Mohammad Golriz - Khojaste Bad In Piroozi (128).mp3
7M
🎙خجسته باد این پیروزی..
بیست و دوم بهمن ماه، سالروز پیروزی انقلاب اسلامی ایران مبارک 🇮🇷
🌹 یاد شهیدان و امام شهدا گرامی باد..
#الله_اکبر
#معرفی_کتاب
قرآنی کنار میز بود. توجهم به آن جلب شد. قرآن را برداشتم.
در دلم گفتم: خدایا، این کار برای بنده صالح و گمنام تو بوده، می خواهم درمورد نام این مجموعه نظر قرآن را جویا شوم!
بعد به خدای خود گفتم: تا اینجای کار همه اش لطف شما بوده، من نه ابراهیم را دیده بودم، نه سن و سالم می خورد که به جبهه بروم. اما همه گونه محبت خود را شامل ما کردی تا این مجموعه تهیه شد.
خدایا من نه استخاره بلد هستم نه می توانم مفهوم آیات را درست برداشت کنم.
بعد بسم الله گفتم. سوره حمد را خواندم و قرآن را باز کردم. آن را روی میز گذاشتم.
صفحه ای که باز شده بود را با دقت نگاه کردم. با دیدن آیات بالای صفحه رنگ از چهره ام پرید!
سرم داغ شده بود، بی اختیار اشک در چشمانم حلقه زد. در بالای صفحه آیات ۱۰۹ به بعد سوره صافات جلوه گری می کرد که می فرماید:
سلام بر ابراهیم
اینگونه نیکوکاران را جزا می دهیم
به درستی که او از بندگان مؤمن ما بود
#سلام_بر_ابراهیم ۱
#نشر_شهید_ابراهیم_هادی
══════°✦ ❃ ✦°══════
♡ #ʝѳiɳ ↴
➣ @ketabekhoobam
در هر حال کتــاب💕
#معرفی_کتاب قرآنی کنار میز بود. توجهم به آن جلب شد. قرآن را برداشتم. در دلم گفتم: خدایا، این کار ب
•┈┈••✾•✨📚✨•✾••┈┈•
#شهید_ابراهیم_هادی
اردیبهشت سال ۱۳۵۹ بود. دبیر ورزش دبیرستان شهدا بودم. در کنار مدرسه ما دبیرستان ابوریحان بود. ابراهیم هم آنجا معلم ورزش بود.
رفته بودم به دیدنش. کلی با هم صحبت کردیم. شیفته مرام و اخلاق ابراهیم شدم.
آخر وقت بود. گفت: تک به تک والیبال بزنیم!؟
خنده ام گرفت. من با تیم ملی والیبال به مسابقات جهانی رفته بودم. خودم را صاحب سبک می دانستم.
حالا این آقا می خواد...! گفتم باشه. توی دلم گفتم: ضعیف بازی می کنم تا ضایع نشه!
سرویس اول را زد. آنقدر محکم بود که نتوانستم بگیرم! دومی، سومی و... رنگ چهره ام پریده بود.
جلوی دانش آموزان کم آوردم!
ضرب دست عجیبی داشت. گرفتن سرویس ها واقعا مشکل بود. دور تا دور زمین را بچه ها گرفته بودند.
نگاهی به من کرد. این بار آهسته زد. امتیاز اول را گرفتم. امتیاز بعدی و بعدی و... .
می خواست ضایع نشم. عمدا توپ ها را خراب می کرد!
رسیدم به ابراهیم. بازی به دو شد و آبروی من حفظ شد! توپ را انداختم که سرویس بزند.
توپ را در دستش گرفت. آمد بزند که صدایی آمد. الله اکبر... ندای اذان ظهر بود.
توپ را روی زمین گذاشت. رو به قبله ایستاد و بلند بلند اذان گفت. در فضای دبیرستان صدایش پیچید.
بچه ها رفتند. عده ای برای وضو، عده ای هم برای خانه.
او مشغول نماز شد. همانجا داخل حیاط. بچه ها پشت سرش ایستادند. جماعتی شد داخل حیاط. همه به او اقتدا کردیم.
نماز که تمام شد برگشت به سمت من. دست داد و گفت: آقا رضا رقابت وقتی زیباست که با رفاقت باشد.
📌 بخشی از کتاب #سلام_بر_ابراهیم ۱
@ketabekhoobam
اَللّهُمَ عَجِّللِوَلیِّڪَ الفَرَج
.
#آقاجانم💔
.
اينپرسشدودیدهےبارانےمناسٺ
پسڪےزماندیدنروےٺومیرسد؟
.
#جمعه_های_دلتنگی
#معرفی_کتاب
حکایت این مجموعه به جوانی اختصاص دارد که علاقه عجیبی به شهید ابراهیم هادی داشت.
همیشه سعی می کرد مانند ابراهیم باشد، تصویری از شهید هادی را جلوی موتورش و در اتاق خودش زده بود که بسیار بزرگ بود.
با اینکه بعداز جنگ به دنیا آمده بود و چیزی از آن دوران ندیده بود، ولی شهدا را خوب می شناخت.
کتاب سلام بر ابراهیم را بارها خوانده بود و مانند بسیاری از جوانان این سرزمین، می خواست ابراهیم را الگوی خود قرار دهد.
نوع لباس پوشیدن و برخورد و گفتار و رفتار او، همه دوستان را به یاد شهید ابراهیم هادی می انداخت. او ابراهیم هادی از نسل سوم انقلاب بود.
زندگینامه و خاطرات بسیجی مدافع حرم طلبه شهید محمدهادی ذوالفقاری..
#پسرک_فلافل_فروش
#نشر_شهید_ابراهیم_هادی
#شهید_محمدهادی_ذوالفقاری
══════°✦ ❃ ✦°══════
♡ #ʝѳiɳ ↴
➣ @ketabekhoobam
در هر حال کتــاب💕
#معرفی_کتاب حکایت این مجموعه به جوانی اختصاص دارد که علاقه عجیبی به شهید ابراهیم هادی داشت. همیشه
✂️ #برشی_از_کتاب (۱)
یادم هست یک شب جمعه وقتی کار بسیج تمام شد هادی گفت: بچه ها حالش رو دارید بریم زیارت؟
گفتیم: کجا؟! وسیله نداریم.
هادی گفت: من میرم ماشین بابام رو میارم. بعد با هم بریم زیارت شاه عبدالعظیم علیه السلام.
گفتیم: باشه، ما هستیم.
هادی رفت و ما منتظر شدیم تا با ماشین پدرش برگردد. بعضی از بچه ها که هادی را نمی شناختند، فکر می کردند یک ماشین مدل بالا و...
چند دقیقه بعد یک پیکان استیشن درب داغون جلوی مسجد ایستاد.
فکر کنم تنها جای سالم این ماشین موتورش بود که کار می کرد و ماشین راه می رفت.
نه بدنه داشت، نه صندلی درست و حسابی و... از همه بدتر اینکه برق نداشت. یعنی لامپ های ماشین کار نمی کرد!
رفقا با دیدن ماشین خیلی خندیدند. هرکسی ماشین را می دید می گفت: اینکه تا سر چهارراه هم نمی تونه بره، چه برسه به شهر ری.
اما با آن شرایط حرکت کردیم. بچه ها چند چراغ قوه آورده بودند. ما در طی مسیر از نور چراغ قوه استفاده می کردیم.
وقتی هم می خواستیم راهنما بزنیم، چراغ قوه را بیرون می گرفتیم و به سمت عقب راهنما می زدیم.
خلاصه اینکه آن شب خیلی خندیدیم. زیارت عجیبی شد و این خاطره برای مدت ها نقل محافل شده بود.
بعضی بچه ها شوخی می کردند و می گفتند: می خواهیم برای شب عروسی، ماشین هادی را بگیریم...
✂️ برشی از کتاب (۲)
در طی مسیر یک باره به مقابل درب دانشگاه رسیدیم. درست در همان موقع جسارت اغتشاشگران به رهبر معظم انقلاب آغاز شد.
هادی وقتی این صحنه را مشاهده کرد دیگر نتوانست تحمل کند! به من گفت: همین جا بمون... سریع پیاده شد و دوید به سمت درب اصلی دانشگاه.
من همین طور داد می زدم: هادی برگرد، تو تنهایی میخوای چی کار کنی؟ هادی.. هادی..
اما انگار حرف های من را نمی شنید. چشمانش را اشک گرفته بود. به اعتقادات او جسارت می شد و نمی توانست تحمل کند.
همین طور که هادی به سمت درب دانشگاه می دوید یک باره آماج سنگ ها قرار گرفت.
من از دور نگاه می کردم. می دانستم که هادی بدن ورزیده ای دارد و از هیچ چیزی هم نمی ترسد. اما آنجا شرایط بسیار پیچیده بود.
همین که به درب دانشگاه نزدیک شد یک پاره آجر محکم به صورت هادی و زیر چشم او اصابت کرد.
من دیدم که هادی یک دفعه سر جای خودش ایستاد. می خواست حرکت کند اما نتوانست!
خواست برگردد اما روی زمین افتاد! دوباره بلند شد و دور خودش چرخید و باز روی زمین افتاد..
✂️ برشی از کتاب (۳)
چند دقیقه ای نگذشت که یک بولدوزر از سمت بیرون روستا به سمت سنگرهای نیروهای مردمی حرکت کرد. بدنه این بولدوزر با ورق های آهن پوشیده شده و حالت ضدگلوله پیدا کرده بود.
به محض اینکه از اولین سنگر عبور کرد نیروها فریاد زدند: انتحاری، انتحاری مواظب باشید...
برخی می خواستند راننده را بزنند اما هیچ کدام ممکن نشد! حتی گلوله آرپی جی روی بدنه آن اثر نداشت.
هرچه تیراندازی کردیم بی فایده بود. فاصله ما با هادی ذوالفقاری و دیگر دوستان زیاد بود. یک باره حدس زدیم که این خودرو به سمت آن ها می رود.
هرچه که داد و فریاد کردیم، صدایمان به گوش آن ها نرسید. صدای بولدوزر و گلوله ها مانع از رسیدن صدای ما می شد.
هادی و دوستان رزمنده ای که در آنجا جمع شده بودند،متوجه صدای ما نشدند.
لحظاتی بعد صدای انفجاری آمد که زمین و زمان را لرزاند!
➖➖➖➖
#پسرک_فلافل_فروش
#شهید_هادی_ذوالفقاری
👇🦋👇🦋👇🦋👇🦋👇🦋👇🦋👇
https://eitaa.com/joinchat/3864985616C5249ad5046
سَعَدَ مَنْ والاكُمْ، وَهَلَكَ مَنْ عاداكُمْ، وَخابَ مَنْ جَحَدَكُمْ، وَضَلَّ مَنْ فارَقَكُمْ، وَفازَ مَنْ تَمَسَّكَ بِكُمْ، وأَمِنَ مَنْ لَجَأَ إِلَيْكُمْ، وَسَلِمَ مَنْ صَدَّقَكُمْ، وَهُدِيَ مَنِ اعْتَصَمَ بِكُمْ
رستگاری در گرو دل سپاری به ولایت شماست، و هلاکت، نتیجه محتوم دشمنی با شما، و زیان دید و خسران کشید هرکه به انکار شما برخاست، و گمراه شد هرکه از شما فاصله گرفت، و به سعادت جاودان رسید هرکه با شما پیوند خورد، و امنیت و آرامش یافت هرکه خودش را به شما سپرد، و سلامتش تضمین شد هرکه سر تصدیق بر آستان شما نهاد، و هرکه دستش به دامان شما رسید، راه هدایت را در نوردید..
.
+فرازی از زیارت جامعه کبیره
میراثی از امام هادی علیه السلام
.
💔🏴 #شهادت_امام_هادی علیه السلام
▪️ السَّلامُ عَلَيْكَ يَا حَبْلَ اللَّهِ المتین.
ترس از سقوط نیست؛
آنجا که دستان خدا،
با نامِ تو ؛
سوی زمین دراز میشود...
یا هادیُ / یا هادیُ / یا هادی ... .
#امام_هادی علیه السلام
باسلام و عرض ادب
⭕️ پاتوق کتاب نطنز این هفته (سهشنبه و پنجشنبه) به علت نارنجی شدن وضعیت کرونایی، تعطیل میباشد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📚#ترویج_کتابخوانی
•| قسمت دوم |•
🔰 چند راهکار ساده برای ڪتابخوان شدن..
@ketabekhoobam