#معرفی_کتاب
این اثر نگاهی است متفاوت و نقادانه به فضای انتظار جامعه امروز.
رمان با یک اتفاق شگفت و غریب آغاز می شود، جشن نیمه شعبان و مجلسی پرشور و بسیاری که فریاد «آقا بیا» سرداده اند... در این میان جوانی و فریادی که: «آقا نیا...» این شروع جذاب ما را با شخصیت هایی آشنا می کند که همه مدعی انتظارند اما وقتی هنگام عمل می رسد و هنگامه عمل به شعارها می رسد، آن نمی کنند که می گفتند. رمان در فضایی مکاشفه گونه و بی زمان پیش می رود و مواجهه همه آدم ها را می بینیم با قصه ظهور... و کشف چرایی «آقا نیا»ی جوان.
شجاعی در این رمان همه اقشار و همه آدم ها را با بهانه هایشان برای نخواستن امر ظهور، دقیق و ظریف معرفی می کند. تا آنجا که حتی به راوی هم رحم نمی کند و در فضایی بسیار بدیع، خودش را هم در معرض این امتحان می گذارد. نویسنده در «کمی دیرتر» همه آفت های انتظار را با شخصیت های قصه اش برای مخاطب روایت نمی کند، بلکه به تصویر می کشد و نشانش می دهد...
انسان های مدعی انتظار و منتظر ظهور غریبه نیستند؛ خودمانیم و شجاعی در رمانش به خوبی به این زبان دست یافته که وقتی از هر قشر و صنف و گروهی یک نمونه آورده با مصادیق کار ندارد و در پی اثبات شمول ادعایش است. نویسنده در پایان همه موشکافی هایش در نقد منتظران به دنبال آن است که مخاطب منتظر واقعی را بشناسد و ببیند که انتظار، به فریادهای بلند «آقا بیا» نیست؛ به دلی است که برای حضرت می تپد و اخلاصی که میان زندگی جاری است و آقایی که خودش به دیدار منتظرانش می آید...
#کمی_دیرتر
#سید_مهدی_شجاعی
══════°✦ ❃ ✦°══════
♡ #ʝѳiɳ ↴
➣ @ketabekhoobam
در هر حال کتــاب💕
#معرفی_کتاب این اثر نگاهی است متفاوت و نقادانه به فضای انتظار جامعه امروز. رمان با یک اتفاق شگفت
📚 #برشی_از_کتاب (۱)
اسد با قاطعیتی که تعارف نبودن کلامش را برساند می گوید:
-نه مزاحم نمیشیم.
باید یک پیغام در مورد ظهور حضرت بدهم و رفع زحمت کنم!
ابوماجد, کنجکاو و متعجب می پرسد:
-پیغام؟ ظهور؟ حضرت؟
اسد می گوید:
-برای این که آقا ظهور کنن, باید تعداد یارانشون به حدّ نصاب برسه.
حضور شما برای این منظور الزامیه.
رنگ چهره ی ابوماجد به وضوح تغییر می کند. با لکنت می پرسد:
-یعنی الان؟!
و این را با چنان غلظتی ادا می کند که بوی محال از آن به مشام می رسد.
اسد تایید می کند:
-بله. همین الان.
هر یک روز دیرتر به حدّ نصاب برسه, ظهور به تعویق می افته.
ابوماجد می گوید:
-نه. صلاح نیست. الان که اصلا صلاح نیست.
اسد, حیرت مرا هم به تعحب خودش ضمیمه می کند:
-صلاح نیست؟! یعنی چی صلاح نیست؟!
ابوماجد توضیح می دهد:
-یعنی به صلاح من نیست.
باید فرصت تمدید بشه.
من احتیاج به فرصت دارم. که جبران مافات کنم.
که دو قدم برای رضای حضرت بردارم.
که دو تا تیر به طرف اسرائیل غاصب بندازم.
ما تو این سال ها اصلا فرصت نکردیم که با اسرائیل بجنگیم,
از بس معیشت سخت بود.
یعنی گذران زندگی.
مجبور بودیم واسه یه لقمه نون و یه لیوان ماءالشعیر, برچسب هر کس و ناکسی رو روی بازومون بچسبونیم و زیر عَلَمِش سینه بزنیم …
📚 برشی از کتاب (۲)
اگر آقا نعوذ بالله نیستند و حضور ندارند، پس چرا اینها اینقدر حرص و جوش میزنند که بیا! اگر آقا هستند و حاضر و ناظرند که چرا جلوی چشم آقا این اداء و اطوار رو در میآوردن؟ چرا شو اجرا میکنن؟ چرا حرمت نگه نمیدارند؟ چرا با لحن لاتی و چاله میدونی با آقا حرف میزنن؟ این که میگن «آقا بیا» یعنی چه؟ آقا بیاد که چی کار کنه؟ منظورشون اینه که آقا کجا بیاد؟ چرا اینها خودشون همت نمیکنن یک تُک پا برن پیش آقا؟ اصلا مگه آقا جایی رفتن که هی میگن: بیا
➖➖➖➖
سفارش کتاب از طریق آی دی:👇
🆔 @sefaresh_ketabekhoobam
#کمی_دیرتر
•┈┈••✾•🍃🌸🍃•✾••┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/3864985616C5249ad5046
#معرفی_کتاب
رمان کمی دیرتر؛
.
موضوع کتاب حول داستان زندگی پسری ست که می خواهد به اطرافیان بفهماند، آن قدر که ادعا دارند مرد عمل کردن نیستند..
#کمی_دیرتر
#سید_مهدی_شجاعی
══════°✦ ❃ ✦°══════
➣ @ketabekhoobam
در هر حال کتــاب💕
#معرفی_کتاب رمان کمی دیرتر؛ . موضوع کتاب حول داستان زندگی پسری ست که می خواهد به اطرافیان بفهماند،
•┈┈••✾•✨📚✨•✾••┈┈•
گفتم:
_دِ همین دیگر. من اگر از تشنگی بمیرم، عقلم را دست یک سوسمار نمی دهم. واقعاً اگر آقا می خواست پیکی بفرستد و پیامی برساند، این همه آدم معنون و اصیل و متدیّن و مقدّس و منبری و مسجدی را رها می کرد و یک جوان بی ریش و ریشه را پیام رسان خودش می کرد!؟ امام که قربانش بروم عقلِ کل است، یک آدم معمولی با عقل متوسط هم چنین کاری نمی کند.
با درماندگی گفت:
_یعنی به امتحانش هم نمی ارزد؟
گفتم:
_که چی؟ که حجره را رها کنم و دنبال تو راه بیفتم!؟
گفت:
_دنبال من نه. خودتان یک تُک پا تا سر بازار بروید و برگردید. اگر نگران حجره اید، من این چند دقیقه را...
شَستم خبردار شد که ماجرا از چه قرار است. گفتم:
_عجب! پس چشمت به این چهار قلم برنج و روغن بوده. این ها که مال من نیست امانت مردم است پیش من!
و سعی کردم که با زبان نصیحت، متنبّه و ارشادش کنم:
_نکن پسرم! نکن عزیزدلم! مقدّسات را محمل کارهای خلاف نکن! با جرات و شهامت دزدی کن ولی مقدّسات را وسیله ی دزدی نکن.
و ناگهان جوان درست شبیه ضبط صوت شروع کرد به تکرار حرف های من! این که می گویم مثل ضبط صوت، اغراق نیست. برای این که بعد از آن هرچه با او حرف می زدم، انگار نمی شنید و همین دو_سه جمله مرا مدام تکرار می کرد. و کاش فقط تکرار می کرد. در هر تکرار صدایش بلند و بلندتر می شد. شده بود عین یک ضبط صوتی که هیچ چیز نمی فهمد و هیچ جور کنترل نمی شود. فقط یکی_دو جمله را مدام تکرار می کرد و هردفعه درجه صدایش را بالاتر می برد:
_مقدّسات را وسیله ی دزدی نکن! مقدّسات را محمل کارهای خلاف نکن!
صدا به قدری با سرعت و شتاب اوج گرفت که تا من آمدم فکر کنم به این که الان تمام بازار آن را می شنوند، حس کردم که به گوش همه اهل تهران می رسد. و تا آمدم تعجب کنم از این که چطور ممکن است همه اهالی تهران این صدا را بشنوند، متوجه شدم که صدا میان زمین و آسمان پیچیده است.
وقتی وحشت زده از خواب پریدم، هنوز گوشم تیر می کشید.
📌 بخشی از کتاب #کمی_دیرتر
@ketabekhoobam