eitaa logo
کِلک صافی 🪶
31 دنبال‌کننده
14 عکس
2 ویدیو
0 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
༺ هو المحبوب...
نق می‌زنیم ولی هستیم صف نانوایی شلوغ بود، از آن شلوغی های کلافه کننده که هر بحث سیاسی داغی را هم به سکوت منتهی می‌کرد، شاطر ولی بین شانه گرفتن‌ها به واگویه‌های توییتری و ایران اینترنشنالیش ادامه می‌داد. نمی‌دونم از گرمای تنور بود یا حرف‌های صد من یه غاز شاطر، ولی مغزم برشته شده بود. دیگر فقط چشمم به سماع شاطر با چانه خمیر بود و رفت و آمد پارو. دوسه نفر مانده بود تا نوبتم بشود الحمدلله. شاطر نون‌های مغزپخت رو بیرون کشید و انداخت جلو نفری که نوبتش شده بود. همزمان به نفربعدی گفت «چندتا؟» مشتری که از لحنش معلوم بود افغان است گفت «دوتا» و کارتش رو در کارتخوان کشید. دستگاه صدایی داد که حاکی از عدم موجودی کافی بود. احتمالا بنده خدا آمادگیش را نداشت، نگاهش به صفحه نمایشگر خیره مانده، انگار یخ کرده بود. شاتر دوتا سنگک از تنور بیرون کشید و انداخت روی توری فلزی. مرد نگاهش کرد، شاتر بی صدا با صورتش گفت «باشه»، مرد آرام نون ها رو برداشت و آرامتر گفت «می‌آورم». مغز دو رو خاشخاش شده‌ام، دیگر گریپاژ هم کرد. انتظارش را از این شاطر نداشتم. نه به آن حرف‌های غربی، نه به این عمل شرقی! آخر کجای دنیا با یک مهاجر اینطور برادری میکنند!؟ جالب اینجا که وقتی از کمی دورتر به صحنه نگاه میکردی انگار همه چیز عادی بود، هیچکس تعجب نکرد، هیچکس حرفی نزد، انگار یک اتفاق کاملا معمول افتاده. بیرون که می‌آمدم با خودم گفتم «ایرانه دیگه، نباید خیلی به حرفا توجه کرد، این مردم اهل عملن» ⚜ @kelkesafi
خمیده و دست به دیوار، در تاریکی و از بین خرابه‌های سقفِ فرو ریخته به سمت شعاع نوری میرفت که از گوشه‌ای نمایان بود، تکه های شیشه و میلگردهای نوک تیز به هرجایش که میگرفت میشکافت، بیرون که آمد لباسش پاره پاره بود. در پاگردی که دیگر وجود نداشت ایستاد و با دلهره تلاش کرد به یاد بیاورد اتاق حنان کجا بوده. کسی صدایش کرد... -غاده! غاده! بیا! با شتاب از مخروبه پایین آمد و خانه فرو ریخته را دور زد. چند نفر داشتند آوارها را با عجله بر می‌داشتند. جلوتر که رفت دستش را دید که از زیر آوار نمایان بود. انگار دلش و دنیایش ناگهان باهم فرو ریخت، سرش داغ شد و پاهایش سست، صداها محو و گنگ می‌شد، همه چیز در تاریکی فرو می‌رفت، دیگر نفسش بالا نمی‌آمد تا حنان را زجه بزند... - نه غاده، الان نه، نباید کم بیاوری... سعی کرد دوباره تعادلش را به دست بیاورد. می‌ترسید نزدیک برود و با جسد عزیزش مواجه شود. انگار صد سال طول کشید تا برسد، حنان را بیرون کشیده بودند، خاکی و خون آلود. با دیدن بدن آویزان حنان روی دست باسل داشت از حال میرفت که امدادگر فریاد زد: زنده است! زنده است! نفس می‌کشد! پاهایش جان تازه گرفت. بدن خواهرزاده‌اش را از دست باسل گرفت و دوید. محکم چسبانده بودش به سینه، جلو خودش را می‌گرفت تا نگاهش نکند، نکند باز پاهایش ضعف بروند. بیمارستان شلوغ بود، بچه‌ها بیرون ساختمان بازی می‌کردند، همه یا یتیم بودند، یا داشتند یتیم می‌شدند. وارد راهرو بیمارستان شد، اینور و آنور زخمی و مجروح روی زمین و کنار دیوارها نشانده بودند. ایستاد ولی چشمانش در میان صورت‌ها می‌دوید. –دکتر! دکتر! تازه فهمید ریه‌هایش از هوا خالی شده و صدایش در نمی‌آید. نزدیک بود بیفتد که مها گرفتش: غاده این حنا... ناباورانه خاک‌های روی صورت حنان را کنار زد و چشمانش گرد شد. غاده با آخرین توانش گفت: - نفس می‌کشه! و بی‌رمق بر روی زانوهایش نشست. دکتر خودش را جمع کرد، حنان را بغل زد و به سمت انتهای راهرو دوید. چشمان غاده هم دنبالشان رفت ولی پاهایش نه. انقدر دویده بود که دهنش مزه خون میداد. نفسش که جا آمد دست روی زمین گذاشت تا بلند شود، چشمش به حلقه نامزدیش خون آلودش افتاد، حلقه‌ای که این روزها شده بود تنها تکیه‌گاهش. –کجایی جمال... دلش گرم میشد با یاد او. بلند شد تا به خرابه‌های موشکباران برگردد. خیالش بابت حنان راحت شده بود. تا سر خیابان که برسد در ذهنش همسایه‌ها و بچه‌هایشان را مرور کرد، قبل از بمباران کدام‌ها خانه بودند؟ کدام‌ها مدرسه بودند؟ کدام خانه‌ها آوار شده... خواست وارد کوچه بشود که صدای سفیر موشک آمد و قبل از اینکه بنشیند منفجر شد... سرش درد مبهمی داشت، گوشش صوت میکشید، بدنش لمس شده بود، دست روی دلش گذاشت، خون از جایی که ترکش خارج شده بود بیرون می‌زد. دست لرزانش را به دیوار گرفت و آرام نشست. نمیخواست برگردد و پشت سرش را نگاه کند. نمی‌خواست بپذیرد که حنان و مها و کل بیمارستان در حال سوختن هستند. سرش را به دیوار تکیه داد. هوا خیلی سرد بود و او بی رمق و مستاصل. کاش جمال اینجا بود... با این تصور غم و لبخند هردو باهم سراغش آمد. وقتی قطره اشک روی گونه‌اش لغزید و پایین رفت، لبخندش محو شده بود، مانند نگاهش... ⚜️ @kelkesafi
. شیخ دستی به ریشش کشید و با تعجب گفت «یعنی نمی‌آیی!؟» مرد محکم گفت «نه!» شیخ رفت، مرد شکست... برای بار هزارم به خودش نهیب زد «با کی لج میکنی؟؟» ولی باز هم پای رفتن نداشت... ⚜️ @kelkesafi
کِلک صافی 🪶
نق می‌زنیم ولی هستیم صف نانوایی شلوغ بود، از آن شلوغی های کلافه کننده که هر بحث سیاسی داغی را هم به
نشسته بودم تا داروهام آماده بشه، خانم مسنی رفت سمت صندوق برای پرداخت. صندوق‌دار گفت «۲۰۰ تومن میشه» زن مسن تعللی کرد و گفت «پولم کافی نیست، فقط دارو های ضروری رو بدید» صندوق‌دار نگاهی به فاکتور کرد و جواب داد «فقط دو قلم دارو دارید، هردوتا رو هم دکتر نوشته» زن مسن گفت «عیب نداره بعدا میام می‌گیرم ازتون» خانم جوانی که پشت سرش منتظر پرداخت وجه بود آرام اشاره‌ای به صندوق دار کرد که یعنی «بقیه‌اش رو من می‌دهم» صندوقدار داروها رو به خانم مسن داد و گفت «ببر مادرجان مشکلی نداره» زن تشکری کرد و داروهایش را گرفت و رفت. صندوق‌دار داروهای خانم جوان رو حساب کرد، کارت رو از دستش گرفت و دوبار کشید. زن جوان داروهایش را برداشت و در حالی که به فاکتورها نگاه می‌کرد به سمت در رفت. ناگهان ایستاد و با دقت بیشتری مبلغ رو بررسی کرد. برگشت و به صندوق دار گفت «آقا درست حساب کردید؟ این فقط ۵۰ تومنه!» صندوق‌دار آرام اشاره‌ای کرد که یعنی «بقیشه‌اش رو من می‌دهم» ⚜️ @kelkesafi
. معرفی شده بود برای عکاسی و تهیه گزارش. اولین بارش نبود، ولی مگر باید اولین بارت باشد تا دست و دلت بلرزد و همزمان قند توی دلت آب بشود؟ تا در آن ترافیک خودش را برساند و زیر بمش را بازرسی کنند جلسه شروع شده بود. وارد که شد، برای لحظاتی، مبهوت چهره حضرت آقا شد، در میان حلقه یاران و سرداران، همان‌هایی که سربلند کرده بودند یک کشور را. الحق و الانصاف عجب قاب زیبایی بود، بهشت شاید همینگونه باشد «يُسْقَوْنَ مِنْ رَحِيقٍ مَخْتُومٍ» بعد یادش آمد که باید عکس هم بگیرد. ولی مگر می‌شد آنچه با تمام وجودش می‌دید را طوری عکاسی کند که بقیه هم ببینند!؟ امکان نداشت! «قالَ یا لَیْتَ قَوْمِی یَعْلَمُونَ» جلسه تمام شد، آقا خداحافظی کردند و رفتند. انگار تازه متوجه حضار شد. تند و تند عکس می‌گرفت قبل از آنکه جلسه را ترک کنند. یکی نزدیک آمد و گفت «خسته نباشی جوون» دست پاچه شد «ممنون، لطف دارید» احساس کوچکی می‌کرد پیش سردار. چهره مرد ولی خندان بود. دست روی شانه‌اش گذاشت. آرام و گرم گفت «کم‌کاری ماها رو شما جوونا جبران کنید برای آقا» خبرنگار انتظار هر سخنی داشت جز این. ذهنش یاری نمی‌کرد برای پاسخ، ولی چشمانش هم جرات بریدن نگاه از چشمان سردار نداشتند. تمام هیمنه اسرائیل را در هم شکسته بود این مرد، ولی غم صدایش... ⚜️ @kelkesafi
سلمان نیشابوری کاروان ایستاد. شترها را نشاندند. پیرمرد نگاهی به قافله انداخت و ناگاه دلش فرو ریخت. خودش بود، در میان فوج نگهبانان خلیفه. بساط سلمانیش را جمع کرد و به سمت کاروان رفت. ماموران مانعش شدند، - کیستی؟ چه میخواهی؟ - پیشه‌ام سلمانیست، در کاروان شما کسی اصلاح نمی‌خواهد؟ خواستند دورش کنند که گفت «بگذارید موهای مرا اصلاح کند» مشتاق و واله پیش رفت، جواب سلام داد، اجازه خواست و بساطش را پهن کرد، قیچی، تیغ، فسان... کار را که شروع کرد گفت «پیر شده‌ام، ولی لرزش دستم از شوق است نه کهولت» و در دلش گفت «کاش در آخر تمنایی کنم به تبرک» حضرت به بساط نگاهی کرد و فسان را برداشت «بگیر» پیرمرد نگاهی به دست آقا کرد، عرق سرد شرم بر جبینش نشست، سنگ در دست امام طلا شده بود. با صدای لرزان نالید «شرمم باد اگر در پایان عمر از چون شمایی طلب دنیا کنم» در دلش بر حال خود گریست «مرا رخت عافیت و سعادت دیدار عنایت کنید به هنگام رفتن»... ... لحظات پایانی عمرش بود. گرداگردش نشسته بودند و مویه می‌کردند. سکرات موت سراغش آمده بود و ملک موکل را به چشم می‌دید که برای قبض روحش آمده. خاطره دیدار چون برقی از ذهنش عبور کرد «ادرکنی یابن رسول الله» به ناگاه همه چیز تغییر کرد. موکل عقب نشست. اطرافیان محو شدند. فوج ملائله بود که بر بالینش فرود می‌آمدند، سلام می‌کردند و بشارتش می‌دادند به میهمانی گرانقدر. و آنگاه صدای محبوبش را شنید، «لبیک، لبیک،‌ لبیک» ⚜️ @kelkesafi
. مرد با همه کلافگیش وارد خانه شد، زن با همه کلافگیش به استقبال رفت، کلاف‌ها در هم پیچید، زندگی گره خورد... ... مرد کلافگیش را پشت در گذاشت، زن کلافگیش را در استکانی چای حل کرد، نگاه‌ها در هم تنید، ریسمانی بافته شد محکم تر از هر کلاف! ⚜️ @kelkesafi
. تعلّق برای افطار دعوت بودیم منزل یکی از اقوام خانم. آدم محترمی بود و به رویمان نمی‌آورد که با ریش و عمامه مشکل دارد، ولی حرف هم در دلش نمی‌ماند. می‌گفت این کشور جای زندگی نیست، اقتصاد خراب است، فرهنگ خراب است، دانشگاه خراب است، مردم فقیرند، باید بروی تا رشد کنی وگرنه بمانی سوخته‌ای. سر می‌چرخاندم میان جمع تا مگر هم صحبتی پیدا کنم و به بهانه با صاحبخانه وارد بحث نشوم. پسرش آمد نشست کنارم. احوالپرسی کردیم. پرسیدم چه خبر؟ کجا مشغولید؟ برایم توضیح داد که با چندتا از هم‌دانشگاهی‌هایش شرکتی زده‌اند و شیرهای تحت‌فشار صنعتی تولید می‌کنند با یک پنجم قیمت خارجی، ولی همان کیفیت. الان هم در همین آغاز کار چند شرکت بزرگ مشتریشان هستند و حتی توانسته‌اند مشتری خارجی هم جذب کنند. اشتیاقش به کار و تولید چنان با غرولندهای پدرش بیگانه بود، کو ندارد نشانی از او. گرم صحبت شدیم و نفهمیدم کی وقت رفتن شد. در بازگشت پدرخانم دلجویی می‌کرد که حرف‌های باجناقمان را به دل نگیر، هرچه با او بحث کردیم نشد، بنده خدا اینگونه است دیگر. پرسیدم پسرش خیلی به پدر نبرده انگار، وطن دوست و پرتلاش و موفق! گفت الانش را نبین، یک زمانی برای همین پسر عمامه می‌پیچید به امید روزی که طلبگیش را ببیند. گفتم پس چه شد که اینگونه احوالش برگشته؟ جوابش سرد بود، «پُستی می‌خواست، ندادندش» ⚜️ @kelkesafi
‌ دیدی بعضی وقتا یه حرفایی تو دلت باد کرده که نمیتونی به هیچکس بگیش؟ مخصوصاً به اونی که باید بشنوتش! طرفت انقدر از حال و هوای دلت دوره که هرچی بگی بدتر میشه که بهتر نمیشه. یا اصلا گوش شنوایی نیست، هرچی بگی انگار به سنگ گفتی، یعنی فقط اعصاب خودتو داغونتر کردی! سوهان رو از دست طرف گرفتی و داری می‌کشی به روحت. اینجور مواقع جُل و پلاس دلمو جمع می‌کنم میرم پشت دیوار خونه عمه خانم بساط دست فروشی پهن می‌کنم، درست زیر همون پنجره‌ای که همیشه بازه. «بدو بدو غم دارم، غصه دارم، یه دل شکسته دارم...» صدای عمه خانم از پنجره میاد که «به به، یاد ما کردی مشتی، خوش اومدی، خوش اومدی!» بعدم میاد کنار بساطم و دونه دونه دل‌واگویه‌های درب و داغون پخش و پلا شده رو ور می‌داره، نگاهی بهشون میندازه و می‌گه «این چند؟ این یکی چند؟ اون شکسته‌هه چند؟ اونی که سیاه شده چند؟» آخر سر هم همشو برمی‌داره، حتی اون سیاهه. منم هربار گرون حساب می‌کنم، ولی به روم نمیاره و تازه خودش یه چیزی هم می‌ذاره رو قیمت. بعدم میگه «پاشو، بیا بریم داخل، دم در خوبیت نداره» وقت خداحافظی، عمه خانم دست می‌کنه تو صندوقچه قدیمی و یه سیر دل خوش می‌ریزه تو جیبم و با لبخندی که همه وجود آدم رو لبریز می‌کنه از شعف میگه «اینم ببر برای توی راهت» سبک‌بار برمی‌گردم... ⚜️ @kelkesafi
‌ مرگ اگر مرد است گو نزد من آی تا در آغوشش بگیرم تنگ تنگ من از او جانی ستانم جاودان او ز من دلقی ستاند رنگ رنگ - مولوی - ⚜️ @kelkesafi
. اینبار خوب عمل کردیم، خیلی خوب، اینبار درست انتخاب کردیم، آن هم چه انتخابی! کسی را تاج سرمان کردیم که تاج شهادت بر سر داشت. کسی را به ریاست پسندیدیم که خدایش به رئیسی پسندیده بود. اینبار خدایی عمل کردیم! اینبار ما به یک شهید رای داده بودیم! هرچند، خدایمان برنامه‌ای دیگر داشت... ۞مَا نَنْسَخْ مِنْ آيَةٍ أَوْ نُنْسِهَا نَأْتِ بِخَيْرٍ مِنْهَا أَوْ مِثْلِهَا ۗ أَلَمْ تَعْلَمْ أَنَّ اللَّهَ عَلَىٰ كُلِّ شَيْءٍ قَدِيرٌ۞ ⚜️ @kelkesafi
ناگزیر از سفرم، بی سر و سامان چون "باد" به "گرفتارِ رهایی" نتوان گفت آزاد! کوچ تا چند؟! مگر میشود از خویش گریخت؟! "بال"، تنها غمِ غربت به پرستوها داد.. -فاضل نظری ⚜️ @kelkesafi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. دلم میخواهد داد بزنم! فریاد بکشم! باربط و بی‌ربط به هم ببافم و خودم را خالی کنم! آخر قربان عبای خاک‌آلود و عمامه مشکی (و احتمالا که نه، حتما خونی‌)ات بروم، چه‌ات بود که شب تا صبح بیدارمان نگه داشتی و برای خبری خون به جگرمان کردی و آخرسر هم عیدمان را عزا کردی؟! هان؟؟ کجا بودی که ملتی را تا خود صبح در این زیارتگاه و آن امام‌زاده، یک لنگه پا و دست به دعا، نگران خودت کردی تا با هزار بدبختی و راز و نیاز پشت کوه قاف پیدایت کنند، آن هم با این سر و وضع؟!! یعنی آنجا که بودی، یک نفر نبود بگوید آقا هوا مساعد نیست؟! یک نفر نبود بگوید این دوندگی‌ها را بگذارید برای وقتی بهتر؟! یک نفر نبود بگوید نکن برادر من، مگر چندتا رئیسی داریم که برداریم دوره بچرخانیم در کوه و کمر و اگر زبانم لال گم شد یکی دیگر را به جایش بگذاریم؟! یک عاقلی پیدا نشد بگوید باشد، می‌روی برو، ولی حداقل با این قراضه‌ی چهل ساله نزن به راه!! لندکروزی، هواپیمایی، جت شخصی‌ای چیزی... اصلا اگر هم کسی اینها را می‌گفت مگر گوش می‌دادی؟؟ نمی‌دادی که! به ولله نمی‌دادی! من تورا می‌شناسم، هروقت پای خدمت وسط باشد هرجا کار مردم مطرح باشد یک دنده و سرسخت می‌شوی! مثل مطهری، مثل رجایی، بهشتی، باهنر، باکری، مثل همه‌ی هم‌پالگی‌هایت... حالا سید، قربان قد و بالایت، قربان جدت، حالا که داغ بر دل همه ما گذاشتی آرام گرفتی؟ دلت خنک شد؟ الان دیگر شب آسوده سر بر بالین می‌گذاری؟ البته اگر شبی برایمان باقی گذاشته باشی... خدا خیرت بدهد که هم پیر خودت را در آوردی هم مارا! استغفرالله ربی و اتوب الیه! باشد آقا سید، اگر اینگونه آسوده می شوی باشد، ما که داغ حاج قاسم بر دل گرفتیم، ما که حتی داغ زائرینش را هم پذیرفتیم، این هم رویش! گلی به گوشه جمالت، این یکی را هم محض خاطر شما می‌پذیریم، اصلا اگر نپذیریم چه کنیم؟! به قول همسفرِ هم‌لباسِ شهیدت «یالان دونیا»... فقط جان جدت سید، تورا به چادر خاکی مادرت، بگو پشت آن مه غلیظ، بالای آن کوه، چه سر و سری با خدای خود داشتی که فرشته‌ها تا صبح هیچکس را راه ندادند؟ ⚜️ @kelkesafi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
منطق ما منطق قرآن است، ۞مَا نَنْسَخْ مِنْ آيَةٍ أَوْ نُنْسِهَا نَأْتِ بِخَيْرٍ مِنْهَا أَوْ مِثْلِهَا ۗ أَلَمْ تَعْلَمْ أَنَّ اللَّهَ عَلَىٰ كُلِّ شَيْءٍ قَدِيرٌ۞ حرکت ادامه دارد... ⚜️ @kelkesafi
تاریخ: شنبه، ۴ خرداد ۱۴۰۳ مکان: کافه پاتوق روشنفکران (همون کافه دم خونه خودمون!) امروز رفتم کافه پاتوق. تا نشستم، بحث داغ شد. موضوع: فاصله سیاست و اجتماع. یکی میگفت: "سیاستمدارا تو برج عاجشون نشستن، ما رو نمیبینن!" یکی دیگه میگفت: "مردم هم که انگار نه انگار، همه چیو به مسخره گرفتن!" منم که گوش میدادم، یه جرعه قهوه نوشیدم و گفتم: "بابا بیخیال! سیاستمدارا که همشون عین همن، فقط بلدن حرف بزنن! مردم هم که فقط بلدن غر بزنن!" یهو همه برگشتن یجوری نگام کردن انگار کفر گفته باشم! یکیِ اولی گفت: "نه بابا! تو هم که خیلی ناامیدی!" یکی دیگه‌ی دومی گفت: "پس تکلیف ما چیه؟" منم شونه هامو بالا انداختم و گفتم: "والا نمیدونم! فقط میدونم که این فاصله رو با غر زدن و ناامیدی نمیشه پر کرد. باید یه کاری کرد!" حالا اینکه چه کاری؟ منم که نمیدونم! فعلاً یه قهوه دیگه سفارش میدم، شاید یکم بیشتر تو حس روشنفکری فرو برم و یه ایده‌ای چیزی به ذهنم برسه! پ.ن: این روزنوشت صرفاً جهت شوخی و خنده نوشته شده و قصد توهین به هیچ فرد یا گروهی را ندارد. 😅 ⚜️ @kelkesafi
تا حالا شده به چیزایی که داری فکر کنی ولی بازم چیزای بیشتری بخوای؟ یا اینکه از چیزایی که داری لذت نبری و فقط به نداشته‌هات فکر کنی؟ اگه اینجوریه، احتمالا تو هم مثل خیلیای دیگه، گیر کردی تو گرداب ناسپاسی! ناسپاسی مثل یه سیاهچاله می‌مونه که همه دارایی روانی انسان رو فرو می‌بلعه، هر چی بیشتر توش فرو بری، بیشتر از داشته‌هات دور میشی و بیشتر احساس کمبود می‌کنی. وقتی ناسپاسی، انگار یه عینک بدبینی زدی که فقط بدی‌ها رو می‌بینی و خوبی‌ها رو نه. یادمون باشه، ناسپاسی فقط باعث میشه چیزایی که داریم رو از دست بدیم، قبل از اینکه بتونیم از داشتنشون لذت ببریم. ⚜️ @kelkesafi
شهید، در مقام فنا فی الله، از قید زمان و مکان رها گشته و در بُعد لایتناهی حیات جاودانه حضور دارد. شهید، در اوج کمال انسانی، با ایثار جان خویش، به حقیقت مطلق پیوسته و در قلب تاریخ و وجدان جمعی، زنده و جاوید گشته است. شهید، با شهادت خویش، به مقام عند ربهم یرزقون رسیده و در جوار رحمت الهی، از نعمات ابدی برخوردار شده است. بله، شهید جمهور، در مقام قرب الهی و در بُعد حیات جاودانه، از رئیس جمهور زنده‌تر است. ⚜️ @kelkesafi
شهادت، طوفانی که انقلاب را به اوج رساند! در گذرگاه تاریخ، گاهی طوفان‌هایی برمی‌خیزند که مسیر سرنوشت را دگرگون می‌کنند. شهادت، یکی از همین طوفان‌هاست. طوفانی که در آن، خون شهید، بذر آزادی و عدالت را آبیاری می‌کند و نهال انقلاب را به درختی تنومند تبدیل می‌سازد. "با شهادت او، انقلاب ما طوفانی‌تر شد" این جمله، تنها یک توصیف ساده نیست، بلکه حقیقتی عمیق را در دل خود نهفته دارد. حقیقتی که نشان می‌دهد خون شهید، نیرویی عظیم را در دل جامعه آزاد می‌کند و شور انقلابی را به اوج می‌رساند. شهید، با نثار جان خویش، پیامی جاودانه را به گوش جهانیان می‌رساند. پیامی که از ظلم و ستم بیزار است و آزادی و عدالت را فریاد می‌زند. این پیام، در قلب‌های مردم طنین‌انداز می‌شود و آن‌ها را به پا می‌خیزاند. شهادت، نه پایان، بلکه آغاز یک راه است. راهی که با خون شهید روشن شده و با اراده مردم ادامه می‌یابد. هر قطره خونی که از شهید بر زمین می‌ریزد، هزاران جوانه امید را در دل‌ها می‌کارد و به انقلاب، نیرویی تازه می‌بخشد. پس بگذار طوفان شهادت، همچنان در سرزمین ما بوزد و انقلاب ما را به سوی پیروزی نهایی هدایت کند. زیرا ما ایمان داریم که خون شهید، هرگز هدر نخواهد رفت و یاد و خاطره او، تا ابد در قلب تاریخ زنده خواهد ماند. ⚜️ @kelkesafi
هدایت شده از جنگ شناختی ترکیبی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حیف که نشناختیمت 😔 حیف و صد حیف ❗انتشار محتوا در راستای جهاد تبیین باشماست👇 https://eitaa.com/joinchat/1066729623Cf64777909c
سکوت قلم، فریاد روح چرا نمی‌نویسیم و ننوشتن چه بر سرمان می‌آورد؟ نوشتن، همچون آینه‌ای است که روح انسان را بازتاب می‌دهد. اما چرا بسیاری از ما از این آینه گریزانیم و قلم را بر کاغذ نمی‌رقصانیم؟ آیا از مواجهه با خود حقیقی‌مان می‌هراسیم؟ یا شاید در هیاهوی زندگی روزمره، صدای درونمان را گم کرده‌ایم؟ سکوت قلم، می‌تواند نشانه‌ای از سرکوب احساسات، فرار از خودشناسی و یا حتی ترس از قضاوت دیگران باشد. اما این سکوت، در درازمدت به فریادی درونی تبدیل می‌شود که آرامش روح را بر هم می‌زند. نوشتن، دریچه‌ای است به سوی رهایی. با نوشتن، می‌توانیم احساسات و افکار خود را بیان کنیم، زخم‌های کهنه را التیام بخشیم و به آرامش درونی دست یابیم. نوشتن، نه تنها به ما کمک می‌کند تا خود را بهتر بشناسیم، بلکه می‌تواند پلی باشد برای ارتباط با دیگران و ایجاد تغییرات مثبت در جهان. پس چرا نمی‌نویسیم؟ شاید زمان آن رسیده است که قلم را برداریم و به صدای درونمان گوش فرا دهیم. شاید با نوشتن، بتوانیم به خوشبختی و آرامشی که در جستجوی آن هستیم، دست یابیم. ⚜️ @kelkesafi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا