🌺داستان《دخترک تنها》 🌺
#قسمت_صد_بیست_و_چهارم
و بی هیچ حرفی وارد اتاق شد. آقا بزرگ رو به امیرپارسا با صدایی آهسته گفت:
آرام بیرونه؟
امیرپارسا سری به نشانه مثبت تکان داد!آقا بزرگ کارت را به طرف امیرپارسا گرفتو گفت:
هرچی خواست براش بخر.
امیرپارسا تک خنده ای کرد و گفت:
پول دارم همرام.میخرم براش!
- بگیر امیر!
- دارم اقا بزرگ همرام. شما نگران نباش
- بگیر اینو بد اخلاقیم باهاش نکن
- آقا بزرگ..من کی با دختر عمو هام بد اخلاقی کردم که این دومیش باشه
- آفرین. کارتم بگیر
- میگم دارم همرام
- میدونم مرد شدی غیرتت اجازه نمیده. اما الان اون دختر مال ماس و توام باید وقتی باهاش میری بیرون پولو از باباش بگیری. میخواستم بدم به خودش ولی قبول نکرد. میدم به تو پس بگیرش
امیرپارسا دست برد و کارت را گرفت. به طرف خانم بزرگ برگشت. دست برد لپش را کشید و گفت:
حال مادرجون خودم چطوریه؟؟
و لبخندی زد.آرام به طرف در اتاق رفتو وقتی این صحنه را دید ناخوداگاه لبخندی روی لبش آمد. خانم بزرگ لبخندی زد و گفت:
برو پسر. برو دخترمو علاف نکن.منتظره!
با این حرف آرام لبخندش بیشتر شد. امیرپارسا به عقب برگشتو با دیدن آرام گفت:
خب پس ما بریم ببینیم این خانوم چی میخواد بخره!
آقا بزرگ و خانم بزرگ با آنها خداحافظی کردند. امیرپارسا به طرف در رفتو از کنار آرام گذشت. آرام هم پس از خداحافظی مجدد به طرف امیرپارسا رفت. هردو کفش هایشان را پوشیدند و از پله ها پایین رفتند! امیرپارسا همانطور که جلوتر میرفت گفت:
چی میخوای بخری؟
- کتاب تست! ببخشید مزاحم توام شدم
امیرپارسا خندید. دستی به پشت گردنش کشید و گفت:
نه بابا. اشکال نداره. وظیفه بود
و تک خنده ای کرد. آرام بی توجه به او در ساختمان را باز کردو خارج شد. روبه رویش یک ماشین شاسی بلند را دید که امیرپارسا گفت:
سوار شو!
****
گردنش را تکان داد. زیادی به کامپیوتر نگاه کرده بود. گردنش درد میکرد. دست برد کمی گردنش را مالید و به ساعتش نگاه کرد. ساعت دوازده بود!
به پشت صندلی تکیه داد و چشمانش را روی هم گذاشت که همان موقع مهدی سر رسید و دو ضربه به میزش زد و گفت:
تو الکی حقوق میگیری؟؟همشو میگیری میخوابی نه؟!
سامان یکی از چشمانش را باز کرد و گفت:
حرف نزن مهدی گردنم داره میشکنه.
مهدی صورتش را مچاله کرد و گفت:
غ.. کردی. از صب لم دادی اینجا پاشو ببینم!
سامان چشمانش را گرد کرد و گفت:
چرررا،..رررت،میگی؟؟؟؟
مهدی خواست با لب و لوچه کج ادای اورا دربیارد که دختری با صدایی متعجب اورا صدا کرد
آقای قربانخانی..ببخشید
مهدی در کمتر از یک صدم ثانیه چشمانش گرد شد،لبانش را گاز گرفتو به حالت عادی برگشت.خیلی سریع شد همان رییس جدی.به طرف دختربرگشتو گفت:
بله.کاری داشتین؟؟؟؟
دختر:
ببخشید.یه خانومی اومده میگه باهاتون کار داره!میگه آشناتونه
مهدی با تعجب گفت:
با من؟؟
دختر سری به نشانه مثبت تکان داد.به طرف اتاقک خودش رفت که خانمی را آنجا دید.بدون اینکه به صورتش توجه کند وارد اتاق شد و گفت:
بفرم..
ادامه دارد..............
#اهنگ_مازنی🌴
#کلیپ_مازنی🌲
#اهنگ_شمالی 🌿
#کليپ_شمالی🌳
#مازندران🌱
https://eitaa.com/joinchat/3669557902Ce98167be62
❤️کلیپ مازنی❤️