•┈┈••✾•✨📚✨•✾••┈┈•
عادل می راند و حرف می زد، حرف و نصیحت. حرف هایش را نمی شنید. به او فکر می کرد که چه طور می تواند آهسته صحبت کند و تند براند. به خرابی ها نگاه می کرد و به خیابان های خلوت و شط و لنج ها و قایق هایی که می سوختند و کسی نبود خاموش شان کند. به خسرو فکر می کرد که با زرنگی صاحب اسلحه شده بود.
عادل سر جاده ی آبادان پیاده اش کرد. خودش هم آمد پایین و جاده را نشانش داد:" ئی راهه می بینی؟"
فاضل سرش پایین بود. به کفش های خیس و لجنی اش نگاه می کرد.
عادل دستش را دراز کرد:" ئی راهه می گیری و صاف می ری خونه، فهمیدی؟"
صورتش هنوز از ضربه ی سیلی می سوخت. صورتش را لمس کرد و آرام سرش را بالا گرفت و نگاهش کرد. عادل دست گذاشت روی شانه اش. صورتش را بوسید و با صدایی که برایش تازگی داشت گفت:" ببخش که زدمت، کُکا. دست خودم نبود. وقتی کاری ازت نمی آد، وقتی قدت از اسلحه کوچیک تره، برو بذار ما کارمون بکنیم."
فاضل باز سرش را پایین انداخت و به کفش های خونی عادل خیره شد. صدایش انگار از دور می آمد:" حالا دیگه برو! اگه یه وقت هم دیگه ی ندیدیم، حلال کن! "
از این حرفش لرزید. مهره های پشتش تیر کشید:" خدانکنه."
📖 بخشی از کتاب #مهمان_مهتاب
@ketabekhoobam
•┈┈••✾•✨📚✨•✾••┈┈•
یک نم اشک دائم از کنار چشمان نافذش می چکید که نه از درد شمشیر زهرآگین بود، از یادآوردن قصه های پرغصه آینده بود. خصوصا وقتی که مولایم حسین علیه السلام پا به اتاق و کنار بستر پدر گذاشت. وقتی نگاه علی علیه السلام به جوان رعنای مظلومش افتاد، با سختی لب زد و تو را خواند عباسم.
چشم همه به علی علیه السلام بود و نگاه خسته از دنیای علی به دنبال تو. وقتی که آمدی و کنار بستر پدرت زانو زدی، من از چشمان سرخ خونت خواندم که تا همین لحظه پیش، اشک می ریختی و آخرین قطره را پیش از قدم گذاشتن به اتاق از صورتت پاک کرده بودی.
یادت است وصیت پدرت را، دستت را گرفت و از تو خواست که بمانی برای حسین. که حسین، بی تو قدم بر خاک کربلا نگذارد و تو دستانت را می دیدی در دستان پدر که فشرده می شود و نشد، نتوانستی که هق هق گریه ات را فرو بری.
نوجوان رشیدی بودی که غم بی پدری را داشتی با غم کربلا یک جا در مقابلت می دیدی. مقابل چشمان علی علیه السلام خم شدی دستان حسین علیه السلام را بوسیدی و لب زدی:
_ بنفسی انت یا اباعبداللّه... بنفسی انت یا مولای یا حسین...
📖 بخشی از کتاب #میر_و_علمدار
@ketabekhoobam
•┈┈••✾•✨📚✨•✾••┈┈•
یاران که رفتند
نوبت به بنی هاشم رسید...
از این جا به بعد را دیگر نه قلم توان دارد، نه چشم به خون نشسته... نه دل همراهی می کند و نه...
فقط... تنها شده بود حسین(ع)...
خیمه ها بی پناه شده بود با رفتن عباس(ع)... عباس علمدار... عباس آب آور...
مقتل را بخوانید...
شیعه باید دقیق بخواند تاریخ را تا بداند بر امامش چه گذشته است
ولی
چه کسی باورش می شود چنین آقای نازنینی را
مردم به بهانه ی دنیا
نه تنها یاری نکنند
که به خاک و خون بکشند...
و تماشا کننده ی لحظه لحظه ی شهادتش باشند...
📖 بخشی از کتاب #امیر_من
@ketabekhoobam
•┈┈••✾•✨📚✨•✾••┈┈•
همه جا را مه گرفته است. نمی توانم بفهمم نزدیک کدام قطعه هستیم. اصلا آیا هنوز در بهشت زهرا هستیم..
چشمانم به آینه می افتد و به چشم های راننده.. سیگار را میان دو لب گرفته و لبخند می زند.
دهانم خشک خشک است. انگشتانم در هم گره می خورد. نفسم به شماره می افتد و صدای قلبم ناگهان آنچنان بلند می شود که می ترسم راننده بشنود.
می پرسد:« شما می خواستید کجا تشریف ببرین؟ اجازه بدین در خدمت باشیم حالا!» و باز می خندد. ماشین سرعت می گیرد و می رود، نمی دانم به کجا.
لحظه ای سکوت و تاریکی همه جا را فرا می گیرد و بعد.. لرزش دندان هایم آرام می گیردو زبانم بدون اراده ی من می گوید:« نه، همسرم همینجا منتظرمه.. پیاده می شم، ممنون»
نمی فهمم چه می شود، اصلا نمی فهمم.
ناگهان ترمز می کند و با انگشت، روبرو را که فقط تا انتها مه است نشان می دهد و با تردید، بریده بریده می گوید:« همسرتون.. اون آقا هستند؟.. بفرمایید.»
بدون توجه به هیچ چیز و هیچ کس، در را باز می کنم و پیاده می شوم و ماشین با سرعت از آنجا می گریزد.
و من اطراف را به جستجوی مردی از نظر می گذرانم که نیست..
📖 بخشی از کتاب #هدیه_ولنتاین
@ketabekhoobam
•┈┈••✾•✨📚✨•✾••┈┈•
_اصلاً خیلی چیزها در حافظه دل نمیماند. یا بهتر است بگویم نباید بماند. مثل همین که اولینبار چطوری آدم میفهمد که عاشق شده. اصلاً نمیشود اولینبار را بهخاطر آورد. هرچه به عقبتر میروی، میبینی که نه، روز قبل از آن هم عاشق بودهای. آنقدر عقب میروی تا میفهمی از روزی که دنیا آمدهای، یا حتی قبل از آن عاشق بودهای. آنوقت درمییابی که تنها چیزی که مبدأ تاریخی ندارد، عشق است. آرسینه! من واقعاً یادم نمیآید که اولینبار چطور فهمیدم... آیا شما چیزی یادتان میآید؟
آرسینه آه کشید: ادوارد! من حتی نمیدانم که چیزی که در جانم شعلهور شده، عشق است یا چیزی دیگر. برای همین آمدهام تا از تو بپرسم. آمدهام بپرسم که نشانه عشق چیست؟
📖 بخشی از کتاب #پنجره_های_در_به_در
@ketabekhoobam
•┈┈••✾•✨📚✨•✾••┈┈•
آن روز، آن روز فراموش نشدنی که مسیر زندگی ام را تغییر داد؛ جوانی قدبلند و سفیدپوست، با موهای مجعد را دیدم که شکل و شمایل ژاپنی نداشت و بیرون کلاس در یک گوشه داشت حرکات عجیب و ناآشنایی انجام می داد.
دو کف دستش را جلوی صورتش گرفته بود و زیرلب به زبانی که نمی فهمیدم چیزهایی می گفت. گاهی مثل ما تا کمر خم می شد و گاهی پیشانی روی زمین می گذاشت.
اما برخلاف ما، کسی مقابلش نبود. او برای چه کسی و به احترام چه کسی این گونه می ایستاد و خم می شد؟!
بعد از این کار به داخل اتاقی که ما بودیم آمد و در میان آن جمع نگاهش یک آن به نگاه من گره خورد؛ نگاهی نجیب و گرم که برقِ آن جایی در قلبم نشست..
📖 بخشی از کتاب #مهاجر_سرزمین_آفتاب
@ketabekhoobam
•┈┈••✾•✨📚✨•✾••┈┈•
دوریان از جا پرید و داد زد:" بس کن بازیل، بس کن! دیگه نمی خوام حرف هات را بشنوم. تو نباید درباره ی این چیزها با من صحبت کنی. هر اتفاقی می خواست بیفته افتاده و گذشته ها گذشته."
_تو به دیروز می گی گذشته؟
_میزان گذشت زمان چه ربطی به این موضوع داره؟ فقط آدم های سبک مغز برای راحت شدن از شر یک احساس به سال ها وقت احتیاج دارند، اما کسی که بر خودش مسلطه می تونه هروقت بخواد غم را فراموش کنه، همان طور که می تونه هروقت خواست شادی را به وجود بیاره.
📖 بخشی از کتاب #تصویر_دوریان_گری
@ketabekhoobam
•┈┈••✾•✨📚✨•✾••┈┈•
رنج و درد همزاد آدمی است. سختی ها آدم را بزرگ و عاقل می کند و آدم هر چه بزرگ تر می شود مشکلاتش هم با خودش بزرگ می شوند. باید بدانی راه حل مشکلات در خود مشکلات است، فقط باید با تفکر و تلاش آن را پیدا کنی؛ آن وقت می توانی بر مشکلاتت غلبه کنی..
📖 بخشی از کتاب #من_زنده_ام
@ketabekhoobam
•┈┈••✾•✨📚✨•✾••┈┈•
کلاس های درسش را واقعا دوست داشتم. با طمأنینه درس می داد. معلوم بود خودش کامل مطلب را فهمیده است. وسط تدریس، یا سؤال می کرد یا به چالش می کشید.
اکثرا هم کلاس هایمان طولانی می شد. یادم هست یک بار یکی از کلاس ها، حدود دو، سه ساعت طول کشیده بود. دکتر یک سؤال پرسید. هیچ کداممان پاسخ را بلد نبودیم.
خیلی با آرامش گفت:" معلومه قندتون افتاده!"
از جیبش چندتا شکلات درآورد و به ما داد تا یک زنگ تفریحی هم ایجاد شده باشد.
همه خندیدیم.
📖 بخشی از کتاب #استاد
@ketabekhoobam
•┈┈••✾•✨📚✨•✾••┈┈•
اشکانه که توی چشم هایش موجی از شیطنت های دخترانه می شکفت، دست هایش را روی دست های سید گذاشت و به طرفش خم شد. گفت:" به دریا بیایی و روی ماسه ها غلت نزنی؟ مگر من مرده ام که بوی ماسه های دریایی را به تو نچشانم؟"
سید تبسم کرد و گفت:" خانم را باش! مثلا شاعر است! بو را که نمی چشانند."
اشکانه دست های سید را فشرد و گفت:" واژه ها وقتی در اختیار شاعری چون من اند، اسیرند."
سید خواست بگوید مثل من که اسیر چشم های توام.
📖 بخشی از کتاب #اشکانه
@ketabekhoobam