eitaa logo
کلید‌بهشت🇵🇸』
1.1هزار دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
4.7هزار ویدیو
329 فایل
⊰به‌نام‌خدابه‌یادخدابرای‌خدا⊱ ❥کانالی‌پرازحس‌و‌حال‌معنوی⸙ ارتباط با مدیرکانال✉ @SadatKhanooom7 ⇠کپی‌مطالب‌کانال،فقط‌باذکرصلوات‌برای‌‌ظهورمولا(عج)💗 آوا {حرفامون}:@AVA_M313 تولدمون: ۱۳۹۹/۲/۵
مشاهده در ایتا
دانلود
اگر تمام کودکان غزه را هم بکُشند ... باز هم مادری کودکش را در سبدی خواهد گذاشت و خدا او را بزرگ میکند آنقدر بزرگ که کاخ فرعونیان را فرو بریزد... @kelidebeheshte
حاج‌قاسم میگفت: حتی‌اگہ‌یـه‌درصداحتمـال‌بِـدی‌ڪہ یـه‌نفر یه‌روزی‌برگـرده‌وتوبہ‌کنـه ..‌. حـق‌نداری‌راجبش‌قضاوت‌ڪنۍ ! قضاوت‌فقط‌ڪار‌خداست! فلذا‌حواسمـون‌باشہ✋🏻🍃 @kelidebeheshte
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چه‌بگویم‌من‌از‌وصف‌تو که‌خدا‌برای‌توخانه‌خراب‌کرد.. ✨💛 💚🌿@kelidebeheshte ๑๑๑๑๑๑๑๑๑๑
سؤالی در ذهنم جریانی خونین دارد، آیا یاسین همان یاحسین نیست که سرش را بریده‌اند؟ :)) 🥲🤌🏻 💚🌿@kelidebeheshte ๑๑๑๑๑๑๑๑๑๑
💎به وقت رمـ💖ـان💎
بسم الله...
بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم تقدیم‌به‌ساحت‌مقدس‌حضرت‌زینب(س) ... سرم درد میکرد 🤕 ساعت ۴تا ساعت ٨ خوابیدم 😴 بهتر شده بودم ولی هنوز سرم درد میکرد 🤕 باید ساعت ۱٠ محمد دنبالمان می آمد صبحانه خوردم وآماده شدم 😕 چادرم را سرم کردم محمد زنگ زد 📲 جواب دادم و گفتم:اومدم عزیزم ☺️ از مامانم خدا حافظی کردم ورفتم👋🏻 سوار ماشین که شدم بعد از احوال پرسی محمد گفت:زینب خوبی؟ 😐 گفتم:چیزی نیست خوبم☺️ گفت:تا نگی چی شده نمیرم 😃 گفتم:اذیت نکن محمد زهرا منتظره ☺️ گفت:اگه نگران زهرایی بگو چی شده 😜 گفتم:برو میگم😊 حرکت کردیم 💭 🚙 گفتم:دیشب نتونستم بخوابم😪 حالم بد بود ونمیتونستم بیشتر برایش توضیح بدهم 🤤 به زور گفتم:سرم درد میکنه 🤕 دست روی پیشونیم گذاشت،گفت:اوه اوه اوه 😂 مردنی شدی 😂 نمیتونستم بخندم 😢 لبخند زورکی زدم 🙂 گفت:عروس خانم دلت میخواد دویاره بری تو شیشه 😂 گفتم:محمد ترو خدا اذیت نکن 😭 دوباره دست گذاشت روی پیشونیم گفت:قندت افتاده 😕 نگهداشت ورفت داخل مغازه وبرایم آبمیوه خرید 🥤 نگران بود 😨 گفتم:چیز مهمی نیست 😊بریم زهرا منتظره ☺️ گفت:تو اینقدری که حواست به زهرا هست، اگه حواست به خودت بود الان حالت این نبود 😒 گفتم:زهرا مادر نداره که مواظبش باشه،من که یه شوهر دارم مواظبم باشه 😜 از تعبیرم خندید 😂 رسیدیم 🏠 میخواستم پیاده شوم 🚙 محمد گفت:نه من خودم میرم ☺️ پیاده شد وزنگ در را زد 🔔 زهرا در را باز کرد 🚪 از داخل ماشین دست برایش تکان دادم 👋🏻 زهرا سرحال شده بود ومن سردرد بودم 🤕 حال من راکه دید سریع سوار ماشین شد 🚙 گفت:زینب جون خوبی؟😟 گفتم:آره عزیزم چیزی نیست ☺️ کمی آرام تر شد ولی می‌دانست که حالم خوب نیست 😞 حرکت کردیم 💭 🚙 محمد رانندگی می‌کرد ولی هم زمان شوخی هم می‌کرد 😂 من نمی‌توانستم بخندم وفقط لبخند میزدم 🙂محمد که حالم را دید گفت:زینب 🤨 گفتم:جان زینب ☺️ گفت:میخوای ببرمت بیمارستان؟ 🤔 گفتم:نه بابا ولش کن، یه سردرد سادست ☺️ گفت:پس میریم یه جای دیگه که حالت خوب بشه 😉 نمیدانستم!منظورش چیست؟! گفت:پیاده نمیشی؟ پیاده شدیم 🚙 رفتیم تابه خانه ای دوطبقه رسیدیم 🏡 محمد کلید انداخت و در را باز کرد 🚪 گفتم:کلید خونه مردمو از کجا آوردی 😳 خندید و گفت:خونه خودته عروس خانم...😂 رفتیم داخل..... نویسنده ✍🏻:
بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم تقدیم‌به‌ساحت‌مقدس‌حضرت‌زینب(س) ...... رفتیم داخل 🚶🏻‍♀🚶🏻‍♀🚶🏻‍♂ بر اندازی به دور خانه کردم 👀 قشنگ بود 🙂 به محمد گفتم:نمیگی خونه مال کیه؟ 🤔 گفت:فکر نمی‌کردم عروسی باشی که تا سرچ کنه اینقدر طول بکشه، اگه میدونستم قبولت نمیکردم 😂 لبخند زدم 🙂 زهرا گفت:زینب جون مبارکه،چه خونه قشنگی☺️ گفتم:خونه من 😳واقعا این قراره خونه من باشه 😳محمد 😳مگه میخوام چکار کنم خونه به این بزرگی 😳 خندیدند 😂 ولی من جدی گفتم 😐 ٢٢٠متر خانه برای ٢نفر😳 محمد گفت:چیه بده؟ 🤔 گفتم:نه ولی خيلی بزرگه ها😳 گفت:اشکال نداره ☺️ واسه عروس من به اندازه هست ☺️ خندیدیم 😂 دوباره سوار ماشین شدیم 🚙 بعد از کلی گردش زهرا را رساندیم ساعت ۵ بعد ازظهر بود 🕔 محمد من را رساند وخودش هم به خانه رفت 🏡 روال گردش ادامه داشت😇 چند روزی گذشته بود،در پارک بودیم که تلفن من زنگ زد 📲 جواب دادم، مادرمـــ❤️ــــ بود ☺️ نگران بود😨 هرچه اصرار کردم که بگوید نگفت گفت:زینب مامان بیاین خونه کارتون دارم حتما اول خودت بیا بعد محمد و زهرا رو به بیار 😨 خیلی ترسیده بودم 😱 رسیدیم 🏠 به محمد و زهرا گفتم:من میرم اگه خبری نبود برمیگردم 😊 وارد خانه شدم ☺️ مادرم از طرف اتاق به طرف دیگری می رفت 🚶🏻‍♀ گفتم:چی شده مامان؟ 🤔 گفت:بابای زهرا!... ترسیدم 😨 گفتم:بابای زهرا چی؟! 😱 گفت:بنده خدا از خونه اومده بیرون اومده از خیابون رد بشه تصادف کرده 😭 دست به دیوار گرفتم😱 افتادم 😭 نمی‌دانستم که چطور به زهرا بگویم 😭 وقتی به دم در رسیدم،دوباره دست به در گرفتم درافتادم😪 محمد وزهرا پیاده شدند وطرفم آمدند 😨 نگران بودند 😢😰 کمکم کردند تا سوار ماشین شدم 🚙 قرار شد حرکت کنیم تا من بگویم😭 زهرا خیلی ترسیده بود😱 گفتم:بابای زهرای بیمارستانه 🏥 زهرا را نگاه کردم 👀 از حال رفته بود 😩 به محمد گفتم:وایسا 😧 پیاده شدم و روی صندلی عقب کنار زهرا نشستم 😥 آب به صورتش پاشیدم 💦 بیدار شد ویادش آمد 😭 دوباره شروع کرد به گریه کردن 😭 قرار شد زهرا را به بیمارستان ببریم🚙🏥 به‌سختی زهرا را تا اتاق پدرش بردم 😪 محمد خیلی عذر خواهی کردکه نمی‌تواند کمکم کند 😓 لبخند زدم ☺️ به اتاق پدر زهرا رسیدیم 😐 خسته شده بودم 😪 زهرا وقتی پدرش رادید دوباره از حال رفت 😱 نویسنده ✍🏻:
بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم تقدیم‌به‌ساحت‌مقدس‌حضرت‌زینب(س) ...حال رفت 😱 من هم همانجا وسط بیمارستان افتادم ☹️ محمد کمکم کردتا بلند شدم وروی صندلی نشستم 😢 نمی‌دانستم حالم چطور است 😭 فقط می‌دانستم خوب نیست 😞 زهرا به هوش آمده بود اما گریه میکرد 😭 زهرا را به خانه بردیم 🏠 حالش بد بود 😣 هیچ چیز نخوردیم 😭 زهرا هم نه هیچ چیز خورد ونه حرفی زد🤐 گفتند:حال پدر زهرا بهتر است اما باید سه هفته بستری باشد 🛌 زهرا قرار بود خانه ما باشد☺️ دوهفته وچهار روز گذشته بود ☺️ با زهرا ومحمد بیرون بودیم 🌳🌳 تلفن محمد زنگ زد 📲 جواب داد 🗣 سریع دوید سمت ماشین 😨 من وزهرا هم دویدیم 😨😰 سوار ماشین شد ماشین راکه روشن کرد وحرکت کرد 💭🚙 داد زدم:محمد به حضرت زهرا قسم واینستی نگی چی شده نمیبخشمت😓 ترمز زد 🙊 سوار شدیم🚙 چیزی نگفت،التماسش میکردم 😭 ولی جواب نمی‌داد 😭 رفتیم تا به بیمارستان رسیدیم😨 واااااااااای 😱 بابای زهرا 😳😱😭 دوید 😨 تا پیاده شدیم محمد وارد بیمارستان شده بود 😢 ما که رسیدیم نگذاشتند وارد بخش شویم 😭 با اینکه محمد سریع تر از ما رفته بود اما کار از کار گذشته بود 😨 وقتی محمد آمد این پا وآن پا میکرد😔 تا گفت:زهرا خانم تسلیت میگم 😭 افتادم 😨 زهرا کمی طول کشید تا متوجه ماجرا شد 😭 زهرا افتاد توی بغلم 😭 زهرای من! چرا زهرای من؟! نمی‌توانستم باور کنم 😭 زهرای من؟! 😞 پرستار ها زهرا را بردند 🛏 محمد کمکم کرد که بلند شوم 😭 پاهایم توان نداشت 😨 چند بار روی زانو هایم افتادم تابه صندلی رسیدم 😭😭😭😭 دلم میخواست پیش دخترم باشم،پیش زهرا 😓 محمد کمکم کرد تا به اتاق زهرا رسیدم 😞 وقتی که به بالای سر زهرا زهرا رسیدم، نمی‌توانستم تحمل کنم 😭 به دست زهرا سرم وصل شده بود 😭 دستش را گرفتم 😞 یخ بود 😢 سرم را روی دستش گذاشتم 😭 خواب رفتم 😴 کابوس میدیدم 😰 از خواب پریدم 😭 محمد تا من رادید که ترسیدم به سمتم آمد 😩 گفت:چیزی نشده عزیزم کابوس دیدی 😊 زهرا هنوز بیهوش بود ☹️ همینطوربالای سرش نشسته بودم ونگاهش میکردم....... نویسنده ✍🏻:
سلام و رحمت ♥️🌱 سه قسمت از رمان تقدیم نگاهتون ☺️🌼🌱 مارو حلال کنید 🥲 اگه از رمان لذت بردید برا حال دل نویسنده هم دعا کنید 🥲♥️ میشه یکم از حال و هواتون وقت خوندن رمان برامون بگید🥲؟ مارو یاری کنید ↡'🌻 @Habibe_heidar213