eitaa logo
📚 کتاب دونی | مطالعه رایگان !
1.7هزار دنبال‌کننده
313 عکس
13 ویدیو
8 فایل
🌟اینجا پر از کتاب هست... 🍄 محتوای کلی کتاب جذاب رو بهت معرفی میکنیم بدون اینکه خسته بشی... 🎁مسابقه هم داریم با کلی هدیه باحال.... ☺️اگه کتابی رو خواستی معرفی کنی و یا سوالی داشتی در خدمتم.... 💌راه ارتباطی: ......... @seyed_ali_miri.........
مشاهده در ایتا
دانلود
{📚نام کتاب : دختری در قطار {🎭ژانر : جنایی °👇بخشی از کتاب دختری در قطار° از پنجره سرک می‌کشم و به خونه‌های قدیمی‌یی که برام مث نمایی از یه فیلم می‌مونه نگاه می‌کنم. من اونا رو می‌بینم، ولی دیگران نه! احتمالاً صاحباشون‎ام اونا رو از این زاویه نمی‌بینن. یه چیزی از این منظره ـ منظره‌ی آدمای غریبه توی خونه‌هاشون ـ تسلی‌بخشه. تلفنِ یکی زنگ می‌خوره... نوای زنگ، ریتم شادِ نامتعارفی داره که آخرش با قطعه‌ی تأکید‌کننده‌ای تموم می‌شه. عجله‌ای برا جواب‌دادن نداره. صدا یه‌ریز دورم می‌چرخه. می‌تونم آدمایی رو که تو این نوبتِ کاریِ قطار، رو صندلی‌هاشون نشستن، احساس کنم، خش‌خشِ روزنامه‌ها و تیلیکِ کامپیوتراشونو. قطار به یه طرف کج می‌شه و دور زاویه‌‌ی انحرافش تاب می‌خوره، تاب می‌خوره و آهسته‌آهسته به نشانِ قرمزِ ایستگاه نزدیک می‌شه. سعی می‌کنم بالا رو نگاه نکنم، سعی می‌کنم روزنامه‌ای رو که ولش کرده بودم بخونم، همونی که تو راه، از ایستگاه دستم گرفته‌م، اما لغات جلو چشام تار می‌شن، هیچ‌چی جذبم نمی‌کنه. هنوز می‌تونم تو ذهنم، کپه‌ی کوچیک لباسای ولو‌شده کنار خط آهن رو ببینم.
کتاب قاتلان ماه گل📚 درباره این کتاب👇 با افزایش تعداد کشته‌شدگان، FBI تازه‌تأسیس پرونده را بر عهده گرفت. ماموری جوان یک تیم مخفی، شامل یک مامور بومی که در منطقه نفوذ کرده بود، گرد هم آورد و آنان به همراه یکدیگر شروع به افشای یکی از وحشتناک‌ترین توطئه‌های تاریخ آمریکا کردند. یک راز پیچیده و شگفت‌انگیز از قتلی واقعی... کتاب قاتلان ماه گل (Killers of the Flower Moon) روایتی‌ست در مورد یکی از وحشتناک‌ترین جنایات تاریخ آمریکا. این اثر داستانی واقعی است درباره‌ٔ کشف نفت در منطقه‌ی اوکلاهما که ثروتی فراوان برای سرخپوستان رقم زد اما طولی نکشید که نحسی آن خود را نشان داد. قاتلان ماه گل روایتی است مستند از حل پرونده‌های جنایی و شکل‌گیری اف بی آی.
اسم مالی و خواهرانش در سیاههٔ اسامی قبیلهٔ اسیج آمده بود که یعنی آن‌ها عضو رسمی قبیله بودند و علاوه‌برآن، مال‌ومنالی داشتند. اوایل دههٔ ۱۸۷۰، قبیلهٔ اسیج را از اراضی‌شان در کانزاس به قرارگاهی سنگلاخ و به‌ظاهر لم‌یزرع در شمال‌شرقی اکلاهما کوچانده بودند تا در کمال شگفتی، دهه‌ها بعد معلوم شود این زمین روی یکی از بزرگ‌ترین مخازن نفتی آمریکا قرار دارد. برای استخراج این نفت، جویندگان باید به قبیلهٔ اسیج اجاره‌بها و حق بهره‌برداری می‌پرداختند. از اوایل قرن بیستم، هر سه ماه یک بار، به هرکدام از افراد حاضر در فهرست اسامی قبیله، چکی پرداخت می‌شد. اوایل، مبلغ آن چند دلاری بیش نبود ولی به‌مرور، با استخراج نفت بیشتر، سهم هر نفر به صدها و بعد هزاران دلار رسید. درواقع، مثل آب‌باریکه‌های میان چمنزار که با پیوستن به هم، رود پرآب و گل‌آلود سیمارون را تشکیل می‌دهند، این مبلغ هر سال بیشتر و بیشتر شد تا اینکه اعضای قبیله روی هم میلیون‌ها میلیون دلار به جیب زدند (سال ۱۹۲۳، قبیله بیش از سی میلیون دلار درآمد داشت که به پول حالا، مبلغی بیش از چهارصد میلیون دلار می‌شد.) قبیلهٔ اسیج از نظر درآمد سرانه، ثروتمندترین مردم دنیا به حساب می‌آمدند. هفته‌نامهٔ آوت‌لوک نیویورک با آب‌وتاب فراوان اعلام کرد: «چه نشسته‌اید! سرخ‌پوست‌ها عوض جان دادن از گرسنگی... چنان درآمدی دارند که بانکدارها را از حسادت منفجر می‌کند!»
کتاب خواهرم، قاتل زنجیره ای📚 درباره این کتاب👇 خواهرم، قاتل زنجیره‌ ای در نگاه اول داستانی با الگوهای کلاسیک است، اما نویسنده با خلق شخصیت‌هایی جاندار و جذاب و امروزی در جامعه سنتی و همچنان محافظه‌کار نیجریه آگاهانه کلیشه‌ها را زیر پا می‌گذارد و کمدی سیاه تکان‌دهنده‌ای خلق می‌کند که بیش از هر چیز بر پایه روابط دو خواهر با خلق وخویی کاملاً متضاد در متن خانواده‌ای پر از پیچیدگی و تناقض و دور از روابط عاطفی معمول استوار است. خواننده با آمیزه آشنای عشق و نفرتی روبه رو می‌شود که چه‌بسا آن را تجربه کرده باشد. کورید دختر آرامی است چون خواهرش، آیولا، همه چیز دارد، او فرزند محبوب والدینشان است و زیبا است. اما عادت به کشتن دوست پسرهایش دارد. کورید مدام تلاش می‌کند از خواهرش محافظت کند. او بهترین مواد سفید کننده را استفاده می‌کند تا اثری از خون نماند و خواهرش را کنترل می‌کند تا جلوی دیگران ادای آدم‌های غمگین را دربیاورد. در همین زمان کورید عاشق شده است. عاشق پزشکی جوان است. اما این پزشک شماره خواهرش را می‌خواهد و این یعنی خطری نزدیک است.
تا حالا این یکی را شنیده‌اید؟ دو دختر وارد اتاقی می‌شوند. اتاق در آپارتمانی است. آپارتمان در طبقه سوم. جسد مردی بالغ در اتاق است. آن‌ها چطور می‌توانند بی‌آن‌که دیده شوند جسد را به پایین ساختمان برسانند؟ اول، وسایل را جمع می‌کنند. «چند ملافه نیاز داریم؟» «چند تا دارد؟» آیولا از حمام بیرون دوید و با این خبر که پنج ملافه در قفسه لباس‌های شستنی است برگشت. لبم را گزیدم. به تعداد زیادی ملافه نیاز داشتیم، اما می‌ترسیدم مبادا خانواده‌اش متوجه شوند تنها ملافه‌اش همان است که تختش را پوشانده. برای مردی عادی این زیاد هم عجیب نیست ــ اما این مرد وسواسی بود. قفسه کتاب‌هایش به ترتیب حروف الفبای اسم نویسندگان مرتب شده بود. حمامش پر از انواع و اقسام وسیله نظافت بود؛ حتی همان نوع ضدعفونی‌کننده‌ای را خریده بود که من خریده بودم. آشپزخانه‌اش هم برق می‌زد. جای آیولا این‌جا نبود ــ لکه‌ای در زندگی‌ای کاملاً بی‌عیب. «سه تا بیاور.» دوم، خون را پاک می‌کنند. با حوله‌ای خون را پاک کردم و بعد حوله را در روشویی چلاندم. این کار را چند بار تکرار کردم تا زمین خشک شد. آیولا این پا و آن پا می‌کرد. بی‌قراری‌اش را نادیده گرفتم. خلاصی از شر جسم بیشتر از خلاصی از شر روح طول می‌کشد، مخصوصاً اگر بخواهی مدرکی از جنایت باقی نگذاری. اما چشم‌هایم مدام می‌رفت طرف جسدِ مچاله چسبیده به دیوار. تا جسدش به جای دیگری منتقل نمی‌شد نمی‌توانستم کارم را دقیق انجام دهم. سوم، به مومیایی تبدیلش می‌کنند.
کتاب سایه باد📚 درباره این کتاب👇 داستان در شهر بارسلون اتفاق می‌افتد. پسربچه‌ای ۱۰ ساله با پدرش در یک روز سرد به گورستانی از کتاب‌های فراموش شده در شهر قدیم بارسلون می‌رود. کتابخانه‌ای با دالان‌های تودرتو و عنوان‌های مرموز و از یاد رفته. پسر اجازه دارد که یک کتاب را انتخاب کند و بردارد. او از میان قفسه‌های خاک‌آلود و وحشت‌انگیز، کتاب سایه‌ی باد نوشته خولیان کاراکس را برمی دارد. پسر بزرگ می‌شود و افرادی به دلایلی نامعلوم و وحشت‌انگیز به کتاب او علاقه شدیدی نشان می‌دهند و از این جاست که ماجراهای پرتعلیق سایه‌ی باد آغاز می‌شود. کارلوس روئیث ثافون در سایه‌ی باد از داستان‌های صد سال تنهایی، جن زدگی، داستان‌های کوتاه بورخس، آنک نام گل، سه گانه نیویورک و گوژپشت نتردام الهام گرفته و به نوعی ترکیبی از داستان‌های نام‌برده ساخته است.
یک بار در کتاب‌فروشی پدرم از زبان یکی از مشتری‌های دائمی شنیدم که می‌گفت بسیار به‌ندرت اتفاق می‌افتد با کتابی مواجه شویم که تأثیر و نفوذ آن با خواندن اثری برابری کند که برای نخستین بار روح و جان‌مان را به چالش کشیده است. آن نخستین تصاویر، پژواک و کلماتی که فکر می‌کنیم برای همیشه پشت سر گذاشته‌ایم در تمام طول زندگی همواره همراه‌مان خواهند ماند و در ذهن‌مان کاخی بنا می‌کنند که دیر یا زود ـ‌اهمیتی ندارد چند کتاب خوانده‌ایم، چند جهان ناشناخته را کشف کرده‌ایم، تا چه حد آموخته‌ایم و چقدر فراموش کرده باشیم‌ـ بار دیگر به سویشان بازخواهیم گشت. حالا هر بار گفته‌های آن مرد را به خاطر می‌آورم می‌دانم که تأثیر صفحات آن کتاب بر من چنان بوده که هیچ‌گاه در میان هیچ‌یک از قفسه‌های گورستان کتاب‌های فراموش‌شده آن را باز نیافته‌ام.
کتاب دختر گمشده📚 برشی از این کتاب👇 برایم غیرمنتظره بود. به پلیس گفتم که ایمی هیچ‌وقت با وجود کتری روی اجاق روشن خانه را ترک نمی‌کند. و یا در را باز نمی‌گذارد. و یا میز اتوی آماده‌ای که لباس روی آن باشد. او از آن زن‌های شلخته‌ای نبود که شوهرشان را خانه‌خراب می‌کنند. حتا اگر خودش می‌خواست هم نمی‌توانست این‌گونه باشد. او در مدت ماه عسل دوهفته‌ای‌مان در ساحل فیجی، دمار از روزگار من درآورده بود. با خواندن کتاب سرگذشت پرنده‌ی کوکی با سخت‌گیری‌هایش مبارزه می‌کردم و او درحالی‌که داستان مرموز کتاب مرا به هیجان آورده بود سرزنشگر و عصبانی نگاهم می‌کرد. از زمانی‌که به میسوری نقل‌مکان کرده بودیم، چون بیکار بود و در خانه می‌ماند، زندگی‌اش معطوف به انجام درست و دقیق کارهای کوچک و کم‌اهمیت شده بود. لباس‌ها باید همه اتو می‌شدند. شواهد اتاق نشیمن نشان می‌داد درگیری رخ داده است. دیگر می‌دانستم ایمی تماس نخواهد گرفت. می‌خواستم هرچه زودتر مرحله‌ی بعدی را شروع کنم. بهترین زمان روز بود. آسمان آبی بدون ابر ماه جولای و نور خورشید که به‌آرامی به‌سوی شرق می‌تابید همه‌چیز را مثل نقاشی‌های فلاندری طلایی و درخشان کرده بود. پلیس رسید.
داستان کتاب دختر گمشده از روزی شروع می‌شود که قرار است جشن پنجمین سالگرد ازدواج نیک و ایمی برگزار شود. همه درحال تدارک دیدن و آماده کردن هدایا هستند که همسر زیبای نیک یعنی ایمی، ناگهان ناپدید می‌شود. اما نیک که در ظاهر و در نگاه بقیه افراد، بهترین همسر دنیاست، کار خاصی برای یافتن همسرش انجام نمی‌دهد. نیک که از سمت پلیس، رسانه‌ها و پدر و مادر ایمی تحت‌فشار شدید است، مجبور به دروغگویی، ریاکاری و رفتارهای نامناسب می‌شود. او به طرز دلهره‌آوری از همه فرار می‌کند و حال خوبی ندارد. پلیس در دفتر خاطرات ایمی، نوشته‌هایی پیدا می‌کند امکان خطرناک بودن این زن برای اطرافیانش را نشان می‌دهد. معجزه گیلین فلین در نوشتن کتاب دختر گمشده تنها نوشتن یک رمان نیست؛ بلکه کشف سبک جدیدی در رمان‌های پلیسی است. او در این رمان برخلاف سایر داستان‌های ژانر جنایی که معمولا مردان ایفاگر چنین نقش‌هایی بودند، روی پای زنی ایستاده و با او داستان را پیش می‌برد. گیلین فلین در این کتاب سعی دارد مسائلی را نشان دهد که در دنیای مدرن با آن‌ها سروکار داریم و ما را آرام آرام وارد جامعه‌ای می‌کند که زنان سعی دارند از پوسته‌ خجالتی خود خارج شوند. او در این توانسته زنان را به بطن داستان وارد کند و علاوه‌بر آن نقش و تأثیر رسانه‌ها بر جامعه را نیز به ما نشان داده است. کتاب دختر گمشده داستان رنجی است که از عشق نمود پیدا می‌کند، اما همه‌ی شخصیت‌های آن برای رها شدن از این رنج، نه تنها انزوا و تنهایی را انتخاب نمی‌کنند، بلکه سعی می‌کنند وارد اجتماع شوند و ما را با ترس و امید خودشان همراه می‌کنند. جذابیت داستانی که فلین نوشته بود آنقدر بالا بود که کمتر از دو سال با اقتباس از کتاب دخترگمشده فیلمی به کارگردانی دیوید فینچر با همین نام در سال 2014 ساخته شد. در این فیلم بن افلک و رزموند پایک نقش‌های اصلی را ایفا می‌کنند.
کتاب جنایت جردن📚 معرفی این کتاب👇 «جنایت جردن» اولین رمان از مجموعه رمان‌های پلیسی علیرضا محمودی است. محمودی مدت‌ها است به عنوان روزنامه‌نگار، منتقد سینما و فیلمنامه نویس کار می‌کند. او متولد ۱۳۵۰ است و علاوه بر فعالیت‌های مطبوعاتی، کارگاه‌های نویسندگی زیادی هم برگزار کرده است. هوشنگ توانا کارگاه قهرمان این مجموعه رمان است که با قتلی فجیع روبه‌رو می‌شود. او افسر نیروی انتظامی و باتجربه است. توانا در این رمان با دستیار تازه‌اش درست در روزهای پایانی سال با پرونده همایون شمیم روبه‌رو می‌شود. توانا سوابق درخشانی در نیروی انتظامی دارد، تندخو و عملگرا است و اصولی خاص خودش دارد. همایون شمیم در آپارتمان خود در خیابان جردن به قتل رسیده و توانا باید برای حل و فصل این پرونده به دنبال جمع‌آوری اطلاعات برود تا داستان به تدریج کامل شود. خواننده با یادداشت‌های روزانه توانا در این پرونده همراه می‌شود. علیرضا محمودی برای نوشتن این رمان و رمان‌های دیگر این مجموعه و خلق شخصیت هوشنگ توانا سال‌ها مطالعه و تحقیق کرده است. اگر از خواندن داستان‌های پلیسی لذت می‌برید، از این داستان چندین برابر لذت خواهید برد چون اولین بار است که در ادبیات جنایی ایران هم سروکله یک کاراگاه واقعی پیدا می‌شود. شخصیتی که خوب ساخته و پرداخته شده و باورپذیر و جذاب است.
کتاب ترکیب بندی در سرخ📚 معرفی این کتاب👇 رمان «ترکیب‌بندی در سرخ» سومین رمان مهام میقاتی پس از «گرمازده» و «پیوند زدن انگشت اشاره» است. این رمان درباره فریدون، داور ۲۹ ساله لیگ دسته دوم فوتبال است که به خاطر ناکامی‌ها، عقده‌ها و فقرش، تصمیم به دزدی می‌گیرد. او با هم‌خانه‌اش نقشه سرقت از یک سوپرمارکت را می‌کشد، سوپرمارکتی که صاحبش، صاحبخانه سابق او است. بعد از کش و قوس‌های زیاد، نقشه آنطور که فریدون و رفیقش انتظار دارند، پیش نمی‌رود و آنها ناچار به گریز از شهر و فرار به سوی شمال می‌شوند. در یکی از شهرهای کوچک شمالی سرنوشت این دو دزد تازه‌کار با چند نفر دیگر که یکی از آنها مجرمی فراری است گره می‌خورد. داستان مهام میقاتی مهیج، معماگونه و غیرقابل پیش‌بینی است و آدم‌ها به یکباره خود را در یک هزارتو می‌بینند. میقاتی در این رمان بر تاثیر خشونت در زندگی آدم ها تاکید دارد. او با انتخاب شخصیت های روشنفکر سرخورده و هدایتشان به سمت انتقام و خشوت، روند فروپاشی اخلاقی و شخصیتی آنها را در این رمان به خوبی نشان داده است.
کتاب قول📚 درباره این کتاب👇 رمان قول که در سال ۱۹۵۷ منتشر شد، داستان یک کاراگاه در آستانه بازنشستگی را روایت می‌کند. ماتئی یک کاراگاه درآستانه بازنشستگی است. او بسیار باهوش و توانمند است و همکارانش تحسینش می‌کنند. درست در آخرین روز کاری ماتئی در دفترش، به او خبر می‌رسد که جسد تکه تکه شده دختربچه‌ای را در جنگل پیدا کرده‌اند. ماتئی به مادر دختر مقتول، قول می‌دهد که قاتل فرزندش را پیدا و او را تسلیم عدالت کند، اما این قول چندان آسان نیست و زندگی او را تغییر می‌دهد. در سال ۲۰۰۱ فیلم قول نیز بر اساس رمان دورنمات به کارگردانی شون پن و با بازی جک نیکلسون در نقش ماتئی ساخته شد. قهرمان‌های دورنمات انسان‌هایی‌اند با خصوصیتی دوگانه. از سویی ساده‌لوح و از سوی دیگر دنیادیده و باتجربه؛ از سویی اسیر دست مرگ و از سوی دیگر اسیر نعمات زمینی و شکم. از سویی در پی برقراری عدالت و از سوی دیگر قانون‌شکن و به عبارتی فاسد، که دست به هر دوزوکلکی می‌زنند تا عدالت را به سبک و سیاق خود اجرا کنند.
صبح روز بعد راه افتادیم. دم‌دمای سحر ــ برای این‌که بتوانم کمی بخوابم ــ دو تا آرام‌بخش خورده بودم و هنوز منگ بودم. هوا هنوز درست روشن نشده بود، گرچه مدتی از روز می‌گذشت. گوشه‌ای از آسمان مثل فلز می‌درخشید. غیر از این فقط ابرها بودند که این‌سو و آن‌سو می‌رفتند، سنگین، بدون عجله و پربرف؛ انگار زمستان هنوز این بخش کشور را ترک نکرده بود. شهر در محاصرهٔ کوه‌ها بود، اما کوه‌ها عظمتی نداشتند و بیش‌تر به کپه‌های خاک شباهت داشتند. انگار گورِ بزرگی کنده باشند. خود خور هم سنگی، خاکستری، با ساختمان‌های بزرگ اداری. نمی‌توانستم باور کنم که در این منطقه انگور می‌کارند. سعی کردیم برویم داخل محلهٔ قدیمی شهر، اما با آن اتومبیل بزرگ راه را اشتباه رفتیم، وارد کوچه‌های بن‌بست و خیابان‌هایی یک‌طرفه شدیم، و بالاجبار باید برای خارج‌شدن از آن هزارتوی خانه‌ها و ساختمان‌ها دنده‌عقب می‌رفتیم که کار دشواری بود؛ تازه خیابان‌ها یخ‌زده هم بودند، و وقتی بالاخره از شهر بیرون آمدیم، خوشحال شدیم، گرچه من موفق نشده بودم چیزی از این شهر قدیمی اسقف‌نشین ببینم. مثل یک فرار بود. خسته و مثل سرب سنگین، داشتم چرت می‌زدم؛ لابه‌لای ابرهایی که تا زمین پایین آمده بودند. دره‌ای سایه‌وار از کنارمان گذشت، بی‌حرکت از فرط سرما. نمی‌دانم چه‌قدر طول کشید. بعد به‌طرف دهکدهٔ نسبتآ بزرگی رفتیم ــ شاید شهرکی بود ــ بااحتیاط، تا این‌که به‌یکبار همه‌جا غرق آفتاب شد، غرقِ نوری آنچنان پرقدرت و کورکننده، که برف‌ها را آب می‌کرد. از سطح زمین مِه سفیدرنگی برمی‌خاست و به‌طرز غریبی فراز دشت‌های پوشیده از برف را می‌گرفت و باز جلوی دید من به دره را می‌پوشاند. انگار داشتم خواب بدی می‌دیدم، مثل جادوزده‌ها، انگار که من نباید هرگز این سرزمین، این کوه‌ها را درست تماشا می‌کردم. باز خستگی به سر وقتم آمد، ترق ترق ناخوشایند شنی که روی جاده پاشیده بودند هم اضافه شد؛ نزدیک پلی اتومبیل سُر خورد؛ بعد ستونی از خودروهای ارتشی گذشتند؛ شیشه آن‌قدر کثیف شد که برف‌پاک‌کن‌ها نمی‌توانستند تمیزش کنند. ح. کمی بدخلق کنار دستم پشت فرمان نشسته بود، در فکر فرورفته، متمرکز روی جادهٔ پرپیچ وخم. پشیمان شدم که چرا دعوتش را قبول کرده‌ام، لعنتی به آن ویسکی و به قرص‌های آرام‌بخش فرستادم. اما به‌تدریج وضع بهتر شد. باز می‌شد دره را که صفایی پیدا کرده بود، دید. همه‌جا مزرعه و کشت وکار، به طور پراکنده هم کارخانه و کارگاهی، همه‌چیز پاک و ساده، جاده دیگر بدون برف و یخ، فقط درخشان از فرط خیسی، اما مطمئن، طوری که می‌شد با سرعتِ قابل قبولی راند. کوه‌ها جا باز کرده بودند، دیگر احساس خفگی به آدم نمی‌دادند. در پمپ بنزینی نگه داشتیم.
کتاب فهرست مهمانان📚 درباره این کتاب👇 کتاب فهرست مهمانان انتخاب باشگاه کتاب ریز ویترسپون و از پرفروش‌ترین کتاب‌های نیویورک تایمز بوده است. داستان کتاب فهرست مهمانان، اثر لوسی فولی، حول موضوعاتی متنوع و متناقض از جمله دوستان قدیمی، کینه‌های گذشته، خانواده‌های خوشبخت و حسادت‌های پنهان می‌گذرد. همه‌ی مهمانان رازی دارند، همه‌ی مهمانان انگیزه‌ای دارند و یکی از مهمانان، این عروسی را زنده ترک نخواهد کرد! در کتاب فهرست مهمانان، در یک مراسم عروسی، جسد یکی از مهمانان پیدا می‌شود و زمانی که یک طوفان خشم خود را در جزیره‌ای که عروسی در آن گرفته شده رها می‌کند، همه به دام می‌افتند.
در کمال تعجب، امروز هوا گرم بود، حداقل، طبق استانداردهای این ناحیه. ولی احتمالاً، فردا این‌طور نباشد. طبق اخبار هواشناسی رادیو، باید انتظار باد را داشته باشیم. اینجا نهایت هر نوع هوایی را تجربه می‌کنیم؛ معمولاً طوفان جزیره خیلی شدیدتر از شهر است. انگار تمام توانش را صرف ما می‌کند و وقتی به شهر می‌رسد، خسته است. هنوز هوا آفتابی است، ولی بعدازظهر، سوزن فشارسنج قدیمی راهرو از معتدل روی متغیر رفت. پس، فشارسنج را برداشتم. دلم نمی‌خواهد عروس آن را ببیند. البته، فکر نمی‌کنم با این چیزها وحشت کند. بیشتر از آن دسته آدم‌هایی است که عصبانی می‌شوند و دنبال کسی می‌گردند تا او را سرزنش کنند. این را هم می‌دانم که اول از همه، انگشت اتهامش چه کسی را نشانه می‌رود. وارد آشپزخانه می‌شوم و می‌گویم: «فردی، می‌خوای کارهای شام رو شروع کنی؟» «آره. همه چیز تحت کنترله.» امشب، طبق دستورپختِ آبگوشت ماهی سنتی ناحیهٔ کانِمارا، ماهی کبابی می‌خورند، یعنی ماهی دودی با خامهٔ فراوان. وقتی برای اولین بار به اینجا آمدم، این غذا را امتحان کردم. آن زمان، هنوز آدم‌ها اینجا زندگی می‌کردند. امروز عصر، غذا باید اشرافی‌تر باشد، چون مهمان‌ها اشرافی‌اند، یا حداقل، به‌نظرم دوست دارند این‌طور به خودشان نگاه کنند. باید دید وقتی شروع به نوشیدن می‌کنند، چه اتفاقی می‌افتد.
کتاب زن پشت پنجره📚 درباره این کتاب👇 آنا زنی تنها است که علاقه‌ای به برقراری ارتباط ندارد و بیشتر اوقات تلوزیون تماشا می‌کند یا از پشت پنجره کارهای همسایه‌اش را زیر نظر می‌گیرد. یک روز که آنا در حال نگاه کردن به خانه همسایه است اتفاقی می‌افتد که برایش باورپذیر نیست. برشی از این کتاب👇 اواسط ماه فوریه بعد از شش هفته عاطل و باطل ماندن در خانه، پس از آنکه فهمیدم حالم بهتر نمی‌شود، با روان‌شناسی تماس گرفتم که پنج سال پیش در زمینه «بیماری استرس روان‌پریشی پس از تصادف یا ضربه روحی» کنفرانس داشت و تقاضای شرکت در کنفرانس بالتیمور را کرده بودم. او قبلاً مرا نمی‌شناخت؛ ولی اکنون می‌شناخت. کسانی که با این روش درمانی آشنا نیستند، اغلب فکر می‌کنند که درمانگر با ملایم صحبت‌کردن و نگران نشان‌دادن خود می‌خواهد قصدش را مخفی کند. شما مانند کره روی نان تست، روی مبل راحتی لم می‌دهید و آب می‌شوید. درصورتی‌که این‌طور نیست. به‌عنوان نمونه می‌توانم دکتر جولیان فیلدینگ را مثال بزنم.
کتاب گنجینه‌ی آثار ادگار آلن پو📚 معرفی این کتاب👇 اگر به داستان‌های رازآلود، روانشناسانه و جنایی علاقه دارید، نشر رادمهر مجموعه‌ای از آثار ادگار آلن‌پو، جنایی‌نویس برجسته آمریکایی را در این کتاب برای شما گردآورده است. داستان‌هایی که با یک‌بار خوانده‌ شدن برای همیشه در ذهن خواهند ماند. آلن‌پو در همه داستان‌هایش ردی از شخصیت خودش به جا گذاشته است. او با خلاقیتی وسواس گونه به تحلیل واقعیت‌های اطراف خود می‌پردازد، مرگ و وحشت بشر را به شیوهٔ خود می‌کاود، روابط خانوادگی مستحکم اما آسیب دیده را به سردی و با تأسف به تصویر می‌کشد، همواره از زنی جوان می‌گوید که حتی در داستان‌های رویاگونه نیز خوشبخت نیست و با تلخی جان می‌بازد. از مردانی که از جهل خود در عذاب هستند، در خانهٔ محقر یا باشکوه اما تیره و سرد، خود را محاکمه می‌کنند، دست به توطئه می‌زنند، انتقام می‌گیرند و در آخر نابود می‌شوند. و از تلاش بیهودهٔ نیروی خیر در وجود خود می‌گوید که سرانجام دربرابر شرارت‌های حقیقی جان او سر خم می‌کند. و در نهایت ادگار آلن پو، با وجود هیاهویی که در جان داشت، با استادی تمام و زیرکی یک نویسندهٔ آگاه عناصر ادبی را به کار بسته و داستان‌هایی می‌آفرید که با گذشت سال‌ها هنوز مخاطبان تازه‌ای برای خود پیدا می‌کنند.
تابلوی بیضی شنیدن این که نقاش می‌خواهد عروس زیبایش را به تصویر بکشد، برایش بی‌اندازه وحشتناک بود. اما او مطیع و گوش به فرمان، هفته‌ها در برجی بلند و تاریک، جایی که نور تنها از بالا بر بوم می‌تابید، نشست و نقاش ساعت‌ها و ساعت‌ها سرگرم کار خود بود. او با جدیت در کار خود غرق شده بود و حتی نتوانست ببیند که چطور این نور وحشتناک در آن برج کوچک دورافتاده سلامت روح عروس زیبایش را به خطر می‌اندازد، عروسی که هرکسی جز او می‌توانست آشکارا نابود شدنش را ببیند. اما زن همچنان بدون گلایه لبخند می‌زد زیرا می‌دید که همسر محبوبش با عشقی سوزان نسبت به کار خود، شب و روز او را که دوستش می‌دارد، به تصویر می‌کشد، او را که لحظه به لحظه ضعیف‌تر و افسرده‌تر می‌شد. در حقیقت کسی که به تصویر نگاه می‌کرد می‌توانست شباهت تصویر با زن را معجزه‌ای نیرومند بنامد و همه این را گواهی بر توانمندی نقاش می‌دانستند، نه عشق عمیق به آن زنی که چنین استادانه به تصویر درآمده بود. وقتی کار به پایان خود نزدیک‌تر می‌شد، او دیگر کسی را به برج راه نمی‌داد زیرا از شوق به پایان رساندن کار دیوانه شده بود. او فقط برای نگاه کردن به چهرهٔ همسرش نگاه از بوم برمی داشت و حتی متوجه نشده بود که رنگ‌هایی که روی بوم قرار می‌گیرد، از گونه‌های همسرش که در کنارش نشسته بود، گرفته شده. پس از گذشت هفته‌ها، وقتی دیگر به پایان کار چیزی نمانده بود، تنها برای فراهم آوردن رنگی برای لب‌ها و پشت چشم تصویر بود که روح زن همچون شعلهٔ شمعدان بار دیگر سوسویی زد. وقتی قلم زده شد و رنگ روی بوم نشست، نقاش برای لحظه‌ای در مقابل اثری که خلق کرده بود، ایستاد، اما بعد، در حالی که هنوز چشم از بوم برنداشته بود، برخود لرزید، چهره‌اش رنگ باخت و نگاهش مات شد. نقاش با صدای بلند شروع به گریستن کرد. «این خود زندگی است!» ناگهان متوجه همسرش شد، اما او مرده بود!
کتاب نونهال📚 درباره این کتاب👇 همه تاکشی کیاتو را با دنیای سینمایی و سیاهش می‌شناسند که توانسه جایزه شیرطلایی جشنواره ونیز را برایش بیاورد. کتاب نونهال شامب سه داستان قهرمانِ دوتِراپوش، آشیانهٔ ستاره‌ها و اُکامه‌خانم است و ماجرای فردی را از کودکی تا بزرگسالی در پیش می‌گیرد. خواننده با تمام تجربیات و احساسات شخصیت همراه می‌شود و با او پیش می‌رود. کتاب زبانی ساده دارد و با رشد شخصیت زبان هم پیچیده می‌شود. کیتانو امروزه نیز در کمپانی کیتانوآفیس که خود مدیر و مالک آن است همچنان در سن هفتاد و یک‌ سالگی به فیلم‌سازی می‌پردازد و از آخرین آثار او می‌توان به سه‌گانهٔ هتک حرمت اشاره کرد.
برشی از این کتاب👇 «اوهوی، مامُرو! حواست به کلاس باشه.» صدای کت‌وکلفت آقای کُندو بود که به‌یکباره در کلاس طنین انداخت. مامُرو از جا پرید، دستش از زیر چانه‌اش دررفت و چانه‌اش روی میز خورد. همه خندیدند. «اِی بی‌مغز! چی‌کار می‌کنی؟ حواستون باشه اگه فردا موقع مسابقات مدرسه مثل الانِ مامُرو گیج‌بازی درآرین و مثل خنگا منگ باشین، مشته رو خوردین!» همه انگار که ترسیده باشند، با صدای آرامی جواب دادند: «بله...» از قدیم، مشت آقای کُندو به «یک‌میلیون‌وُلتی» معروف بود و همه از آن می‌ترسیدند. فقط این‌طور نبود که یک مشت بزند، مشت را می‌زد و انگار بخواهد آن را وارد جمجمه‌ات کند، محکم می‌چرخاند و فشار می‌داد، برای همین دردش خیلی زیاد بود.
کتاب عینک دور طلایی📚 درباره این کتاب👇 در کتاب عینک دور طلایی کارآگاه جوان «هاپکینز» را دنبال می‌کنیم که در شبی بارانی به آپارتمان «شرلوک هولمز» می‌آید و خبر از کشته‌شدن جوانی به نام «ویلوبی اسمیت» می‌دهد. اسمیت که به‌تازگی از دانشگاه آکسفورد فارغ‌التحصیل شده، اخیراً برای دستیاری به استخدام پروفسور «کورام» درآمده بوده تا به او در تدوین کتاب تازه‌اش کمک کند. در محل جنایت هیچ نشانه و انگیزه‌ای از قتل پیدا نشده؛ مگر عینکی دور طلایی که به‌نظر می‌رسد متعلق به قاتل باشد. هولمز به‌همراه «واتسون» بلافاصله دست‌به‌کار می‌شود تا پرده از راز این جنایت بردارد.
کتاب بدطینتان📚 معرفی این کتاب بدطینتان یک رمان پلیسی-‌‌‌‌ جنایی اثر کارین فوسوم، یکی از کتاب‌های مجموعه سرخ و سیاه نشر ورا است. نشر ورا در مجموعه سرخ و سیاه بهترین آثار ادبی ژانر جنایی جهان را برای دوست‌داران ادبیات جنایی منتشر می‌کند. کارین فوسوم معروف به ملکه جنایت ادبیات نروژ دو شخصیت کارآگاهی به اسم کنراد سه‌یر و جیکوب اسکاره خلق کرده است که بدطینتان نهمین ماجرای جنایی آن‌ها است. این دو از سال ۱۹۹۵ تاکنون در ۱۳ کتاب حضور داشته‌اند. تمام این داستان‌ها به زبان انگلیسی برگردانده شده و از آنها سریالی پرمخاطب در تلویزیون نروژ ساخته شده است. این رمان بر اساس حادثه‌ای رقم می‌خورد که در پس چهره‌های قانون‌مدار و معمولی اتفاق می‌افتد. جایی که هیچ‌چیز جز وجدان درونی اصیل باعث نمی شود انسان دست از شرارت بردارد.
1. پلیس دو نفر را فرستاده بود. یکی کنراد سه‌یر۶ بازرسی که حضورش آنجا ملموس بود. او قدبلند و ترکه با موهای خاکستری و چهره‌ای پر از چین و چروک بود. پلیس دوم جیکوب اسکاره۷ بود که جوانتر به نظر می‌رسید و موهای مجعد بور داشت. چمن، مملو از مرد و زن بود و اکسل به میان آن‌ها رفت. او مردی بود که می‌توانست اضطراب و اندوه‌اش را کنترل کند و حرف بزند و نشانه‌های رنج و ناراحتی عمیق آن مرد را می‌شد تشخیص داد. ریلی رفتار او را که دید، تحت تأثیر قرار گرفت هرچند از ساختگی بودن آن اطلاع داشت. اکسل خیلی خوب نقشش را بازی می‌کرد، او داشت می‌گفت: - ساعت نُه بود که بیدار شدیم و دیدیم اون رفته، این موضوع ما را خیلی نگران کرد، چون رفیق‌مون توی شرایط بدی بود. بازرس دستش را تکان داد و با اکسل فریمن که نفس‌نفس می‌زد دست داد. - دنبالش گشتید؟ اکسل سری تکان داد: - ما همه مزرعه و گوسفندها رو دقیق گشتیم، اما جز یه لباس شنا چیزی ندیدیم، نگرانی ما از دریاچه است. او به "آب مرده" اشاره کرد. ......
2. ریلی ساکت ماند، شنیدن این دروغ‌ها حس عجیبی به او داد، انگار آن‌ها جان را از قایق بیرون انداخته بودند و حالا داشتند جنایت‌شان را لاپوشانی می‌کردند. او سه‌یر و اسکاره را زیر نظر گرفت، نام‌شان برای او به‌نوعی معنای هرس‌کنندگان باغچه را می‌داد. باوجود اینکه آن‌ها سینه‌به‌سینه قانون و زیر دندانه‌ای تیز آن بودند، تمام چیزی که او به آن فکر می‌کرد بچه‌گربه داخل جعبه کیک بود. این فکر او را به هم ریخت، حیوان در قلبش ریشه کرده و با پنجه‌هایش به آن چسبیده بود، فکر کرد که باید بلند شود و سری به بچه گربه بزند. سه‌یر پرسید: - کدوم‌تون به بیمارستان زنگ زدید؟ اکسل گفت: - من بودم، به حراست خبر دادم. - از بیمارستان اجازه گرفته بود؟ - تا عصر یکشنبه، ما دوستای قدیمی هستیم و دیروز عصر رفتیم دنبالش، فکر کردیم یه کم گشت‌وگذار براش خوبه.