eitaa logo
در هر حال کتــاب💕
84 دنبال‌کننده
533 عکس
44 ویدیو
16 فایل
❀|یا ناصرنا یا حافظنا|❀ #در_هر_حال_کتاب 📚 کسے کہ با #کتاب آرامش یابد، هیچ آرامشے را از دست نداده است..🍃 🔵ثبت سفارش: @sefaresh_ketabekhoobam
مشاهده در ایتا
دانلود
📚 #معرفی_کتاب اگر شنیده ­اید که دوران شاه خیلی بهتر از حالا بوده است و مردم آن زمان خیلی بهتر زندگی می­کرده ­اند،😑این رمان را بخوانید و به خیال آن زمان شما هم لذت ببرید...😐😐😐 #تالار_پذیرایی_پایتخت #محمد_علی_گودینی 🕸 @ketabekhoobam
در هر حال کتــاب💕
📚 #معرفی_کتاب اگر شنیده ­اید که دوران شاه خیلی بهتر از حالا بوده است و مردم آن زمان خیلی بهتر زندگی
📌 (۱): پس از دو ساعت حرکت در جاده ی خاکی پر دست انداز و خیس از آب باران، کامیون ارتشی مقابل حوزه ی سنگ شهر متوقف شد. گروهبان سبیل کلفت بدزبانی، با فحاشی به استقبال مشمول ها آمد. بعد از شمارش مشمول ها و گرفتن آمار، با تندخویی همه را مانند گله ی گوسفند فرستاد توی کاهدان بزرگ پشت اصطبل حوزه. غیر از سی و پنج نفر مشمول اعزامی از پاسگاه باغ ده، صد نفری هم از محال اطراف، ساعتی جلوتر از ما رسیده بودند و زودتر از گروه ما آن ها را هم فرستاده بودند داخل کاه دان. در اول کار، همه ساکت بودند. کاهدان سرد بود؛ بدون پنجره و نیمه تاریک. زیر راه آب ناودان هایش ریخته بود. پر از سوراخ های بزرگ بود؛ همه دور از دسترس آدم ها. زیر سقف تیر چوبی اش پُر بود از لانه ی گنجشک. آب باران از محل سوراخ های زیر ناودانی برگشته بود تو. کاه ها جا به جا خیس شده بودند و بوی کاه گل پیچیده بود توی کاه دان. در میان ما، چهار یا پنج بچه ی کوچک و بزرگ بودند و پیدا بود یا سرباز فراری اند یا از آن دسته مشمول هایی که از اول با کفالت و یا با تمارض به بیماری معافی گرفته اند. 🍁🍂🍁 📌 (۲): هفت_ هشت نفر از زن ها و دخترهای بی حجاب کارمند و کارگر با شتاب از در کارخانه خارج شدند؛ پیچیدند و رفتند طرف مینی بوس. آقای مزلقانی با دیدن دختری چادری در میان آن ها، ناگهان دست از سر کارگرهای سرویس برداشت، سرش گشت به آن دست و رو به دختر چادری داد زد:" آهای ی ی خانم ابراهیم آباد... این چه ریختی است؟ عین کلاغ سیاه افتادی وسط خانم ها و همین طوری آمدی بیرون؟ دیروز آن همه دهانم کف کرد تا شماها را توجیه کنم. خانم منیژه ی ابراهیم آباد، حالا باز تو با این ریخت و شمایل آمدی بیرون؟ امروز حجاب و اُمل بازی در آوردن چه معنایی دارد؟ _ کارگرها گوش خوابانده بودند به هارت و پورت های استوار مزلقانی به طرف خانم ابراهیم آباد. _ زود باش آن چادر را از روی سرت برش دار تا بیش تر عصبانی نشدم! " منیژه ابراهیم آباد در برابر کلمات پی در پی استوار مزلقانی، جلو رکاب مینی بوس مبهوت مانده بود. نه دل آن را داشت و می توانست جوابی بدهد و نه جرات برگشتن و "نه" گفتن را در خود می دید. ➖➖➖➖➖ 🔹سفارش کتاب از طریق آی دی:👇 🆔 @sefaresh_ketabekhoobam 📚 @ketabekhoobam