eitaa logo
در هر حال کتــاب💕
84 دنبال‌کننده
533 عکس
44 ویدیو
16 فایل
❀|یا ناصرنا یا حافظنا|❀ #در_هر_حال_کتاب 📚 کسے کہ با #کتاب آرامش یابد، هیچ آرامشے را از دست نداده است..🍃 🔵ثبت سفارش: @sefaresh_ketabekhoobam
مشاهده در ایتا
دانلود
در هر حال کتــاب💕
#معرفی_کتاب کشتی پهلوگرفته، پرفروش ترین اثر سید مهدی شجاعی، ضمن مروری بر نقاط عطف حیات حضرت فاطمه
📌 مادر! مرا از عاشورا مترسان. مرا به کربلا دلداري مده. عاشورا اینجاست! کربلا اینجاست! اگر کسی جرات کرد در تب و تاب مرگ پیامبر، خانه‌ي دخترش را آتش بزند، فرزندان او جرات می‌کنند، خیمه‌هاي ذراري پیغمبر را آتش بزنند. من بچه نیستم مادر! شمشیرهایی که در کربلا به روي برادرم کشیده می‌شود، ساخته‌ي کارگاه سقیفه است. نطفه‌ي اردوگاه ابن‌سعد در مشیمه‌ي سقیفه منعقد می‌شود. اگر علی اینجا تنها نماند که حسین در کربلا تنها نمی‌ماند. حسین در کربلا می‌خواهد با دلیل و آیه اثبات کند که فرزند پیامبر است. پیامبري که تو در خانه‌ي او و در حریم او مورد تعدي قرار گرفتی. تعدي به حریم فرزند پیامبر سنگین‌تر است یا نوه‌ي پیامبر؟ مادر! در کربلا هیچ زنی میان در و دیوار قرار نمی‌گیرد. خودت گفته‌اي. ما حداکثر تازیانه می‌خوریم، اما میخ آهنین بدنهایمان را سوراخ نمی‌کند. مادر! وقتی تو را از پشت در بیرون کشیدند، من میخ‌هاي خونین را دیدم. نگو گریه نکن مادر! باید مُرد در این مصیبت، باید هزار بار جان داد و خاکستر شد. ما سخت جانی کرده‌ایم که تاکنون زنده مانده‌ایم. نگو که روزي سخت تر از عاشورا نیست. در عاشورا کودك شش ماهه به شهادت می‌رسد، اما تو کودك نیامده‌ات- محسن‌ات- به شهادت رسید. من دیدم که خودت را در آغوش فضه انداختی و شنیدم که به او گفتی: مرا بگیر فضه که محسن‌ام را کشتند. پیش از این اگر کسی صدایش را در خانه پیامبر بالا می‌برد، وحی نازل می‌شد که «پایین بیاورید صدایتان را» اگر کسی پیامبر را به نام صدا می‌کرد وحی می‌آمد که «نام پیامبر را با احترام بیاورید.» هنوز آب تغسیل پیامبر خشک نشده، خانه‌اش را آتش زدند. آن آتش که عصر عاشورا به خیمه‌ها می‌گیرد. مبداش اینجاست. دختر اگر درد مادرش را نفهمد که دختر نیست. ➖➖➖➖ •┈┈••✾•🏴💔🏴•✾••┈┈• https://eitaa.com/joinchat/3864985616C5249ad5046
کتاب «تصویر دوریان گری» معروف ترین اثر اسکار وایلد شاعر، نمایشنامه نویس و داستان نویس ایرلندی است. این رمان با نگاهی تازه به زشتی و زیبایی می پردازد.. دوست نقاش دوریان گری، بازیل، از او تصویر زیبایی می کشد و این تصویر، او را دچار غم و اندوه می کند. این تابلوی نقاشی ارتباط عجیبی با زندگی دوریان گری پیدا می کند. ══════°✦ ❃ ✦°══════ ♡ #ʝѳiɳ ↴ ➣ @ketabekhoobam
در هر حال کتــاب💕
#معرفی_کتاب کتاب «تصویر دوریان گری» معروف ترین اثر اسکار وایلد شاعر، نمایشنامه نویس و داستان نویس
📌 به طرف پنجره رفت و پرده را بالا کشید. نور تند صبحگاهی همچون سیل به درون اتاق جاری شد. آن حالت بی رحمی عجیبی که او متوجه شده بود در چهره اش روی تابلو وجود دارد گویی هنوز در آن، جا خوش کرده و حتی زننده تر شده بود. نور گرم و روشن آفتاب خطوطی از قساوت را دور دهانش به وضوح نشان می داد، طوری که گویی او بعد از انجام کاری وحشتناک خود را در آینه می دید. اخم کرد، از روی میز، آینه ی بیضی را که قابی از جنس عاج داشت و یکی از چیزهایی بود که لرد هنری به او هدیه داده بود، برداشت و فوری به سطح صیقلی آن نگاه کرد. نه، دور لب های قرمزش هیچ خطِ کج و کوله ای نبود. معنی آن چه بود؟ چشم هایش را مالید و باز به تابلوی تصویر خودش نزدیک شد و دوباره آن را با دقت نگاه کرد. به جاهای دیگر تابلو که نگاه کرد، هیچ نشانه ای از تغییر ندید، اما تردیدی نبود که کل حالت چهره اش تغییر کرده بود. این فقط خیالات او نبود. این تغییر وحشتناک آشکار و واضح بود. خودش را روی صندلی انداخت و به فکر فرو رفت. ناگهان فکری در ذهنش جرقه زد. یاد حرفی افتاد که به بازیل در محل کارش، روزی که تابلو را تمام کرده بود گفته بود. آری، خوب یادش بود. آرزوی ابلهانه ای کرده بود، آرزو کرده بود همیشه جوان بماند و تصویرش در تابلو به جای او پیر شود، اینکه زیبایی او هیچ گاه از بین نرود و چهره اش در تابلو به جای او بارِ همه ی شهوت ها و گناهانش را به دوش بکشد، اینکه چین و چروک های پژمردگی ناشی از رنج و فکر زیاد به جای اینکه در چهره ی او بیفتد، روی تابلو نمایان شود و او همیشه جوان و در اوج شکفتگی و زیبایی جوانی بماند. نه مسلماً این آرزوی او برآورده نشده بود. چنین چیزی غیرممکن بود. حتی فکر آن هم وحشتناک به نظر می آمد، با وجود این، دور لب های تصویری که پیش روی او بود نشانه هایی از قساوت و بی رحمی دیده می شد. ➖➖➖➖ •┈┈••✾•🦋🌸🦋•✾••┈┈• https://eitaa.com/joinchat/3864985616C5249ad5046
🍃✨ ‏اَللّـهُمَّ اكْشِفْ هذِهِ الْغُمَّةَ عَنْ هذِهِ الاُْمَّةِ بِحُضُورِهِ وَعَجِّلْ لَنا ظُهُورَهُ..
رفیقی داشتم که می گفت:« اینجا _جزیره مجنون_ جای دیوانه هاست .دیوانه هایی که عاشق اند. عاشقانی که میخواهند از راه میان بُر به خدا برسند.» تابستان سال ۱۳۶۵ بود و من با این رفیق راه، راه را گم کرده بودم. کجا؟ در جزیره مجنون؛‌ از رزمنده ای پرسیدم:« اخوی ما راه را گم کردیم سه راه همت کدام طرف است؟‌» دو کلمه بیشتر نگفت:« مستقیم برو می رسی به همت.» آن قدر بی خیال و بی محل این دوکلمه را ادا کرد که از او خوشم نیامد. ولی همین دو کلمه مختصر را با رفیق راهم_جلیل شرفی_عقب جلو کردیم و سه معنی ژرف از آن بیرون کشیدیم؛‌ ‌اول اینکه، راه رسیدن به همت راه مستقیم است.‌ ‌دوم اینکه رسیدن به راه مستقیم، همت میخواهد.‌ ‌و سوم اینکه راه همت، راه مستقیم است و راه مستقیم‌ راه همت‌. تمام این‌جملات به یک‌نتیجه و مقصد می رسید. ‌ یک ماه بعد،همان‌جا از جزیره مجنون، رفیق راهم_جلیل شرفی_رفت پیش حاج همت و آسمانی شد. ‌ کتاب وقتی مهتاب گم شد روایتگر خاطرات جانباز شهید علی خوش لفظ به قلم آقای حمید حسام می باشد.‌ روایتی که با زبان شیرین این رزمنده ی دفاع مقدس و بیان خاطرات سرداران و رزمنده ها و بسیجی های بزرگ این سرزمین بر جان و دل می نشیند. ‌حتما مطالعه کنید و لذت ببرید. ══════°✦ ❃ ✦°══════ ♡ #ʝѳiɳ ↴ ➣ @ketabekhoobam
در هر حال کتــاب💕
#معرفی_کتاب رفیقی داشتم که می گفت:« اینجا _جزیره مجنون_ جای دیوانه هاست .دیوانه هایی که عاشق اند.
•┈┈••✾•✨📚✨•✾••┈┈• دوباره سروقت شناسنامه رفتم. فکری به کله ام خطور کرد که اصلا شناسنامه و تاریخ تولد را جوری خیس کنم که روز و ماه و سال در آن گم شود. چند قطره آب روی محل تولد و تاریخ تولد چکاندم. وقتی آب روی شناسنامه افتاد، جوهر کاتب، تمام بالا و پایین شناسنامه ام را گرفت. ناشی گری کار دستم داد، اما پروا نکردم و گفتم شانسم را امتحان کنم. رفتم پیش مسئول آموزش نیروهای بسیجی که نامش حسن مرادیان بود. وقتی شناسنامه ی مرا دید، درست مثل آن مسئول اعزام قبلی، خنده اش گرفت. فراموش نمی کنم وقتی می خندید یکی از دندان های وسطی او که افتاده بود هویدا می شد. از خنده ی او من هم خنده ام گرفت. ابرو بالا انداخت و گفت:« پسرجان، ما خودمان اوستای این کارهاییم. چشممان از این دستکاری ها پر شده، اما این فقره خیلی ناشیانه دستکاری شده است. این جور می خواهی شناسنامه ی عراقی ها را باطل کنی؟» 🍃🌼 بخشی از کتاب @ketabekhoobam
✨🌱 تقریظ حضرت آیت الله خامنه ای بر کتاب "وقتی مهتاب گم شد" 📝 متن دل نوشته ی سردار سرلشکر درباره همین کتاب 🆔 @ketabekhoobam
ام البنین (س) یعنی؛ عباس (ع) داشته باشی و بگویی از حسین(ع) چه خبر؟ 🏴💔
«پرتاب» رمان کم حجمی است که به روزمره های یک مهندس موشکی که در وزارت دفاع مشغول به کار شده است، می پردازد. لغت «روزمره ها» را در جای درست خود به کار برده ام، چرا که هم لحن و زبان شخصیت اصلی که نیما، همان مهندس مذکور باشد، هم نحوۀ پیشبرد داستان و هم زاویۀ دید اثر، همه شباهت بسیاری به خاطره نویسی و یا ثبت وقایع روزمره دارند. در حقیقت، اولین مواجهۀ ما با داستان و شخصیت هایش، از لحظاتی قبل از شروع یک جلسۀ اداری مهم که بناست به چند و چون ساخت یک موشک و رادار هدف یاب آن بپردازد، آغاز می شود. ══════°✦ ❃ ✦°══════ ♡ #ʝѳiɳ ↴ ➣ @ketabekhoobam
در هر حال کتــاب💕
#معرفی_کتاب «پرتاب» رمان کم حجمی است که به روزمره های یک مهندس موشکی که در وزارت دفاع مشغول به کار
📌 (۱) تازه یادم افتاد در آن چند دقیقه ای که با سپیده راه می رفتم یک کلمه هم حرف نزده ام. رنگش کمی پریده بود. چشم های خسته و گودافتاده اش هم چنان دنبال یک جواب قانع کننده از طرف من بودند:" تو اداره، یه پروژه ی مهم به من و شاهرخ داده ن. این اولین کارمونه، خیلی ذهنم رو مشغول کرده." سپیده سکوت کرده بود و منتظر بود بازهم تعریف کنم. ماجرای رفتنم به دانشگاه برای مشورت با دکتر فرزین را تعریف کردم و این که نتوانستم پیدایش کنم و در دانشگاه پرنده هم پر نمی زده. انگار خیالش راحت شده بود. می دانست هروقت شروع به صحبت بکنم هم حال و هوایم بهتر می شود، هم حالا حالاها کوتاه نمی آیم. او هم از صبح تا حالا با کسی حرف نزده بود. لبخند زد و گفت:" الان فرصت خوبیه خودت رو ثابت کنی." _ تردید دارم. می ترسم نتونم. یعنی تو می گی قبول کنم؟ رو برگرداند طرفم و چشم هایش را درشت کرد و گفت:" خب معلومه." 📌 برشی از کتاب (۲) در حین صحبت دکتر، سر تکان می دادم و سعی می کردم حرف هایش را این طوری تایید کنم. ادامه داد:" هر کی الان وارد این شرکت بشه برد کرده. من هم تو رو می شناسم. تو جشن دامادی ت بودم. مثل برادر کوچیکم می مونی. دوست دارم این شانس رو بهت بدم که از این موقعیت استفاده کنی." دکتر خودش را عقب کشید و با ابروهای بالا انداخته ادامه داد:" البته به نفع من هم هست. تو این دوره و زمونه نمی شه به هر کسی اعتماد کرد. من آدم با جَنَم از کجا گیر بیارم؟" با تعجب گفتم:" یعنی منظورتون اینه که بیام تو شرکت شما کار کنم؟" فکر کردم و ادامه دادم:" پس کارم، پروژه م چی می شه؟ مهندس حقیقی..." _ تو همیشه زرنگ بودی، الان هم باید زرنگ باشی. اون پروژه با تو یا بی تو راه خودش رو ادامه می ده و جلو می ره. چیزی که مهمه اینه که تو بتونی از موقعیت هایی که اطرافت پیش اومده استفاده کنی. 📌 برشی از کتاب (۳) کتم را پوشیدم و به سرعت خودم را به پشت اتاق سردار رحیمی رساندم. فکرم هزار راه می رفت. برای هر برخوردی آماده بودم. یاد حرف های سردار در اولین جلسه ی پروژه افتادم، همان روز که مهندس صفایی مراحل طراحی موشک ای ام یک را در جلسه توضیح می داد. سردار با وجود مخالفت های مهندس صفایی و تیمش چه اعتمادی کرد که بخش به این مهمی را به ما سپرد. آهسته سلام کردم و وارد شدم. دونفری حرف هایشان را با هم زده بودند. مهندس حقیقی خلاصه و مختصر حرف هایشان را برایم گفت. مهندس از یک طرف نمی خواست پول اضافی خرج کند و برای کاری که سر و تهش معلوم نیست پول محدود پروژه ی ای ام یک را هدر بدهد و از طرفی دوست نداشت من و سایر تازه واردهایی که چندماهی بود مشغول کار روی این پروژه بودیم سرخورده شویم. شاید منتظر حرف زدن من بودند. اگر از سردار مهلت می خواستم، حتما رویم را زمین نمی انداخت. ➖➖➖➖ •┈┈••✾•🍃🌺🍃•✾••┈┈• https://eitaa.com/joinchat/3864985616C5249ad5046