eitaa logo
در هر حال کتــاب💕
84 دنبال‌کننده
533 عکس
44 ویدیو
16 فایل
❀|یا ناصرنا یا حافظنا|❀ #در_هر_حال_کتاب 📚 کسے کہ با #کتاب آرامش یابد، هیچ آرامشے را از دست نداده است..🍃 🔵ثبت سفارش: @sefaresh_ketabekhoobam
مشاهده در ایتا
دانلود
در هر حال کتــاب💕
#معرفی_کتاب قرآنی کنار میز بود. توجهم به آن جلب شد. قرآن را برداشتم. در دلم گفتم: خدایا، این کار ب
•┈┈••✾•✨📚✨•✾••┈┈• اردیبهشت سال ۱۳۵۹ بود. دبیر ورزش دبیرستان شهدا بودم. در کنار مدرسه ما دبیرستان ابوریحان بود. ابراهیم هم آنجا معلم ورزش بود. رفته بودم به دیدنش. کلی با هم صحبت کردیم. شیفته مرام و اخلاق ابراهیم شدم. آخر وقت بود. گفت: تک به تک والیبال بزنیم!؟ خنده ام گرفت. من با تیم ملی والیبال به مسابقات جهانی رفته بودم. خودم را صاحب سبک می دانستم. حالا این آقا می خواد...! گفتم باشه. توی دلم گفتم: ضعیف بازی می کنم تا ضایع نشه! سرویس اول را زد. آنقدر محکم بود که نتوانستم بگیرم! دومی، سومی و... رنگ چهره ام پریده بود. جلوی دانش آموزان کم آوردم! ضرب دست عجیبی داشت. گرفتن سرویس ها واقعا مشکل بود. دور تا دور زمین را بچه ها گرفته بودند. نگاهی به من کرد. این بار آهسته زد. امتیاز اول را گرفتم. امتیاز بعدی و بعدی و... . می خواست ضایع نشم. عمدا توپ ها را خراب می کرد! رسیدم به ابراهیم. بازی به دو شد و آبروی من حفظ شد! توپ را انداختم که سرویس بزند. توپ را در دستش گرفت. آمد بزند که صدایی آمد. الله اکبر... ندای اذان ظهر بود. توپ را روی زمین گذاشت. رو به قبله ایستاد و بلند بلند اذان گفت. در فضای دبیرستان صدایش پیچید. بچه ها رفتند. عده ای برای وضو، عده ای هم برای خانه. او مشغول نماز شد. همانجا داخل حیاط. بچه ها پشت سرش ایستادند. جماعتی شد داخل حیاط. همه به او اقتدا کردیم. نماز که تمام شد برگشت به سمت من. دست داد و گفت: آقا رضا رقابت وقتی زیباست که با رفاقت باشد. 📌 بخشی از کتاب ۱ @ketabekhoobam
اَللّهُمَ عَجِّل‌لِوَلیِّڪَ الفَرَج . 💔 . اين‌پرسش‌دو‌دیده‌ےبارانےمن‌اسٺ‌ پس‌ڪےزمان‌دیدن‌روےٺو‌میرسد؟ .
حکایت این مجموعه به جوانی اختصاص دارد که علاقه عجیبی به شهید ابراهیم هادی داشت. همیشه سعی می کرد مانند ابراهیم باشد، تصویری از شهید هادی را جلوی موتورش و در اتاق خودش زده بود که بسیار بزرگ بود. با اینکه بعداز جنگ به دنیا آمده بود و چیزی از آن دوران ندیده بود، ولی شهدا را خوب می شناخت. کتاب سلام بر ابراهیم را بارها خوانده بود و مانند بسیاری از جوانان این سرزمین، می خواست ابراهیم را الگوی خود قرار دهد. نوع لباس پوشیدن و برخورد و گفتار و رفتار او، همه دوستان را به یاد شهید ابراهیم هادی می انداخت. او ابراهیم هادی از نسل سوم انقلاب بود. زندگینامه و خاطرات بسیجی مدافع حرم طلبه شهید محمدهادی ذوالفقاری.. ══════°✦ ❃ ✦°══════ ♡ #ʝѳiɳ ↴ ➣ @ketabekhoobam
در هر حال کتــاب💕
#معرفی_کتاب حکایت این مجموعه به جوانی اختصاص دارد که علاقه عجیبی به شهید ابراهیم هادی داشت. همیشه
✂️ (۱) یادم هست یک شب جمعه وقتی کار بسیج تمام شد هادی گفت: بچه ها حالش رو دارید بریم زیارت؟ گفتیم: کجا؟! وسیله نداریم. هادی گفت: من میرم ماشین بابام رو میارم. بعد با هم بریم زیارت شاه عبدالعظیم علیه السلام. گفتیم: باشه، ما هستیم. هادی رفت و ما منتظر شدیم تا با ماشین پدرش برگردد. بعضی از بچه ها که هادی را نمی شناختند، فکر می کردند یک ماشین مدل بالا و... چند دقیقه بعد یک پیکان استیشن درب داغون جلوی مسجد ایستاد. فکر کنم تنها جای سالم این ماشین موتورش بود که کار می کرد و ماشین راه می رفت. نه بدنه داشت، نه صندلی درست و حسابی و... از همه بدتر اینکه برق نداشت. یعنی لامپ های ماشین کار نمی کرد! رفقا با دیدن ماشین خیلی خندیدند. هرکسی ماشین را می دید می گفت: اینکه تا سر چهارراه هم نمی تونه بره، چه برسه به شهر ری. اما با آن شرایط حرکت کردیم. بچه ها چند چراغ قوه آورده بودند. ما در طی مسیر از نور چراغ قوه استفاده می کردیم. وقتی هم می خواستیم راهنما بزنیم، چراغ قوه را بیرون می گرفتیم و به سمت عقب راهنما می زدیم. خلاصه اینکه آن شب خیلی خندیدیم. زیارت عجیبی شد و این خاطره برای مدت ها نقل محافل شده بود. بعضی بچه ها شوخی می کردند و می گفتند: می خواهیم برای شب عروسی، ماشین هادی را بگیریم... ✂️ برشی از کتاب (۲) در طی مسیر یک باره به مقابل درب دانشگاه رسیدیم. درست در همان موقع جسارت اغتشاشگران به رهبر معظم انقلاب آغاز شد. هادی وقتی این صحنه را مشاهده کرد دیگر نتوانست تحمل کند! به من گفت: همین جا بمون... سریع پیاده شد و دوید به سمت درب اصلی دانشگاه. من همین طور داد می زدم: هادی برگرد، تو تنهایی میخوای چی کار کنی؟ هادی.. هادی.. اما انگار حرف های من را نمی شنید. چشمانش را اشک گرفته بود. به اعتقادات او جسارت می شد و نمی توانست تحمل کند. همین طور که هادی به سمت درب دانشگاه می دوید یک باره آماج سنگ ها قرار گرفت. من از دور نگاه می کردم. می دانستم که هادی بدن ورزیده ای دارد و از هیچ چیزی هم نمی ترسد. اما آنجا شرایط بسیار پیچیده بود. همین که به درب دانشگاه نزدیک شد یک پاره آجر محکم به صورت هادی و زیر چشم او اصابت کرد. من دیدم که هادی یک دفعه سر جای خودش ایستاد. می خواست حرکت کند اما نتوانست! خواست برگردد اما روی زمین افتاد! دوباره بلند شد و دور خودش چرخید و باز روی زمین افتاد.. ✂️ برشی از کتاب (۳) چند دقیقه ای نگذشت که یک بولدوزر از سمت بیرون روستا به سمت سنگرهای نیروهای مردمی حرکت کرد. بدنه این بولدوزر با ورق های آهن پوشیده شده و حالت ضدگلوله پیدا کرده بود. به محض اینکه از اولین سنگر عبور کرد نیروها فریاد زدند: انتحاری، انتحاری مواظب باشید... برخی می خواستند راننده را بزنند اما هیچ کدام ممکن نشد! حتی گلوله آرپی جی روی بدنه آن اثر نداشت. هرچه تیراندازی کردیم بی فایده بود. فاصله ما با هادی ذوالفقاری و دیگر دوستان زیاد بود. یک باره حدس زدیم که این خودرو به سمت آن ها می رود. هرچه که داد و فریاد کردیم، صدایمان به گوش آن ها نرسید. صدای بولدوزر و گلوله ها مانع از رسیدن صدای ما می شد. هادی و دوستان رزمنده ای که در آنجا جمع شده بودند،متوجه صدای ما نشدند. لحظاتی بعد صدای انفجاری آمد که زمین و زمان را لرزاند! ➖➖➖➖ 👇🦋👇🦋👇🦋👇🦋👇🦋👇🦋👇 https://eitaa.com/joinchat/3864985616C5249ad5046
سَعَدَ مَنْ والاكُمْ، وَهَلَكَ مَنْ عاداكُمْ، وَخابَ مَنْ جَحَدَكُمْ، وَضَلَّ مَنْ فارَقَكُمْ، وَفازَ مَنْ تَمَسَّكَ بِكُمْ، وأَمِنَ مَنْ لَجَأَ إِلَيْكُمْ، وَسَلِمَ مَنْ صَدَّقَكُمْ، وَهُدِيَ مَنِ اعْتَصَمَ بِكُمْ رستگاری در گرو دل سپاری به ولایت شماست، و هلاکت، نتیجه محتوم دشمنی با شما، و زیان دید و خسران کشید هرکه به انکار شما برخاست، و گمراه شد هرکه از شما فاصله گرفت، و به سعادت جاودان رسید هرکه با شما پیوند خورد، و امنیت و آرامش یافت هرکه خودش را به شما سپرد، و سلامتش تضمین شد هرکه سر تصدیق بر آستان شما نهاد، و هرکه دستش به دامان شما رسید، راه هدایت را در نوردید.. . +فرازی از زیارت جامعه کبیره میراثی از امام هادی علیه السلام . 💔🏴 علیه السلام
▪️ السَّلامُ عَلَيْكَ يَا حَبْلَ اللَّهِ المتین. ترس از سقوط نیست؛ آنجا که دستان خدا، با نامِ تو ؛ سوی زمین دراز می‌شود‌... یا هادیُ / یا هادیُ / یا هادی ... . علیه السلام
باسلام و عرض ادب ⭕️ پاتوق کتاب نطنز این هفته (سه‌شنبه و پنجشنبه) به علت نارنجی شدن وضعیت کرونایی، تعطیل می‌باشد.
بهترین روزگار و بدترین روزگار بود. دوران خرد و روزهای بی خردی، بهار امید و زمستان ناامیدی. پیش روی مان همه چیز بود و هیچ چیز نبود، همه به سوی بهشت می رفتیم و همه از آن دور می شدیم. «داستان دو شهر»، بهترین اثر چارلز دیکنز است. شخصیت های این داستان نه از طریق گفت و گوها بلکه در جریان داستان شکل می گیرند و آشکار می شوند.. چارلز دارنی و سیدنی کارتن ظاهری مشابه، شخصیتی متفاوت و عشقی مشترک دارند. در فرانسه ی پس از انقلاب، ناگهان پرونده ای قدیمی به جریان می افتد و دارنی گرفتار می شود. اما آیا شباهت ظاهری او به کارتن، برای نجات جانش کافی خواهد بود؟ ══════°✦ ❃ ✦°══════ ➣ @ketabekhoobam
در هر حال کتــاب💕
#معرفی_کتاب بهترین روزگار و بدترین روزگار بود. دوران خرد و روزهای بی خردی، بهار امید و زمستان ناام
✂️ قاضی ها با کلاه های پَردارشان در جایگاه قضاوت نشسته بودند؛ اما همه جا پُر بود از کلاه های سرخ درشت بافت و منگوله های سه رنگ. احتمالا دارنی وقتی به هیئت منصفه و تماشاگران آشفته می نگریست با خود فکر می کرد همه چیز واژگون شده و این جنایتکارانند که افراد شریف و درستکار را محاکمه می کنند. اغلب مردها به انواع سلاح مجهز بودند؛ برخی از زنان چاقو یا دشنه همراه داشتند، تعدادی موقع تماشای محاکمه می خوردند و می نوشیدند و بسیاری بافتنی می بافتند. در میان گروه آخر، زنی بود که دنباله ی بافتنی اش را زیر بغل زده بود و هم چنان می بافت. این زن در ردیف جلو، کنار مردی نشسته بود که دارنی از لحظه ی ورود به زندان او را ندیده بود، اما اسمش را خوب به یاد می آورد، او دفارژ بود. دارنی متوجه شد که زن، یکی دو بار در گوش دفارژ پچ پچ کرد، معلوم بود زنش است؛ اما چیزی که بیش از همه توجهش را جلب کرد این بود که گرچه این دو نفر نزدیک او نشسته بودند، اصلا به او نگاه نمی کردند. انگار با سرسختی منتظر چیزی بودند و جز به هیئت منصفه، به جای دیگری توجه نداشتند. دکتر مانت در لباس ساده و معمولی اش پایینِ جایگاهِ رئیس دادگاه نشسته بود. زندانی می توانست ببیند که دکتر و آقای لوری تنها کسانی بودند که عضو دادگاه نبودند و به جای لباس مخصوص کارماینول، با لباس معمولی در جایگاه نشسته بودند. دادستان، چارلز اورموند، معروف به دارنی را به مهاجرت متهم کرد و براساس قانونی که مجازاتِ بازگشت مهاجران را برابر مرگ تعیین می کرد، جان او را متعلق به جمهوری دانست. مهم نبود که این فرمان پس از ورود او به فرانسه صادر شده بود. او آن جا بود و قانون باید اجرا می شد؛ حالا که در فرانسه بود باید سرش را از بدن جدا می کردند. تماشاگران فریاد زدند:« سرش را بزنید! او دشمن جمهوری است!» رئیس دادگاه زنگش را به صدا در آورد و مردم را ساکت کرد، سپس از زندانی پرسید آیا حقیقت دارد که مدت ها در انگلستان زندگی کرده است؟ بی شک همین طور بود. با این حساب آیا مهاجر نبود؟ پس خودش را چه می دانست؟ دارنی گفت که امیدوار است که مهاجرتش از نوعی نباشد که قانون معین کرده است. رئیس دادگاه می خواست بداند چرا؟ دارنی گفت چون او داوطلبانه از عنوانی که آن را زشت می دانسته گذشته و موقعیتی را که به نظرش نفرت انگیز بوده رها کرده است. او کشورش را ترک کرده و به انگلستان رفته تا خودش زندگی اش را بسازد نه این که از حاصل دسترنج و زحمت مردم بینوای فرانسه روزگار بگذراند. ➖➖➖➖ 👇🍂👇🍂👇🍂👇🍂👇🍂 https://eitaa.com/joinchat/3864985616C5249ad5046
می خواستم تو را آسمان بخوانم، از وسعت آبی نگاهت؛ دیدم که آسمان، سجاده کوچکی است که تو برای عبادت مُدامت زیر پا می افکنی. می خواستم تو را نسیم لقب دهم، از لطافت و مهربانی ات؛ دیدم که نسیم، فقط بازدم توست که در فضای قدسی فرشتگان تنفس می کنی. به اینجا رسیدم که: زیباترین و زیبنده ترین نام، همان است که خدا برای تو برگزیده است، ای کریم ترین بخشنده ی روی زمین. ای جواد! ══════°✦ ❃ ✦°══════ ➣ @ketabekhoobam