eitaa logo
در هر حال کتــاب💕
84 دنبال‌کننده
533 عکس
44 ویدیو
16 فایل
❀|یا ناصرنا یا حافظنا|❀ #در_هر_حال_کتاب 📚 کسے کہ با #کتاب آرامش یابد، هیچ آرامشے را از دست نداده است..🍃 🔵ثبت سفارش: @sefaresh_ketabekhoobam
مشاهده در ایتا
دانلود
📚 #معرفی_کتاب هم درس خوان بود هم ورزشکار جوانی خوش بر و رو و متفاوت با همه جوان ها... اگر سودای متفاوت بودن در سر داری و می خواهی مثل همه نباشی با یک زندگی تکراری! چند ساعتی همنشین و هم صحبت شو با ابراهیم.... @ketabekhoobam
در هر حال کتــاب💕
📚 #معرفی_کتاب هم درس خوان بود هم ورزشکار جوانی خوش بر و رو و متفاوت با همه جوان ها... اگر سودای متف
📌 (1) تا وارد باشگاه شد بهش گفتم تیپ و هیکلت خیلی جالب شده.تو راه دو تا دختر پشت سرت مدام از تو حرف می زدن. خیلی ناراحت شد. فردا که اومد باشگاه خنده ام گرفت. پیراهن بلند و شلوار گشاد پوشیده بود. و لباس هایش را به جای ساک ورزشی داخل کیسه پلاستیکی انداخته بود. ➖➖➖➖➖ 📌 (2) -ببین دوست عزیز، همسر تو برای خودته، نباید اون رو جلوی دیگران به نمایش بذاری. می دونی چقدر جوونای مردم هستن که با دیدن همسر بد شما به می افتن؟ یا اینکه وقتی شما مسئول کارمند توی اداره هستی نباید حرف های زشت یا شوخی های نامربوط اون هم با کارمندای زن داشته باشی. بعد هم از گفت، از خون ، از امام و از دشمنان مملکت. ابراهیم آخر حرفاش گفت: ببین عزیز من، این نامه انفصال از خدمت شماست؛ و سپس نامه رو پاره کرد و ریخت توی جوی آب، بعد گفت: دوست عزیز به حرفام خوب فکر کن. یکی دو ماه بعد، از همان اداره گزارش رسید که: جناب رئیس بسیار تغییر کرده و اخلاق و رفتارش داخل اداره خیلی عوض شده. حتی خانم این آقا با حجاب کامل به محل کار مراجعه می کند. 🔹سفارش کتاب از طریق آی دی: 🆔 @sefaresh_ketabekhoobam 🍁 @ketabekhoobam
📚 #معرفی_کتاب ورزشکار، شجاع، دلاور، پهلوان، جوانمرد، درس خوان، عارف، مؤمن زندگی نامه یک #مرد همه چیز تمام. #سلام_بر_ابراهیم..... @ketabekhoobam
در هر حال کتــاب💕
📚 #معرفی_کتاب ورزشکار، شجاع، دلاور، پهلوان، جوانمرد، درس خوان، عارف، مؤمن زندگی نامه یک #مرد همه چی
📌 عصر یکی از روزها بود. ابراهیم از سر کار به خانه می آمد. وقتی وارد کوچه شد برای یک لحظه نگاهش به پسر همسایه افتاد. با دختری جوان مشغول صحبت بود. پسر تا ابراهیم را دید بلافاصله از دختر خداحافظی کرد و رفت! چند روز بعد دوباره این ماجرا تکرار شد. این بار تا می خواست از دختر خداحافظی کند، متوجه شد که ابراهیم در حال نزدیک شدن به آنهاست. دختر سریع به طرف دیگر کوچه رفت و ابراهیم در مقابل آن پسر قرار گرفت. ابراهیم شروع کرد به سلام و علیک و دست دادن. پسر ترسیده بود اما ابراهیم مثل همیشه لبخندی بر لب داشت. قبل از اینکه دستش را از دست او جدا کند با خاصی شروع به صحبت کرد و گفت: ببین، تو کوچه و محله ما این چیزا سابقه نداشته. من، تو و خانوادت رو کامل می شناسم، تو اگه واقعا این دختر رو می خوای من با پدرت صحبت میکنم که... جوان پرید تو حرف ابراهیم و گفت: نه، توروخدا به بابام چیزی نگو، من اشتباه کردم، غلط کردم، ببخشید و... ابراهیم گفت: نه! منظورم رو نفهمیدی، ببین، پدرت خونه بزرگی داره، تو هم که تو مغازه او مشغول هستی، من امشب تو مسجد با پدرت صحبت می کنم. ان شاءالله که بتونی با این دختر کنی، دیگه چی میخوای؟ جوان که سرش را از خجالت پایین انداخته بود خیلی خجالت زده گفت: بابام اگه بفهمه خیلی عصبانی میشه. ابراهیم جواب داد: پدرت با من، حاجی رو من می شناسم، آدم منطقی و خوبیه. جوان هم گفت: نمیدونم چی بگم، هر چی شما بگی. بعد هم خداحافظی کرد و رفت. شب بعد از نماز، ابراهیم در مسجد با پدر آن جوان شروع به صحبت کرد. اول از ازدواج گفت و اینکه اگر کسی شرایط ازدواج را داشته باشد و همسر مناسبی پیدا کند، باید ازدواج کند. در غیر این صورت اگر به بیفتد باید پیش خدا جوابگو باشد. و حالا این بزرگترها هستند که باید جوان ها رو در این زمینه کمک کنند. حاجی حرف های ابراهیم را تأیید کرد. اما وقتی حرف از پسرش زده شد اخم هایش رفت تو هم! ابراهیم پرسید: حاجی اگه پسرت بخواد خودش رو حفظ کنه و تو نیفته، اون هم تو این شرایط جامعه، کار بدی کرده؟ حاجی بعد از چند لحظه سکوت گفت: نه! فردای آن روز مادر ابراهیم با مادر آن جوان صحبت کرد و بعد هم با مادر آن دختر و بعد... یک ماه از آن قضیه گذشت، ابراهیم وقتی از بازار برمی گشت شب بود. آخر کوچه چراغانی شده بود. لبخند رضایت بر لبان ابراهیم نقش بست. رضایت، بخاطر اینکه یک دوستی شیطانی را به یک پیوند الهی تبدیل کرده. این ازدواج هنوز هم پا برجاست و این زوج زندگیشان را مدیون برخورد خوب ابراهیم با این ماجرا می دانند. 🔹سفارش کتاب از طریق آی دی: 🆔 @sefaresh_ketabekhoobam 🍂 @ketabekhoobam
📚 #معرفی_کتاب «فرمانروای مه»، رمانی است درباره چند خانم که برای سیر و #سلوک و ورود به دنیای #عرفان دست به دامن استادی میشوند که پیش از این، بارها او را آزموده اند و کرامات مختلفی از او دیده اند. با انجام دستوراتی که استاد به آنها میدهد و همچنین با #تزکیه نفس، هر کدام به توفیقاتی دست می یابند که به صورت عادی غیرممکن به نظر میرسد. در میانه راه، آنچه بیش از همه آزارشان میدهد، شکی است که به استاد خود دارند. شکی که مثل خوره به جانشان می افتد و رهایی از آن، گسستن ارتباطات تنگاتنگ است. اینکه استاد عرفان آنها، واقعا با #معصومین در ارتباط است، یا.. وقتی یکی از آنها مستجاب الدعوه میشود، یا به چشم #بصیرت میرسد و دیگری توان طی الارض پیدا میکند، جایی برای شک باقی نمی ماند. آن ها، یقین میکنند و جلو میروند تا شخصا به حقیقت دست پیدا کنند. کراماتی که زنهای گروه به دست می آورند، روز به روز بیشتر میشود... فرمانروای مه، رمانی است بدیع و #جذاب و کارآمد؛ به ویژه در دوره ای که دین نماهای کاذب، تلاش میکنند با تبلیغات دروغین، جایگاه ویژه ای بین جوانان، به خصوص #مسلمانان بیابند. @ketabekhoobam
در هر حال کتــاب💕
📚 #معرفی_کتاب «فرمانروای مه»، رمانی است درباره چند خانم که برای سیر و #سلوک و ورود به دنیای #عرفان
📌 (1) سایه ای روی دیوار نقش می بندد.واضح نیست. نمیدانم سایه چیست.هرجا را که نگاه می کنم سایه ای میبینم. کم کم سایه ها برایم واضح میشوند. تصویر زنی است.تصویر چند زن دیگر هم، روی دیوار دیده میشود.همه روی صندلی نشسته اند. انگار کلاس دیگری رو به روی من تشکیل شده. خوب که دقت میکنم کلاس خودمان را میبینم. چند روزی است که من هرچه را نگاه میکنم، بدون اینکه بخواهم، تصویرش فورا روی دیوار منعکس می شود. چشم های من، مانند یک دستگاه کپی عمل میکند... ➖➖➖➖➖ 📌 (2) فرشته به من اشاره میکند که به اتاق بچه ها بروم. دنبالش می روم. میگویم: چیزی شده؟ -نمیخواستم مامانم و زن دایی چیزی بفهمن. امروز سودابه به من زنگ زد. -پس چرا به من چیزی نگفت؟ -بعد از اینکه با تو صحبت کرد، به من زنگ زد.گفت: امروز (س) تو جسمش حلول کرده، انگار به تو هم گفته. -با تعجب می گویم: چی! مطمئنی گفت حضرت زهرا؟ -آره چند مرتبه هم گفت. -ولی به من گفت: یه فرشته تو جسمش حلول کرده، بدجوری قاطی کرده. این قدر این روزا دروغ میگه که خودش یادش میره به کی چی گفته. -چطور به خودش اجازه میده این حرفا رو بزنه؟ -باید باهاش چیکار کنیم؟ -کاش می دونستم! -راستش دیگه نمیتونم درست قبولش کنم. اصلا حالا بیشتر ردش می کنم تا قبول. 🔹سفارش کتاب از طریق آی دی: 🆔 @sefaresh_ketabekhoobam @ketabekhoobam
📚 #معرفی_کتاب قسمتی از این کتاب درباره خود آمریکایی ها و تاریخ شان است. قسمتی دیگر در خصوص آمریکا و "ماست" و بخشی هم به آمریکا و دیگران (غیر از ما!) اختصاص یافته! هدف این کتاب، آموزش تاریخ نیست بلکه روایت آن است. به همین دلیل هرچه در این کتاب میخوانید #مستند است. یعنی منابع و اسنادش موجود است و هیچ مطلبی بدون #سند نیامده! تاریخ ایالات متحده آمریکا خیلی جدی است! آنقدر جدی که حتی بخش ها و قسمت های شوخی آن هم جدی است! (تعجب نکنید! آنهایی که تاریخ را میشناسند، میدانند قسمت هایی از تاریخِ هر جایی شوخی است! یعنی همه جای یک تاریخ نمیتواند جدی باشد! مثلا ساختن مناره با کله مردم کرمان توسط آقامحمدخان قاجار به نظر شما شوخی نیست؟) و طبیعی است شوخی کردن با این #تاریخ بسیار جدی، کار ساده ای نیست، چون آمریکایی ها بر خلاف ظاهرشان بیش از حدِ مجاز جدی اند! واقعا چه جوری باید با تاریخ ملتی که اسطوره اش "کابوی"، نماد هویتی اش "غرب وحشی"، پیروزی شاخصش "انفجار بمب های اتمی در #ژاپن"، غذای ملّی اش "همبرگر"، عامل برتری اش "هزاران موشک و #بمب_هسته_ای" و هنرمند اخراجی اش "#چارلی_چاپلین" است، شوخی کرد؟ (لابد میدانید چاپلین سالهای سال در #تبعید زندگی کرد، چون مقامات آمریکا او را اخراج کرده بودند! او پس از جنگ جهانی دوم تا لحظه مرگش امکان زندگی در #آمریکا را نیافت، چون بعضی فیلم هایش به مذاق سیاستمداران آمریکایی خوش نیامده بود.) توصیه میکنم این کتاب را که در قالب #طنز در بیان "تاریخ پاک و مطهر آمریکا(!)" نوشته شده حتما بخوانید! @ketabekhoobam
در هر حال کتــاب💕
📚 #معرفی_کتاب قسمتی از این کتاب درباره خود آمریکایی ها و تاریخ شان است. قسمتی دیگر در خصوص آمریکا و
📌 اگر بدانید آمریکا با چشمانی اشکبار و دلی پرخون؛ دستور حمله به و را صادر کرد؛ قطعا نظرتان عوض خواهد شد! مگر انگیزه آمریکا از اتمی این دو شهر چه میتوانست باشد جز متقاعد کردن ژاپنی ها به ؟ هرچند در این حملات 150 هزار نفر درجا تبخیر شدند و همین تعداد هم ذره ذره آب شدند تا بمیرند! اما چون جنگ طلبی ژاپن زیر سر بچه ها و زن ها و شهروندان غیرنظامی بود، اگر آنها تبخیر نمیشدند معلوم نبود کی تمام شود!... 🔹سفارش کتاب از طریق آی دی: 🆔 @sefaresh_ketabekhoobam 🌱 @ketabekhoobam
📚 #معرفی_کتاب داستان از آنجا شروع می شود که مردی با همسرش برای #تفریح کنار رودخانه ای می روند و زن به خیال اینکه آنجا کسی نیست شالش را برمیدارد. اتفاقا مردی که آنجا پنهان شده بود آن زن را می بیند و یک دل نه صد دل... این داستان پیچیده و #زیبا را با خواندن #کتاب پی بگیرید. کرشمه خسروانی، #عاشقانه ای پیچیده ولی #جذاب... @ketabekhoobam
در هر حال کتــاب💕
📚 #معرفی_کتاب داستان از آنجا شروع می شود که مردی با همسرش برای #تفریح کنار رودخانه ای می روند و زن
📌 رفته بودم که به کمند بیندازم که به کمند آهو درآمد. آهوی زنده می خواستم که از قهاری احمقانه، صید آن به گردنم افتاده بود. در صحرایی دورتر از شام و نزدیک تر به عراق که اسمش را گذاشتم صحرای ، چشمه و جویبار و برکه ای است... آنجا منتظر آمدن آهوها بودم که صدای پای دو اسب که به منطقه نزدیک و نزدیک تر می شدند شنیدم. حدس زدم رهگذرانی باشند در طلب آب. اما آنچه را که تصورش را هم نمیکردم این بود که یکی از آن دو سوار زن باشند. آن هم چه زنی!.. شاید اگر دستار از سرش برنداشته بود و موهایش را رها نکرده بود دل من هم فرو نمی ریخت ولی این کارش نشان داد که زنی نیست که بتوان از او گذشت. @ketabekhoobam
📚 #معرفی_کتاب مجبور بود صبح زود هنوز هوا روشن نشده بزند به جاده، غروب هم به خاطر بازیگوشی اش در دل #تاریکی از بیابان راهی خانه میشد و این دل شیر میخواست... این رمان داستان #نوجوان شجاعی است که دل نترسش یک منطقه را نجات میدهد و... ماجرایش خواندنی و #پرهیجان است.. @ketabekhoobam
در هر حال کتــاب💕
📚 #معرفی_کتاب مجبور بود صبح زود هنوز هوا روشن نشده بزند به جاده، غروب هم به خاطر بازیگوشی اش در دل
📌 (1) اول فکر کردم کسی دارد سر به سرم می گذارد. فکر کردم نبیل است و بعد صدا بیشتر شد و فکر کردم نبیل و عائد هستند. داد زدم:" مسخره بازی در نیاورید!" و پیدا و ناپیدایی را دیدم که ایستاد و هم رنگ تاریکی شد و گم شد و دیگر ندیدمش. دوباره بلند شد. این بار بیشتر از دو تا بود. کم کم داشتم نگران می شدم. داد زدم:" کی آنجاست؟" به جای جواب جیغ کشیدند. صدایشان مثل صدای بچه ای بود که می کند. یکهو حال بدی به من دست داد و مورمورم شد. بیشتر از یکی و دو تا و سه تا بودند. این بار دیگر راستی راستی برم داشت. عرق سردی بر تیره پشتم می لغزید. چوب دستی ام را توی مشت فشردم و.... 〰〰〰〰 📌 (2) بابا بلند شد و رفت کنار پنجره از پشت توری بیرون را نگاه کرد و برگشت. سگ دیگری به صدا درآمد. یک بند زوزه میکشید. انگار کسی افتاده بود دنبالش و کتکش میزد. بابا گفت: " یکی تان بلند شود ببیند چه شده" حکیمه را که از میخ دیوار آویزان بود، برداشت. فتیله اش را کشید بالا و رفت طرف در. پرده را کنار زد کشید و خودش را پرت کرد عقب. چیزی خورده بود توی صورتش. مادرم گفت: " چه شد؟ چه بود؟" نفسش بند آمده بود. به سختی گفت:"مَمَ ... مــ..." 🔹سفارش کتاب از طریق آی دی: 🆔 @sefaresh_ketabekhoobam @ketabekhoobam