀🚶🏻♀🚶🏻♂
بر اندازی به دور خانه کردم 👀
قشنگ بود 🙂
به محمد گفتم:نمیگی خونه مال کیه؟ 🤔
گفت:فکر نمیکردم عروسی باشی که تا سرچ کنه اینقدر طول بکشه، اگه میدونستم قبولت نمیکردم 😂
لبخند زدم 🙂
زهرا گفت:زینب جون مبارکه،چه خونه قشنگی☺️
گفتم:خونه من 😳واقعا این قراره خونه من باشه 😳محمد 😳مگه میخوام چکار کنم خونه به این بزرگی 😳
خندیدند 😂
ولی من جدی گفتم 😐
٢٢٠متر خانه برای ٢نفر😳
محمد گفت:چیه بده؟ 🤔
گفتم:نه ولی خيلی بزرگه ها😳
گفت:اشکال نداره ☺️ واسه عروس من به اندازه هست ☺️
خندیدیم 😂
دوباره سوار ماشین شدیم 🚙
بعد از کلی گردش زهرا را رساندیم ساعت ۵ بعد ازظهر بود 🕔
محمد من را رساند وخودش هم به خانه رفت 🏡
روال گردش ادامه داشت😇
چند روزی گذشته بود،در پارک بودیم که تلفن من زنگ زد 📲
جواب دادم، مادرمـــ❤️ــــ بود ☺️
نگران بود😨
هرچه اصرار کردم که بگوید نگفت
گفت:زینب مامان بیاین خونه کارتون دارم حتما اول خودت بیا بعد محمد و زهرا رو به بیار 😨
خیلی ترسیده بودم 😱
رسیدیم 🏠
به محمد و زهرا گفتم:من میرم اگه خبری نبود برمیگردم 😊
وارد خانه شدم ☺️
مادرم از طرف اتاق به طرف دیگری می رفت 🚶🏻♀
گفتم:چی شده مامان؟ 🤔
گفت:بابای زهرا!...
ترسیدم 😨
گفتم:بابای زهرا چی؟! 😱
گفت:بنده خدا از خونه اومده بیرون اومده از خیابون رد بشه تصادف کرده 😭
دست به دیوار گرفتم😱
افتادم 😭
نمیدانستم که چطور به زهرا بگویم 😭
وقتی به دم در رسیدم،دوباره دست به در گرفتم درافتادم😪
محمد وزهرا پیاده شدند وطرفم آمدند 😨
نگران بودند 😢😰
کمکم کردند تا سوار ماشین شدم 🚙
قرار شد حرکت کنیم تا من بگویم😭
زهرا خیلی ترسیده بود😱
گفتم:بابای زهرای بیمارستانه 🏥
زهرا را نگاه کردم 👀
از حال رفته بود 😩
به محمد گفتم:وایسا 😧
پیاده شدم و روی صندلی عقب کنار زهرا نشستم 😥
آب به صورتش پاشیدم 💦
بیدار شد ویادش آمد 😭
دوباره شروع کرد به گریه کردن 😭
قرار شد زهرا را به بیمارستان ببریم🚙🏥
بهسختی زهرا را تا اتاق پدرش بردم 😪
محمد خیلی عذر خواهی کردکه نمیتواند کمکم کند 😓
لبخند زدم ☺️
به اتاق پدر زهرا رسیدیم 😐
خسته شده بودم 😪
زهرا وقتی پدرش رادید دوباره از حال رفت 😱
نویسنده ✍🏻: #کنیز_الزهرا
بسماللهالرحمنالرحیم
تقدیمبهساحتمقدسحضرتزینب(س)
#رمانزیبایعطرخدا
#قسمت_نهم
...حال رفت 😱
من هم همانجا وسط بیمارستان افتادم ☹️
محمد کمکم کردتا بلند شدم وروی صندلی نشستم 😢
نمیدانستم حالم چطور است 😭
فقط میدانستم خوب نیست 😞
زهرا به هوش آمده بود اما گریه میکرد 😭
زهرا را به خانه بردیم 🏠
حالش بد بود 😣
هیچ چیز نخوردیم 😭
زهرا هم نه هیچ چیز خورد ونه حرفی زد🤐
گفتند:حال پدر زهرا بهتر است اما باید سه هفته بستری باشد 🛌
زهرا قرار بود خانه ما باشد☺️
دوهفته وچهار روز گذشته بود ☺️
با زهرا ومحمد بیرون بودیم 🌳🌳
تلفن محمد زنگ زد 📲
جواب داد 🗣
سریع دوید سمت ماشین 😨
من وزهرا هم دویدیم 😨😰
سوار ماشین شد ماشین راکه روشن کرد وحرکت کرد 💭🚙
داد زدم:محمد به حضرت زهرا قسم واینستی نگی چی شده نمیبخشمت😓
ترمز زد 🙊
سوار شدیم🚙
چیزی نگفت،التماسش میکردم 😭
ولی جواب نمیداد 😭
رفتیم تا به بیمارستان رسیدیم😨
واااااااااای 😱
بابای زهرا 😳😱😭
دوید 😨
تا پیاده شدیم محمد وارد بیمارستان شده بود 😢
ما که رسیدیم نگذاشتند وارد بخش شویم 😭
با اینکه محمد سریع تر از ما رفته بود اما کار از کار گذشته بود 😨
وقتی محمد آمد این پا وآن پا میکرد😔
تا گفت:زهرا خانم تسلیت میگم 😭
افتادم 😨
زهرا کمی طول کشید تا متوجه ماجرا شد 😭
زهرا افتاد توی بغلم 😭
زهرای من!
چرا زهرای من؟!
نمیتوانستم باور کنم 😭
زهرای من؟! 😞
پرستار ها زهرا را بردند 🛏
محمد کمکم کرد که بلند شوم 😭
پاهایم توان نداشت 😨
چند بار روی زانو هایم افتادم تابه صندلی رسیدم 😭😭😭😭
دلم میخواست پیش دخترم باشم،پیش زهرا 😓
محمد کمکم کرد تا به اتاق زهرا رسیدم 😞
وقتی که به بالای سر زهرا زهرا رسیدم، نمیتوانستم تحمل کنم 😭
به دست زهرا سرم وصل شده بود 😭
دستش را گرفتم 😞
یخ بود 😢
سرم را روی دستش گذاشتم 😭
خواب رفتم 😴
کابوس میدیدم 😰
از خواب پریدم 😭
محمد تا من رادید که ترسیدم به سمتم آمد 😩
گفت:چیزی نشده عزیزم کابوس دیدی 😊
زهرا هنوز بیهوش بود ☹️
همینطوربالای سرش نشسته بودم ونگاهش میکردم.......
نویسنده ✍🏻: #کنیز_الزهرا
سلام و رحمت ♥️🌱
سه قسمت از رمان تقدیم نگاهتون ☺️🌼🌱
مارو حلال کنید 🥲
اگه از رمان لذت بردید برا حال دل نویسنده هم دعا کنید 🥲♥️
میشه یکم از حال و هواتون وقت خوندن رمان برامون بگید🥲؟
مارو یاری کنید ↡'🌻
@Habibe_heidar213