❞ جرعه ای کتاب ❝ 🌿☕
بیشتر میخندم حالم بهتر میشود. علی رضا میگوید خب بچه ها کاردتون را بکشید شروع میکنیم.🔪 برق کاردمان در
اگر ما را ببینند، دیگر کارمان ساخته است🤧. پشت سرمان یک مزرعه پر از مین است و جلویمان عراقی های مسلح .ناخودآگاه دستم به طرف کارد که رو کمرم است،می رود. احسان سریع دستم را میگیرد و فشار میدهد🤝.
سه عراقی در حال صحبت و خندیدن میآیند و از مقابلمان میگذرند. نفس راحتی میکشم علی رضا با صدای خفه میگوید:
-دارن نگهبان عوض میکنن باید صبر کنیم چند لحظه بعد دوباره سه عراقی برمی گردند و دور می شوند😕. چند لحظه دیگر بی حرکت و چسبیده به زمین میمانیم علی رضا اشاره می کنند. بعد خودش و دایی عزت تو کانال می.پرند من و احسان هم وارد کانال می شویم کانال یک متر و عمقش حدود یک متر و تیم است. علی رضا حرکت میکند. جلو می رویم به یک سه راهی میرسیم دایی عزت با صدای خفه عرض می گوید:
-چی کار کنیم از هم جدا بشیم یا با هم بریم😶؟
علی رضا سرتکان میدهد.
-صلاح نیست از هم جدا شیم با هم میریم. از سمت راست خمیده خمیده از کانال سمت راست جلو می رویم دوباره یک منور بالای سرمان روشن میشود. مینشینیم .دایی عزت میگوید ؛
-نکند بویی برده باشن؟
- یا امام حسین داره دیر میشه. پس این دژ خراب شده کجاس😑؟
دوباره راه می افتیم باید به در اصلی برسیم و شناسایی کامل انجام داده و برگردیم. رفته رفته عمق کانال کم و کمتر می شود. سرانجام به سطح زمین می رسیم مینشینیم علی رضا با دوربین نگاه میکند و بعد صدای خفه اش بلند می شود:
-اوناهاش دژ اون جاست👀
علی رضا بر میگردد و می گوید:
-نبايد وقت تلف کرد. اول من و آیدین از خاکریز رد میشدم دو دقيقة بعد دایی عزت و احسان.
آماده میشوم با اشاره علی ،رضا دو نفری میدویم با تمام وجود می دوم 🥾
مثل مار از سینه خاکریز بالا میکشم علی رضا بالای خاکریز میرسد یکهو پایم سر می خورد. میخواهم سرنگون شوم که علیرضا دست می اندازد و آستینم را میگیرد و به همراه خودش پشت خاکریز قل میخوریم .نفس نفس زنان به خاکریز تکیه میدهم به اطراف نگاه میکنم از درون سنگرهای دو طرف چند نور کم جان بیرون زده است😶. صدای تند موسیقی عربی از یکی از سنگرها به گوش میرسد .منتظر دایی عزت و احسان می مانیم ناگهان صدای رگبار شدیدی از دور دست می آید و سکوت شب را می شکند. بعد ده ها منور در آسمان روشن میشود. یاد آقا مرتضی و بچه ها می افتم نکند برایشان اتفاقی افتاده باشد💔😢؟ صدای کرکننده دوشکا بلند میشود منورها در طرف چپ معبر ما یعنی سمت معبر آقا مرتضی نورافشانی میکند .یکهو علی رضا شانه ام را فشار میدهد و به بالا اشاره میکند نگاه میکنم و نفسم بند میآید یک عراقی تنومند بالای خاکریز رو به میدان مین ایستاده است وحشت میکنم نکند دایی را ببیند😣. عراقی تنومند به یک باره به طرف سنگرها میدود و داد و هوار میکند علی رضا میگوید مثه اینکه چیزی فهمیده.در یک آن دایی عزت و احسان از خاکریز قل می خورند و کنارم می افتند از خوش حالی دست هر دو را فشار میدهم دور و برمان پر از عراقی میشود😨. آنها دوان دوان می آیند و از خاکریز بالا میروند و موضع میگیرند چهار نفر با یک تیربار سنگین از راه میرسند چند نفرشان با لباس زیر پشت سر همان عراقی تنومند میدوند. علی رضا میگوید:
- بچه ها سریع پشت سر من بیاید!
بلند میشویم و میدویم از کنار چند عراقی میگذریم مستقیم به طرف عمق مواضع عراقی ها میدویم یکهو علی رضا انگار برق گرفته باشدش روی هوا بلند می شود و زمین میافتد،دایی برمیگردد و علی رضا را به دوش گرفته میدویم نمیدانم چه شده است😦. گیج شده ام دایی عزت از من و احسان جلو می افتد. نمی دانم علی رضا چه اش شده حدود یک کیلومتر یک نفس میدویم به جایی که چند درخت و بوته و تپه کوچک رملی است پشت درخت ها می نشینیم و من تازه متوجه میشوم که علی رضا زخمی شده است!🙂💔
#کتابخوانی 😍📚
#یلدای_فاطمی 😍😁📚
#یلدا📚
🏴{@ketaaaab}🏴
به اردوگاه تدارکاتی عراقیه میرم اونجا با وسایل کمکهای اولیه و بی سیم برمیگردم شما همین جا بمونید و جم نخورید🙂
احسان جلو میخزد:
- نه دایی عزت گیر می افتی!
- نفوس بد نزن! من مثل بلبل عربی حرف میزنم میدونم چی کار کنم بار اولم نیست تو دلی عراقیها میرم همین جا بمون و مراقب علی رضا باش.
احسان به پیشانی اش میزند
- دایی عزت گفتی بیسیم ما که فرکانس بیسیم قرارگاه نمی دونیم😑!
دایی عزت خشکش میزند مینشیند و سرش را تو پنجه هایش میگیرد.
- ای دل غافل راست میگی ما فرکانس قرارگاه نمی دونیم😑!
می گویم:
-من میدونم.
احسان با چشمان گرد شده میگوید
-از کجا😶؟
وقتی میخواستیم حرکت کنیم آقا مرتضی به بی سیم چی فرکانس جدید گفت شمارۀ فرکانس درست مثه تاریخ تولد من میمونه😁
(۱۳۴،۹۱،۵) من پنجم فروردین ماه سال ۱۳۴۹ دنیا آمدم!
دایی عزت با خوشحالی پیشانی ام را میبوسد
-ای والله آیدین به دادمون رسیدی😍
-حالا که این طور شد من هم با شما میام!
-نه نمیشه😐
-تو رو به خدا دایی عزت اگه اتفاقی افتاد...
- باید مراقب علی رضا باشید حواستون باشه به موقع هذیون نگه و داد و فریاد راه نندازه من زودی برمیگردم🤚🏽
احسان میگوید:
-من میمانم اما آیدین .ببرید اگه خدای نکرده اتفاقی برای شما افتاد، بفهمیم فکری کنیم!
پس سلاحت به ایدین بده من مسلح نمیرم ببین احسان هر کدوم از ما اگه خدای نکرده گیر افتاد تا ساعت ده شب باید مقاومت کنه. نباید عملیات لو بره💪🏽🪖.
احسان را بغل میکنم احسان شانه ام را فشار میدهد:
-کار دست خودت ندی هر چی دایی عزت گفت گوش کن🙃!
پشت سر دایی عزت از سنگر بیرون می خزم دایی عزت میگوید:
-همین طور با من بيا خيلى عادى .راستی چفیه ات به صورتت ببند.
در کنار دایی عزت، در حالی که قلبم تندتند میزند، حرکت میکنم🥾.
#کتابخوانی😍
#کتابخوربرتر 😁
┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
♡{@ketaaaab}♡
7.27M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔥 حتما ببینید
🎯 مطالعه هزار صفحه کتاب در یک هفته ی پرکار!!!
#کتابخوانی
#مدیریت_زمان
✨📚✨📚✨📚✨📚✨
┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
♡{@ketaaaab}♡
❞ جرعه ای کتاب ❝ 🌿☕
🌺قسمت سوم رمان مترسک مزرعه آتشین 🌺 🌺پارت هفتم 🌺 چشم باز میکنم اشکال کج و معوجی میبینم. نقطه های خاک
-مگه خود شما اسلحه ندارید؟ دوستم میگفت این منطقه پراز گرگ و گرازه.راستش من از گرگ خیلی می ترسم🤐
افسر عراقی از جا بلند میشود. گشتی تو اتاق میزند بعد برمی گردد و می آید طرفم خم میشود و صورتش را نزدیک میکنند نفس های داغش تو صورتم میخورد حالم دارد بد میشود.🥴 افسر عراقی به سینه ام نگاه میکند. دستش به طرف تنزیب و چسب روی سینه ام می رود. میله تخت را محکم فشار میدهم افسر عراقی با یک حرکت تنزیب و چسب روی زخم سینه ام را میکند از درد جیغ میکشم😖
-سینه ات هم گلوله خورده؟!
افسر عراقی با تنها چشمش نگاه میکند.افسر عراقی را خیس میبینم.انگشت اشاره اش را نشانم میدهد بعد انگشتش به طرف زخم سینه ام می رود. دندانهایم را قفل میکنم تا دیگر فریاد نکشم😣 میله تخت را محکم فشار میدهم انگشت افسر عراق تو سوراخ سینه ام فرو می رود. بدنم ناخودآگاه رعشه میگیرد💔 سرم به چپ و راست تکان می خورد. درد دارد دیوانه ام میکند😭.
-گلوله را دکتر در آورده میخوای سر جاش بذارم؟
افسر عراقی از یک کاسه فلزی ،براق، یک «مرمی» برمیدارد. مرمی خون آلود گلوله ای است که سینه ام را شکافته. با دو انگشت ته مرمی را میگیرد و تو زخم سینه ام فشار می دهد. مزۀ شور خون را روی لبانم حس میکنم🩸 افسر عراقی دست دراز میکند و از روی میز چهارچرخه ،نزدیک نخ بخیه و سوزن بر می دارد.
صحرایی بریم. اون از شیار و کانال رد شدم. بیدار شدم و صبح ما رسیدیم.
-میخوام زخم سینه ات بخیه کنم!
سوزن را فرو میکند و در می آورد.نخ از پوست و گوشتم میگذرد. انگار دل و روده ام را بیرون میکشند. افسر عراقی آرام آرام سینه ام را می دوزد😞.
-خُب تا بخیه سینه ات تموم نشده بگو این دور و اطراف چه غلطی میکردی؟
سینه ام میسوزد از شدت درد دست و پا میزنم افسر عراقی با قیچی ته نخ را می برد.
- پس دوست داری ساکت بمونی؟ باشه.پس من هم کمکت می کنم.اصلاً دوست داری تا آخر عمر حرف نزنی؟ دوست داری لبهات بدوزم تا دیگه دهن باز نکنی😠؟
مترجم میگوید و وحشت زده به دستان افسر عراقی خیره میماند😨. افسر عراقي سوزن مخصوص بخیه را نخ می کند دوباره روی صندلی می نشیند با دو انگشت دست چپش لبهایم را به هم میچسباند. سوزن و نخ نزدیک دهانم میشود. سرم را تکان میدهم و سریع انگشتانش را گاز میگیرم.
افسر عراقی سوزن را تو سینه ام فرو میکند دندان هایم را بیشتر فشار میدهم رنگ افسر عراقی سرخ میشود😡. دست میاندازد چانه ام را تو پنجهاش میگیرد و فشار میدهد. کم مانده فکَم خرد شود. اما انگشتانش را رها نمیکنم ناگهان در اتاق با شدت باز میشود .دایی عزت میپرد تو اتاق و رگبار می بندد افسر عراقی به رقص در میآید پرت میشود و میخورد به دیوار و روی زمین ولو میشود.
مترجم هم فقط ناله ای میکند و به زمین می غلتد صدای چند انفجار اتاق را می لرزاند💥 دایی عزت سریع طنابهای دست و کمرم را باز میکند از سینه ام خون می رود در آغوش دایی عزت از هوش می روم.🙂💔
#کتابخوانی 😍
#کتابخوربرتر😁
┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
♡{@ketaaaab}♡
☺️سلام رفقا ☺️
✨به کانال جرعه ای کتاب خوش اومدید✨😍
محتوای کانال ما به این ترتیبه 😁:
🌸 جرعه ای کتاب یعنی :
جرعه از معرفت.. 🙂
جرعه ای از کتاب خداشناسی و رسیدن به خدا 😍
جرعه ای از شناخت دنیای دور و برمون😃
شناخت هویت🧐
شناخت هدف😎
شناخت عشق واقعی ✨ 💕
و کلا...
جرعه از کتاب📖 معرفت الهی✨ 😍و رسیدن به شیرینی تکامل و عشق به خدا 😍✨
و... این است رمز نام کانال جرعه ای کتاب 😁💫😍
اینجآ ما باهم خیلی حرف ها داریم که بزنیم 😉و خیلی چیزها گفته میشه
پس همراهمون باشید 😇
✨برنامه های قشنگی تو راهه رفقا 😍😉
برای ارتباط با ما☺️👇
@modafeeshgh_113
دریافت نظراتتون و حرف هاتون به صورت ناشناس ☺️👇
https://harfeto.timefriend.net/16746421442636
تبادل و دریافت شرایط ☺️👇
@Tanhaei_3
💫💫💫💫💫💫💫💫💫
راستی، برای دسترسی راحت به محتواهای کانال
میتونید هشتک های زیر رو داخل کانال جست و جو کنید ☺️😁
🌿#کتاب_سلام_بر_ابراهیم1
📖#کتابخوربرتر |#کتابخوانی👈کتاب مترسک مزرعه آتشین
🍃#مدیرف_ع(گفت و گوها و دلنوشته های صمیمانه مدیر کانال 😁)
🕊#شهیدانه
🤍#امام_زمان
💮#خودسازی
💫#حجاب
🌱#لبیک_یا_خامنه_ای
💥#تلنگرانه
☘#خدای_من
💕#چادرانه
❣#شب_جمعه
🪴#خدا
💚#نماز
📚#جرعه_ای_کتاب
همراهمون باشید 😉
♡﴾@ketaaaab﴿♡
متن های کتاب های بارگزاری شده در کانال و تکه کتاب هارو میتونید با جست و جوی هشتک #جرعه_ای_کتاب
#کتابخوانی
در کانال پیدا کنید 😍
❞ جرعه ای کتاب ❝ 🌿☕
#یک_جرعه_کتاب 📖 دشمن شدید (جلد۱: جریانشناسی انحراف در تاریخ با محوریت یهود)» اثر حجت الاسلام و ال
بشددددت پیشنهاد میشه این روزها این کتاب و جلد دوم این کتاب رو مطالعه بفرمایید و اطلاعات تون رو درمورد یهود شناسی و دشمن شناسی بالا ببرید👌🏻✅
#شهید_سید_حسن_نصرالله
#لبنان
#کتابخوانی
♡﴾@ketaaaab﴿♡
9.35M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بسم الله
💯 #امام_خامنه_ای با این همه مشغله
بهونهای برای کتاب نخوندن ما
باقی نذاشتن 🧐
✅ این کلیپ رو تا آخر ببینید ☝️
#فرهنگ_کتابخوانی
#سخن_ولایت
#کتابخوانی
♡﴾@ketaaaab﴿♡
📚 ۱۱ توصیه حضرت آیت الله خامنهای برای ترویج فرهنگ کتابخوانی
📚 روز کتاب، کتابخوانی و کتابدار
#کتابخوانی 📚
♡﴾@ketaaaab﴿♡
6.8M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
روزی ده دقیقه مطالعه کنیم....
🔺️کتابخوانی و روش مطالعه در بیان علامه مصباح یزدی(رحمت الله علیه)
#مطالعه
#کتابخوانی
♡﴾@ketaaaab﴿♡