eitaa logo
در هر حال کتــاب💕
84 دنبال‌کننده
533 عکس
44 ویدیو
16 فایل
❀|یا ناصرنا یا حافظنا|❀ #در_هر_حال_کتاب 📚 کسے کہ با #کتاب آرامش یابد، هیچ آرامشے را از دست نداده است..🍃 🔵ثبت سفارش: @sefaresh_ketabekhoobam
مشاهده در ایتا
دانلود
📚 آسمانی ترین مهربانی، روایاتی از زندگی کریم ترین بخشنده زمین، امام جواد(ع) می خواستم تو را خورشید بنامم از روشنایی منتشرت، دیدم که خورشید، سکه صدقه ای است که تو هر صبح از جیب شرقی ات درمی آوری، دور سر عالم می چرخانی و در صندوق مغرب می اندازی. و بدین سان استواری جهان را تضمین می کنی. می خواستم تو را ابر بنامم؛ از شدت کرامتت، دیدم که نسیم، فقط بازدم توست که در فضای قدسی فرشتگان تنفس می کنی. به اینجا رسیدم که: زیباترین و زیبنده ترین نام، همان است که خدا برای تو برگزیده است، ای کریم ترین بخشنده ی روی زمین، ای جواد! ➖➖➖➖➖ 🌷 @ketabekhoobam
در هر حال کتــاب💕
📚 #معرفی_کتاب آسمانی ترین مهربانی، روایاتی از زندگی کریم ترین بخشنده زمین، امام جواد(ع) می خواستم
📌 پیش از خداحافظی از امام پرسیدم: چرا در تمام این یک سال به سراغ من نیامدید؟ در حالی که من شما را بسیار طلب کرده بودم. امام در قالب این سوال پاسخ فرمود: تو کی ما را به اخلاص طلب کردی؟ دیدم که جز همان شب آخر در تمام یک سال گذشته، هرگز امام را به اخلاص طلب نکرده بودم. امام را می خواندم اما چشم امیدم به دوستانی بود که در دربار مأمون داشتم. ➖➖➖➖➖ 🔹سفارش کتاب از طریق آی دی: 🆔 @sefaresh_ketabekhoobam 📕 @ketabekhoobam
می خواستم تو را آسمان بخوانم، از وسعت آبی نگاهت؛ دیدم که آسمان، سجاده کوچکی است که تو برای عبادت مُدامت زیر پا می افکنی. می خواستم تو را نسیم لقب دهم، از لطافت و مهربانی ات؛ دیدم که نسیم، فقط بازدم توست که در فضای قدسی فرشتگان تنفس می کنی. به اینجا رسیدم که: زیباترین و زیبنده ترین نام، همان است که خدا برای تو برگزیده است، ای کریم ترین بخشنده ی روی زمین. ای جواد! ══════°✦ ❃ ✦°══════ ➣ @ketabekhoobam
در هر حال کتــاب💕
#معرفی_کتاب می خواستم تو را آسمان بخوانم، از وسعت آبی نگاهت؛ دیدم که آسمان، سجاده کوچکی است که تو
•┈┈••✾•✨📚✨•✾••┈┈• به شکار می رفتم، با جمعی از خَدم و حَشم. در بین راه و هنگام خروج از شهر، تجمّع کودکان را دیدم که با هم بازی و گفتگو می کردند. طبق معمول، پیش از رسیدن کاروان ما، کودکان هرکدام به گوشه ای گریختند؛ از ترس یا از ابهت و صلابت خلیفه و همراهان. و این طبیعی بود و اگر نمی گریختند، غیرطبیعی؛ چرا که مردم اگر از خلیفه حساب نبرند و نهراسند، تنظیم و تنسیق امور محال می نماید که سهل است، سنگ بر روی سنگ بند نمی شود. ... اما یک کودک در کناره ی گذرگاه ماند و از جای خود نجنبید، پسری هفت_ هشت ساله؛ جذاب اما جسور، ملیح اما محکم. دوست داشتنی، اما حساب بردنی. در شگفت شدم از نهراسیدن، نگریختن و ایستادن او. پرسیدم:« تو چرا فرار نکردی، مثل دیگر کودکان؟!» محکم و استوار گفت:« نه راه تنگ بود که نیاز به کنار رفتن باشد و نه جرمی کرده بودم که مستلزم گریختن. چرا باید فرار می کردم؟!» هرچه به ذهن فشار آوردم، حرفی برای گفتن پیدا نکردم. خلع سلاح شده بودم از این پاسخ محکم و استوار. جای درنگ نبود. اسب را هِی کردم و راه افتادم. و کاروان در کنار. هنوز خیلی از شهر دور نشده بودیم و در صحرا پیش نرفته بودیم که چشمم به درّاجی افتاد، زیبا و بلند پرواز. باز شکاری ام را گسیل کردم تا درّاج را برایم به چنگ آورد. باز، رفت و رفت و رفت تا از دیده ناپدید شد. گمان کردم که باز نخواهد گشت. خود را مشغول کردم به شکارهای زمینی تا از حسرت رفتنِ باز، غافل بمانم. باز، اما بازگشت. پس از ساعتی یا بیشتر. با ماهی کوچکی در دهان. ماهی را در دستهای من گذاشت. ماهی هنوز جان و جنبش داشت. حیرت کردم. باز و صحرا و ماهی، آن قدر حیرت کردم که دل کندم از ادامه شکار و راه بازگشت پیش گرفتم. در راه، دوباره برخوردم به همان کودک که در راهِ رفتن دیده بودم و سخن تند و تلخ از او شنیده بودم. به خود گفتم:« مجالی است تا کودک را به این شکار حیرت انگیز مغلوب گردانم.» پیش رفتم و پرسیدم:« اگر گفتی این چیست در دستهای من؟!» کودک بی لحظه ای درنگ و تأمل پاسخ داد:« خداوند متعال دریاهایی را آفریده است که ابرهای آسمان از تبخیر آبهای آن پدید می آید و گهگاه ماهیان کوچک، همراه تبخیر آب دریا به آسمان می روند و باز های پادشاهان آن را شکار می کنند. و پادشاهان آن را در دست می گیرند و سلاله ی نبوّت را به آن می آزمایند.» از اسب پیاده شدم. _خواسته و نخواسته_ و پرسیدم:« تو کیستی؟» گفت:« من محمدم! فرزند علی بن موسی الرّضا.» 📌 بخشی از کتاب @ketabekhoobam