🌙داستان شب
هنگامی که نمرود نتوانست با آتشی که افروخت ابراهیم خلیل(ع) را بیازارد و خود را در مقابل او عاجز دید خداوند ملکی را به صورت بشر به سوی او فرستاد که او را نصیحت کند. ملک پیش نمرود آمد و گفت: خوب است بعد از این همه ستم که بر ابراهیم(ع) روا داشتی و او را از وطن آواره کردی و در میان آتش بدنش را افکندی اکنون دیگر، رو به سوی خدای آسمان و زمین آوری و دست از ستم و فساد برداری زیرا خداوند را لشگری فراوان است و می تواند با ضعیفترین مخلوقات خود تو را با لشگرت در یک آن هلاک کند.
نمرود گفت: در روی زمین کسی به قدر من لشگر ندارد و قدرتش از من فزونتر نباشد. اگر خدای آسمان را لشگری هست بگو فراهم نماید تا با آنها جنگ کنیم. فرشته گفت: تو لشگر خویش را آماده کن تا لشگر آسمان بیاید. نمرود سه روز مهلت خواست و در روز چهارم آنچه می توانست لشگر تهیه کند آماده نمود و در میان بیابانی وسیع با آن لشگر انبوه جای گرفت. آن جمعیت فراوان در مقابل حضرت ابراهیم(ع) صف کشیدند، نمرود به ابراهیم از روی تمسخر گفت لشگر تو کجا است؟ ابراهیم(ع) جواب داد در همین ساعت خداوند آنها را خواهد فرستاد. ناگاه فضای بیابان را پشه های فراوانی فراگرفتند و بر سر لشگریان نمرود حمله کردند هجوم این لشگر ضعیف قدرت سپاه قوی نمرود را در هم شکست و آنها را به فرار وادار نمود و مقداری از آن پشه ها به سر و صورت نمرود حمله کردند. نمرود بسیار نگران شد و به خانه برگشت بازهمان ملک آمد و گفت دیدی لشگر آسمان را که به یک آن لشگر تو را در هم شکستند، با اینکه از همه موجودات ضعیف ترند. اکنون ایمان بیاور و از خداوند بترس والا تو را هلاک خواهد کرد. نمرود به این سخنان گوش نداد. خداوند امر کرد به پشه ای که از همه کوچکتر بود. روز اول لب پایین او را گزید و در اثر آن گزش، لب او ورم کرد و بزرگ شد و درد بسیاری کشید. بار دیگر آمد لب بالایش را گزید، به همان طریق تورم حاصل شد و بسیار ناراحت گردید عاقب همان پشه مأمور شد که از راه دماغ به مغز سرش وارد شود و او را آزار دهد. بعد از ورود پشه، نمرود به سردرد شدیدی مبتلا شد. هرگاه با چیز سنگینی بر سر خود می زد پشه از کار و آزار او دست می کشید و نمرود مختصری از سردرد راحت می گردید. از این رو کسانی که در موقع ورود به پیشگاه او برایش سجده می کردند، بهترین عمل آنها بعد از این پیش آمد آن بود که با چکش مخصوصی در وقت ورود قبل از هر کار بر سر او بزنند تا پشه دست از آزار او بردارد و مقرب ترین اشخاص کسی بود که از محکم زدن کوبه و چکش هراس نکند. بالاخره با همین عذاب نمرود رخت از جهان بربست و نتیجه کفر و عناد خویش را مقدار مختصری دریافت.
داستان ها و پندها، ج ۱، ص ۳۹
#داستان_شب
✦✦✦✦✦✦
ނގމ
برای عضویت در کانال لایک کنید ♡
همراهان عزیز سلام🪴
صبح به خیر
اول صبح کانال کتاب را به کلام پیامبر خاتم منور کنیم
♡حضرت رسول اكرم(ص) فرمودند: خداوند دلی را که ظرف قرآن شود عذاب نمی کند♡
♡متن عربی: قال رسول الله لَا یـُعَذِبُ قـَلباً وَعَی ألقـُرآن♡
✦✦✦✦✦✦
ނގމ
برای عضویت در کانال لایک کنید ♡
📌مُعَوّذَتین چیست؟
معوذتین به معنای دو نگاه دارنده است که به سوره های ناس و فلق گفته میشود.
هر دو با "قُل أعوذُ" شروع میشود و دارای معنای تعویذ یا همان پناه بردن به خداوند است.
علی بن ابراهیم قمی در تفسیرش در روایتی از امام صادق(ع) نقل کرده که: پیامبر اکرم(ص) در بستر بیماری بودند و تب ایشان شدت یافت سپس جبرئیل و میکائیل این دو سوره را برای شفای آن حضرت نازل کردند که جبرئیل به قرائت سوره فلق و میکائیل به قرائت سوره ناس در پایین پای پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم برای شفا متوسل شدند.
📚تفسیر قمی جلد ۲ ص ۴۵۰
✦✦✦✦✦✦
ނގމ
برای عضویت در کانال لایک کنید ♡
نفوذی-فصل02.mp3
8.6M
🎧📔 کتاب صوتی
نفوذی🌷
🔸فصل دوم
✍🏼بهنام باقری
#پادکست
📚کانال "کتاب"👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/3387818448Cd66b000dca
🥀حکایت تلخ
از کسی سؤال شد که چرا دیگر خروستان نمی خواند؟🐓
گفت: همسايه ها شاكی بودند كه صبح ها ما را از خوابِ خوش بيدار می كند، ما هم سرش را بريديم🔪
آنجا بود كه فهميدم هر كسی مردم را بيدار كند، سرش را خواهند بريد🩸
در دنیایی كه خیلی ها از مرغ🐔 تعريف می كنند، نامی از خروس🐓 نيست!
چون اونا به فكر سير شدن🍗 هستن، نه بيدار شدن🥱
✦✦✦✦✦✦
ނގމ
برای عضویت در کانال لایک کنید ♡
کتاب
📖دو دقیقه کتاب +۱۴ 📔کتاب سیاحت غرب ✍🏼مرحوم آقا نجفی قوچانی 📌قسمت نوزدهم رسیدیم به منزلگاه و هر کد
قسمت بیستم از کتاب سیاحت غرب
ඖෂධීය වටිනාකම ගැන ඊඉ
👇🏻
📖دو دقیقه کتاب +۱۴
📔کتاب سیاحت غرب
✍🏼مرحوم آقا نجفی قوچانی
📌قسمت بیستم
صبح حرکت کردیم و رفتیم.
راه بزرگ و در اطراف آن پر از سبزه و گل و گیاه و آب های جاری بود و هوا چنان معطر و مفرح بود، که به وصف نمیآمد؛ تمام راه با همین اوصاف بود؛ تا اینکه از حومه شهر خارج شدیم. انگار خوبیهای شهر ما را تا آنجا مشایعت کرده بودند.
پس از آن راه باریک و پر سنگلاخ شد و از میان درهها میگذشت و دره به طرف راست و چپ پیچ میخورد.
اگر برخی از مسافرین در جلوی ما نمیبودند راه را گم میکردیم، زیرا که راههایی به طرف دست چپ از این راه جدا میشد.
در یکی از پیچهای درّه از سمت چپ سیاهان وارد راه ما شدند.
چشم من که به جهالت افتاد بس که دیدارش شوم بود، پایم به سنگی خورد و مجروح شد و من با لنگی پا با سختی راه میرفتم.
مسافرینی که در راه بودند جلو افتادند و دور شدند و من عقب ماندم و جهالت در سمت چپ راه حرکت میکرد تا اینکه به دو راهی رسیدیم.
من حیران ماندم که از کدام راه بروم!
در همین حین جهالت خود را به من رساند و گفت: چرا ایستادهای؟ و به دست چپ اشاره کرد و گفت: از این راه برویم و خودش چند قدمی در آن راه به جلو افتاد و رفت و به من گفت بیا!
من نرفتم، بلکه از راه دیگر رفتم، چون از همراهی با جهالت تجربه کرده بودم که او گمراه کننده است و راه درست راه مخالف ضلالت است.
ضلالت هرچه اصرار کرد با او نرفتم و چیزی نگذشت که دره تمام شد و زمین مسطح و چمنزار بود و سیاهی باغات و منزل سوم پیدا شد.
همانطور که هادی به من وعده داده بود، در این منزل باید در انتظار هادی میماندم.
جهالت نیز که از من مأیوس شده بود به من نرسید و عقب ماند.
ادامه دارد...
ނގމ
برای عضویت در کانال لایک کنید ♡