eitaa logo
در هر حال کتــاب💕
84 دنبال‌کننده
533 عکس
44 ویدیو
16 فایل
❀|یا ناصرنا یا حافظنا|❀ #در_هر_حال_کتاب 📚 کسے کہ با #کتاب آرامش یابد، هیچ آرامشے را از دست نداده است..🍃 🔵ثبت سفارش: @sefaresh_ketabekhoobam
مشاهده در ایتا
دانلود
📚 #معرفی_کتاب «شهلا ده بزرگی» در سال ۱۳۳۶ در اصفهان متولد شد، ولی پس از مدتی با خانواده به شیراز رفت. او از دوران کودکی و نوجوانی به پرواز و خلبانی علاقمند بود؛ تا این که روزی مدیر دبیرستان‌شان به‌ او اطلاع داد که ‌از شرکت هواپیمایی خواسته‌اند شاگردان ممتاز را برای آزمون ورودی رشته هواپیمایی معرفی کنند. ده بزرگی در میان عده بسیاری امتحان داده و پذیرفته شد. او یکسال فرصت داشت تا با ساختن هواپیماهای مدل، خود را آماده آموزش پرواز کند. او در آزمون‌های مختلف ساخت مدل و حتی پرواز از دیگر مردان پیشی گرفته و به عنوان اولین زن ایرانی در رشتۀ خلبانی مدرک گرفت. با شروع جنگ او در پست‌های مختلف از جمله گشت‌زنی هوایی برای شناسایی دشمن فعالیت می‌کرد. او دو برادر خود را در جنگ تحمیلی از دست داد و برادر سومش نیز به شدت آسیب دید. ده بزرگی با تلاش بسیار توانست دوره پرواز با جت را نیز پشت سر بگذارد و اولین زن خلبان جت ایران شود. او پس از جنگ با خلبان دیگری ازدواج کرد و صاحب دو فرزند شد. #بانوی_آبی_ها #راضیه_تجار ✨ @ketabekhoobam
در هر حال کتــاب💕
📚 #معرفی_کتاب «شهلا ده بزرگی» در سال ۱۳۳۶ در اصفهان متولد شد، ولی پس از مدتی با خانواده به شیراز رف
📌 (۱): به او که دختر بزرگش بود ملتمسانه میگفت: مادر تو درس بخوان، تو دکتر شو. اما دلش نمی خواست دکتر شود. دوست داشت خلبان شود. میخواست شازده کوچولو و دوستش گل رز را از آن بالا پیدا کند. ➖➖➖➖ 📌 (۲): استاد بلند گفت: کی حاضر است اولین نفر برای پرواز باشد؟ دستش را بالا برد: من! یکی از پسرها گفت: خانم ده بزرگی حالتان بد می شودها. بدون لبخند نگاهش کرد و گفت: خب شما بفرمایید. _آمادگی ندارم. یعنی می ترسم. -پس اجازه دهید من سوار شم. هنوز لبخند کمرنگی گوشه ی لبانش بود که ضربه ای سنگین به ساعدش خورد. رو گرداند. استاد با خشم نگاهش میکرد. داغ شد. گر گرفت. سوخت. چرا؟! من که خوب پرواز کردم؟! بغض در گلویش پیچید. نه نباید اشک هایش پایین می‌آمد. باورش نمی‌شد. تا به حال حتی از پدر و مادرش هم کتک نخورده بود. چه رسد به استادش. -چرا نگاه می کنی؟! یک چیزی هم طلبکاری؟! این چه کاری بود که کردی؟! -فرمودید بنشین، نشستم! -نشستی یا وا رفتی؟! -استاد؟! -ساکت. تو را چه به خلبانی! باید بروی خانه ی شوهر، ظرف بشویی،؛ کهنه ی بچه بشویی. تو را چه به خلبان شدن! خود را محکم گرفته بود. نمی خواست گریه کند. در سرش افکار مختلف مثل ابرها به هم می پیچیدند. همه ی زحماتم به باد رفت. رد شدم، به همین سادگی. حالا جواب پسرها را چه بدهم؟! وای خدای من چقدر خوشحال می شوند. -پیاده شو. پیاده شد. برو سر کلاس تا صدایت کنم. ➖➖➖➖ 📌 (۳): از ساختمان اداری به محوطه هواپیما رفت. با دیدن او صدای خنده ی پسرها بلند شد. شهلا با این چیزها آشنا بود. می دانست که از بی اعتنایی او رنج می برند، اما مهم نبود. مهم آن چیزی بود که او به آن پایبند بود. دوست نداشت به عنوان یک دختر رفتاری داشته باشد که جلف و سبک به نظر رسد. دلش نمی خواست شخصیتی عروسکی داشته باشد. و این چیزی بود که خیلی‌ها را خوش نمی آمد. ➖➖➖➖ 🔹سفارش کتاب از طریق آی دی: 🆔 @sefaresh_ketabekhoobam 📚 @ketabekhoobam