کتاب منتظر📚
درباره این کتاب👇
گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی در کتاب منتظر زندگینامه و خاطرات جانباز شهید «محمود رفیعی» را شرح داده است.
محمود رفیعی متولد ۱۳۴۲ در روستای چوبیندر قزوین بود که در سال ۱۳۶۲، زمانی که دشمن برایش کمین کرده بود و بعد از شهادت شماری از دوستانش، مورد اصابت گلولههای متعدد و حتی تیر خلاص دشمن قرار گرفت. در این واقعه رزمندگان جسد محمود رفیعی را به سردخانهٔ شهدا انتقال دادند، اما بعد از چندین رزمندگان متوجه زنده بودنش شدند و او با ترکشهای فراوانی که در بدن ۳۰ سال دیگر به زندگی ادامه داد.
او دکترای ادبیات فارسی و عضو هیئتعلمی دانشگاه «علامه طباطبائی» بود که در ۲۳ مهر ماه ۱۳۹۲، پس از ۳۰ سال تحمل درد ترکشهای آهنی در بدن، از دنیا رفت. پیکر این شهید در گلزار شهدای زادگاهش به خاک سپرده شد.
#منتظر
«بنده یقین دارم که دکتر رفیعی یکی از اولیاء الله ناشناخته در روزگار ما بود. من که ده سال با او همکار بودم، چیزهای بسیاری مشاهده کردم و آنچه را که قابل مکتوب کردن است بیان میکنم.
استاد یک انسان عاشق بود، عاشقانه برای خدا زحمت میکشید و کار میکرد. در محل کار به بیت المال و حق الناس بسیار اهمیت میداد.
او برای بیشتر کارکنان اداره و حتی اساتید حلال مشکلات بود. با آن بدن مجروح که حتی تا روزهای آخر درد میکشید، به فکر حل مشکلات مردم بود. مختصر پولی که بابت جلسات سخنرانی به او پرداخت میشد، صرف امور خیریه میکرد.
هر کسی در اداره مشکل مالی داشت حتی برخی کارکنان شرکتی، به دکتر رفیعی مراجعه میکردند.
#منتظر
#دفاع_مقدس
کتاب پسرک فلافلفروش📚
درباره این کتاب👇
کتاب پسرک فلافل فروش، زندگی محمدهادی ذوالفقاری را روایت میکند.
در کتاب حاضر که به بخشهای متعددی تقسیم و بخشبندی شده است، روایتهایی را از دوستان این فرد و خانوادهٔ وی میخوانید.
وصیتنامهٔ این فرد نیز، به همراه بخش ضمائم و تصاویر، در انتهای کتاب قرار دارد.
برشی از این کتاب👇
«سهشنبه بود. من به جلسهٔ قرآن رفته بودم. در جلسهٔ قرآن بودم که به من زنگ زدند. پرسیدند خانهای؟ گفتم: نه.
بعد گفتند: بروید خانه کارتان داریم.
فهمیدم از دوستان هادی هستند و صحبتشان دربارهٔ هادی است، اما نگفتند چه کاری دارند.
من سریع برگشتم. چند نفر از بچههای مسجد آمدند و گفتند هادی مجروح شده.
من اول حرفشان را باور کردم. گفتم: حضرت ابوالفضل (ع) و امام حسین (ع) کمک میکنند، عیبی ندارد. اما رفتهرفته حرف عوض شد. بعد از دو سه ساعت همسایهها آمدند و مادر دو تن از شهدای محل مرا در آغوش گرفتند وگفتند: هادی به شهادت رسیده......
#پسرک_فلافل_فروش
#دفاع_مقدس
امشب چند تا کتاب در مورد تاریخ ایران معرفی میکنیم
پس با ما همراه باشید😉🍀
کتاب قصه دلبری📚
درباره کتاب👇
کتاب قصهی دلبری، روایتی متفاوت و خواندنی از زندگی شهید محمدحسین محمدخانی است. او از فعالان بسیج دانشجویی بود و در علمیاتهای تفحص پیکر شهدای دفاع مقدس، شرکت میکرد، کتاب قصه دلبری، روایتی از سبک زندگی این شهید است که همسرش از روزهای آشنایی در بسیج دانشجویی تا روزهای پس از شهادت او را بازگو میکند. او با ماجراهایی که در دانشگاه داشتند کتاب قصه دلبری را آغاز میکند و از خواستگاریهای پی در پی او میگوید. تا به زمانی که میرسد که نظرش عوض میشود و تصمیم میگیرد که به این خواستگار جواب مثبت بدهد.
#قصه_دلبری
#تاریخ_معاصر_ایران
آمد اتاق بسیج خواهران و پشت به ما و رو به دیوار نشست. آن دفعه را خودخوری کردم. دفعه بعد رفت کنار میز که نگاهش به ما نیفتد. نتوانستم جلوی خودم را بگیرم، بلندبلند اعتراضم را به بچهها گفتم. به در گفتم تا دیوار بشنود، زور می زد تا جلوی خندهاش را بگیرد. معراج شهدای دانشگاه انگار ارث پدرش بود.هر موقع میرفتیم، با دوستانش آنجا میپلکیدند. زیرزیرکی میخندیدم و میگفتم:« بچهها، بازم دار و دسته محمدخانی!»
بعضی از بچههای بسیج با سبک و سیاق و کار و کردارش موافق بودند، بعضی هم مخالف، معروف بود به تندروی کردن و متحجر بودن. از او حساب میبردند، برای همین ازش بدم میآمد. فکر میکردم از این آدمهای خشک مقدس از آن طرف بام افتاده است. آنهایی که با افکار و رفتارش موافق بودند می گفتند: «شبیه شهداست، مداحی میکنه، میره تفحص شهدا!».
#قصه_دلبری
#تاریخ_معاصر_ایران
کتاب از بحران تا فروپاشی📚
درباره این کتاب 👇
کتاب از بحران تا فروپاشی را کتاب کوچک و سادهفهمی دانستهاند که هم تاریخ سیاسی، اقتصادی و اجتماعی معاصر جهان محسوب میشود و هم میتواند جعبهٔ ابزاری بسیار کاربردی برای تحلیل و بررسی جنبشهای انقلابی و اعتراضی دیگر از جمله جنبشهای مختلف در ایران از مشروطه تا امروز باشد.
برشی از این کتاب👇
«فلسفهی اقتصادی کتاب سبز نیز نفی سرمایهداری رقابتی و تأکید بر نقش دولت و تعاونیها بود. هرچند در سال 1979، سرهنگ قذافی از سمت خود در کنگرهی عمومی خلق کناره گرفت و تنها بهعنوان رهبر و راهنمای انقلاب شناخته میشد، اما در عملْ شبکهی کنگرههای خَلقی پوستهی حاکمیت و قدرت را تشکیل میدادند. درحالیکه هستهی اصلیِ قدرت در شوراهای فرماندهی انقلاب، کمیتههای انقلابی، نیروهای شبهنظامی و دادگاههای انقلابی نهفته بود. از سوی دیگر، کوشش قذافی برای صدور انقلاب و یاری رساندن به جنبشهای انقلابی ضدغربی بحرانی در روابط خارجی آن کشور ایجاد کرد که به نظامیسازیِ بیشترِ کلِ سیستم سیاسی و غلبهی نیروهای شبهنظامی و خلقی انجامید.»
#از_بحران_تا_فروپاشی
#تاریخ_معاصر_ایران
کتاب آذرمیدخت📚
درباره کتاب
فواد فاروقی کتاب صوتی آذرمیدخت زندگینامهٔ آخرین پادشاه زن ایران را در قالب یک رمان تاریخی روایت کرده است. «آذرمیدخت» که در شاهنامه از او به نام «آزرم» یاد شده، دختر آخرین شاه ایران، خسروی دوم یعنی همان خسرو پرویز و آخرین ملکهٔ زن ایران باستان بود. تاریخنگاران او را زنی «بنشسته بر تخت، پیراهن گلدوزیشده به رنگ سرخ و شلواری به رنگ آسمان به تن، در دست راستش تبرزینی زرین و در دست چپش شمشیری ظریف گرفته» معرفی کردهاند. بسیاری از تاریخنگاران بر این عقیده هستند که او زنی بسیار زیبا و دادگر بوده است.
برشی از کتاب
«نالایقان خوشخدمتی پیشه میکنند تا با انجام کارهایی که به چشم آید، عدم شایستگیشان را برای انجام کارهای مهم بپوشانند. فرمان گشتاسب برده، این موقعیت را برای آنان فراهم آورد. تکاپویی در میان جلادان و همدستانشان پدید آمد. آنان نگذاشتند حتی دقایقی چند وقت از دست برود. شتابان تنی چند از جلادها سفرهی چرمین را در برابر جایگاه شاه ستمگر ساسانی گستردند تا جزئیات کار مردی که میخواست همسر نازنینش را سر ببرد کاملاً در دیدرس گشتاسب برده، پوراندخت و آذرمیدخت قرار گیرد. هنوز از دو سر بریدهای که در مقابل جایگاه بر زمین نهاده بودند گهگاه خون چکه میکرد و به خورد زمین میرفت. به بیان بهتر، به جای خون، خونابه از سرهای بریده جریانی بس آهسته داشت. خونابه از کنار لبان دو محکوم ستمدیده میتراوید، از کنار خونهای خشکیده بر لبان و چانهی محکومان راه سرازیری پیش میگرفت و میگذشت تا قطرهقطره به ناحیهی گلوگاه برسد و از محل بریدگی بگذرد بر زمین بریزد.»
#آذرمیدخت
کتاب تهیشهر📚
درباره این کتاب👇
این کتاب رمانی فانتزی و تاریک است. داستان پسری است که پس از یک سری حوادث وحشتناک خانوادگی، سرنخهایی را دنبال میکند که در نهایتش او از یک خانه دورافتاده مخصوص کودکان سردر میآورد.
۳ سپتامبر ۱۹۴۰ ده بچهی عجیب و غریب از لشکر هیولاهای مرگبار میگریزند. و فقط یک نفر میتواند کمکشان کند- اما در قالب پرنده گیر افتاده است.
سفر خارقالعادهای که در بچههای عجیب و غریب یتیمخانهی خانم پرگرین آغاز شد ادامه دارد و جیکوب پورتمن و دوستان تازهاش به لندن، پایتخت عجیب و غریب جهان، سفر میکنند. امیدوارند آنجا برای خانم مدیر محبوبشان، خانم پرگرین، درمانی بیابند. اما در هر کنج این شهر جنگزده اتفاق غافلگیرکنندهی هولناکی کمین کرده است. و جیکوب قبل از اینکه بچههای عجیب و غریب را به جای امنی برساند، باید دربارهی عشقش به اِما بلوم تصمیم مهمی بگیرد.
تهی شهر خواننده را به دنیای تخیلی خلاقانهای از دورآگاهی ذهنی، حلقههای زمان، نمایشهای جانبی عجیبالخقلهها و دگر پیکرها میبرد- دنیای بزرگسالهای عجیب و غریب، چشمسفیدهای جانی، و باغوحشی شگفتانگیز از حیوانات غیرعادی. مثل کتاب قبلی، داستان دوم مجموعهی بچههای عجیب و غریب فانتزی هیجانانگیز را با عکسهای قدیمیِ منتشر نشده در هم میآمیزد تا لذت مطالعهای منحصر به فرد را خلق کند.
#تهی_شهر
#وحشت
پاروزنان از میان بندرگاه رد شدیم، از کنار قایقهایی عبور کردیم که روی سطح آب بالاوپایین میرفتند و از درزهایشان زنگار میتراوید، از کنار هیئتمنصفهٔ خاموش مرغان دریایی که روی بقایای صدفگرفتهٔ لنگرگاههای مغروق نشسته بودند، از کنار ماهیگیرهایی که تورهایشان را پایین آورده بودند و ماتومتحیر به ما که آرام و بیصدا عبور میکردیم زل زده بودند، مردد بودند که آیا حقیقی بودیم یا خیالی؛ صفی از ارواحِ آبآورده، یا کسانی که بهزودی به جمع ارواح خواهند پیوست. ده بچه و یک پرنده بودیم توی سه قایق کوچک و متزلزل، با شدت و حدّتی خاموش پاروزنان یکراست به دل دریا زده بودیم، تا شعاع کیلومترها تنها یک بندرگاه امن بود و داشتیم بهسرعت پشت سر میگذاشتیمش، در روشنایی آبیوطلایی سپیدهدم، پرصخره و سحرآمیز به نظر میرسید. مقصد ما، کرانهٔ شیارشیار ولز، جایی در مقابلمان گسترده بود اما مبهم و تار، لکهای مرکبفام که در امتداد افقی دوردست چمباتمه زده بود.
#تهی_شهر
#وحشت
کتاب ربکا📚
درباره این کتاب👇
ربهکا نام زنی است که هرچند خودش در داستان حضور ندارد؛ اما سایهاش در سراسر رمان دیده میشود و این حضور نامرئی چنان پررنگ است که او را به شخصیت اصلی کتاب تبدیل کرده است.
داستان ازاینقرار است که شوهر ربهکا که مردی بسیار ثروتمند است بعد از مرگ او با ندیمهای جوان ازدواج میکند و او را به خانهی خود میآورد. خانهای که روزگاری ربهکا در آن میزیست و گویی همچنان هم به این زیست ادامه میدهد. ویژگیهای شگفتانگیز ربهکا که همهی اعضای خانه از آن صحبت میکنند باعث میشود ندیمهی جوان به او علاقهمند شود و حتی سعی در تقلید رفتار او داشته باشد. از طرفی بیعلاقگی شوهر ربهکا به صحبتکردن دربارهی همسر درگذشتهاش، دلیل مرگ او، حضور عجیبش در تمام خانه و در زندگی ندیمهی جوان و بسیاری نکات دیگر باعث میشوند این رمان عاشقانه به رمانی معمایی و دلهرهآور تبدیل شود. روح ربهکا این توانایی را دارد که مخاطب را در پی یافتن پاسخ پرسشهای فراوانی که در ذهنش ایجاد میکند، تا انتهای داستان به دنبال خود بکشد.
#ربکا
#عاشقانه
#وحشت
پاروزنان از میان بندرگاه رد شدیم، از کنار قایقهایی عبور کردیم که روی سطح آب بالاوپایین میرفتند و از درزهایشان زنگار میتراوید، از کنار هیئتمنصفهٔ خاموش مرغان دریایی که روی بقایای صدفگرفتهٔ لنگرگاههای مغروق نشسته بودند، از کنار ماهیگیرهایی که تورهایشان را پایین آورده بودند و ماتومتحیر به ما که آرام و بیصدا عبور میکردیم زل زده بودند، مردد بودند که آیا حقیقی بودیم یا خیالی؛ صفی از ارواحِ آبآورده، یا کسانی که بهزودی به جمع ارواح خواهند پیوست. ده بچه و یک پرنده بودیم توی سه قایق کوچک و متزلزل، با شدت و حدّتی خاموش پاروزنان یکراست به دل دریا زده بودیم، تا شعاع کیلومترها تنها یک بندرگاه امن بود و داشتیم بهسرعت پشت سر میگذاشتیمش، در روشنایی آبیوطلایی سپیدهدم، پرصخره و سحرآمیز به نظر میرسید. مقصد ما، کرانهٔ شیارشیار ولز، جایی در مقابلمان گسترده بود اما مبهم و تار، لکهای مرکبفام که در امتداد افقی دوردست چمباتمه زده بود.
#ربکا
#عاشقانه
#وحشت
امروز عصر میخوایم چند تا کتاب ترسناکی که واقعی هستند رو معرفی کنیم ☠😎
پس با کتابدونی همراه باشید😉
کتاب آیین تدفین📚
درباره این کتاب👇
کتاب آیین تدفین حاوی رمانی است که اولینبار در سال ۲۰۱۳ به انتشار رسید. داستان این رمان که بر اساس ماجرایی واقعی نوشته شده، در مناطق روستایی ایسلند در سال ۱۸۲۹ میلادی رقم میخورد. شخصیتی به نام «اگنس» بهخاطر قتل کارفرمای سابق خود و دوست او در انتظار اعدام است، اما نه در زندان (هیچ زندانی در آن مناطق وجود ندارد) بلکه در زمین زراعی یک خانواده. «یون یونشان»، پدر خانواده این مسئولیت را با اکراه و بهعنوان بخشی از کار خود پذیرفته است، اما واکنش همسر و دختران او نسبت به حضور «اگنس»، ترکیبی از سکوت و ترس است. «اگنس» پس از انتقال به این خانه، درخواست ملاقات با کشیشی جوان را مطرح میکند و بخشهایی از داستان خود را با او در میان میگذارد؛ درحالیکه داستان کامل را فقط برای مخاطبان روایت می کند. کتاب «مراسم تدفین» نامزد دریافت جایزهٔ Barry سال ۲۰۱۴، نامزد دریافت جایزهٔ اولین گاردین سال ۲۰۱۴ و نامزد جایزهٔ «ادبیات داستانی اورنج - بیلیز» بوده است.
#آیین_تدفین
#وحشت
«از رزا گودمونسدوهتیر اهل واتنسندی خواسته شد در دادگاه حضور یابد. او از ارائهٔ هرگونه اطلاعاتی در خصوص پرونده امتناع کرد، ولی اظهار کرد اگنس زمانی در طول همان زمستان نزد او آمده و از اربابش ناتان تعریف و تمجید کرده است. کودکی که در ایتلوگاستادیر تحت سرپرستی بوده اکنون در خانه نزد رزاست، چراکه دختر اوست. اظهار کرد کودک اکنون سهساله است. از نظر او هیچ آزاری بهواسطهٔ قتل به کودک نرسیده بود، ولی خاطرنشان کرد که کودک همیشه میگوید ناتان «بالای تپههاست». این حرفی است که پس از وقوع قتل به کودک گفته شده بود. رزا اظهار کرد از آنجا که اگنس و سیگریدور را بهخوبی نمیشناسد نمیتواند حرفی غیرعادی در باره آنها بزند. گفت که ناتان پس از اقامت در آنجا نزد او و شوهرش به مدت دو سال، در تابستان ۱۸۲۵ به واتنسندی برگشته است. گفت که میداند ناتان در آن زمان مقدار زیادی پول داشته است. گفت پنجاه سکه برای نگهداری از او گرفته است.
بهارِ پس از رفتن ناتان، فریدریک اهل کاتادالور به واتنسندی آمده و رزا را بهمنظور گفتگوی خصوصی به داخل طویله فراخوانده است. رزا بعد از آن گفت فریدریک علاقهاش را به او ابراز کرده و از او خواسته اجازه بدهد شب آنجا بماند و به بستر او بیاید. گفت که پیشنهاد فریدریک را رد کرده، از پیش او رفته و از شوهرش خواسته به او اجازه ندهد حتی اگر بعد هم درخواست کرد، داخل خانه بماند. پس از آن گفت که شوهرش، اُلاف، نزدش آمده و به او گفته که فریدریک درخواست کرده انبار را ببیند تا دنبال پولهایی بگردد که فکر میکرده رزا برای ناتان نگهداری میکرده است. فریدریک گفته بود ناتان به او گفته اگر هر زمانی توانست در خانهٔ رزا بخوابد میتواند پولها را بردارد. فریدریک به شوهر او دو یا چهار سکه پیشنهاد کرده و به اُلاف گفته مادرش خواب دیده که پولها زیر بشکهای در انبار اندوخته شدهاند. رزا گفت به شوهر خود گفته پولهای ناتان قطعاً در انبار اندوخته نشدهاند و فریدریک تا زمانی که دوست دارد میتواند آنجا را بگردد. بعد از اینکه شوهرش بیرون رفته، و با اینکه رزا و خدمتکارش خواب بودهاند، فریدریک وارد انبار شده و همهچیز را از بشکه بیرون کشیده اما چیزی پیدا نکرده. گفت که فریدریک اظهار کرده «مادرش باید بهتر خواب میدید». فریدریک گفته که شیئی پیدا کرده که نمیتوانسته تکانش بدهد، و قصد دارد بعد از کسب اطلاعات بهتری از مادرش در مورد اینکه کجا را جستجو کند برگردد. ولی برنگشته است.»
#آیین_تدفین