eitaa logo
در هر حال کتــاب💕
84 دنبال‌کننده
533 عکس
44 ویدیو
16 فایل
❀|یا ناصرنا یا حافظنا|❀ #در_هر_حال_کتاب 📚 کسے کہ با #کتاب آرامش یابد، هیچ آرامشے را از دست نداده است..🍃 🔵ثبت سفارش: @sefaresh_ketabekhoobam
مشاهده در ایتا
دانلود
📚 #معرفی_کتاب داستان از آنجا شروع می شود که مردی با همسرش برای #تفریح کنار رودخانه ای می روند و زن به خیال اینکه آنجا کسی نیست شالش را برمیدارد. اتفاقا مردی که آنجا پنهان شده بود آن زن را می بیند و یک دل نه صد دل... این داستان پیچیده و #زیبا را با خواندن #کتاب پی بگیرید. کرشمه خسروانی، #عاشقانه ای پیچیده ولی #جذاب... @ketabekhoobam
در هر حال کتــاب💕
📚 #معرفی_کتاب داستان از آنجا شروع می شود که مردی با همسرش برای #تفریح کنار رودخانه ای می روند و زن
📌 رفته بودم که به کمند بیندازم که به کمند آهو درآمد. آهوی زنده می خواستم که از قهاری احمقانه، صید آن به گردنم افتاده بود. در صحرایی دورتر از شام و نزدیک تر به عراق که اسمش را گذاشتم صحرای ، چشمه و جویبار و برکه ای است... آنجا منتظر آمدن آهوها بودم که صدای پای دو اسب که به منطقه نزدیک و نزدیک تر می شدند شنیدم. حدس زدم رهگذرانی باشند در طلب آب. اما آنچه را که تصورش را هم نمیکردم این بود که یکی از آن دو سوار زن باشند. آن هم چه زنی!.. شاید اگر دستار از سرش برنداشته بود و موهایش را رها نکرده بود دل من هم فرو نمی ریخت ولی این کارش نشان داد که زنی نیست که بتوان از او گذشت. @ketabekhoobam
📚 #معرفی_کتاب مجبور بود صبح زود هنوز هوا روشن نشده بزند به جاده، غروب هم به خاطر بازیگوشی اش در دل #تاریکی از بیابان راهی خانه میشد و این دل شیر میخواست... این رمان داستان #نوجوان شجاعی است که دل نترسش یک منطقه را نجات میدهد و... ماجرایش خواندنی و #پرهیجان است.. @ketabekhoobam
در هر حال کتــاب💕
📚 #معرفی_کتاب مجبور بود صبح زود هنوز هوا روشن نشده بزند به جاده، غروب هم به خاطر بازیگوشی اش در دل
📌 (1) اول فکر کردم کسی دارد سر به سرم می گذارد. فکر کردم نبیل است و بعد صدا بیشتر شد و فکر کردم نبیل و عائد هستند. داد زدم:" مسخره بازی در نیاورید!" و پیدا و ناپیدایی را دیدم که ایستاد و هم رنگ تاریکی شد و گم شد و دیگر ندیدمش. دوباره بلند شد. این بار بیشتر از دو تا بود. کم کم داشتم نگران می شدم. داد زدم:" کی آنجاست؟" به جای جواب جیغ کشیدند. صدایشان مثل صدای بچه ای بود که می کند. یکهو حال بدی به من دست داد و مورمورم شد. بیشتر از یکی و دو تا و سه تا بودند. این بار دیگر راستی راستی برم داشت. عرق سردی بر تیره پشتم می لغزید. چوب دستی ام را توی مشت فشردم و.... 〰〰〰〰 📌 (2) بابا بلند شد و رفت کنار پنجره از پشت توری بیرون را نگاه کرد و برگشت. سگ دیگری به صدا درآمد. یک بند زوزه میکشید. انگار کسی افتاده بود دنبالش و کتکش میزد. بابا گفت: " یکی تان بلند شود ببیند چه شده" حکیمه را که از میخ دیوار آویزان بود، برداشت. فتیله اش را کشید بالا و رفت طرف در. پرده را کنار زد کشید و خودش را پرت کرد عقب. چیزی خورده بود توی صورتش. مادرم گفت: " چه شد؟ چه بود؟" نفسش بند آمده بود. به سختی گفت:"مَمَ ... مــ..." 🔹سفارش کتاب از طریق آی دی: 🆔 @sefaresh_ketabekhoobam @ketabekhoobam
📚 #معرفی_کتاب شنیدید خانم ها هم باید در فعالیت ها شرکت کنند و در اجتماع نقش موثر داشته باشند؛ این #کتاب را خانم ها با لذت بخوانند و ببینند یک دختر #جوان چطور میتواند در جامعه پر شور و پر شعور باشد.. داخل و خارج هم ندارد. همراه دختر داستان شوید در دانشگاه #فرانسه... ❌ کتابی که #رهبر معظم #انقلاب توصیه کردند خانم ها بخوانند. ❌ #جذاب و مناسب برای دختران نوجوان و جوان، و همه خانمها در تمامی سنین.👌 این اثر بخشی از مجموعه #خاطرات نویسنده از دوران دانشجویی اش در کشور فرانسه به عنوان یک #مسلمان ایرانی است. این کتاب شامل خاطراتی است که ابتدا در وبلاگی به همین نام «سفیر» توسط #نویسنده نوشته شده و سپس به مرور بر آن خاطرات افزوده شده است. نویسنده میگوید: آن زمانی که من شروع به مکتوب کردن این خاطرات کردم تعدادی از دانشجویان را میدیدم که همان اتفاقاتی که برای من پیش آمده برای بعضی از اینها نیز افتاده بود. اینها در برخورد با این اتفاقات واکنش های خوبی بروز نداده بودند. زیرا در آنجا با پوشش و #حجاب خانم ها برخورد خوبی ندارند از این رو تصمیم گرفتم خاطراتم را که بخشی از آن مربوط به برخورد با این گونه رفتارها بود را مکتوب کنم تا از این طریق آموزشی نیز داده باشم. @ketabekhoobam
در هر حال کتــاب💕
📚 #معرفی_کتاب شنیدید خانم ها هم باید در فعالیت ها شرکت کنند و در اجتماع نقش موثر داشته باشند؛ این #
📌 و من شدم «ایران»! من باید پاسخگوی همه نقاط قوت و ضعف میبودم. انگار من مسئول همه شرایط و وقایع بودم. چاره ای نبود و البته از این ناچاری ناراضی هم نبودم. من ناخواسته واسطه انتقال بخشی از شده بودم و این فرصتی بود تا آن طور که باید و شاید وظیفه ام را انجام دهم. تصمیم گرفته شده بود! من ایران بودم و حافظ منافع کشورم و مردمش. ➖➖➖➖ 📌 (2) گفتم:«پیامبر فرموده اند که هرکس دوست داره مثل من زندگی کنه و مثل من بمیره و داخل بهشتی که به من وعده داده بشه، علی و ذریه اون رو پس از من ولی خودش بدونه. چون اونا هرگز شما رو از در هدایت خارج نمیکنن و شما رو هیچوقت به ضلالت وارد نمیکنن. این هم یکی از اون احادیث!» رشید به سرعت گفت: «البته به قول شما باید دید این حدیث رو چه کسی نقل کرده و کجا نقل شده.» گفتم:«این حدیث به نقل از منابع اهل سنّت بود و توی خیلی از منابع اهل تسنن هم اومده. من از منابع اهل تسنن یه مورد رو گفتم. موارد دیگه ای هم هست.» ریاض پرسید:«ما از کجا بدونیم این مواردی که شما میگید واقعا توی این کتابا وجود داره؟» گفتم:«اونی که براش پیدا کردن اهمیت داشته باشه خودش هم میره این کتابا رو پیدا میکنه و این موارد رو چک میکنه. من به درستی اون چیزی که گفتم شک ندارم. شما هم یا شک ندارید که پس بپذیرید، یا شک دارید که پس خودتون برید بخونید. 🔹سفارش کتاب از طریق آی دی: 🆔 @sefaresh_ketabekhoobam @ketabekhoobam
📚 #معرفی_کتاب ایرج، بچه محلمان است. و تنها پسر خانواده شان. از خودش هفت خواهر بزرگ تر دارد که شوهر کرده اند. خودش ته تغاری و لوس. توی محل همیشه خدا دعوا و مرافع راه می انداخت... ⬅ کتاب "ایرج خسته است"، کتابی با محوریت #دفاع_مقدس می باشد که داستان های #کوتاه و شیرینی را در خود گنجانده.. این کتاب زیبا نوشته آقای داوود امیریان است که برای #نوجوانان منتشر شده است. @ketabekhoobam
در هر حال کتــاب💕
📚 #معرفی_کتاب ایرج، بچه محلمان است. و تنها پسر خانواده شان. از خودش هفت خواهر بزرگ تر دارد که شوهر
📌 ایرج خواست سرجایش برگردد که حاچ آقا دستش را گرفت و گفت:" من نیمی از یک را می گویم و می خواهم ببینم که برادر ایرج باقی این حدیث را می داند یا نه؟" رنگ از روی ایرج پرید. قند توی دلم آب شد. حاج آقا سرفه ای کرد و گفت:" حدیث این است: النظافه من الایمان و...؟" حاج آقا انتظار داشت ایرج ساکت بماند و مثلا چهره در هم بکشد و بر و بر به حاجی نگاه کند. بعد به او بگوید که: خب، معلوم است، حدیث ادامه ندارد. اما ایرج نه گذاشت، نه برداشت و گفت:" و الکثافه من الشیطان!!" چشمان حاج آقا از تعجب گشاد شد. شلیک خنده بچه ها بلند شد.... 〰〰〰〰〰 🔹سفارش کتاب از طریق آی دی: 🆔 @sefaresh_ketabekhoobam @ketabekhoobam
📚 #معرفی_کتاب اگر دلت یک رمان #عاشقانه میخواهد، ولی نه از جنس عاشقانه های همیشگی، نرگس پیشنهاد خوبیست. معشوقه های این داستان، خواهر و برادرند. همه چیز از آن جا شروع میشود که نرگس قصه ما از مدرسه اخراج میشوند. برادرش، وارد ماجرا میشود و خودش را به آب و آتش میزند. @ketabekhoobam
در هر حال کتــاب💕
📚 #معرفی_کتاب اگر دلت یک رمان #عاشقانه میخواهد، ولی نه از جنس عاشقانه های همیشگی، نرگس پیشنهاد خوبی
📌 می دوم؛ مثل جت. از لا به لای بچه ها دویدن، خیلی مشکل است. هنوز به وسط های راه نرسیده ام که یک دفعه یادم می افتد نرگس دیگر مدرسه نمی رود. انگار همه ی دنیا روی سرم خراب می شود. صدایی از دور می آید. برمی گردم. یک نفر دوان دوان می آید طرفم. نزدیک تر که می شود، می شناسمش. مصطفی است. نفس زنان می گوید:" یک دفعه کجا غیبت زد؟" -چه کار داری؟ -تو الان جایی کار داری؟ -نه. -پس بیا بریم تو راه بگم. راه می افتیم. مصطفی کمی مِن مِن می کند: ببین چیزه تو آبجی داری؟ گوش هایم سرخ می شود. به او چه که من آبجی دارم یا نه؟! می خواهم برگردم و یک جواب درست و حسابی بگذارم کف دستش. -اِ، یعنی منظورم اینه.... ➖➖➖➖➖ 🔹سفارش کتاب از طریق آی دی: 🆔 @sefaresh_ketabekhoobam 🍃 @ketabekhoobam
📚 #معرفی_کتاب فرشته ای در برهوت، #خواستگاری پر ماجرا که به چالش بین #سنی و #شیعه کشیده میشود. دانشجویی که در بین تمام دخترهای مسلمان دانشگاه، عاشق یک دختر سنی میشود!.. و سختی کار وقتی بالا میگیرد که میفهمد برای خواستگاری، باید به یک روستای بسیار دور و البته ناآشنا برود!!.. و تازه در آن روستاست که میفهمد برای بله گرفتن از #عروس باید.... @ketabekhoobam
در هر حال کتــاب💕
📚 #معرفی_کتاب فرشته ای در برهوت، #خواستگاری پر ماجرا که به چالش بین #سنی و #شیعه کشیده میشود. دانش
📌 عبدالحمید پرسید: - اسم پدرت چیست؟ رسول گفت: - علی. عبدالحمید سری تکان داد و گفت: - باز هم علی. همه جا علی. انگار میان شما شیعه ها همیشه پای یک علی وسط است. اسم پدربزرگت چیست؟ رسول لبخندی زد و گفت: - اسم او هم علی ست. عبدالحمید با تعجب و حیرت نگاهش کرد و با صدای بلندی گفت: - هر دو علی؟ هم پدر و هم پسر؟ رسول گفت: - بله. چه اشکالی دارد؟ اتفاقا از امام حسین(ع) سوال کردند که چرا اسم تمام پسرهایت را علی گذاشته ای؟ امام جواب دادند اگر خدا پسرهای بیشتری به من میداد، من اسم تمام شان را علی می گذاشتم. از شدت علاقه زیاد به پدرشان امام علی(ع). عبدالحمید همان طور که حواسش به جاده بود، لبخندی زد و گفت: - باز خوب است اسم تو را رسول گذاشتند. رسول بی آنکه به عبدالحمید نگاه کند، گفت: - اسم من هم توی شناسنامه علی است. بچه های دانشگاه رسول صدایم می زنند. عبدالحمید دهانش از تعجب باز ماند...... 〰〰〰〰 🔹 کتاب از طریق آی دی: 🆔 @sefaresh_ketabekhoobam @ketabekhoobam