eitaa logo
کتاب بُرش📃📚
136 دنبال‌کننده
53 عکس
38 ویدیو
1 فایل
کتاب برش فرصتی برای مطالعه، تفکر و استراحت در سايه سار کتاب. کتاب برش گامی برای آگاهی، اندیشیدن و آشنایی با اندیشه ها @Solimanshah
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از سلیمان ش
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شب جمعه است هوایت نکنم میمیرم یادی از صحن و سرایت نکنم، میمیرم ناله و شکوه حرام است بر عشاق، ولی از فراق تو شکایت نکنم، میمیرم دوریت درد من و نام تو درمان من است تا خود صبح صدایت نکنم، میمیرم به دعا کردن تو نوکر این خانه شدم هر سحر شکر دعایت نکنم، میمیرم وضع من را به خدا روضه تو سامان داد من اگر گریه برایت نکنم، میمیرم جان ناقابل من کاش فدای تو شود اگر این جان به فدایت نکنم، میمیرم! شعرهایم همگی درد فراق است...ببخش صحبت از کرب و بلایت نکنم، میمیرم... عضویت 👇 https://eitaa.com/joinchat/1527841182C8c7fb5d5a7
📃 برشی از کتاب: ناداری یک جوان، هرگز یک بینوایی نیست. یک سر پسر جوان هر که باشد، هر اندازه فقیر باشد، با سلامتش، با قوتش، با حرکت تندش، با چشمان درخشانش، با خون‌ گرمی که در بدنش جاری است، با موی سیاهش، با گونه‌های تروتازه‌اش، با لبان گلگونش، با دندان‌های سفیدش، با تنفس سالمش، همیشه می‌تواند مورد حسرت یک امپراتور پیر باشد. 📚 👤 عضویت 👇 https://eitaa.com/joinchat/1527841182C8c7fb5d5a7
📃 برشی از کتاب: در راه ماندگان وجود مولی احمد(نراقی) خود پرسش بزرگی بود ... مولی ، فقیه بود ، شاعر بود ، تفسیر می گفت ، ریاضی و نجوم و طب می دانست و در علوم غریبه و جفر و کیمیا دستی داشت . چگونه کسی در شصت سال می تواند به کشکولی از علوم ، از ظاهری و باطنی ، بدل شود ؛ آن چنان که در هر کدام سرآمد روزگار خود باشد ! مگر شب و روز او طولانی تر از شب و روز دیگران بوده یا این علوم به افاضه بر قلب او نشسته ؟ یا این هم بخشی از نتایج علوم غریبه است که صاحبش را به یک باره به مخزن علم و فن تبدیل می کند ؟! - حضرت اخوی دربارۀ جنابتان سؤالی دارم . -بپرس. -چگونه در بیست و پنج سالگی چنین دور از تردید به اجتهاد رسیدی و در علم عقاید و کلام استاد شدی ؟ هم درس هایم بارها پرسیده اند که مگر برادرت نظرکرده باشد که چنین توفنده در بهار جوانی علامه شده است ! مرتضی بلند خندید و برادرانه روی شانه منصور زد . منصور با تعجب به حالت برادر نگاه کرد . - من داشتم به چنین پرسشی در باره ملّا احمد(نراقی) می اندیشیدم . بگذار به فاصله ام تا ملّا شدن بیندیشم تا به پیش افتادگی ام از در راه ماندگان . برای هر کسی حُجتی هست تا خود را با او بسنجد و عیاری هست تا با او بیازماید و فوق کلّ ذی علمٍ علیم .   📚 👤 عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/1527841182C8c7fb5d5a7
📃 برشی از کتاب: همه آن چیزهای پنهان و آشکاری که زن و شوی را به هم می‌بندند، از میان مرگان و سلوچ برخاسته بود. نه کار بود و نه سفره. هیچکدام. بی کار؛ سفره نیست و بی سفره، عشق. بی عشق، سخن نیست و سخن که نبود فریاد و دعوا نیست، خنده و شوخی نیست؛ زبان و دل کهنه می‌شود، تناس بر لبها می‌بندد، روح در چهره و نگاه در چشمها می‌خشکد. 📚 👤 عضویت 👇 https://eitaa.com/joinchat/1527841182C8c7fb5d5a7
انتظار  از غــــم دوست، در اين ميكده فــــرياد كشم داد رس نيست كـــه در هجر رخش داد كشم داد و بيــــداد كه در محفل مــــا رندى نيست كــــه بــــرش شكوه بـــرم، داد ز بيداد كشم شاديــــم داد، غمم داد و جفـــــــــا داد و وفا بــا صفـــا مـــنّت آن را كـه به من داد، كشم عـــــاشقم، عــــاشق روى تو، نه چيز دگرى بــــار هجــــــران و وصالت به دل شاد، كشم در غمت اى گــل وحشىِ من، اى خسرو من جــــور مجنــــون ببـــــرم، تيشه فرهاد كشم مُـــــردم از زنـــدگىِ بى تو كه با من هستى طــــرفه ســرّى است كه بايد برِ استاد كشم سالهــــــا مـــــى گــــــذرد، حادثه ها مى آيد انتظـــــار فـــــــرج از نيمـــــه خــــــرداد كشم عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/1527841182C8c7fb5d5a7
📃 برشی از کتاب: مي‌گويند شاه‌عباس شب‌‌ها با لباس درويشي در شهر مي‌گشت. رسمش اين بود شب كه مشغول شام خوردن بود هرگاه لقمه گلويش را مي‌گرفت عقيده داشت كه واقعه‌اي پيش آمده يا گرسنه‌اي در انتظار غذاست اين شعر را مي‌گفت: «هرگز سرم زكاسه زانو جدا نشد ـ البته زير كاسه بود نيم كاسه‌اي» فوري لباس درويشي مي‌پوشيد. مقداري غذا در كشكول مي‌ريخت و مبلغي پول همراه برمي‌داشت تبرزين در دست براي دفع دشمن و كشكول دست ديگر به راه مي‌افتاد تمام كوچه و بازار را پرسه مي‌زد. شبي از شب‌‌ها لقمه در گلوگاهش گير كرد طبق معمول غذا برداشت لباس درويشي در بر روانه شد. كوچه و بازار را پرسه زد تا رسيد در دكان پينه‌دوزي. ديد مشغول كار است و مشته پينه‌دوزي را مي‌زند روي چرم و مي‌گويد: «بكوب بكوب همونه كه ديدي» درويش دست زد به در و گفت: «فقير مولا، در را باز كن امشب مرا راه بده گوشه دكانت بخوابم» پينه‌دوز بلند شد در را باز كرد و گفت: «گل مولا جمالت را عشق است». درويش گفت: «جمال پيرت را عشق است» وارد دكان شد نشست پهلوي دست پينه‌دوز. كشكول غذا را گذاشت جلو او و گفت: «ظاهر و باطن» پينه‌دوز پلو نديده غذاي بس لذيذي ديد شروع كرد به خوردن. گفت: «درويش آش به اين خوشمزگي از كجاست؟» درويش گفت: «امشب برخوردم به آشپزخانه شاه عباس. آشپزباشي تعارف كرد. خودم خوردم سير شدم كشكولم را هم پر كرد. حالا قسمت تو بوده. بخور نوش جان، مولا سخي است». پينه‌دوز با اشتهاي تمام غذا را خورد و باز مشغول شد به همان كار و همان حرف. درويش گفت: «گل مولا ديگر كار بس است، استراحت كن» بيچاره پينه‌دوز گفت: «اي درويش عيالم زياد است مجبورم شبانه‌روز جان بكنم بلكه يك لقمه نان پيدا كنم براي اهل و عيالم» درويش گفت: «آخر تلاش زياد رزق را كم مي‌كند» پينه‌دوز گفت: «چاره چيست؟» درويش پرسيد: «پس اين حرف چيست كه مي‌گويي بكوب بكوب همونه كه ديدي؟» 📚 👤 عضویت 👇 https://eitaa.com/joinchat/1527841182C8c7fb5d5a7
پينه‌دوز آهي سرد از دل پر درد بر كشيد و گفت: «اي درويش دست به دلم نگذار ـ شبي از بدبختي سر به بالين غم فرو برده بودم خوابم برد. در عالم خواب ديدم در يك كوهي سرگردانم. رسيدم به يك جايي كه مثل يك ديوار بود و سوراخ‌هاي زيادي داشت. از هريك آب مي‌ريخت. يك سوراخ مثل نهر يكي مثل جو، يكي مثل دهن كوزه، يكي مثل لوله آفتابه، يكي مثل لوله ماسوره. به همين ترتيب تا بعضي جاها قطره‌قطره مي‌چكيد يك نفر آنجا بود پرسيدم فراخي اين سوراخ‌‌ها چرا اينقدر كم و زياد است گفت اين سوراخ روزي مردم است. من پرسيدم سوراخ روزي من كدام است؟ مرا برد جايي كه هر نيم ساعت يك قطره مي‌چكيد. گفت اين سوراخ روزي تو است. من درفشي در دست داشتم كردم توي سوراخ كه قدري باز شود درفش شكست و آن قطره هم بند آمد و من از خواب بيدار شدم. فهميدم خداوند از روز ازل روزيم را اينطور قرار داده. از آن روز هرچه مشته روي چرم مي‌زنم مي‌گويم: بكوب بكوب همونه كه ديدي. اينست ماجراي من» 📚 👤 عضویت 👇 https://eitaa.com/joinchat/1527841182C8c7fb5d5a7
درويش گفت: «برادر مأيوس مباش. دنيا گاهي سخت مي‌گيرد كه خدا آدم را امتحان كند. گاهي هم خوب مي‌شود. توكل به خدا كن. زحمت هم كمتر به خودت بده. انشاءالله در رحمت باز مي‌شود. خدا را چه ديده‌اي دري به تخته مي‌خورد ممكن است روزگار آدم خوب بشود. ملك‌التجار بشود. غصه نخور» پينه‌دوز گفت: «اي درويش اين بخت از ما نيست ديگر عمر ما طي شده» درويش مبلغي پول به او داد و گفت: «بلند شو ديگر بخواب شايد در رحمت باز بشود» اين را گفت و خداحافظي كرد و روانه شد تا رسيد به كاخ سلطنتي. ولي از فكر و خيال شب خوابش نبرد. فردا شب دستور داد شكم يك مرغ را پر از طلا كردند و دوختند و بعد بريان كردند. يك قاپ پلو پر كردند و مرغ را لاي پلو گذاشتند. بعد به غلامش دستور داد كه «ميروي فلان جا، فلان دكان پينه‌دوزي يك پيرمردي هست مشغول كار است و هميشه مي‌گويد «بكوب بكوب همونه كه ديدي» غذا را مي‌دهي مي‌گويي از مطبخ خانه شاه است بده به بچه‌هات بخورند. اينقدر به خودت زجر نده. هر شب برايت غذا مي‌آورم». غلام غذا را برداشت به نشاني آمد در دكان داد به پينه‌دوز و پيغام پادشاه را هم داد. از قضا يك تاجر پوست تازه وارد شهر شده بود. پينه‌دوز كه بضاعتي نداشت بتواند اقلاً چند قطعه چرم بخرد و مدتي از خرده خري راحت باشد فكر كرد بچه‌هاي من سال و ماه پلو نخورده‌اند كه عادت كنند خوب است اين غذا را ببرم براي مرد تاجر بلكه بتوانم از او چرم نسيه بردارم. فوري در دكانش را بست و رفت در كاروانسرايي كه تاجر در آن منزل داشت. اتفاقاً تاجر هم ديروقت رسيده بود غذاي درست و حسابي تهيه نكرده بود. پينه‌دوز غذا را گذاشت جلو مرد تاجر. تاجر بسيار خوشش آمد گفت: «فردا صبح بيا تا ظرفش را بدهم و هرقدر هم چرم خواستي به تو بدهم». پينه‌دوز خوشحال برگشت و مثل هميشه نان و پنيري براي بچه‌هاي خود گرفت و رفت منزل. ولي از خوشحالي خوابش نمي‌برد. 📚 👤 عضویت 👇 https://eitaa.com/joinchat/1527841182C8c7fb5d5a7
حالا پينه‌دوز را بگذاريد چند كلمه از تاجر بشنويد. تاجر وقتي مشغول خوردن شد شكم مرغ را باز كرد يكدفعه سكه‌هاي طلا ريخت اطراف سفره. تاجر چشمش كه به سكه‌‌ها افتاد از زور شادي ديگر اشتهايش كور شد. فكر كرد اين غذا را كسي براي پينه‌دوز آورده بود كه پينه‌دوز به نوايي برسد و اين بدبخت گول خورده پيش خود گفت: «چه سودي از اين بيشتر كه امشب نصيب من شده اگر تا فردا صبح بمانم ممكن است اين سر فاش شود. خوبست شب را نيمه كنم و بروم» فوري دستور داد قاطرها را جو دادند و سحر كه شد بار را بست و از شهر زد بيرون و رفت. حتي بي‌مروت ظرف غذا را هم برداشت و رفت. پينه‌دوز بيچاره صبح اول وقت آمد در كاروانسرا ديد جا تر است و بچه نيست. هاج و واج ماند. كمي در كاروانسرا نشست ديد فايده ندارد بلند شد. در دكان را باز كرد و مثل هميشه شروع به حرف خودش كرد: «بكوب بكوب همونه كه ديدي» خلاصه تا شب شد. شاه عباس با لباس درويشي آمد پشت در دركان ديد پينه‌دوز ذكر هميشه را دارد. تعجب كرد. دست زد به در و پينه‌دوز در را باز كرد. ديد درويش پريشبي است. تعارف كرد بفرماييد. درويش وارد شد نشست احوال پرسيد و بعد گفت: «شنيده‌ام از مطبخ خانه شاه‌عباس ديشب برايت شام فرستاده‌اند» پينه‌دوز آهي سرد از دل پر درد كشيد و گفت: «اي درويش آدم بدبخت بهتر است بميرد» درويش گفت: «چطور شده؟» پينه‌دوز قصه را تعريف كرد. شاه گفت: «آخر، بدبخت تو ستم به بچه‌هات كرده‌اي سزايت همين است كه ديدي» پينه‌دوز به گريه افتاد و گفت: «چه كنم به خيالم كار خوبي كرده‌ام». شاه خيلي افسرده شد و گفت: «اي مرد، من همياني به كمرم دارم صد دينار زر سرخ در آنست به تو مي‌دهم به شرط اينكه با آن سرمايه‌اي درست كني و مشغول كاسبي شوي». آن وقت هميان را باز كرده گذاشت جلو پينه‌دوز و بلند شد رفت. پينه‌دوز فكر كرد اگر بخواهد يك دفعه دكان را رونق بدهد ممكن است مردم فكر كنند دزدي كرده خوبست اين پول‌‌ها را ذخيره كند و كم‌كم خرج كند. از طرفي هم ترسيد كسي خبردار بشود. فكري به سرش زد. چوبي تهيه كرد داد به نجار. نجار ميان چوب را سوراخ كرد. پينه‌دوز پول‌‌ها را ريخت وسط چوب و سر و ته آن را بست كه هميشه دستش باشد تا كم‌كم خرج كند. اتفاقاً شبي رو به منزل مي‌رفت چند نفر مست به او برخورد كردند بناي عربده را گذاشتند. پينه‌دوز خواست فرار كند او را گرفتند كتك زيادي به او زدند چوبش را گرفتند و رفتند. باز چند شب از اين ماجرا گذشت. شاه عباس گذارش به دكان پينه‌دوز افتاد. ديد همان ذكر را مي‌گويد دستي به در زد. پينه‌دوز در را باز كرد ديد رفيق شب‌هاي گذشته است. يا علي مدد گفت. درويش وارد شد. احوال پرسيد. پينه‌دوز با افسوس زياد سرگذشت را تعريف كرد. شاه عباس قدري فكر كرد باز صد اشرفي به او داد و خيلي سفارش كرد كه «مبادا باز شيطان تو را گول بزند. اين پول را ببر خرج معيشت خودت بكن خدا مي‌رساند. مولا سخي است هرچه دنيا را تنگ بگيري خدا هم تنگ مي‌گيرد. هرچه به زن و بچه سخت بگيري روزي كم مي‌شود. 📚 👤 عضویت 👇 https://eitaa.com/joinchat/1527841182C8c7fb5d5a7
اگر آن پول را خرج خانه‌ات كرده بودي، دعايت مي‌كردند. خدا به كارت وسعت مي‌داد». اينها را گفت و رفت. پينه‌دوز كه دلش نمي‌آمد پول را خرج كند اين دفعه كنار دكان جاي نشيمن خود، گودالي كند و پول‌‌ها را گذاشت توي گودال و پاره پوستي را كه رويش مي‌نشست انداخت و سفت و سخت رويش نشست و مشغول كار شد ولي از ذوقي كه داشت وقتي مشته روي چرم مي‌زد اين ذكر را مي‌گفت: «هرچه دارم به زيرمه، هرچه دارم به زيرمه» اتفاقاً طراري چند دفعه از آنجا عبور كرد اين ذكر پينه‌دوز او را به فكر انداخت. وارد دكان شد. دست مريزاد گفت و كفش‌هايش را در آورد و گوشه‌اش را كه پاره شده بود نشان داد و گفت: «استاد اين را برايم بدوز» پينه‌دوز مشغول شد چند تا كوك زد و گذاشت روي سندان. باز گفت: «هرچه دارم به زيرمه» طرار از آن كهنه‌كارها بود. به فراست دريافت كه بايد زير تخته پوست پينه‌دوز چيزي پنهان باشد. كفش‌‌هاي خود را گرفت. پول زيادتر از معمول به او داد و رفت. پينه‌دوز از بس خوشحال شد هوس كرد امروز يك چند سيخ جگرك بخورد. كنار كوچه جگركي بود. هول هولكي دويد بيرون پهلوي جگرك‌فروش. تا جگر پخته شد آن طرار هم كه در كمين بود وقت را غنيمت شمرد و پريد توي دكان، تخته پوست را برداشت ديد خدا بدهد بركت يك دستمال تو گودال زير تخته پوست پر از پول. برداشت و تخته پوست را انداخت جاي خودش و فرار كرد. پينه‌دوز از همه جا بي‌خبر برگشت نشست روي تخته پوست مشغول كار شد. شب كه تخته پوست را برداشت بتكاند ديد جا تر است و بچه نيست. قدري بي‌طاقتي كرد ولي چه فايده. باز طبق معمول شروع كرد به گفتن ذكر سابق. تا شب باز شاه عباس با لباس درويشي آمد ديد پينه‌دوز باز مشغول ذكر اولي است. خيلي ناراحت شد. در دكان را زد. پينه‌دوز در را باز كرد. درويش وارد شد. احوال پرسيد. پينه‌دوز ماجرا را گفت. شاه عباس بلند شد گفت: "راست گفتی بكوب بكوب همان است که دیدی." 📚 👤 عضویت 👇 https://eitaa.com/joinchat/1527841182C8c7fb5d5a7
سوال امتحانی جوابش میشه روضه ی خلد دوستاش بهش تقلب رسوندند نوشته حوزه قم حوزه قم اگر بفهمه من چه نابغه هایی تربیت می کنم فکر کنم برای همیشه کلاساش را تعطیل کنه😂😂😂😂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📃 برشی از کتاب: «زندگانی کرده ایم خان عمو، یک بار زندگانی کرده ایم و هیچ آدمی در این دنیا بیش از یکبار زندگانی نمی کند. خوب اگر نگاه بکنی می بینی که زندگانی کرده ایم. زندگانی یکبار است و بیش از یکبار هم نیست. و ما یکبار زندگانی کرده ایم. یک بار است زندگانی. یک بار. همان یکبار که نسیم صبح را به سینه فرو می دهیم، همان یک بار که عطش خود را با قدحی آب خنک فرو می نشانیم، همان یک بار که سیبی را گاز می زنیم و همان یک بار که تن را در آب می شوییم و همان یک بار که سوار بر اسب در دشت تاخت می کنیم؛ یک بار... یک بار و نه بیشتر. بعد از آن دیگر تمام عمر را ما دنبال همان چیزها می دویم، بعد از آن دیگر تمام مدت را به دنبال همان طعم اولین زندگانی هستیم. در پی لذت اول. سیب را به دندان می کشیم تا طعم بار اول را در آن بیابیم. آب را سر می کشیم تا لذت رفع عطش بار اول را پیدا کنیم. در آب غوطه می زنیم تا به شوق بار اول برسیم و نسیم را می بلعیم تا نشانی از آن اولین نسیم بیابیم. زندگانی یک بار است در هر فصل... تو چه می پنداری، ستار؛ تو در باره زندگانی چه فکر می کنی؟».. 📚 👤 عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/1527841182C8c7fb5d5a7
📃 برشی از کتاب: فاطمه بانو گفت: آقا! جماعت مردم را به دو گروه مقطوع تقسیم کرده ای: یا عاشق شیفته تو هستند یا تشنه خون تو. بینابین هیچ نیست، و دیگر هیچکس نمانده است که سر به کار خود داشته باشد و چون از او در باب صدرالمتالهین پرسند، بگوید: "ندانم که کیست و مرا با او کاری نیست." و کاری کرده ای که بر در دکان قصابی و نانوایی و مسگری و درزی و پینه دوز نیز حرف از توست. جمعی می گویند عامه مردم را علیه درباره شاه عباس، می شورانی؛ و جمعی می گویند از تو جز تبلیغ خالصانه تشیع علوی و دیانت دوازده امامی هیچ نشنیده اند. جمعی می گویند رقص و طرب را حلال دانسته ای و بیش از این را، و زبانم لال نگریستن به روی نامحرم را، و شرب و قمار را، و گفته ای که در همه حال نیت شرط است؛ و جمعی می گویند از تمامی اینها مُبرّایی و جز طریق طهارت هیچ طریقی را پیمودن، خیر نمی دانی، و بد اندیشان ریاکار عهد کرده اند چندان از اینگونه شایعات بسازند که هیچ راهی جز بردار کردنت _ همچو منصور _ برای قاضی القضات باقی نماند. ملاصدرا خندید و گفت: بانو! چون مذهب و اعتقاد پاک است مرا از طعنه نا اهل چه باک است مرا بیمناکی از اینکه شوهرت را منصور وار به پای دار برند؟ در بیم مباش بانوی من که تلخی همه یک دم است و شادی باقی... بانو دل شکسته گفت: "فرزندانت را یتیم می گذاری." ملا جواب داد: "یتیمان فخر تاریخ اند." 📚 👤 عضويت 👇 https://eitaa.com/joinchat/1527841182C8c7fb5d5a7
📃 برشی از کتاب: من دیگر چطور می‌توانستم توی خانه پدرم بمانم؟ اصلا دیگر توی آن خانه که بودم انگار دیوارهایش را روی قلبم گذاشته‌اند. همین پریروز این اتفاق افتاد؛ ولی من مگر توانستم این دو شبه یک دقیقه در خانه پدری سر کنم؟ خیال می‌کنید اصلا خواب به چشم‌هایم آمد؟ ابدا. تا صبح هی توی رختخوابم غلت زدم و هی فکر کردم. انگارنه‌انگار که رختخواب همیشگی‌ام بود. نه! درست مثل قبر بود. جان‌به‌سر شده بودم. تا صبح هی تویش جان کندم و هی فکر کردم. هزار خیال بد از کله‌ام گذشت. هزار خیال بد. رختخواب همان رختخوابی بود که سال‌های سال تویش خوابیده بودم. خانه هم همان خانه بود که هرروز توی مطبخش آشپزی کرده بودم؛ هر بهار توی باغچه‌هاش لاله‌عباسی کاشته بودم؛ سر حوضش آن‌قدر ظرف شسته بودم؛ می‌دانستم پنجره راه‌آبش کی می‌گیرد و شیر آب‌انبارش را اگر از طرف راست بپیچانی آب هرز می‌رود. هیچ‌چیز فرق نکرده بود. اما من داشتم خفه می‌شدم. مثل‌اینکه برای من همه‌چیز فرق کرده بود. این دوروزه لب به یک استکان آب نزده‌ام. بیچاره مادرم از غصه من اگر افلیج نشود هنر کرده است. 📚 👤 عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/1527841182C8c7fb5d5a7
📃 برشی از کتاب: اگر کسی از او می‌پرسید زندگی‌اش قبلا چگونه بوده، پاسخ می‌داد تا قبل از اینکه زنش پا به زندگی‌اش گذاشته اصلا زندگی نمی‌کرده و از وقتی تنهایش گذاشته دیگر زندگی نمی‌کند. 📚 👤 عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/1527841182C8c7fb5d5a7
📃 برشی از کتاب: راستی چرا هیچ مریضی حق ندارد به پزشک بگوید: "نسخه ات مرا خوب نکرد، پولم را پس بده!" یا "نسخه ات مرا فقط کمی بهتر کرد بنابراین نصف پولم را پس بده!" هیچ می دانید اگر روزی چنین چیزی رسم بشود، بدون تردید همه دکترها _حتی بی استعدادترین شان_ به فکر معالجه جدی مریض هایشان می افتند. یعنی قضیه طب و معالجه به کلی شکل دیگری پیدا می کند؟ 📚 👤 پ ن ۱ پزشک خوب هم داریم با عرض پوزش از پزشک های خوب. پ ن۲ همه مشاغل و گروه ها خوب و بد دارند. عضو شوید👇 https://eitaa.com/joinchat/1527841182C8c7fb5d5a7
📃 برشی از کتاب: صفحات سیاه تاریخ ورق خورد و آن گمراهی‌ها و نادانی‌ها که دیده و بینش انسان را تنگ و محدود ساخته بود، بر خود گریستند. گمراهی‌ها و نادانی‌هایی که بزرگان تاریخ را آنچنان در چنگال مردم اسیر و گرفتار کرده بودند که دست دیگران به آنها نمی رسید و حتی نمی توانستند آنان را ببینند! ولی ناگهان میدان باز شد و جهان آنچنان وسعت یافت که همه خلق را در دل خود جای داد و آن گاه بود که دیگر یک شخصیت بزرگ واقعی، که نمی توان او را به یک طائفه و یک گروه و یک ملت اختصاص داد، از آنِ همه ی توده ها شد و شخصیتی چون سقراط از آنِ همه ی یونانی ها، هندی ها، چینی ها و اعراب گردید... و این چنین بود ‌ که ناگهان علی بن ابی طالب، بزرگ‌مرد شرق به همه ی جهانیان تعلق گرفت. و وجود او مانند دیگر بزرگان جهان، هم اکنون مانند خورشید است که بر سراسر زمین، کوه ها و بیابان ها، دره ها و جلگه ها، پستی ها و بلندی ها، دریاها و خشکی ها، به طور یکسان روشنایی و حرارت می دهد و بر انسان است که از پرتو نور آن بهره مند شود و در برابرش دیوار و مانعی برپا ننماید و در آن حال که سرما وی را فرا گرفته است، از حرارت آن گرم شود و این گرمای جان بخش را از خود دریغ ندارد. 📚 👤 ۳۰ روز تا غدیر عضو شوید👇 https://eitaa.com/joinchat/1527841182C8c7fb5d5a7
ضرب المثل "بکوب بکوب همان است که دیدی." بخش ۱
بخش ۲
بخش ۳
بخش ۴
بخش پایانی
📃 برشی از کتاب: علی از مردانی است كه هم جاذبه دارد و هم دافعه و جاذبه و دافعه او سخت نیرومند است. شاید در تمام قرون و اعصار، جاذبه و دافعه‌ای به نیرومندی جاذبه و دافعه علی پیدا نكنیم. دوستانی دارد عجیب، تاریخی، فداكار، با گذشت، از عشق او همچون شعله‌هائی از خرمنی آتش، سوزان و پرفروغ‌اند، جان دادن در راه او را آرمان و افتخار می‌شمارند و در دوستی او همه چیز را فراموش كرده‌اند. از مرگ علی سالیان بلكه قرونی گذشت، اما این جاذبه همچنان پرتو می‌افكند و چشمها را به سوی خویش خیره می‌سازد. در دوران زندگیش عناصر شریف و نجیب، خداپرستانی فداكار و بی‌طمع، مردمی با گذشت و مهربان، عادل و خدمتگزار خلق، گرد محور وجودش چرخیدند كه هر كدام تاریخچه‌ای آموزنده دارند و پس از مرگش در دوران خلافت معاویه و امویان، جمعیت‌های زیادی به جرم دوستی او، در سخت‌ترین شكنجه‌ها قرار گرفتند، اما قدمی را در دوستی و عشق علی كوتاه نیامدند و تا پای جان ایستادند. سایر شخصیتهای جهان با مرگشان همه چیزها می‌میرد و با جسمشان در زیر خاكها پنهان می‌گردد، اما مردان حقیقت خود می‌میرند، ولی مكتب و عشق‌ها كه برمی‌انگیزند با گذشت قرون تابنده‌تر می‌گردد. ما در تاریخ می‌خوانیم كه سالها بلكه قرنها پس از مرگ علی، افرادی با جان از ناوك دشمنانش استقبال می‌كنند. از جمله مجذوبین و شیفتگان علی، میثم تمار را می‌بینیم كه بیست سال پس از شهادت مولی بر سر چوبه دار، از علی و فضائل و سجایای انسانی او سخن می‌گوید... تاریخ از این قبیل شیفتگان برای علی بسیار سراغ دارد. این جذبه‌ها اختصاصی به عصری دون عصری ندارد. 📚 (ع) 👤 ۲۹ روز تا غدیر عضو شوید👇 https://eitaa.com/joinchat/1527841182C8c7fb5d5a7
📃 برشی از کتاب: هرگز نبايد از اشك‌ريختن احساس خجالت كنيم؛ زيرا اين اشك‌ها مثل قطره‌های باران هستند كه برگرد و غباری كه زمين برمی‌انگيزد و با آن‌ها پرده‌ای بر دل‌های بی‌عاطفه‌ی ما می‌كشد، باريده و باعث شفافيتش می‌شود. 📚 👤 عضو شوید👇 https://eitaa.com/joinchat/1527841182C8c7fb5d5a7