🔹#راض_بابا
(خاطرات #شهیده_راضیه_کشاورز)
🔹نویسنده: #طاهره_کوه_کن
🔹مصاحبه: #فریبا_ثاقی
🔹ناشر: #انتشارات_شهید_کاظمی
.
✂️برشی از کتاب
.
ناگهان ضربان قلبم شدت گرفت. زانوهایم سست شد و شروع به لرزش کرد. حس کردم کسی گلویم را محکم گرفته است. پارچه سفیدی رویش کشیده، و ارتباطش را با تمام دستگاهها قلع کرده بودند.
آب جمع شده در چشمانم بیامان میریخت. پاهایم با تردید حرکت کرد و کنار تخت ایستاد. دستانم را بالا بردم و پارچه را از روی سرش کنار کشیدم. صورتش ورم کرده و رنگش پریده بود. لبانش از خشکی قاچ خورده بود و روی چشمانش را چسب زده بودند. دو نقطه در صورتش، حالت سوختگی داشت. سریع قرآن را از کیفم در آوردم و بالای سر راضیه گرفتم.
خدایا! به عظمت همین قرآن ، راضیه را شفا بده و به منم توانی بده که وقتی میرم بیرون، جلو تيمور زمین نخورم.»
طاقتم طاق شده بود. دوست داشتم همان جا زانو بزنم و غصه دلم را خالی کنم
هم اکنون در کتابخانه وقف در گردش
☎️ تماس 09902365095
🌹📚هم اکنون به ما بپیوندید
سروش https://sapp.ir/ketab100
ایتا https://eitaa.com/ketab100
گپ https://gap.im/ketab100
بله https://ble.im/ketab100
بیرجند: سجادشهر -خیابان شهید ماژانی - خیابان شکوفه- کتابخانه وقف درگردش🏠
رفیق_مثل_رسول
(خاطرات #شهید_مدافع_حرم #رسول_خلیلی)
🔹#شهلا_پناهی_لادانی
🔹#انتشارات_شهید_کاظمی.
📚برشی از کتاب
با بچهها به این نتیجه رسیده بودیم که باید تابع مسئول یا فرمانده گروه باشیم. با فاصله کمی از هم حرکت می کردیم. جمعیت روبه روی ما حداقل پنج برابر ما بود .
کم کم کار از شعار و آتش زدن گذشت .به خاطر برتری تعداد جرأت را پیدا کردند که به سمت ما هجوم بیاورند.سنگ و چوبی بود که در آسمان بلند می شد و به سروتن ما می خورد .
گاهی ما به سمت آن ها می دویدیم و گاهی هم آن ها به سمت ما .کار به درگیری تن به تن رسید .سعی می کردیم هردو نفر پشت به پشت هم باشیم که حواسمان به اطراف هم باشد .من و علی ماندیم وسط ,هم می زدیم و هم می خوردیم .
.
قبل از اینکه بخواهم حرفی به علی بزنم درد شدیدی توی سرم پیچید.از شدت درد چشمهام را برای چند لحظه نتوانستم بازکنم.به قول قدیمیترها درد تا مغز استخوانم پیچید.علی هم مانده بود بین دو سه نفر.یکی از بچهها من را کشاند تا کنار خیابان یکم روی لبه باریک جدول نشستم.دستی به سرم کشیدم. شکستگی در کار نبود.برای همین سریع سرپا شدم و مجدد خودم را به علی رساندم.
یکی از بچهها بازویم را کشید و گفت:«رسول برو کنار،بدجور زدن توی سرت»با خنده گفتم:«هر چه از دوست رسد نیکوست.بخصوص که از همشهریات چوب بخوری»..