eitaa logo
وقف در گردش
245 دنبال‌کننده
245 عکس
55 ویدیو
62 فایل
هرکس کتاب را میبرد باید کد کتاب را پیامک کند و پس از مطالعه در اختیار دیگران قرار دهد آنها نیز کد کتاب را باید پیامک کنند سایت libg.ir تماس 09902365095 کارت 6063737005049448 شبا IR860600681301111239010001 بیرجند،سجادشهر‌‌،خیابان ماژانی،خیابان شکوفه
مشاهده در ایتا
دانلود
🔹 (خاطرات ) 🔹نویسنده: 🔹مصاحبه: 🔹ناشر: . ✂️برشی از کتاب . ناگهان ضربان قلبم شدت گرفت. زانوهایم سست شد و شروع به لرزش کرد. حس کردم کسی گلویم را محکم گرفته است. پارچه سفیدی رویش کشیده، و ارتباطش را با تمام دستگاه‌ها قلع کرده بودند. آب‌ جمع شده در چشمانم بی‌امان می‌ریخت. پاهایم با تردید حرکت کرد و کنار تخت ایستاد. دستانم را بالا بردم و پارچه را از روی سرش کنار کشیدم. صورتش ورم کرده و رنگش پریده بود. لبانش از خشکی قاچ خورده بود و روی چشمانش را چسب زده بودند. دو نقطه در صورتش، حالت سوختگی داشت. سریع قرآن را از کیفم در آوردم و بالای سر راضیه گرفتم. خدایا! به عظمت همین قرآن ، راضیه را شفا بده و به منم توانی بده که وقتی میرم بیرون، جلو تيمور زمین نخورم.» طاقتم طاق شده بود. دوست داشتم همان جا زانو بزنم و غصه دلم را خالی کنم هم اکنون در کتابخانه وقف در گردش ☎️ تماس 09902365095 🌹📚هم اکنون به ما بپیوندید سروش https://sapp.ir/ketab100 ایتا https://eitaa.com/ketab100 گپ https://gap.im/ketab100 بله https://ble.im/ketab100 بیرجند: سجادشهر -خیابان شهید ماژانی - خیابان شکوفه- کتابخانه وقف درگردش🏠
رفیق_مثل_رسول (خاطرات ) 🔹 🔹. 📚برشی از کتاب با بچه‌ها به این نتیجه رسیده بودیم که باید تابع مسئول یا فرمانده گروه باشیم. با فاصله کمی از هم حرکت می کردیم. جمعیت روبه روی ما حداقل پنج برابر ما بود . کم کم کار از شعار و آتش زدن گذشت .به خاطر برتری تعداد جرأت را پیدا کردند که به سمت ما هجوم بیاورند.سنگ و چوبی بود که در آسمان بلند می شد و به سروتن ما می خورد . گاهی ما به سمت آن ها می دویدیم و گاهی هم آن ها به سمت ما .کار به درگیری تن به تن رسید .سعی می کردیم هردو نفر پشت به پشت هم باشیم که حواسمان به اطراف هم باشد .من و علی ماندیم وسط ,هم می زدیم و هم می خوردیم . . قبل از اینکه بخواهم حرفی به علی بزنم درد شدیدی توی سرم پیچید.از شدت درد چشمهام را برای چند لحظه نتوانستم بازکنم.به قول قدیمی‌ترها درد تا مغز استخوانم پیچید.علی هم مانده بود بین دو سه نفر.یکی از بچه‌ها من را کشاند تا کنار خیابان یکم روی لبه باریک جدول نشستم.دستی به سرم کشیدم. شکستگی در کار نبود.برای همین سریع سرپا شدم و مجدد خودم را به علی رساندم. یکی از بچه‌ها بازویم را کشید و گفت:«رسول برو کنار،بدجور زدن توی سرت»با خنده گفتم:«هر چه از دوست رسد نیکوست.بخصوص که از همشهری‌ات چوب بخوری»..